-
خاطرات سفری
یکشنبه 28 اسفند 1401 15:28
شهری با یک خیابان! دورانی بود که مای عاشقِ سفر، البته زمانی که خیلی جوان تر از حالا یِ ما بودیم، در دقیقه ی نود تصمیم می گرفتیم برویم سفر. مثلا یادم می آید یکی از روزهایی که مهمان داشتیم بعد از رفتن مهمانان دیدیم مقدار متنابهی غذا مانده. الان یادم نیست پیشنهاد کدامِ ما بود؛ همسرم یا من. خلاصه یکی مون به اون یکی گفت:...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 21 اسفند 1401 11:43
دری به باغ بهشت ... فکر می کنم لازم است همین جا بنویسم چرا در خودم نیاز شدیدی حس کردم که همراه خانواده ام به سفر بروم و چند روزی از زندگی تهرانم دور باشم. پویا شش ماهه بود که من به عنوان گزارشگر در مجله ی زن روز استخدام شدم. موضوع گزارش های من و همکارانم در مجله، حول وضعیت زن در خانواده و اجتماع بود. زمانی که برای...
-
خاطرات سفری
چهارشنبه 17 اسفند 1401 10:01
همان وصف العیش ...! از هفته ی آینده خاطراتم را از سفرهایی که همراه با همسر و پسرم به شهرهای مختلف رفته ایم در وبلاگم خواهم نوشت. در این پیش نوشته بهتر است در مورد چگونگی کیفیت این خاطرات توضیح بدهم تا اگر علاقه مند به خواندن خاطرات هستید برایتان روشن شود که چگونه خاطراتی خواهید خواند. من در طول این سفرها که از دو...
-
" پشت چهره ها " ی جدید...
یکشنبه 7 اسفند 1401 20:51
دنیای بدون " عباس آقا " ! بعد از 27 بهمن ماه سال 1398 که متن مصاحبه با یک مشاور املاک را در وبلاگم گذاشتم شیوع ویروس کرونا باعث شد ادامه ی گفت و گوها به شیوه ی " پشت چهره ها " که معمولا از نیم ساعت تا یک ساعت زمان می گرفت امکانپذیر نباشد. با اینکه خیلی دلم هم برای صحبت با مردم و هم برای به...
-
گپ و گفتی با یک مشاور املاک
یکشنبه 27 بهمن 1398 11:58
یادمون رفته انسان باشیم وارد دفتر که می شوم گوش تا گوش میزهایی را می بینم که روی هر کدام یک دستگاه کامپیوتر گذاشته اند. خوشبختانه در این دفتر نسبتا بزرگ در لحظه ای که من وارد آن می شوم فقط یک نفر ایستاده که من باید رضایت او را برای گفت و گوی امروز بگیرم. گاهی پیش می آید وارد فروشگاهی می شوم که چند نفر در آن مشغولند....
-
شغل رو به انقراض این مرد 70 ساله
شنبه 19 بهمن 1398 18:56
کاش واقعا به هم نگاه کنیم مدتی است که یک مغازه ی خیاطی را انتخاب کرده ام تا با صاحبش مصاحبه کنم. یکی دو بار می روم ولی تیرم به سنگ می خورد. قفلی که به در زده و رفته مثل خاری به چشمم می رود. امروز خوش شانسم! وارد که می شوم مردی را می بینم که ایستاده در حال کار کردن است. خیلی آرام به حرف هایم گوش می دهد. چند لحظه سکوت...
-
36 ساله است و مجرد
شنبه 14 دی 1398 14:04
می خوام رو پای خودم بایستم وارد که می شوم خانمی را می بینم که پشت پیشخوان مغازه در حال تا کردن چند تکه لباس است. توضیحاتم که تمام می شود به راحتی می پذیرد که صحبت کند. قبل از اینکه وسایلم را از کیفم درآورم با یکی، دو لباس به طرف ویترین می رود و می گوید:" تازه دیدم که مانکن مون لباس نداره." بعد از پوشاندن...
-
با 27 سال سن، پدر سه بچه است
یکشنبه 1 دی 1398 18:42
دوست دارم مسافر نباشم وارد یک قنادی می شوم. خانمی پشت صندوق نشسته است. بعد از شنیدن توضیحاتم می گوید:" به خاطر شب یلدا سرمون خیلی شلوغه. بذارین یلدا تموم بشه در خدمت تون هستم." درست می گوید چون بلافاصله زنگ تلفن بلند می شود و او بعد از صحبت کوتاهی رو به کارکنان قنادی می گوید:" کیک خانم ... اگه آماده ست...
