پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

مسئولیت پذیری پسر 12 ساله

اگر بزرگ خونه نبودم ...

 

همین طور که یک بسته شکلات دستش بود پشتش را تکیه داده بود به دیوار نرده ای وسط خیابان. پرسیدم : تو چرا فروشندگی می کنی؟ گفت :" بابام رفته افغانستان." از او خواستم روی نیمکت کنار من بنشیند.


***

برای چی؟

یک کم با هم صحبت کنیم برای روزنامه.

چند سالته؟

من 12 سالمه.

چند تا خواهر و برادر داری؟

سه تا خواهر دارم با خودم دو تا برادر.

چند وقته که فروشندگی می کنی؟

یک ساله.

چرا؟

( نگاهی به من می کند و بعد از یک مکث کوتاه خیلی سرسری می گوید) چون بابام رفته مشهد اونجا کار کنه. انجیر می فروشه.

یه سال پیش چه کار می کردی؟

مدرسه می رفتم. کلاس چهارم بودم. ول کردم برای فروش.

بچۀ بزرگ خونه هستی؟

من بزرگ خونه هستم.

پدرت به شما سر نمی زنه؟

پدرم یه ماه یه بار به ما سر می زنه.

( یکی از پسر بچه های فروشنده که کنار ما ایستاده است و گوش می کند می زند زیر خودکار. خطی اضافه کشیده می شود. با شیطنت می گوید: " چرا این طوری شد! حالا خراب شد؟" می گویم: نه. ولی تا آخر صحبت چند بار دیگر هم گفت و گوها خط خطی می شود.)

روزی چقدر درآمد داری؟

روزی هزار تومن. روزی کار نباشه 500 تومن. 600 تومن.

پولو به کی می دی؟

پولو می دم به مامانم برا خرج خونه. کرایۀ خونه.

بابات براتون نمی فرسته؟

بابام می فرسته. پول من و بابام به کرایۀ خونه، خرجی همه چی می رسه.

روزای تعطیل هم کار می کنی؟

روز تعطیل نمی آم.

تو ماه چقدر درآمد داری؟

تو ماه، 30 تومن بیشتر نمی تونم کار کنم.

مدرسه اصلا" نمی ری؟

مدرسه دیگه نرفتم. نمی تونم نصفه روز برم مدرسه، نصفه روز برم فروش. می خوام کار کنم خرجی خونه رو دربیارم.

بابات چقدر می فرسته؟

نمی دونم.

کی می رسی منزل؟

ساعت پنج راه بیفتم پنج و نیم، شیش می رسم.

چی می فروشی؟

شکلات.

از کجا می خری، یا کی برات می خره؟

خودم از مولوی می خرم یک بسته می خرم هزار تومن، می فروشم دو هزار تومن.

پس در روز باید بیشتر درآمد داشته باشی؟

ازم نمی خرند. تو هفته 6000 تومن درآمد دارم. بعضی روزا می شه که کمتر بفروشم.

مشتری هات بیشتر زنن یا مرد؟

بیشتر زنها می خرند.  ادامه مطلب ...

اگر به فکر آینده نبودم نمی آمدم کار کنم

نمی خوام بیکار باشم!


دنبال دستفروشی می گردم که آدرسش را از دوستی گرفته ام. از کنار یک باجۀ بلیت فروشی رد می شوم. پسری بسیار جوان نشسته روی یک پیت حلبی و تکیه داده به باجه، سیگار و سکه برای تلفن می فروشد. چهرۀ محجوبش در ذهنم می ماند. سراغ دستفروش می روم ولی پیدایش نمی کنم. شاید بعد از ظهرها بساط می گذارد. برمی گردم. یکی دو نفری جلوی باجه ایستاده اند برای خرید سیگار.

جلو می روم و صبر می کنم که به مشتری هایش برسد، سلام می کنم. با تعجب نگاهم می کند. حق دارد. سیگار خریدن و سکه گرفتن که سلام کردن ندارد. فقط آشناهایش به او سلام می کنند. و او که مرا نمی شناسد. مقصودم را که می گویم تعجبش چند برابر می شود. وقتی روی لبۀ سکوی سیمانی می نشینم و وسایل کارم را حاضر می کنم، پنهانی خنده اش می گیرد. لبش را می گزد تا جلوی آن را بگیرد. شاید هیچ وقت فکر نمی کرده که روزی گزارشگری بخواهد با او صحبت کند.

