پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

فروشنده ی زن با 13 ساعت کار در روز!

دخترم می پرسه:

"چرا پنجشنبه جمعه ها پیش من نیستی؟"

 

امروز به خودم می گویم هر طور شده باید با یک زن صحبت کنم. آخرین زنی که با او مصاحبه کردم مطلبش را 22 تیر ماه در وبلاگ گذاشته ام. بعد از او هشت گفت و گویی که در وبلاگ گذاشته ام با مردان بوده.

وارد مغازه ای می شوم که زنی در آن مشغول کار است. مشتری ندارد ولی خودش در حال بسته بندی وسایلی است. همچنان در حال کار به حرف هایم گوش می دهد و سرش را به علامت تأیید تکان می دهد. در جواب می گوید:" امروز همسرم نمیاد. دست تنهام. باید سفارش ها را آماده کنم." – همین طور که شما کار می کنین من می پرسم و می نویسم. – " نمی شه. مثلا الان باید به مشتری زنگ بزنم بپرسم که گل سفید می خواد یا صورتی." – خب من صبر می کنم. – " می دونم شما  هم فرهنگ سازی می کنین. خودمم دوس دارم. اگه یه وقت دیگه بیاین که کارم کمتر باشه خیلی خوب می شه." کارتش را می گیرم برای هماهنگی وقت مصاحبه.

به راهم ادامه می دهم. به تعدادی غرفه می رسم که فروشنده هایش هم زن هستند هم مرد. می روم که با یکی از فروشنده های زن صحبت کنم. بعد از شنیدن توضیحاتممی گوید:" من اینجا فروشنده م نمی تونم کارای متفرقه بکنم. صاحب کار ایراد می گیره. من فقط باید حواسم به فروشندگی باشه."

دوباره راه می افتم. به فروشگاهی می رسم که زنی در حال چیدن جنس هایی در پیاده روست. مرتب داخل فروشگاه می رود وسایلی را برمی دارد و در بیرون می چیند. کمی صبر می کنم تا کارش تمام شود. خودش با دیدن من که همچنان ایستاده ام می پرسد که چی می خواهم. وقتی حرف هایم تمام می شود می گوید:" امروز یه خورده دیر رسیدم. باید زودتر اینجا را مرتب کنم." مردی وارد مغازه می شود. زن با دیدن او می گوید:" این خانوم روزنامه نگاره. شما حرف بزنین." مرد که ظاهرا صاحب فروشگاه است می گوید:" نه، من  الان نمی تونم." من هم که امروز با خودم عهد کرده ام حتما با یک زن مصاحبه کنم به او می گویم: اگه شما اجازه بدین من با این خانوم صحبت کنم. تا حالا بیشتر با مردا حرف زدم. می خوام بعد از هفت، هشت تا مرد اقلا با یه زن هم حرف بزنم. در حالی که می خندد با خوشرویی می گوید:" این خانوم اینجا خودش همه کاره ست." خوشحال به داخل می روم. کنار یک ویترین می ایستم و وسایلم را از کیفم درمی آورم و خودکار به دست می ایستم تا زن فروشنده بیاید. می آید کنارم می ایستد. –" خب، بپرسین." اما تا سؤال کنم می گوید:" ما یه همکاری داریم خیلی بلبله. ( رو به صاحب کار) زنگ بزنم ... بیاد. با اون حرف بزنه؟" – " نه، اون کار داره. خودت حرف بزن."

***

چی می فروشین؟

آرایشی، بهداشتی.

چند ساله؟

10، 12 ساله.

چطور شد این کارو انتخاب کردین؟

انتخابش نکردم. از سر بیکاری بود. بعد اومدیم درگیرش شدیم. می گن خاک بازار گیراست می گیره. دیگه موندیم؛ خرج زندگی و باقی چیزا ...

قبل از این چه کار می کردین؟

دختر خونه بودم. ازدواج کردم. بعد اومدم سر کار.

سر همین کار؟

بله.

چند سال تونه؟ چقدر درس خوندین؟

32 سال. دیپلمم. دیپلم مدیریت خانواده.

دوس داشتین کار دیگه ای می کردین؟

اگه کاری بود که تایمش کمتر بود آره. از نُه صبح مغازه بازه تا 10 شب. بیشتر مردم ساعت شیش میان بازار. بعضی وقتا تا 11 شبم طول می کشه.

همسرتون چیزی نمی گن؟

چی بگه. بچم اعتراض می کنه که:" چرا مامان پیشم نیستی. جمعه هام نیستی." ( به چهره اش نگاه می کنم. آرام است. حسرتی در لحن صدایش نیست.)

جمعه هام میاین؟

جمعه هام میایم. تعطیلاتم میایم. فقط عاشورا تاسوعا و رحلت امام نمیایم. ( تعجب را که در صورت من می بیند خنده اش می گیرد.) تمام تعطیلات رسمی خدمت شما هستیم!

