پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گزارش یک زندگی

 

سرزنده و شیطان است حتی در 90 سالگی


90سال را باید داشته باشد. خوش روحیه است حتی حالا که چین و چروک تمام صورتش را گرفته. خاطراتش را بسیار روشن به یاد می آورد و وقتی با شادمانی از آن ها حرف می زند حتی حوادث غمگین زندگیش هم از کنایه های شادی بخش او در امان نمی مانند! شیطنت هایش در تعریف وقایع حیرت انگیز است. به غیر از زبان، هر جا که لازم باشد دست و پا را هم به کار می گیرد تا رسوم منسوخ شده را بهتر زنده کند. در بیشتر لحظات خنده به لب دارد و درست زمانی که لذت گفت و گو با او فکر مشکلات را از ذهنت به در برده، ناگهان در آنی بغض گلویش را می گیرد چشمانش نمناک می شود و می گوید:" وقتی مردم افغانی را در بیابان می بینم که از ترس فرار می کنند گریه ام می گیرد."

***

می خواستم نباشم. مادرم مرد من هم می بایست نباشم. این قدر کشیدم به اندازه ی موهای سرم. قزوین دنیا آمدم. دو ساله بودم مادرم فوت کرد. تازه منُ از شیر گرفته بود. وقتی بچه ها را می دیدم که شیر می خورند با گردن کج نگاه می کردم به سینه ی مادرشون. نامادری داشتم. مادر من سر اون هوو رفته بود. پدرم تاجر بود. می رفت شوروی خرید می کرد می آمد رشت. رشت یه دوست خیاط داشت. بهش گفته بود من می خوام زن بگیرم. اون هم مادر منُ درست کرد براش. مهر مادرم 25 تومن بود اون موقع. مادرم اهل رشت بود. زن اول پدرم 20 تا زاییده بود. همه مرده بودند فقط یکی زنده بود. مادرم را از رشت برد قزوین. با زن اولی تو یه خونه بودند. پدر من سه تا زن عقدی گرفت. مادرم که مرد زن دیگه ای گرفت. زن سوم رو نیاورد تو اون خونه. نمی دونم دختر بود یا بیوه. صیغه که حساب نداشت. پدرم ملاک بود. دهات می رفت خرمن برداره تا بیاد یکی دو تا صیغه می کرد. دارایی داشت. تجارت می کرد. از اینجا برای شوروی، از شوروی به این جا. ما، دو تا پسر بودیم یک دانه دختر. مادرم پنج تا زایید برای پدر من. اونا مردند. وقتی من دنیا آمدم از زن اول دو تا بچه بود. یکی دختر یکی پسر. من پنج ساله بودم یک دونه پسر دیگه زایید. پیاز می زدند روی چاقو می گذاشتند بالا سر زائو. هر وقت می خواست بره دست به آب، پیاز سر چاقو را به من می داد. بعد که می آمد چاقو و پیازُ از دست من می گرفت می گذاشت بالای سرش. وقتی کاری ته حیاط داشت پیاز و چاقو رو دستش می گرفت می برد. تا روز حمام رفتن که پیازٌ انداخت دالان حمام با پا له کرد. چاقو دیگه خلاص شد! خسته شدی. بده یک خورده هم من بنویسم!  ادامه مطلب ...

گزارش یک زندگی

زندگی سخت اما شیرین است


وقتی از دوستم می شنود که کسی در مورد زندگیش می خواهد با او گفت و گو کند می پذیرد. اما در جواب آشنای من که به او می گوید:" روزی که برای کار می آیی یک ساعت از وقت کار را می گذاریم برای مصاحبه."، مخالفت می کند و می گوید:" روزی که دوست شما می خواهد با من مصاحبه کند برای من روز مهمی است. آن را با روز کاری قاطی نمی کنم. یک روز فقط برای اینکه از زندگیم حرف بزنم به منزل شما می آیم."

***

لباس زیبا و مرتبی به تن دارد. هیجان زده است. چشمانش در انتظار یک روز فراموش نشدنی برق می زند. حتی دوست من هم از دیدن آراستگی او متعجب می شود و آن را به زبان می آورد. خنده ای از شادی تمام صورتش را پر می کند:" خودم خریدم برای روز مادر!"