***

چند سالتان است؟

19 سال.

چند وقت است اینجا هستید؟

یک سال و نیم.

قبلا" چکار می کردید؟

الان محصلم. سال آخر.

قبل از این کار به کار دیگری مشغول نبودید؟

چرا، تو کار تعمیر وسایل گازی بودم. وسایل گاز شهری مثل آبگرمکن، بخاری.

چه مدت در آن کار بودید؟

تقریبا" دو سال و نیم. چرا آن کار را ادامه ندادید؟

چون اون کار سرمایه می خواست سرمایۀ زیاد. تو مغازه نمی شد.

چه ساعت هایی کار می کردید؟

اون دو سال تابستون هر روز می رفتم. موقع مدرسه، صبح ها درس می خوندم بعد از ظهرها کار می کردم.

شما که در مغازۀ شخص دیگری کار می کردید احتیاجی به سرمایه نداشتید؟

زیر دست بودن فایده نداره. ( خیلی کوتاه وخلاصه جواب می دهد.)

چقدر حقوق می گرفتید؟

اون موقع چیزیش به من نمی رسید. خیلی می داد برجی 30 تومن می شد.

کار، درس خواندن شما را عقب نینداخت؟
چرا یک سال مردود شدم. یک سالم نرفتم. تعریبا" دو سال شد.
قبل از تعمیر وسایل گازی هم کار می کردید؟

نه.

وضع اقتصادی خانواده تان باعث شد که کار کنید؟

اول برای خودم بود وضعمون هم تقریبا" ضعیف بود. ( بلیت فروش از باجه بیرون می آید و با خنده می گوید:" از کارتن خوابی هات هم بگو." پسر جوان نگاهش می کند و بشدت می خندد.)

چند خواهر وبرادر دارید؟ بچه چندم هستید؟

با خودم پنج تا. دو تا پسر، سه تا دختر. خودم بچۀ دوم هستم. اون برادرم از من کوچیکتره.

درآمدتان را به خانواده می دهید؟

یه مقدار خرج خودم می شه، بقیه شو می دم.

شغل پدرتان چیست؟

آزاد، اونم تو همین بازار سیگار فروشاست.

خانواده از لحاظ اینکه کار کردن به درستان صدمه می زند، مخالفت نکردند؟

نه دیگه. گفتم بیام یک خرده کمک پدرم.

پدرتان چند سال دارد؟

42 سال.

کار کردن تصمیم خودتان بود یا خانواده؟

تصمیم خودم بود، خانواده ام چیزی نگفتند. گفتند هر کار می خواهی بکن.

منزل تان اجاری ای است؟

بله، برجی 40 تومن با حدود یک و نیم میلیون پیش.

بقیۀ خواهر و برادرهای تان درس می خوانند؟

بله، همشون. امسال کنکور دادید؟

نه، سال دیگه. امسال دیپلم گرفتم. سال دیگه پیش دانشگاهی می رم.

دیپلم را قبول شده اید؟

یک ترم دیگه باید واحد بگیرم. حدود هشت تا واحد مونده که باید پاس کنم. غیر حضوری هم می تونم.

رشتۀ دیپلم تان چیست؟

تراشکاری.

کارتن خوابی چی بود این آقا می گفت؟

( می خندد.) هیچی. شوخی می کنه.

برای تعمیر وسایل گازی چند ساعت کار می کردید؟

پنج ساعت. شیش ساعت. شب که می رفتم خونه دو ساعت درس می خوندم.

( با آمدن مشتری ها مرتب صحبت ما قطع می شود. بیشتر سیگار می خرند. آن هم نخی. مدتی که اینجا نشسته ام نمی بینم کسی سیگار پاکتی بخرد. برای سکه های تلفن هم مشتری دارد. غیر از دو ریالی، سکه های یک تومنی کوچک را هم که دیگر از رده خارج شده می فروشد. خریدار سکه وقتی می بیند یک تومن است شک می کند و می پرسد:" می شود با این سکه ها تلفن زد؟ " آنها را مطمئن می کند و پول سکه ها را می گیرد.)

دو ساعت کافی بود؟ وضع نمرات تان چطور بود؟

متوسط. اون موقع اول دبیرستان بودم زیاد موردی نداشت برام. می تونستم برسم.

