پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

نعلبکی با نقش زنانه !


در سفر دیگری به خلخال، یادم نیست به چه دلیل شب سوار اتوبوس شدیم. وسط راه شاید حدود ساعت دو یا سه بعد از نصف شب، راننده کنار یک قهوه خانه نگه داشت تا مسافران استراحتی بکنند و چای بخورند. ما هم پشت میزی نشستیم تا برای مان چای بیاورند. آن زمان عادت قهوه­ خانه های بین راه این بود که تا اتوبوسی جلوی قهوه خانه نگه می داشت و مسافران وارد می شدند کارگرشان با یک سینی پر از استکان های چای و ستونی بالا بلند از نعلبکی در کنارشان بین میزها می چرخید و برای هر مسافری که چای می خواست از سینی اش چای روی میزشان می گذاشت. وقتی سینی به دست به میز ما رسید هنوز حدود هفت هشت تایی نعلبکی در سینی مانده بود. برای همسرم چای گذاشت. برای من قبل از اینکه چای بگذارد یکی یکی نعلبکی را نگاه­ کرد و روی هم کنار قبلی ها ­چید تا رسید به نعلبکی ای که آن را با استکان چای جلوی من گذاشت. من که نفهمیده بودم جریان چیه با تعجب نگاه می کردم و به زور جلوی خنده ی خودم را گرفتم. وقتی استکان را برداشتم تا چای بخورم با دیدن نقشِ روی نعلبکی شگفت زده شدم. تازه فهمیدم کارگرِ قهوه خانه بین نعلبکی ها دنبال چی می گشته. نعلبکی ای که با تصویرِ یک زن تزیین شده بود!

در آن ساعت نیمه شب چنان بهتم زده بود که اصلا به فکرم نرسید میزهای دیگر را نگاه کنم ببینم چند زن دیگر در بین مسافران بودند. آیا من تنها زنِ آن گروهِ مسافران بودم؟ فردای آن روز درخلخال وقتی به اتفاقِ شب قبل فکر می کردم خیلی پشیمون شدم چرا آن نعلبکی را به اصرار هم که شده از صاحبِ قهوه خانه نخریده بودم که یادگاری نگه دارم...

خاطرات سفری

در کامیون....


در یکی از سفرهایی که پویا شاید ده ساله بود که از لحاظ تاریخ حدود سال­ های 73 یا 74 می شود و اصلا یادم نیست به کدوم نقطه ی کشور رفته بودیم می خواستیم از یک شهر به شهر دیگری برویم. در شهر محل استقرارمان ماشینی گرفتیم و گفتیم می خواهیم به فلان شهر برویم. راننده ما را اولِ جاده ای که به طرف شهرِ مورد نظر ما می رفت پیاده کرد. ایستادیم منتظر ماشینی که بیاید و ما را به شهر برساند.

نمی دونم تا حالا به برنامه ی خاصی که ما برای سفرهامون داریم اشاره کرده ام یا نه. به هر حال اینجا می نویسم. ما معمولا برای هر سفر یک شهر را به عنوان محل استقرار انتخاب می کنیم و روزهامون را با گردش در شهر یا جاهای دیدنی اطراف آن یا رفتن و دیدن شهرهای نزدیک آن پر می کنیم.

برگردم به خاطره ی این سفر. ما همچنان ایستاده بودیم. ساعت یک یا دو بعد از ظهر بود. ساعت به این دلیل یادم مونده چون هوا خیلی گرم بود. عرق بود که از سر و تن ما روان بود. سه تایی به هم نگاه می خندیدیم و می خندیدیم. بیابانِ برهوت بود. پرنده هم پر نمی زد. البته یک اتاقک خالی با درِ قفل شده پشت سرمان بود. شاید زمانی اتاق مأموری بوده که برای عبور و مرور ماشین ها کاری انجام می داده. یادم نیست چقدر منتظر ایستادیم تا اینکه یک کامیون آمد. کنار ما توقف کرد و پرسید کجا می خوایم بریم. جواب ما را که شنید گفت:" منم همون جا می رم. می تونم شما را ببرم. کامیون جا داره." دیگه چی می خواستیم....

قرار شد من و پسرم در فضای پشت صندلی راننده بشینیم و همسرم جلوی کامیون کنار راننده. وقتی من و پویا داشتیم به اصطلاح از رکاب کامیون بالا می رفتیم راننده گفت که چون اون پشت فرش شده کفش هامون را دربیاریم. در آوردیم و رفتیم پشت صندلی راننده که مثل اتاقکی کوچیک، فرش شده و مرتب و تمیز بود. نمادی از شخصیت خاصِ راننده ی این کامیون. در گوشه ای وسایل خواب یک نفره هم بود. جای راحت و جمع و جوری بود برای استراحت راننده ها وقتی در مسیرهای طولانی نوبت عوض می کردند.  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

مامان اگه این آبُ نخوره می میره ...!