                                                               ***

ما هشت تا خواهر و برادر هستیم. وقتی پدرم زنده بود توی یه جایی زندگی می کردیم که باغ انار داشت. مزرعه ای داشت که گاو و گوسفند و بوقلمون و این جور چیزا تو اون پرورش می دادیم. اون جا مال پدر و مادرم بود. برادرام و خواهرام گوسفند و بوقلمون چرونی می کردند. در اصل اونا بودند که اونجا را می چرخوندند همراه مادرم. پدرم اون موقع با شاه درگیری داشت. آخرش هم در درگیری با نیروهای شاه کشته شد. قبرش را هم نمی دونیم کجاست. 33 سالش بود که کشته شد. من سه سالم بود. چیز کمی از پدرم یادمه. هیچ وقت طعم پدری را نچشیدیم. چون پدر هی زندان می افتاد. بیرون می آمد. دوباره زندان می افتاد. وقتی پدرم مرد مادرم حامله بود. یکی از بچه ها یک ساله و من سه ساله بودم بقیه هم همین طور شش ساله، هفت ساله، دوازده ساله. برادرام 13، 14 ساله. بزرگه 14 سالش بود. دو تا پسر، شش تا دختر. مادرم فکر می کنم 27، 28 سالش بود. مادرم کار می کرد. اون همه ی مارا بزرگ کرد و به سرانجام رسوند.

                                                                ***

شش ماه بعد از فوت پدرم عده ای آمدن مادرم را از باغ بیرون کردن. یکی گاوش رو می برد یکی گوسفندشو. زمین ها سند نداشت. زبونی معلوم بود که باغ مال کیه. مثلا می گن با ده تا تک تومنی یک تیکه زمین می خریدند. باغ های خیلی بزرگ مثلا دو هکتاری می خریدند. این مال 34 سال پیش بود. مادرم یه زمین کوچیکی جای دیگه داشت. یه مدت بعد از اینکه از این باغ بلندش کردن همون جا یا یک خیابون بالاتر با خواهرام و برادرام یه کلبه ی کوچیکی درست کردند که اونجا زندگی کنن. باز اومدن گفتن که پدرتون بدهکار بوده باید خالی کنین. اون موقع بگیر و ببند بود. کسی به کسی نبود. هر کس زورش می رسید فشار می آورد.  ادامه مطلب ...

گزارش یک زندگی

 

از دنیا خیری ندیدیم


یک دفعه متوجه شدم بیشتر مسافران اتوبوس با زنی صحبت می کنند. انگار همه او را می شناختند. خوب که دقت کردم دیدم زنی مسن است. کنجکاو شدم که در شهر بزرگی مثل تهران، چطور چنین چیزی ممکن است؟ کمی پرس و جو کردم معلوم شد که زن در روزهایی از هفته در امامزاده ای که در مسیر آن خط اتوبوس است می نشیند و مردم او را از آن امامزاده می شناسند.

***

یکی از آن روزها به امامزاده رفتم. زن جوانی که کنار حرم امامزاده نشسته بود گفت:" ... خانم کار داشت زود رفت. کارش داشتی؟ "

می خواستم در مورد زندگیش با او صحبت کنم.

اون که رفته. منم آن چنان سرگذشتی ندارم که به دردت بخوره. ولی بعد از ظهر بیا با ... خانم حرف بزن. او خیلی سرگذشت داره.

بعد از ظهر که رفتم با خوشرویی به استقبالم آمد. گفت:" چی می خواهی از من بپرسی؟ می خواهی سرگذشت این آقا ( به امامزاده اشاره می کند ) را برات تعریف کنم؟ "

( خیلی با نشاط به نظر می آید. یا سبکی قدم برمی دارد. انگار روی ابرها راه می رود. با دهانی که بیش از چند دندان در آن باقی نمانده مدام لبخند می زند. )

                                                                    ***

پدرم رعیت بود. دست چین کار می کرد. اون وقت ها ارباب رعیتی بود. مثلا من اگر درخت گردو داشتم گردو که می رسید ارباب می اومد با کدخدای ده دو تا گردو می داد به رعیت، یکی خودش برمی داشت. گندم هم همین جور. گندم که باد می دادن سبد می زد و پیمانه می کرد. دو تا رو این ور می گذاشت یکی رو اون ور. لوبیا و عدس همین طور. زمین مال رعیت، درخت مال رعیت، زحمت را رعیت می کشید، ارباب می اومد مالیات رو برمی داشت. اگه گوسفند داشتی، روغن شو برمی داشتن می بردن.

