پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

این دنیا را دوست ندارد

زن، 25 ساله

شوهر، 60 ساله


وارد یک مغازه ی کفش فروشی می شوم. فروشنده که زن جوانی است بی حوصله پشت میزی نشسته است. سلام می کنم و کارم را توضیح می دهم. نگاهم می کند. بعد از چند لحظه سکوت می گوید:" شماره تلفونت رو بده. بات تماس می گیرم." با لبخندی به لب می گویم: تو این کار تجربه به من نشون داده که وقتی شماره تلفن می دم هیچ وقت تماسی گرفته نمی شه. مکثی می کند و می گوید:" من سختی زیاد کشیدم تو زندگی خیلی. طاقت فرسا ..." می گویم: خب از همین سختی یا به من بگین.

با تکان خفیفی به سر و چشم جواب مثبت می دهد. وسایلم را از کیفم درمی آورم که شروع کنم می گوید:" حوصله دارین نا ... " از سر کیف که موافقتش را گرفته ام می خندم و می گویم: خب، کارم همینه.

***

چند سالِ به این کار مشغولین؟

هفت سال.

چطور شد این کارو انتخاب کردین؟

اتفاقی پیش اومد. شال و روسری کار می کردم. الان شیش، هفت ماهِ اومدم اینجا.

هفت سال جاهای دیگه کار می کردین؟

نه، کلا یه جا بودم. شیش سالشال روسری یه جا بودم. بقیه شم که اومدم اینجا.

چطور شد شال و روسری را ول کردین؟

محل زندگیم عوض شد.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من 25 سالَ مه. تا دوم راهنمایی. ( بعد از مکثی اضافه می کند. ) متولد 73.

چی شد ادامه ندادین؟

به خاطر مشکلات زندگی.

چه مشکلاتی؟

پدر و مادرم باعث شدن.

چطور؟

من کلا هشت سالم بود پدر و مادرم جدا شدن. بعدا 15 سالم بود ازدواج کردم.

با مادر بودین؟

نه با پدرم.

چه مشکلی باعث شد درسُ ول کنین؟

کلا دوس نداشتم با پدرم زندگی کنم. مادرم باعث شد من زود ازدواج کنم که باعث خیلی بدبختی ها شد. ( چهره اش " تخت " است. یک جور خاصی از بی حرکتی و سکون را نشان می دهد.)

به محض ترک تحصیل ازدواج کردین؟

نه، بعد اون چند سالی طول کشید.

ازدواج، انتخاب مادرتون بود؟

( چشمانش را می بندد و با تکان سر جواب مثبت می دهد.) خواهرزاده اش بود. ولی کاش نمی کرد.

( یک مشتری وارد می شود و برای کفشی که قبلا خریده کفی می گیرد.)

با مادر مخالفت نکردین؟

نه. می دونی چی شد؟ وقتی اومدم با مادرم زندگی کنم ایشون همسر داشتن. ( می خندد. نمی دانم چرا؟) می خواستن من با کسی ازدواج کنم که قبلا ازدواج کرده بود. سنِ شم بالاتر از من بود. جدا شده بود. بعد خواهرش فهمید این جوریه گفت بیاد با پسر من ازدواج کنه. پسرش 12 سال از من بزرگتر بود. ازدواج کردم. کاش نمی کردم.

مادر از همسرش بچه داشت؟

نه. پنج سال زندگی ... تباه شد جوونیم. بعد پنج سال جوونی مو گرفت. رفت با یه بچه.

اختلاف تون سر چی بود؟

آدم خیلی حزب اللهی بود. دوس نداشت زن پاشنه بلند بپوشه. ولی من سر بیکاریش ازش جدا شدم.

از اول بیکار بود؟

ببین ... مثلا شیش ماه کار می کرد دو سال می خوابید تو خونه. این وضعُ دیدم کم اُوردم. با یه بچه ولش کردم.

بچه پیش کی یه؟

پیش خودشه. الان یه خانمی گرفته که اون زن آدمش کرده. منم می تونستم ولی نخواستم چون دوسِش نداشتم. ( بی حالُ بی حوصله است. شاید تا آخر گفت و گو دوام نیاورد.)

بعد موقعیت ازدواج براتون پیش اومد؟

آره الانم ازدواج کردم ولی با یه آقایی که هوسباز بود. هشت تا زن گرفته بود ول کرده بود. 35 سال اختلاف سنی داریم ... الان 60 سالِ شه.