بچه تون چند سالشه؟

10 سالشه. دختره. کلاس چهارمه. اعتراضش جدیدا اینه که "چرا پنجشنبه جمعه ها پیش من نیستی؟"

پدرش پهلوشه؟

پدرش از سر کار میاد خونه پیش اونه. صبحا می ره سر کاربعد از ظهرا میاد خونه. دیگه دختر بچه رو نمی شه تنها گذاشت تو خونه.

همسرتون از اول اعتراض نداشت به ساعت کاری شما؟

چرا ناراضیه چون پیشش نیستم. ولی با این اوضاع کار و بیکاری ... شما هر جا برین یا باید سابقه ی کار داشته باشین یا با طرف دوس باشین یا باید پول داشته باشین. غیر از اینا همین می شه دیگه.

کی ازدواج کردین؟

من بیست سالم بود.

والدین تون در مورد کارتون چیزی نمی گن؟

بچه ی شهرستانم. اونا شهرستانن من تهرانم.

یعنی شرایط کاری تونو می دونن؟

بله. همه شونم اعتراض دارن. دیر به دیرم می بینیمشون.

غذا را چه کار می کنین؟

از اینجا که می رم خونه غذامو درس می کنم. صبحام برنج درس می کنم. ( می خندد.) غذاشون همیشه آماده س. خیال تون راحت! ( خیال من که اصلا راحت نیست از فکر اینکه تا ساعت 10، 11 شب سر کارش است و تازه وقتی می رسد خانه باید خورش فردا را هم درست کند ...) فقط فشار رو خودمه.

چه ساعتی می خوابین؟

معمولا شبا؛ یک، دو. زودتر از یک نشده بخوابم. شیش صبحم پا می شم که بچه رو ببرم مدرسه. یعنی فشار زندگی بیشتر رو منه تا شوهرم.

می رسین خونه تا غذا درس کنین وقت شام خوردن دارین؟

غذا که بشینم سر سفره بخورم هیچ وقت نشده. یه ناخنکی سر گاز بزنم یه سیبی چیزی بخورم. این شده غذای ما. ( خیلی آرام است چه در حرف زدن چه در رفتار. خیلی هم راحت حرف می زند. هیچ حسرت یا افسوسی در وجناتش حس نمی شود. از آنهایی است که واقعیت زندگی اش را پذیرفته و چون و چرا نمی کند. زندگی می کند ...)

کار همسرتون چیه؟

ایشون تو یه شرکت داروهای گیاهی کار می کنه. کارمند شرکت داروهای گیاهی یه که صادر می کنن به خارج از کشور.

دوس داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

یه زندگی که حداقل بچه مو درست حسابی ببینم. یه خونه حداقل داشته باشیم که هر چی حقوق می گیریم ندیم اجاره خونه. من ماهی یک و نیم ( میلیون) می دم اجاره خونه.

چقدر اینجا درآمد دارین؟

حقوقی که می گیرم یک و شیشصده به همراه بیمه.

با این همه ساعت کار شما؟

( سرش را تکان می دهد.) فروشنده همینه ...

درآمد شما و همسرتون به زندگی تون می ر سه؟

نه دیگه. فکر کنین اون حقوق وزارت کارو می گیره. منم که پایه حقوق مو گفتم. دیگه خودتون حساب کنین.
پس چه کار می کنین؟

( می خندد؛ آرام، تسلیم.) از غذا بزن از لباس بزن از تفریح بزن. یه جوری باید برسونیم. بیمه هم بیمه ی تأمین اجتماعی باشه دیگه خودتون حساب کنین چی می شه.

بعد شما ببینین تأمین اجتماعی شامل هیچ چی نمی شه. مثلا دندون درد بگیری تأمین اجتماعی که نمی ده. باید بری زیر قرض. ( یک دفعه انگار چیزی به ذهنش رسید. پرسید:" راستی اینا کجا چاپ می شه؟" - : تا چند وقت پیش مطالبم چاپ می شد ولی با مسئول روزنامه ها مشکل پیدا کردم. از خیرش گذشتم. حالا مصاحبه ها رو مستقیم تو وبلاگم  می ذارم. مردم فضای مجازی را بیشتر می خونن تا روزنامه ها رو. من از آمار بازدید وبلاگم می فهمم چقدر مطالبم رو می خونن. موضوع براش جالب شد. پرسید:" واقعا؟" - : بله. من مثلا  چند روز به چند روز یادداشت می کنم که چند نفر خوندن. برام جالبه. -:" پس حتما یه کارت هم به من بدین ببینم.")

به درس دخترتون پدرش می رسه؟

امسال می ره خونه. قبلا می رفت مهد یعنی از مدرسه سرویس می برده مهد. تو مهد یه مربی به درسش می رسید. البته ما به مربی می رسیدیم تا بهش برسه. نمی رسیدیم اونم نمی رسید. از امسال می ره خونه. یه سال بزرگتر شده. باهاش صحبت کردیم. خودشم دوس داره خونه بمونه. تلفنی با هم تو ارتباطیم. چیزی هم نتونه از پدرش می پرسه.  