                                                                 ***

برا زنایی که شوهراشون رعیت بودن این چیزا خرج شش، هشت ماه شون بود. بعد از هشت ماه گرسنه می شدن. بچه ها را دوش می گرفتن سه روز پیاده راه می رفتن طرف شمال برنج کاری یا چای چینی. بچه ها اگه بزرگ بودن، می موندن پهلوی پدرشون رعیتی می کردن. من خودم سه روز راه رفتم تا رسیدم لب رودخونه. یه زن حامله بود. شب کنار رودخانه بچه اش را به دنیا آورد. وسیله ای نداشتیم که ناف بچه را ببریم. از اینجا تا پیچ شمرون ناف شو نگه داشتیم. دست شو گرفتیم یواش یواش تا به یک آبادی رسیدیم. یه لیوان آب جوش دادیم زنه خورد تا یه ذره حالش جا اومد. اون جاها گشتیم یه تکه نون دادیم خورد تا جون گرفت. جنگل بود دیگه. من کوچیک بودم. نُه سالم بود. الان 59 سالمه. دو دفعه ما این جور رفتیم شمال، می دونی پول کم بود.  ادامه مطلب ...

گزارش یک زندگی

ساده بودم فکر می کردم طلاق یعنی اینکه آدم را می برند زندان!!


صحبت مان که تمام شد به سادگی گفت:" می خواهید با خواهرم حرف بزنید؟ او را از بچگی دزدیدند. دوبار ازدواج کرد و بالاخره بعد از 50 سال جدایی پیدایش کردیم ..."

50 سال ربوده شدن ... بهتم زد. انگار کسی در چاهی 50 ساله رهایم کرد؛ سرگردان و معلق. دختر بچه بودن، ربوده شدن، ازدواج ... چه روزگاری گذرانده این دختر! به راحتی قبول کرد که سرگذشتش را تعریف کند. می گفت:" شاید درس عبرتی باشد برای پدر و مادرها که راحت بچه شان را دست مردم ندهند."

***

" آن طور که برای من صحبت می کردند چون مادرم شیر نداشت بچه هایش را می داد به کسی که به آنها شیر بدهد. آن موقع ما دو تا خواهر بودیم از مادر اصلی. من دو ماهه بودم. مادرم شیر نداشت. می ترسید بچه اش از بی شیری از بین برود. همین طور تو فکر بود که یک نفر را پیدا کند. یک روز که برای زیارت امامزاده شهرمان رفته بود خانمی را می بیند که یک کناری ایستاده است. از او می پرسد کسی را سراغ ندارد که بچه شیر بدهد. آن خانم می گوید:" خودم هم می توانم." پدرم هم موافقت می کند و به آن خانم می گوید:" بیا خانه ی ما به تو جا می دهیم. اینجا بچه را بزرگ کن." آن خانم می گوید:" نه، من خودم یک دختر دارم. بچه ی شما را می برم خانه ی خودم بزرگ می کنم ولی هر روز می آورم به شما نشان می دهم." قرار شد پدرم مختصری هم حقوق به او بدهد و او تا دو سالگی به من شیر بدهد. دو طرف راضی می شوند. دو سال خیلی قشنگ و سالم منُ نگه می دارد. مادرم می گفت:" می آوردند تو را می دیدیم باز دوباره می بردند." بعد از دو سال منُ می آورند و می دهند به پدر و مادر خودم. اما فردا صبح همان خانم با گریه و زاری می آید خانه ی ما و به مادرم می گوید:" بچه تان را یک شب به ما بدهید. آن بچه ی من دارد دق می کند از غصه ی این. امشب هم بچه پیش ما باشد فردا صبح ِ زود دوباره می آورمش." خواهر شیری من 15 سال از من بزرگ تر است. مادر و پدرم از بس آدم های ساده ای بودند می گویند:" گناه دارد. بچه ی ما را صحیح و سالم بزرگ کرده." پدرم راضی می شود. می گوید:" این یک شب هم عیبی ندارد." فردا صبح می بینند منُ نیاورد. بعد از ظهر هم نیاورد. پدر و مادرم می روند خانه ی آنها که منُ بگیرند و بیاورند. در که می زنند صاحبخانه می گوید:" آنها شبانه اثاث کشی کردند و رفتند. ادامه مطلب ...

این دنیا را دوست ندارد

زن، 25 ساله

شوهر، 60 ساله


وارد یک مغازه ی کفش فروشی می شوم. فروشنده که زن جوانی است بی حوصله پشت میزی نشسته است. سلام می کنم و کارم را توضیح می دهم. نگاهم می کند. بعد از چند لحظه سکوت می گوید:" شماره تلفونت رو بده. بات تماس می گیرم." با لبخندی به لب می گویم: تو این کار تجربه به من نشون داده که وقتی شماره تلفن می دم هیچ وقت تماسی گرفته نمی شه. مکثی می کند و می گوید:" من سختی زیاد کشیدم تو زندگی خیلی. طاقت فرسا ..." می گویم: خب از همین سختی یا به من بگین.