-
28 ساله اما با تجربه!
سهشنبه 26 آذر 1398 09:15
ترسی ندارم امروز می خواهم با یک فروشنده یا صاحب طلا و جواهر فروشی صحبت کنم. به اولین مغازه وارد می شوم. فروشنده که پشت پیشخوان نشسته است بعد از شنیدن توضیحات من می گوید:" امروز من خیلی کار دارم. باید برم بانک. شاید ایشون بتونه." به مردی که پشت میز نشسته است اشاره می کند. به میز نزدیک می شوم و بعد از سلام...
-
این دنیا را دوست ندارد
یکشنبه 17 آذر 1398 12:40
زن، 25 ساله شوهر، 60 ساله وارد یک مغازه ی کفش فروشی می شوم. فروشنده که زن جوانی است بی حوصله پشت میزی نشسته است. سلام می کنم و کارم را توضیح می دهم. نگاهم می کند. بعد از چند لحظه سکوت می گوید:" شماره تلفونت رو بده. بات تماس می گیرم." با لبخندی به لب می گویم: تو این کار تجربه به من نشون داده که وقتی شماره...
-
پسر 20 ساله ای که فروشندگی پوشاک را دوست دارد
یکشنبه 10 آذر 1398 11:33
جوانی و قسط! وارد فروشگاهی می شوم و به سمت فروشنده اش که زن جوانی است می روم. در جواب پرسش او کارم را توضیح می دهم. بلافاصله با اشاره به زن مسنی که کنارش ایستاده می گوید:" من که نمی تونم. با ایشون صحبت کنین." آن زن که نمی دانم صاحب فروشگاه است یا یک فروشنده ی دیگر، با کج خلقی می گوید:" من صحبت نکرده همه...
-
از چیزی نمی ترسد
سهشنبه 28 آبان 1398 19:38
همه چی رو پذیرفتم وارد فروشگاه که می شوم اول فروشنده ی زنی را پشت پیشخوان می بینم. تا به نزدیکش برسم در قسمت انتهایی فروشگاه زن و مردی را می بینم که روی صندلی نشسته اند و با هم صحبت می کنند. شاید صاحب فروشگاه باشند. اعتنایی نمی کنم و بعد از سلام، کارم را به زن فروشنده توضیح می دهم. بلافاصله به زنی که روی صندلی نشسته...
-
زندگی روی دوش زن 49 ساله
یکشنبه 19 آبان 1398 18:57
خود شما! وارد فروشگاه بزرگی می شوم که مردی پشت صندوق نشسته است. از مشتری خبری نیست. اول قیمت یک جنس را می پرسم. می گوید:" براتون بیارم؟" می گویم نمی خواهم و کارم را توضیح می دهم. تا جواب بدهد مرد دیگری وارد می شود. مرد پشت صندوق بلافاصله با اشاره به او می گوید:" با ایشون صحبت کنین خیلی پُره." خوب...
-
فروشنده ی زن با 13 ساعت کار در روز!
یکشنبه 5 آبان 1398 18:39
دخترم می پرسه: "چرا پنجشنبه جمعه ها پیش من نیستی؟" امروز به خودم می گویم هر طور شده باید با یک زن صحبت کنم. آخرین زنی که با او مصاحبه کردم مطلبش را 22 تیر ماه در وبلاگ گذاشته ام. بعد از او هشت گفت و گویی که در وبلاگ گذاشته ام با مردان بوده. وارد مغازه ای می شوم که زنی در آن مشغول کار است. مشتری ندارد ولی...
-
پسری 18 ساله با آرزوی یک جزیره شخصی و یک ایستگاه فضایی!
شنبه 27 مهر 1398 12:05
این قانون زندگی یه تصمیم می گیرم که برای این گفت و گو حتما یک مصاحبه شونده ی زن پیدا کنم. می روم به فروشگاهی که قبلا دیده ام فروشنده اش زن است. باز نیست. به فروشگاه دیگری می روم که دو فروشنده ی زن پشت پیشخوان آن نشسته اند. مشتری دارند. صبر می کنم تا مشتری برود. کارم را که توضیح می دهم به هم نگاه می کنند. یکی رو به...