وقتی این کار فروش سیگار را شروع کردید،چطور؟

بعضی موقع ها آقام می آد پیشم. کمکم می کنه. سال آخر بعضی روزها امکان داشتم کتاب می آوردم همین جا می خوندم.  ادامه مطلب ...

اعضای خانواده اش در شمال هستند و او در رفت و آمد بین تهران و شمال

از خدا فقط سلامتی می­ خوام


بعد از خرید چای، گفتم روزنامه­ نگارم و با مردم در مورد تجربه های زندگی شان صحبت می کنم. توضیحاتم را که در بارۀ لزوم خبر داشتن مردم از حال همدیگر شنید، به سر باندپیچی شدۀ جوانی که در سمت راستش پشت میز دیگری مشغول فروشندگی بود، اشاره کرد و گفت:" بله دیگه، مثل ایشون که اگه یه کم حوصله می­ کرد سرش نمی­ شکست. "

***

چی می­ فروشین؟

محصولات شمال و میارم تهران و بدون واسطه به مردم می فروشم که همین باعث می­ شه چهار تا جوون م که تو شمالن، بارشون و به من بفروشن و یه جورایی اشتغال­زایی ­بشه.

چی میارین؟

فندوق و از شهر خودم رودسر می­آرم؛ بادوم زمینی و از آستانۀ اشرفیه می­ گیرم؛ چای و هم دیگه از لاهیجان؛ از سه تا جوون که تازه این حرفه رو شروع کرده ن؛ با یه سرمایۀ کم. یه جورایی دنبال مشتری می­ گشتن برای کارشون. چون تهران بازار عمدۀ هر محصولیه، من بار از اینا می­ گیرم. میزانی که می­ گیرم زیاده و باعث می­ شه هم اونا سود بیشتری ببرن، هم من بتونم قیمت ­و پایین ­تر بدم. البته توی تهران اجاره ها خیلی زیاده؛ 300 هزار تومن برا یه میز یه متری ( میزی که اجناسش را روی آن چیده، نشان می­ دهد)! توی شهر ما اجارۀ یه ماه یه مغازه، 600 هزار تومنه. ولی بازم توی تهران، دارم به قیمت شهرستان می فروشم.

 این طوری سود می­ کنین؟!

سود کم. من یه میلیون که بفروشم، 260 تومن سودمه؛ با میانگین قیمت؛ هم بادوم، هم فندوق. سودم 26 درصده. اجارۀ این میزو هم باید از سودم بدم. مثلا"  دیروز، یه میلیون و 100 فروختم که اجارۀ میزم درنیومد. با وجود این وامی­ ستم به امید اینکه یه روز بازار عوض بشه.

 تو یه ماه، حدودا" چند روز اجارۀ میز درنمیاد؟

پنجشنبه جمعه­ ها مترو، کلا" رفت و آمد کمتره؛ یعنی این دو روز، اجارۀ غرفه ­مون در نمیاد. حالا یه روزم بگی تو طول هفته به خاطر خرابی بازار، یعنی کلا" سه روز تو هفته درنمیاد.

چند ساله مشغول این کارین؟

شیش سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟
والله من تو فرودگاه رامسر کار می­ کردم؛ رشته م معماریه. اینا اومدن دریا را خشک کردن که یه باند جدید درست کنن برای رامسر؛ یعنی یه قسمتی از دریا، همون جلوی ساحل. اوایل، حقوق­مون خوب بود؛ به موقع و سر ماه می ­دادن. بعدِ یه مدت، شد دو ماه، سه ماه. حتی تا پنج ماه هم شد که حقوق نمی ­دادن. متأهل بودم، خونه هم که نداشتم. بعد بچه ­م دنیا اومد. خرج بچه...، نشد دیگه. از کار اومدم بیرون. بعد ازِ پنج سال که تو فرودگاه کار کردم، اومدم بیرون.

بعد از اون بلافاصله این کار رو شروع کردین؟

آره، چون داییم چای تولید می­ کرد. من توی نمایشگاه ­های سطح استان می ­رفتم اول. همین جنسا؛ چای، بادوم و فندوق می­ فروختم. بعد کم کم بچه­ ها گفتن تهران بیا؛؛ بازار تهران خوبه. راهی تهران شدم.

چند ساله می­ یایین تهران؟

چهار سال و نیم.