با تکان خفیفی به سر و چشم جواب مثبت می دهد. وسایلم را از کیفم درمی آورم که شروع کنم می گوید:" حوصله دارین نا ... " از سر کیف که موافقتش را گرفته ام می خندم و می گویم: خب، کارم همینه.

***

چند سالِ به این کار مشغولین؟

هفت سال.

چطور شد این کارو انتخاب کردین؟

اتفاقی پیش اومد. شال و روسری کار می کردم. الان شیش، هفت ماهِ اومدم اینجا.

هفت سال جاهای دیگه کار می کردین؟

نه، کلا یه جا بودم. شیش سالشال روسری یه جا بودم. بقیه شم که اومدم اینجا.

چطور شد شال و روسری را ول کردین؟

محل زندگیم عوض شد.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من 25 سالَ مه. تا دوم راهنمایی. ( بعد از مکثی اضافه می کند. ) متولد 73.

چی شد ادامه ندادین؟

به خاطر مشکلات زندگی.

چه مشکلاتی؟

پدر و مادرم باعث شدن.

چطور؟

من کلا هشت سالم بود پدر و مادرم جدا شدن. بعدا 15 سالم بود ازدواج کردم.

با مادر بودین؟

نه با پدرم.

چه مشکلی باعث شد درسُ ول کنین؟

کلا دوس نداشتم با پدرم زندگی کنم. مادرم باعث شد من زود ازدواج کنم که باعث خیلی بدبختی ها شد. ( چهره اش " تخت " است. یک جور خاصی از بی حرکتی و سکون را نشان می دهد.)

به محض ترک تحصیل ازدواج کردین؟

نه، بعد اون چند سالی طول کشید.

ازدواج، انتخاب مادرتون بود؟

( چشمانش را می بندد و با تکان سر جواب مثبت می دهد.) خواهرزاده اش بود. ولی کاش نمی کرد.

( یک مشتری وارد می شود و برای کفشی که قبلا خریده کفی می گیرد.)

با مادر مخالفت نکردین؟

نه. می دونی چی شد؟ وقتی اومدم با مادرم زندگی کنم ایشون همسر داشتن. ( می خندد. نمی دانم چرا؟) می خواستن من با کسی ازدواج کنم که قبلا ازدواج کرده بود. سنِ شم بالاتر از من بود. جدا شده بود. بعد خواهرش فهمید این جوریه گفت بیاد با پسر من ازدواج کنه. پسرش 12 سال از من بزرگتر بود. ازدواج کردم. کاش نمی کردم.

مادر از همسرش بچه داشت؟

نه. پنج سال زندگی ... تباه شد جوونیم. بعد پنج سال جوونی مو گرفت. رفت با یه بچه.

اختلاف تون سر چی بود؟

آدم خیلی حزب اللهی بود. دوس نداشت زن پاشنه بلند بپوشه. ولی من سر بیکاریش ازش جدا شدم.

از اول بیکار بود؟

ببین ... مثلا شیش ماه کار می کرد دو سال می خوابید تو خونه. این وضعُ دیدم کم اُوردم. با یه بچه ولش کردم.

بچه پیش کی یه؟

پیش خودشه. الان یه خانمی گرفته که اون زن آدمش کرده. منم می تونستم ولی نخواستم چون دوسِش نداشتم. ( بی حالُ بی حوصله است. شاید تا آخر گفت و گو دوام نیاورد.)

بعد موقعیت ازدواج براتون پیش اومد؟

آره الانم ازدواج کردم ولی با یه آقایی که هوسباز بود. هشت تا زن گرفته بود ول کرده بود. 35 سال اختلاف سنی داریم ... الان 60 سالِ شه.

چرا با این اختلاف سنی بالا ازدواج کردین؟

چون اون موقع خیلی بی پناه بودم. بی کس بودم. این آدم دید این جوریه با دغل بازی اومد جلو ... با دروغ.

زنای قبلی رو طلاق داده بود؟

( با تکان سر جواب مثبت می دهد. ) از هر کدوم هم یکی دو تا بچه داشت. وضع مالی درستی هم نداشت.

کارش چی بود؟

یه مدت وضعش خوب بوده. مغازه داشته رستوران داشته. یه هو ورشکست شده.