چرا با این اختلاف سنی بالا ازدواج کردین؟

چون اون موقع خیلی بی پناه بودم. بی کس بودم. این آدم دید این جوریه با دغل بازی اومد جلو ... با دروغ.

زنای قبلی رو طلاق داده بود؟

( با تکان سر جواب مثبت می دهد. ) از هر کدوم هم یکی دو تا بچه داشت. وضع مالی درستی هم نداشت.

کارش چی بود؟

یه مدت وضعش خوب بوده. مغازه داشته رستوران داشته. یه هو ورشکست شده.

قبل از ازدواج با شما؟

منم شنیده بودم. حالا خدا عالمِ دروغِ یا نیست.

از ازدواج هاش نشنیده بودین؟

نه، پیگیر نشدم.

بعد از طلاق با کی زندگی می کردین؟

یه چند وقتی باز رفته بودم پیش مادرم.

پیش پدر اذیت می شدین؟

زیر دست زن بابا نمی خواستم بزرگ شم.

چند سال با زن بابا زندگی کردین؟

از هشت سالگی تا 15 سالگی.

( با اینکه خیلی راحت نیستم ولی می پرسم.) اذیت تون می کرد؟

نه، اتفاقا خانوم خوبی بود. از مادرم بیشتر برام زحمت می کشید. من قدبازی دراُوردم. من تو زندگی خیلی اشتباه کردم. ( یادآوری این خاطرات تغییری در حس چهره اش نمی دهد. همان طور تخت است و سنگین.)

خوبه که الان متوجه شدین و قبول دارین؟

چند سالِ قبول کردم. الانم می دونم که اگه جدا نمی شدم می تونستم زندگی بهتری داشته باشم چون این زندگی یم مثل قبلِ. توان کار کردن نداره. الان خرجش افتاده گردن من ... فقط یه دوس داشتن وسطِ. دوس داشتن یه طرفه.

یعنی کی، کی  رو دوس داره؟

فکر می کنم خودم دوسِش داشته باشم. اون فقط به خاطر اینکه مریض احوالِ می خواد خرج شو من بدم.

بچه هاش با پدرشون کاری ندارن؟

می رن میان. بچه هاش زنگ می زنن حال پدرشونُ می پرسن. با من خوبن.

از اول ازدواج همسرتون کمک خرج بود؟

نه چون از وقتی ازدواج کردیم به قول خودش خورد به پیسی. فوق العاده آدم بلند پروازی یه.

مثلا چه کار می کنه؟

می دونین خیلی دوس داره تو چشم باشه. بهترین خورد و خوراکُ داشته باشه. لحظه ای فکر می کنه. جیب خالی پز عالی ...!

با این وضع مالی چطوری می تونه؟

تا الان خیلی به خاطر بلندپروازیش برام مشکل پیش اُورده.

چه جور مشکلی؟

مثل اینکه چند وقت پیش یه رستوران زده بود. ضرر کرد. الان نصف حقوق من می ره برای ضرر اون.

از این آقا بچه دارین؟

نه، خدا رو شکر. از ازدواج قبلی یه بچه دارم. الان هفت سالِ شه.

می بینین بچه تونو؟

نه، باهام لج کرده نمی ذاره.

پیش خاله تون نرفتین که راضیش کنه؟

فوت کرده قبل از طلاق ما. الان می گن ماهی یه بار بیا بشین تو خونه یه ساعت بچه تو ببین برو. منم نمی رم. چون هر سری رفتم با هم دعوامون شده.

بچه تون نمی خواد شما رو ببینه؟

سری اول وقتی رفتم پیشش بعدِ چند سال، می گفتن تو رو فراموش کرده. ولی نکرده بود. همچین اومد سمتم. معلوم بود فراموشم نکرده.

بعد چند سال رفتین؟

دو سال.

بچه چند سال با شما بود قبل از طلاق؟

دو سال.

( یک زن و مرد وارد می شوند. افغانی هستند. زن به فروشنده می گوید:" یه کفش بردارم اگه شوهرم نپسندید بیارم عوض کنم." فروشنده قبول می کند. مشتری کفش را انتخاب می کند. فروشنده برایش می آورد. می پوشد و می پسندد. جعبه ی کفش را بغل می کند تا از مغازه بیرون برود. فروشنده با لبخند کمرنگی به لب می گوید:" نمی خوای حساب کنی؟" مشتری خجالت زده :" ببخشین حواسم نبود." پول را می پردازد و یک بار دیگر عذرخواهی می کند و می رود.)