خانواده­ تون کجا هستن؟

خانواده، شمالن. 15 روز، 20 روز در میون، می ­رم شمال؛ حالا نگرانیش بمونه.

( تا حالا چندین مشتری آمده ­اند و قیمت پرسیده ­اند. به همه می­ گوید:" میل کنین." شخصیت آرامی دارد. گفتار و رفتارش با متانت خاصی همراه است. شاید به این دلیل که با همه بسیار محترمانه برخورد می­ کند. اجناس خواسته شده را با حوصله وزن می­ کند و به مشتری می ­دهد. مصاحبه با یک روزنامه­ نگار در رفتار این جوان شهرستانی هیچ تأثیری نگذاشته است.)

چند سال­تونه؟ چقدر درس خوندین؟

 34 سالمه. لیسانسم، لیسانس معماری.

از کجا؟

دانشگاه آزاد کرمان.

برای پرداخت شهریه  مشکلی نداشتین؟

 چون هم داداشم داشت فوق ­لیسانس می­ خوند، هم آبجیم لیسانس می­ خوند، برا خانواده ­م سخت بود.

شغل پدرتون چیه؟

دبیر زبان بود توشهرستان.

پدرتون شهریۀ شما را می­ داد؟

( می­ خندد) اون داستان داره. پدرم خونه­ شو فروخت. الان مادرم مستأجره.

چند سال پیش؟

15 سال پیش.

دوست داشتین چه کار می­ کردین؟

دوس داشتم تو رشتۀ خودم بودم؛ چون تو شمال ویلاسازیه. به کار من خیلی میومد.

نتونستین ویلاسازی کنین؟

نه؛ چون سرمایه می­ خواس؛ باید زمین می ­خریدی، می­ ساختی. البته برا خودم ساختم.

چطوری؟

زمین ­و سمت پدر خانوم ام اینا داشتن. با سود همین کار نم نم ، کم کم، خونه رو ساختم. 80 درصد کار ساختمون ­و خودم انجام دادم؛ از برق­ کشی، بلوک ­کشی، دیوارکشی، سرامیکای کف ساختمون، آرماتوربندی، بتون ­ریزی. بلد نبودم؛ زمین بغلی ما یکی داشت می ساخت، دیدم و یاد گرفتم.   ادامه مطلب ...

زن دستفروش 62 ساله


پول با خودم ، آشیانه با خودم

 

هر وقت برای خرید از آن خیابان می­ گذشتم او را می­ دیدم که بساط کوچکش را کنار دیوار روی پیاده ­رو پهن کرده و خودش تکیه زده به تیر چراغ برق، آرام، به دور و به اجناسش نگاه می­ کند. به اجناسی که بیشتر زنانه است؛ پیراهن، بلوز، شلوار و چندتایی وسایل کوچک تزئینی. چشم به راه مشتری است. مشتری­ هایی که می­ آیند قیمت چند جنس را می­ پرسند و می­ روند و معلوم نیست از هر چند مشتری، یکی چیزی از او بخرد.

***

کنار بساطش روی پیاده­ رو می ­نشینم. مهر ماه است. هنوز از گرمای آفتاب باید دنبال سایه بود. ولی در پیاده ­رو سایه­ ای نیست. اوپشت به آفتاب در پناه تیر برق نشسته و من زیر نور و گرمای آفتاب گفت و گو را شروع می­ کنم.

از خانواده پدری­ تان بگویید.

پدرم تاجر بود. تاجر ابریشم و نفت. ابریشم خارجی از شوروی می ­آمد. ( روسیۀ جدید را هنوز شوروی می­ گوید. به آن عادت کرده است. ) ابریشم تجارت خودش بود. صدور نفت از طریق آستارا به شوروی را برای دولت کار می­ کرد. وضع درآمدش خوب بود. آستارا بودیم. خونه داشتیم. ما هفت تا بچه بودیم. هر کدام یه طرف رفتند. آنکه پسر بود زن گرفت. آنکه دختر بود ازدواج کرد. یک سال، دو سال بعد از ازدواج من پدرم فوت کرد. خیلی خواستگار داشتم. بالاخره یکی را پدر و مادرم انتخاب کردند. شوهر خوبی داشتم. 17 ساله بودم که ازدواج کردم. نُه کلاس خوندم. درسم نصفه موند. دیگه ازدواج کردم. نگذاشتند بخونم. اون موقع من هیچی حالیم نبود. هیچی نمی­ دونستم. هر چی پدر و مادرم تصمیم می­ گرفتند همون بود. الان 30 سال، 40 سال گذشته از اون موقع. شوهرم دبیر بود. ما ازدواج کردیم اومدیم تهران. شغلش اینجا بود. اونم مال آستارا بود. شوهرم تقریبا" 26، 27 سالش بود زمان ازدواج. تهران مستأجر بودیم. تقریبا" در حدود 200، 300 تومن اجاره می­ دادیم. او موقع پول، پول بود. ماهی 400 تومن می­ گرفت، 300 تومن اجاره می ­دادیم. الان میلیون­ ها، پول نیست.