قبل از ازدواج با شما؟

منم شنیده بودم. حالا خدا عالمِ دروغِ یا نیست.

از ازدواج هاش نشنیده بودین؟

نه، پیگیر نشدم.

بعد از طلاق با کی زندگی می کردین؟

یه چند وقتی باز رفته بودم پیش مادرم.

پیش پدر اذیت می شدین؟

زیر دست زن بابا نمی خواستم بزرگ شم.

چند سال با زن بابا زندگی کردین؟

از هشت سالگی تا 15 سالگی.

( با اینکه خیلی راحت نیستم ولی می پرسم.) اذیت تون می کرد؟

نه، اتفاقا خانوم خوبی بود. از مادرم بیشتر برام زحمت می کشید. من قدبازی دراُوردم. من تو زندگی خیلی اشتباه کردم. ( یادآوری این خاطرات تغییری در حس چهره اش نمی دهد. همان طور تخت است و سنگین.)

خوبه که الان متوجه شدین و قبول دارین؟

چند سالِ قبول کردم. الانم می دونم که اگه جدا نمی شدم می تونستم زندگی بهتری داشته باشم چون این زندگی یم مثل قبلِ. توان کار کردن نداره. الان خرجش افتاده گردن من ... فقط یه دوس داشتن وسطِ. دوس داشتن یه طرفه.

یعنی کی، کی  رو دوس داره؟

فکر می کنم خودم دوسِش داشته باشم. اون فقط به خاطر اینکه مریض احوالِ می خواد خرج شو من بدم.

بچه هاش با پدرشون کاری ندارن؟

می رن میان. بچه هاش زنگ می زنن حال پدرشونُ می پرسن. با من خوبن.

از اول ازدواج همسرتون کمک خرج بود؟

نه چون از وقتی ازدواج کردیم به قول خودش خورد به پیسی. فوق العاده آدم بلند پروازی یه.

مثلا چه کار می کنه؟

می دونین خیلی دوس داره تو چشم باشه. بهترین خورد و خوراکُ داشته باشه. لحظه ای فکر می کنه. جیب خالی پز عالی ...!

با این وضع مالی چطوری می تونه؟

تا الان خیلی به خاطر بلندپروازیش برام مشکل پیش اُورده.

چه جور مشکلی؟

مثل اینکه چند وقت پیش یه رستوران زده بود. ضرر کرد. الان نصف حقوق من می ره برای ضرر اون.

از این آقا بچه دارین؟

نه، خدا رو شکر. از ازدواج قبلی یه بچه دارم. الان هفت سالِ شه.

می بینین بچه تونو؟

نه، باهام لج کرده نمی ذاره.

پیش خاله تون نرفتین که راضیش کنه؟

فوت کرده قبل از طلاق ما. الان می گن ماهی یه بار بیا بشین تو خونه یه ساعت بچه تو ببین برو. منم نمی رم. چون هر سری رفتم با هم دعوامون شده.

بچه تون نمی خواد شما رو ببینه؟

سری اول وقتی رفتم پیشش بعدِ چند سال، می گفتن تو رو فراموش کرده. ولی نکرده بود. همچین اومد سمتم. معلوم بود فراموشم نکرده.

بعد چند سال رفتین؟

دو سال.

بچه چند سال با شما بود قبل از طلاق؟

دو سال.

( یک زن و مرد وارد می شوند. افغانی هستند. زن به فروشنده می گوید:" یه کفش بردارم اگه شوهرم نپسندید بیارم عوض کنم." فروشنده قبول می کند. مشتری کفش را انتخاب می کند. فروشنده برایش می آورد. می پوشد و می پسندد. جعبه ی کفش را بغل می کند تا از مغازه بیرون برود. فروشنده با لبخند کمرنگی به لب می گوید:" نمی خوای حساب کنی؟" مشتری خجالت زده :" ببخشین حواسم نبود." پول را می پردازد و یک بار دیگر عذرخواهی می کند و می رود.)

با تعجب می گویم: کفش رو زن می خواد بپوشه اون وقت مرد باید بپسنده؟

( برای اولین بار در این گفت و گو می خندد.) منم همین طورم.

کفش شما رو هم شوهرت انتخاب می کنه؟

اوایل این جوری بودم ولی الان نه. می خرم بعد بهش زنگ می زنم که فلان چیزُ خریدم. من دختری بودم که می گفتم می خندیدم. الان دپرسِ دپرسم. زندگیم شده کار، نه استراحتی نه تفریحی ...  ادامه مطلب ...