با تعجب می گویم: کفش رو زن می خواد بپوشه اون وقت مرد باید بپسنده؟

( برای اولین بار در این گفت و گو می خندد.) منم همین طورم.

کفش شما رو هم شوهرت انتخاب می کنه؟

اوایل این جوری بودم ولی الان نه. می خرم بعد بهش زنگ می زنم که فلان چیزُ خریدم. من دختری بودم که می گفتم می خندیدم. الان دپرسِ دپرسم. زندگیم شده کار، نه استراحتی نه تفریحی ...  

اوایل که اون جوری خرید می کردین مگه پولِ شو شوهرتون می داد؟

 اون اوایل خیلی بهش وابسته بودم. دوسِش داشتم. ولی الان به خاطر دروغ هاش ازش زده شدم.

بهش چیزی نمی گین؟

کاری یه که شده. آدمی بود که خیلی برام ریخت و پاش می کرد. الان نمی کنه. برام موقعیت ازدواج پیش میومد چون دوسال صیغه ش بودم.  اونم دید این جوری یه ترسید از دستم بده عقدم کرد.

یعنی اول پول داشت که ریخت و پاش کنه؟

قبل از اینکه منُ بگیره آره ریخت و پاش حسابی می کرد.

بلافاصله بعدِ ازدواج وضعش خراب شد؟

دو ماه بعد. طوری شد که من پیشنهاد دادم برم سر کار. اونم کار می کنه ولی خیلی کم. کارش آشپزی یه.

کار براش هست نمی ره؟

کار نیست. ولی به خاطر اینکه توان کاری هم نداره، اینم هست.

در چهره اش هیچ حسی از زندگی نمی بینم. با چشمانش گویی از پس یک صخره به من نگاه می کند. به حدی نگاه سنگین است که از پس پرسیدن سؤال " چه زمانی احساس شادی می کنین؟ " به همین شکل که روال کارم است برنمی آیم و ناگهان می پرسم: هیچ چی شادت نمی کنه؟

نه.

چی فکر می کنی بتونه شادت کنه؟

کسی که واقعا از ته دل بهم محبت کنه. نه اینکه دروغ بگه.

مثلا شوهرتون چه دروغی می گه؟

پنهون کاری هاش خستم کرده. حرف همُ نمی فهمیم.

چه پنهون کاری؟

اول که ازدواج کردیم نگفت هشت بار ازدواج کرده. کلا با این و اون زیاد می پریده ... طی مرور زمان کم کم فهمیدم.

چقدر درآمد دارین؟

ماهی یک و پونصد.

برای چند ساعت کار؟

از ساعت هشت و نیم اینجام تا هشت و نیم شب.

تعطیلی دارین؟

در ماه دو روز.

چه روزایی؟

بستگی به خود صاحب کار داره.

( دو زن وارد می شوند. یکی سراغ رنگ خاصی از یک مدل کفش را می گیرد. – " هفته ی دیگه میاریم." مشتری می خندد و می گوید:" باشه میام. من که هر روز یه کفش کتونی می خرم." باز خنده سر می دهد و همراه آن دیگری می روند. بعد از رفتن آنها فروشنده رو به من می گوید:" خوش به حالش. اینا کیف دنیا رو می کنن. همین خانومی که رفت تیریالدره. اون وقت میاد اینجا فروشندگی می کنه!")

خونه مال خودتونه؟

نه، اجاره ست.

درآمد به زندگی تون می رسه؟

به سختی.

دوس داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

یکی باشه که واقعا درک کنه آدمُ تو زندگی. از لحاظ مالی کم نداشته باشه از لحاظ عاطفی کم نداشته باشم.

تفریحی دارین؟

نه، چون همه ی روزم کارمِ. صبحا یه ربع به شیش بیدار می شم. شیش و نیم راه میفتم از خونه. تا  11 شبم بیرونم تا برسم خونه.

غذا چی؟

بعضی وقتا خودش درس می کنه. بعضی وقتا می رم می رسم خونه درس می کنم. جمعه هامونم که کلا سر کارم.

ساعت 11 می رسین خونه وقت غذا درس کردنم دارین؟

( می خندد. ) زندگی همینه. آدم متأهل باشه کار کنه همینه.

مشکل عمده تون چیه؟

مشکل ندیدن دخترم. مشکل مالی، تنها بودن یا بی کس بودن. واقعا فکر می کنم دور و اطرافم، پدر و مادرم، همسرم فراموشم کردن. نیستن دوروبرم...

با همسرتون رابطه ی خوبی ندارین؟

هر کدوم مون درگیریم. من می رم خونه خستم. با هم حرف نمی زنیم.