جوانی ­تان چطور گذشت؟

جوانی من خیلی خوب بود. شوهر خیلی خوبی داشتم. اون موقع محدود بودیم. هر جا می­ رفتیم با پدر و مادر می ­رفتیم. مدرسه، ما را یکی می­ برد، یکی می­ آورد.

یعنی هیچ وقت تنها نمی­ رفتید؟

چرا، بعضی وقت­ها تنها برمی­ گشتیم. ولی مثل دخترهای امروزی نبودیم.

چند سال مستأجر بودید؟

پنج، شیش سال مستأجر بودیم. با کارمندی زندگی می­ کردیم. اون موقع خوب بود. زندگی خوبی داشتیم. با200 تومن بهترین زندگی را می­ کردیم. حالا بخور و نمیر است. بعد از اون خونه یه خونۀ کوچیکی خریدیم دو تا اطاقی. بعد خونه­ ها را به سرعت بزرگ کردیم. چهار تا خونه خریدیم. چون بدهی داشتیم نمی­ تونستیم بدیم، می­ فروختیم. می­ خواستیم خونۀ بزرگی بگیریم. بچه­ دار شده بودیم. سال دوم ازدواج بچه­ دار شدیم. بعد رفتیم شهرستان. دیگه نتونستیم خونه بخریم. همون شهرستان پدری­ مون. تهران بچه­ دار شدیم. پنج تا. 20 سال تهران بودیم. بعد رفتیم شهرستان. بعد بازنشسته شد. حالا عمرش را داده به شما. تقریبا" 15، 16 سال شهرستان بودیم. رفتیم خونۀ پدری آقامون. یعنی دو تا اطاق به ما دادند. اجاره نمی ­دادیم. یک بچه تو شهرستان به دنیا آمد.

( در بین صحبت هر چند وقت یک بار یکی از عابران کنار بساط می­ ایستد و با اشاره به جنسی،  قیمت آن را می­ پرسد. برش می ­دارد. نگاهی به آن می­ کند. دستی به آن می ­کشد و دوباره سرجایش می­ گذارد و می ­رود. )

چند سال­ تان است؟

من، الان 62 سالمه. شوهرم سه سال و نیمه فوت کرده. الان هشت ساله دوباره برگشتیم تهران. شوروی باز شد ما جنس آوردیم اینجا دستفروشی می­ کنیم. چون حقوق نمی ­رسید. با شوهر و بچه ­ها آمدیم تهران. همه جنس می­ آوردند اینجا می­ فروختند. ما هم می ­آوردیم. 30 تومن بازنشستگی می­ گرفت. این به کجا می ­رسه. 30 تومن، یک هفته پوله دیگه الان.شوهرم بازنشسته شد هیچ کاری نمی ­کرد. شوهرم فوق دیپلم بود. برای خرجی بچه ­ها مشکل داشتیم، خیلی. هم شهرستان، هم اینجا کمبود پول بود. نمی­ تونستیم برسونیم.

وضع خوراک و پوشاک­ تون چطور بود؟

با کمترین زندگی می­ کردیم.  ادامه مطلب ...

آرزوها پسر 10 سالۀ آدامس فروش


می‌خوام پولدار بشم!


کنار خیابان راه می‌رفت با جعبه کوچکی در دستش، به دنبال مشتری. از پیاده‌رو صدایش کردم. آمد. تا شنید می‌خواهم با او حرف بزنم، گفت: “بذار داداشم بیاد.” و به پسری کوچک‌تر از خودش که از پله‌های پل عابرپیاده با ته‌مانده‌ای از گریه در صورتش، پایین می‌آمد اشاره کرد.

***

چی می‌فروشی؟

آدامس.