-
مرد 40 ساله ای که یک زندگی استاندارد معمولی می خواد
شنبه 6 مهر 1398 18:03
این سؤال اکثر مرداس امروز از دو فروشنده ی موتورهای برقی جواب منفی می شنوم. یک مغازه ی لوازم بهداشتی را انتخاب می کنم و وارد می شوم. فروشنده بعد از شنیدن توضیحاتم، با تأیید نظر من در مورد لزوم مهربان بودن همشهری ها در کوچه و خیابان می گوید:"چقدر هم به این مهربانی ها احتیاج داریم." من هم خوشحال از شنیدن این هم...
-
18 ساله است با افکاری بزرگ!
شنبه 23 شهریور 1398 22:55
اومدم که تو اجتماع باشم از پیاده رو به داخل مغازه ها نگاه می کنم. در یک مغازه مردی را می بینم که سرش را کاملا روی قسمت جلویی پیشخوان خم کرده است. چون پیشخوان سطح صافی ندارد و قسمت بیرونی آن که به طرف پیاده روست کمی از قسمت جلویی آن بلندتر است معلوم نمی شود که خوابیده یا کاری انجام می دهد. وارد می شوم. با خودم می گویم...
-
چرا گاهی نظم وبلاگ به هم می خورد؟
پنجشنبه 21 شهریور 1398 15:44
به دنبال مصاحبه شونده! پنجشنبه، 15 شهریور، به قصد پیدا کردن کسی که با او مصاحبه کنم به کوچه ای می روم که هنوز هویت قدیمی محله در آن حفظ شده است. هنوز مغازه ها، کم و بیش، همان هیبت قدیمی شان را نگه داشته اند. در این دو، سه سالی که دوباره گفت و گوهای "پشت چهره ها" را شروع کرده ام به تجربه دستَ م آمده که صاحبان...
-
28 ساله است با ماهی ده میلیون درآمد
دوشنبه 11 شهریور 1398 11:00
اون کسی که واقعا عاشقِ ش باشم پیدا نکردم وارد که می شوم مرد جوانی را پشت میز می بینم که در حال نوشیدن آب میوه است. به حرف هایم گوش می دهد ولی آن قدر بی اعتناست که حس می کنم کلماتم بلافاصله بعد از گفته شدن مثل بخار در فضا پخش می شود و چیزی از آنها به گوش او نمی رسد که بشنود و تصمیم بگیرد که مصاحبه بکند یا نکند. درست...
-
بحث های پایان ناپذیر یک مرد 45 ساله
یکشنبه 3 شهریور 1398 16:08
با 25 سال سابقه، چرا می رسم اینجا؟ وارد فروشگاه که می شوم اولین چیزی که چشمَ م را پر می کند قفسه های چوبی چسبیده به دیوارهای آن است که طبقه هایش برخلاف چیدمان طبقات کتابفروشی ها که مستطیل است و دراز، مربع هایی به ضلع نیم متر است که جز چندتایی بقیه خالی هستند. در آن چندتا هم فقط یک سوم فضای طبقۀ مربع شکل را کتاب گذاشته...
-
منفی گرا، درون گرا، حساس و احساساتی
یکشنبه 6 مرداد 1398 18:24
عاشق زن و بچه اش است در پیاده رو راه می روم و مغازه ها را یکی یکی برانداز می کنم. به یک قصابی می رسم. می خواهم از آن بگذرم ولی می ایستم و با تعجب ازخودم می پرسم: قصاب؟ چرا نه ... چون ممکن است فروشنده اش مردی با سبیل های از بناگوش دررفته باشد؟! وقتی می خواهم وارد بشوم در بیرون قصابی دو مرد را می بینم که با هم حرف می...
-
نجار 53 سالۀ روشن ضمیر
یکشنبه 30 تیر 1398 12:49
آدمی نیستم تنهاخور باشم از بیرون که نگاه می کنم صاحب مغازه را می بینم که بیکار نشسته و خیابان را تماشا می کند. وارد می شوم. می گویم روزنامه نگارم و با مردم در بارۀ کار و تجربه شان در زندگی صحبت می کنم چون معتقدم که ... و خلاصه هدفم و امیدم از این کار را توضیح می دهم. در این بین با دقت به او نگاه می کنم ولی هیچ تغییری،...
-
دختر مجرد 42 ساله
شنبه 22 تیر 1398 18:59
آینده برایم تاریک نیست فروشگاه بزرگی است. از پشت شیشه که نگاه می کنم در انتهای آن شخصی پشت پیشخوانی نشسته است. موهای فرفری اش رهاست. معلوم نیست زنی است که روسری یش کنار رفته یا مردی که موهایش را بلند کرده. به هر حال باید وارد شوم تا شانسم را امتحان کنم؛ آیا گفت و گو می کند ...؟ *** وقتی نزدیک پیشخوان می رسم با اینکه...
