پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

 دری به باغ بهشت ...


فکر می کنم لازم است همین جا بنویسم چرا در خودم نیاز شدیدی حس کردم که همراه خانواده ام به سفر بروم و چند روزی از زندگی تهرانم دور باشم.

 پویا شش ماهه بود که من به عنوان گزارشگر در مجله ­ی زن روز استخدام شدم. موضوع گزارش های من و همکارانم در مجله، حول وضعیت زن در خانواده و اجتماع بود. زمانی که برای تهیه ی مواد خام گزارش به افراد مطلع یا مراکز مربوطه مراجعه می کردیم بیشتر مواقع با دو مشکل روبرو می شدیم. اول اینکه به دست آوردن اطلاعات لازم در مورد موقعیت زنان بسادگی برای مان میسر نمی شد و مشکل دوم این بود که چون ما گزارشگر یک مجله ی زنانه بودیم و نه یک روزنامه، براحتی جواب " نه " می شنیدیم. البته ما سماجت می کردیم و بعد از چند بار مراجعه، به آنچه می خواستیم می رسیدیم. این مسئله، کار ما را از دیگر گزارشگرانی که در حوزه های دیگر کار می کردند کمی سخت تر می کرد.

با اینکه من عاشق حرفه ام بودم و هستم ولی این سختی کار، در کنار وضعیت خاص پسرم که رشدی مناسب با سنش نداشت و تبعیض های کاری که در فضای مجله می دیدم روح و روانم را به شدت فرسوده می کرد. در این شرایط بود که فکر مسافرت خانوادگی به شهرهای مختلف کشورمان برای کم رنگ شدن آن فرسودگی روحی به ذهنم رسید که برای همسرم هم خوشایند بود.

شاید با این مقدمه بهتر بتوانید حسی را که اول بار، دیدن مسیر پل مانند منتهی به خانه های شهر کوچک ماسوله در قلب و روح من زنده کرد درک کنید.

پویا دو ساله بود که ما به سفر رفتیم. اولین سفر خانوادگی. و یادم نیست چرا ماسوله را انتخاب کردیم. شاید برای اینکه ماسوله، شهری کوچک در دامنه­ ی کوه بود و من به شدت به آرامش طبیعت احتیاج داشتم. 

به ماسوله که رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم تا چشمم به پل ورودی شهر وپله هایی افتاد که با پیچش نرمی چشم را به بالا به سوی خانه های کوچک روستایی می برد حس شیرینِ یافتن گمشده ای، قلب و روحم را به وجد آورد. احساس کردم چقدر این شهرٌ روستا را دوست دارم؛ با اینکه هنوز قدم به داخل آن نگذاشته بودم. انگار دری به بهشت پیدا کرده بودم...

 پس عجیب نیست که بعد از گذشت سی و شش سال ( پویا امسال سی و هشت ساله شده ) هنوز تأثیر نگاه اولم به ماسوله را انگار که دیروز بوده به خاطر دارم. 

 

ماسوله در آن زمان هتلی نداشت. از صاحب بقالی کوچکی سراغ اتاقی برای شب ماندن گرفتیم. خانه ای را نشان داد. مادر خانواده ما را به اتاقی برد تمیز و پاکیزه.

روزهای خوشی در ماسوله داشتیم. حظ می کردم از اینکه زنان و دختران ماسوله ای ­را می دیدم که جلوی در خانه شان (که سقف خانه های زیری می شد) نشسته اند... به بافتن جوراب های روفرشی و دستگیره های آشپزخانه یا کارهای تمام شده شان را برای فروش روی پارچه ای پهن شده روی زمین گذاشته اند یا بوته ای بلند و زیبا به دست گرفته اند و میوه اش را می خورند. پرسیدم چی می خورید؟ گفتند: "گلپره".

گردش مردان ماسوله هم بعد از یک روز کاری جالب بود. دو تایی یا سه تایی از حیاط یا به اصطلاح پشت بام  کناری ترین خانه های زیرین ( که بعد از آن دیگر فقط فضای باز بود )  شروع می کردند به پیاده روی تا کناری ترین خانه ی آن سوی شهر و دوباره همین مسیر را برمی گشتند و همین طور با گفت و گو یا بی کلام  به پیاده روی و گشت عصرانه ی خود مشغول بودند. و ما که هر وقت داخل شهر بودیم بیشتر وقت ها روی تخت یا صندلی های قهوه خانه ها می نشستیم همان طور که بی اختیار محو تماشای این گردش های دو سه نفره بودیم چای یا تنقلات را با لذت می خوردیم.

روی کوه هایی که ماسوله در دامنه ی آنها ساخته شده تک و توک درخت هایی بود. ولی کوه های روبروی شهر با درخت ها و بوته های به هم فشرده، دورنمای سبز فرح بخشی بودند که لحظاتی چشمان مسافران را به خود خیره می کردند.

روزی که برای گشت در طبیعت از همین کوه ها بالا می رفتیم بین برگ های بوته های کوتاهی که دامنه ی کوه را پوشانده بود میوه های خیلی ریز سرخی به چشمم خورد. خم شدم یکی را کندم و خوردم. توت فرنگی وحشی بود که بوته هایش همین طور خودرو زمین را سبز کرده بود. طبیعت بود و آب باران که این توت فرنگی ها را رویانده بود. پس با خیال راحت همین طور که از میان بوته ها بالا می رفتیم توت فرنگی می کندم و به پسرم می دادم که با لذت می خورد.  

سفر خیلی خوشی شد. شاد و لذت بخش. وقتی سبک بال از حس شیرین سفر به سرکارم برگشتم یکی از همکارانم پرسید: "خانم کیان ارثی کجا رفته بودین؟ چقدر آروم شدین."

 بعد از سفر فکر می کردم به من خیلی بیشتر از همسر و پسرم خوش گذشت. شاید هم این طور نبود و به آنها هم به اندازه ی من خوش گذشته بود چون وقتی سال بعد پیشنهاد کردم که دوباره سفری به ماسوله برویم مخالفتی نشد!

همین شد رویه ی هر ساله ی خانواده ی ما. یعنی سالی یک بار بی­ بروبرگرد چند روز به ماسوله می رفتیم. الان دقیق یادم نیست تا چند سال برنامه ی سالی یک بار به ماسوله رفتن را ادامه دادیم. ولی باید چندین سالی بوده باشد چون هیچ وقت یادم نمی رود که مادرم با برق شیطنتی در چشمانش و لبخند شیرینی به لب از من می پرسید: "جیره ی امسال ماسوله تونو رفتین یا نه...؟"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.