براش سخته عوضش تو این شرایط شخصیتش ساخته می شه.

( نظر منو نه تأیید کرد نه رد، فقط گفت ) براش خیلی سخته.

( همین موقع صاحب فروشگاه که برای انجام کاری از کنار ما رد می شود خندان می گوید:" هر موقع خواستین از صاحب کار بپرسین بگین من از مغازه برم بیرون تا راحت حرف بزنین!)

چه تفریحی دارین؟

تفریح؟ ( اولین بار است که برای جواب دادن مکث می کند.) تفریح نداریم کلا. مگه مرخصی بگیریم بریم پیش مادرم اینا. ای بابا ... ( دستمالی بر می دارد و مشغول تمیز کردن شیشه ی ویترین ها می شود.)ای بابا خواهر تفریح کجا بود. خودم تفریح ندارم ولی دخترمو پدرش جمعه ها می بره پارک. تنها تفریح دخترم همینه.

بزرگترین مشکل تون کدومه؟

مشکل ما مشکل مسکنه. اگه خونه از خودمون بود باز آدم یه نفس راحت می کشید.

خونه تون چند متریه؟

خونه 50 متره.

تو زندگی از چی می ترسین؟

از چی می ترسم تو زندگی؟ هیچی. از هیچی نمی ترسم. زندگیه دیگه ... بخواد اتفاقی بیفته می فته. ترس و نگرانیم فقط تنهایی بچمه. با این گرگایی که تو خیابونا ریختن. بلخره دختر بچه ست بخواین هر جور حساب کنین.

زندگی خوب به نظر شما چه جور زندگیه؟

( فکر می کند. می خندد. به خودم می گویم لابد می خواهد بگوید من که تا حالا جواب این سؤال را داده ام.) ببین هر کسی تو ذهنش یه تصوری داره. من زندگی خوب رو این می بینم که یه خونه ای یه سرپناهی داشته باشم اون قدر که بتونم به بچم برسم. وقت بذارم برا بچم. نه اینکه ده دقیقه صبح ببینمش ده دقیقه شب.

از خدا چی می خواین؟

سلامتی. بهترین چیزه. سلامتی باشه همه چی داریم.

با صاحب کارتون راحتین؟

آره. راحتم هیچ مشکلی ندارم. ( یک دفعه رو می کند به صاحب مغازه که روی چارپایه ای کنار در ورودی نشسته و می گوید:" برین بیرون! نوبت شما شد." صاحب کار هم جدی از روی چارپایه بلند می شود که برود بیرون ولی او بلافاصله خندان می گوید:" نه بابا بیایین پیش ما. شوخی کردم." بعد رو به من ادامه می دهد:" من با صاحب کارم راحتم مثل پدرمه. بلخره ما صبح تا شب با همیم. صبحونه و ناهار. شما خودتون حساب کنین. نه تنها با صاحب کار با همکارام هم همین طوریم.

همکار دیگه ای هم دارین؟

همکار فروشنده داریم. گفتم که. الان نیامدن.

چند تا همکار دارین؟

چند سال پیش شیش تا بودیم. بازار خوب بود. طوری که شیش نفرم کم بود. الان دو تاییم. این قدر بازار خراب شده که دوتایی مون هم اضافه ایم.

اونم همین ساعت کار شما رو داره؟

بله.

چرا تقسیم ساعت نمی کنین؟

نمی شه. یه وقتایی شلوغ می شه. سه نفرم کمه.

پس شلوغ هم می شه؟

آره شلوغ هم می شه. پنجشنبه جمعه ها شلوغ می شه. تعدادمون کم باشه یه چیزی هم ممکنه ببرن. ( می پرسد:" تموم نشد؟ - : چرا آخرشه.)

شما همیشه این قدر آروم هستین؟
همیشه همین جوریم. البته خودم نباید بگم. یکی دیگه باید بگه. ( صاحب کار با شنیدن این سؤال می گوید:" همیشه همین طور آرومه. وای به روزی که عصبی بشه. دیگه حرف کسی رو گوش نمی ده.)

تا حالا این طوری عصبی شده؟

صاحب کار:" نه ، شوخی کردم."

وسایلم را جمع می کنم. تا می خواهم خداحافظی کنم همان طور که مشغول کارهایش شده می پرسد:" شما چه کار می کنین؟"

من بازنشسته هستم با حداقل حقوق و بیمه ی تأمین اجتماعی مثل شما.

خداحافظی می کنیم. از مرد صاحب مغازه که اجازه داد با دل راحت با فروشنده اش مصاحبه کنم تشکر می کنم. دارم بیرون می روم که می شنوم آهسته با کسی حرف می زند نگاهش که می کنم می بینم سیمی به گوشش است که با آن صحبت می کند. بلافاصله یادم می آید که تصمیم گرفته اند از امسال دخترش از مدرسه به خانه بیاید و هر لحظه که بخواهد با تلفن با مادرش در ارتباط باشد.


این گفت و گو در چهارم آبان ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.