-
هوش بالا برای یک زندگی راحت
شنبه 15 تیر 1398 15:42
از چیزی نمی ترسم وارد سوپر می شوم. جوانی پشت پیشخوان ایستاده است. وقتی کارم را توضیح می دهم می گوید:" من اینجا کارگرم. صاحبش نیست." می گویم: اشکالی نداره. از کار فروشندگی و زندگی خود شما می پرسم. جواب می دهد:" من مشکلی ندارم." *** سریع و کمی هم با دلهره، خودکار و کاغذهایم را درمی آورم تا زودتر شروع...
-
در سن 87 سالگی هوش، حواس و زیرکی اش مثال زدنی است
شنبه 8 تیر 1398 14:16
می گن این کار تو رو نگه داشته امروز پشت سرهم جواب های منفی شنیده ام از سه نفر؛ کفاش، تشک دوز و آرایشگر. با لبخندی به لب فکر می کنم بالاخره با یک مصاحبه به خانه برمی گردم یا دست خالی. به مغازه ای می رسم که دو مرد در جلوی آن نشسته اند. یکی که جوان تر است در چارچوب در نشسته و آن یکی که مسن تر است روی صندلی به فاصلۀ یک...
-
گپ و گفتی با فروشندۀ زن 51 ساله
شنبه 1 تیر 1398 10:33
زندگی بدون مشکل نمی شه وارد مغازه اش که می شوم با زنی که روی چارپایه ای نشسته، صحبت می کند. مشتری نیست. دوستانه گپ می زنند. قیمت جنسی را که می خواهم می پرسم. با دیدن تعجب من می گوید: " تازه اون آقایی که جنس ازش می خرم به من می گه نفروش چند روز دیگه قیمتش می ره بالا. بهش می گم من اینجا نشستم بیکار، نفروشم چون گرون...
-
با همۀ سالخوردگی خوش خنده است
یکشنبه 19 خرداد 1398 11:09
اینجا خونه نبود، زندگی نبود ... مغازه اش بزرگ است ولی رونقی ندارد. میوه ها و سبزی هایش؛ بعضی تازه اند بعضی کهنه و رنگ و رو رفته. مثل خودش که سالخورده است با پشتی اندکی خمیده و صورتی پر چین و چروک؛ ولی با چهره ای آرام و مهربان. روی صندلی نشسته و هندوانه می خورد. جواب سلامم را که می دهد بلافاصله می پرسد:"هندونه می...
-
مسئولیت پذیری پسر 12 ساله
شنبه 11 خرداد 1398 12:06
اگر بزرگ خونه نبودم ... همین طور که یک بسته شکلات دستش بود پشتش را تکیه داده بود به دیوار نرده ای وسط خیابان. پرسیدم : تو چرا فروشندگی می کنی؟ گفت :" بابام رفته افغانستان." از او خواستم روی نیمکت کنار من بنشیند. *** برای چی؟ یک کم با هم صحبت کنیم برای روزنامه. چند سالته؟ من 12 سالمه. چند تا خواهر و برادر...
-
گپی کوتاه با دستفروش شش ساله
شنبه 28 اردیبهشت 1398 10:19
پول ها را به کی می دی؟ فروشندۀ شش ساله : می دم مامانم! بار اول که از توی اتوبوس دیدمش روی جدول کنار خیابان نشسته بود و پول های مچاله شده ای را که از جیب کوچکش درمی –آورد، می شمرد. اول یک 100 تومانی، بعد دو تا 50 تومانی. از جیب دیگرش هم یک 50 تومانی درآورد و ناگهان چیزی فکرش را سخت به هم ریخت. پول های مچاله شده...
-
عطار زن 70 ساله ای که عاشق درسِ
شنبه 21 اردیبهشت 1398 10:04
با گونی پول می بردیم بانک! از جلوی مغازه ای رد می شوم که در آن زنی اجناسی را از آنجا بیرون می آورد و در پیاده رو می گذارد. چند قدم که از مغازه دور می شوم، فکری مرا برمی گرداند سمت مغازه. داخلش بلبشویی است. زن همان طور که به جا به جایی مشغول است، می پرسد:"چی می خواین؟" منظورم را که می گویم تا جواب...