جای دیگه‌ای می‌ری برای فروش؟

می‌خوام برم بالا، معلم.

اونجا بهتره؟

آره بد نیست.

کی بهت گفته؟

خودم.

چند سالته؟

10 سالمه. (تعجب می‌کنم. هیکلش خیلی ریزتر از آن است که 10 ساله باشد).

چند وقته آدامس می‌فروشی؟

خیلی وقته! (حالتی به چهره‌اش می‌دهد انگار که سال‌هاست آدامس می‌فروشد.)

مثلاً چند سال؟

مثلاً شاید یه پنج سالی بشه.

یعنی از پنج سالگی می‌اومدی؟

نه هشت، نه این قدا بود سالم.

این‌که می‌شه یک سال یا دو سال، پنج سال نمی‌شه؟

نه، خیلی وقته من تو کاسبی‌ام. تو اصفهانم کاسبی می‌کردم.

کی؟

پارسال.

اونجا چی می‌فروختی؟

چسب می‌فروختم، چسب زخم.

اهل کجایی؟

اهل ایران. (با تعجب به چهره‌اش خیره می‌شوم که نگاهم روی موهای به دقت شانه‌زده‌اش به مدل تن‌تنی ثابت می‌ماند.)

اهل کدام شهر هستی؟

شمال.

کی اومدی تهران؟

(به برادرش که قبلاً گفته شش سالش است اشاره می‌کند.) من اندازه این بودم اومدم. نمی‌دونم یادم نیست.

چطور شد از اصفهان اومدین تهران؟

خب دیگه اونجا وضعمون خوب نبود. اومدیم ببینیم اینجا چی می‌شه.

کی می‌آیی، کی برمی‌گردی؟

من یه وقت شب ساعت دو می‌یام. یه وقتی ساعت 12. ساعت نُه، 10، 11 برمی‌گردم همین.

درس خوندی؟

تازه دارم درس می‌خونم. (برادرش که تا حالا ساکت کنار ما ایستاده می‌گوید: “منم دارم درس می‌خونم”. شیرینی چهره‌اش چشمانم را نوازش می‌دهد.)

کلاس چندم هستی؟

اول.

چرا اینقدر دیر رفتی مدرسه؟

خب دیگه هرجا می‌رم بیرون می‌شم. داداشم اول بود. اون دومه. من هنوز اول موندم.

چند ساله مدرسه می‌ری؟

من یه دو سالی می‌شه.

پدرت چه کار می‌کنه؟

‌هیچی. کار پیدا نمی‌کنه.

قبلاً چه کار می‌کرد؟

بنایی.

چند تا خواهر و برادر داری؟

کلاً 10 تا. چهار تا دختر شیش تا پسر.

چند ساله هستن؟

شیش ساله، سیزده ساله، 11، 12، 14، کوچیکه رو نمی‌دونم چند سالشه. (برادرش که تمام حواسش به سوال و جواب ماست می‌گوید: “دو سالشه.” ولی برادر بزرگ‌تر قبول نمی‌کند.) نه، تو از کجا می‌دونی چند سالشه.

برادر یا خواهر بزرگ‌تر نداری؟

نه. (باز برادر کوچک‌تر جواب می‌دهد: “یه خواهر بدلی داشتیم مرد.” می‌خواهم پرس‌وجو کنم خودش زودتر می‌گوید) نه، خالی می‌بنده.

هیچ‌کدام از برادر و خواهرات عروسی نکردن؟

چرا، برادرم. یه دونه.

به شما کمک نمی‌کنه؟

خودش بی‌پوله. از بابام پول می‌گیره. بابام حالا می‌ره گنجشک می‌‍فروشه. گنجشک می‌خره هفت‌هزار تومن، 25هزار، 20‌ هزار، 40‌ هزار تومن می‌فروشه.

گنجشک می‌خره هفت‌هزار تومن؟ چه‌جور گنجشکی هست؟

گنجشک قناری دیگه. کاسب شده. پولایی که ما می‌بریم خونه، نصفشو می‌ده گنجشک می‌خره. یه روز، دو روز می‌زاره تو خونه بعد می‌فروشه. (با حالتی از افتخار در چهره‌اش ذوق‌زده ادامه می‌دهد) یکی‌شونو فروخت یه ضبط گرفت، با 15‌ هزار تومن.

چقدر درآمد داری؟ 

ادامه مطلب ...