پدر و مادرتون هستن؟

آره. پدرم ازدواج کرده. دو تا بچه داره. مادرم برا خودش می چرخه. سالی یه بارم زنگ نمی زنه.

وضع مالی مادرتون خوبه؟

آره. یه ازدواجی کرده. وضعش خوبه.

مادر بچه دارن؟

نه.

شما به مادر زنگ می زنی؟

نه.

چرا؟

چون خیلی از دستش ناراحتم.

گفتی دیدن دخترت می رفتی دعوا می شد. با کی؟

با عموهاش عمه هاش. چون درحال حاضر اون آدم ازدواج کرده. از اول ازدواج با عموهای دخترم مشکل داشتم. حالا بدتر شده.

مگه بچه پیش پدرش نیست؟

پیش پدرشه. ولی پدرش ازدواج کرده با عموها عمه ها تو یه ساختمونن. الان وضع مالی پدرش خوبه.

بچه پیش پدرشه شما چرا با عمو و عمه ها دعواتون می شه؟

گفتن پیش پدرش نباید برم. بچه را خونه ی خاله ( منظور خانه ی مادر همسرش است. ) می بردن که اونجا دخترم رو ببینم.

این تصمیم کی بود؟

تصمیم عمه هاش بود. پدرش در حال حاضر نمی تونه برا خودش تصمیم بگیره. نصف درآمدشُ از اونا می گیره. چون الان تو شرکت کار می کنه.

حقوقش نمی رسه از اونا می گیره؟

آره.

تو زندگی از چی می ترسین؟

از تنها بودن که همیشه این اتفاق برام افتاده.

از خدا چی می خواین؟

مرگ ... وجدانا مرگُ می خوام چون اون زندگی راحتی یه اون ور. این دنیا رو دوس ندارم. ( سنگینی فضا بد جوری به من فشار می آورد. دارم خفه می شوم. باید خودم را از زیر بار این فضا بیرون بکشم.)

یه چیزی بخواین که رو به جلو باشه؟

پنج سالِ ازش یه بچه خواستم نداده. پنج ساله ازش یه زندگی راحت خواستم نداده.

با تعجب می پرسم:تو وضعیت شما با یه بچه می خواین چه کار کنین؟

چون بلخره منم جوونم دوس دارم مثل مادرای دیگه مادری کنم. الان به عقلم رسیده که یه مادر باشم. کسی که 24 ساعته خونه باشه مادری بکنه نه که حسرت دیگرانُ بخوره.

اینجا وقتی مشتری ندارین بیکارین به چی فکر می کنین؟

به همه چی. به دخترم به زندگیم. به چیزایی که برام اتقاق افتاده. به گذشته ...

دیگه نکته ای هست که بخواین بگین؟

( کمی فکر می کنم.) نه دعا می کنم فقط هیچ کس این اتفاقا براش نیفته. همیشه هم به هم سن و سالای خودم که می خوان طلاق بگیرن می گم نگیرن چون اشتباهِ. همون زندگی رو می شه آدم بسازه اگه دوس داشته باشه.

ازدواج اول تون چند سال طول کشید؟

پنج سال.

این ازدواج چند سالِ؟

اینم پنج سالِ. به شوهرم می گم تو این ذنیا برام خونه نگرفتی تو اون دنیا برام بگیر... قبر مادرش سه طبقه ست. گفتم یه طبقه شو برام بگیر. هر وقت خواهر برادراشُ می بینم می گم یه طبقه زیری رو برای من بگیرین. ( همه ی این حرف هایش جدی است. هیچ نشانی از شوخی در آنها نیست. )

اونا چی می گن؟

هیچی می گن زنت دیوونه شده ... خودم می دونم که مشکلات زندگی داغونم کرده چون کم مشکلی نیست.

مغازه یک دفعه شلوغ می شود که البته می تواند به خاطر اعلان حراجی باشد که روی شیشه زده اند. می پرسم: فروش تون زیاد باشه پورسانت به تون می دن؟

چرا تشویقی می ده هر چند وقت یه بار. صاحب کار خوبی دارم.

خودشم میاد بایسته؟

آره. امروزم رفته جنس بیاره. خیلی وقتا میاد مغازه.

وسایلم را جمع می کنم برای خداحافظی، می گوید:" دیدی چقدر حرف زدم. کسی مثل من این قدر حرف زده؟"

جواب می دهم: آره بابا بیشتر از اینم خیلی بوده!


این گفت و گو در هفتم آذر ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.