در یکی از سفرهای مان به ماسوله که پویا شاید چهار ساله بود مسیری را در فضای کوهستانی روبروی شهر انتخاب کردیم و آرام آرام بالا می رفتیم. خسته که شدیم دنبال جای صافی بودیم که بتوانیم زیراندازمان را روی زمین بیندازیم تا کمی استراحت کنیم. اتفاقا به زمین صافی رسیدیم که با چند درخت قدیمی با شاخه های انبوه در کنار آن، منظره ی زیبایی پیدا کرده بود. بعد از خوردن چای و کمی تنقلات وقتی به زمین صاف نگاه می کردم ناخودآگاه به فکرم رسید که چه جای مناسبی است برای مسافرانی که در طبیعت چادر می زنند. البته که ما از آن دسته مسافران نیستیم چون ماشین نداریم.

محل باصفایی بود. بخصوص که ما زیراندازمان را در زیر بی شمار شاخه های درختی کهن سال انداخته بودیم که مانند چتری مانع تابش گرم اشعه ی خورشید به ما می شد. من که همیشه عاشق خوابیدن در فضای باز و بخصوص در طبیعت بودم و هستم در آن هوای فرحبخش با تماشای برگ های پاکیزه ی درختان و بوته ها به خوابی خوش رفتم. نمی دانم چقدر خوابیدم ولی وقتی چشم هام را باز کردم از دیدن نور زیبایی که اشعه ی آفتاب بعد از گذشتن از سبزینه ی برگ ها به چشمم می تاباند غرق در لذتی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. می دیدم و سیر نمی شدم.

اما باید بلند می شدیم و به راه مان ادامه می دادیم. آن روز با حال و هوایی که داشتیم؛ سرزنده از دامنه ی کوه بالا می رفتیم. از میان بوته های به هم فشرده و از روی تنه های درختانی که به زمین افتاده و روی آنها را خزه ی سبز پوشانده بود با جد و جهد بالا می رفتیم. تشنه می شدیم. آب همراه مان کم و کمتر می شد. یادم نیست چطور شد که من خیلی از پسر و همسرم تشنه تر شدم. آب هم تمام شده بود.

 البته در آن فصل سال همیشه باریکه های آب، جوی مانند، از دامنه های کوه سرازیر می شد. از تجربه ی سفرهای قبل این را هم می دانستیم که آب زلالی نیست. آبی است که خاک و خاشاک دامنه ی کوه را هم با خود پایین می آورد. به دلیل همین زلال نبودن وقتی در سفرهای قبلی باز آب کم می آوردیم و پویا تشنه می شد از آن آب به او نمی دادیم و راضیش می کردیم که تا برگشتن به شهر صبر کند.

اما آن روز تشنگی من تحمل ناپذیر شده بود. از بی آبی داشتم خفه می شدم. به همسرم با نگاه گفتم که "دیگه نمی تونم صبر کنم". لیوانی از همان آب خاک و خاشاک دار پر کردم. پویا با تعجب به من و پدرش نگاه کرد و گفت: "مامان می خواد این آبُ بخوره؟!" همسرم هم که همیشه در چنین مواقعی چشمانش پر از شیطنت می شود به سادگی گفت: "پویا جون مامان اگه این آبُ نخوره می میره...!"

خاطرات سفری

تاریخ یا طبیعت ......؟


 در سفری که به انزلی رفته بودیم شبی داشتیم در ساحل قدم می زدیم رسیدیم به پنج شش نفر که دور آتش نشسته بودند و حرف می زدند. در آن زمان هنوز عادت نکرده بودیم که قبل از حرکت در مورد دیدنی های محل سفرمان پرس و جو کنیم. به همین دلیل با دیدن آنها در ساحل جلو رفتیم سلام کردیم و پرسیدیم که اون اطراف جاهای دیدنی کجا هست. گفتن خلخال رفتین؟ گفتیم نه. گفتن پس برین دیدنیه.

خلخال که رسیدیم دنبال جایی گشتیم برای شب خوابیدن. مهمانخانه ای را نشان دادند. مهمانخانه ی عجیبی بود چون اتاق هایش بزرگ و پر از تخت بود! گفتیم ما سه نفر بیشتر نیستیم. گفتن کوچکترین اتاق ما پنج تخت داره. ظاهرا مهمانخانه برای استفاده ی کاروان های ورزشی ساخته شده بود.

از اهالی شهر شنیدیم که در چند کیلومتری خلخال منطقه ی سرسبزی هست با چشمه های زیاد که خیلی دیدنی است. ماشینی گرفتیم تا ما را به آنجا ببرد. طبیعت منطقه واقعا زیبا بود. در حین پیاده روی از کنار فضایی گذشتیم پوشیده از بوته های سبز و انبوه گل های وحشی با درختانی سر به فلک کشیده که مانند پرچینی گل ها و بوته ها را در بر گرفته بود. راهی پیدا کردیم و رفتیم وسط گل های وحشی ای که چنان قد کشیده بودند که فقط سر و بالا تنه ی ما را نپوشاندند. از گلزار که گذشتیم به فضایی رسیدیم که تا چشم کار می کرد جوی های آب زلال شادمانه هر کدام به سویی روان بودند. انگار آب همه جا دوره مان کرده بود. تازه آن وقت بود که یادمان آمد آب این جوی های خروشان از چشمه های فراوان آن منطقه می آید.

روز بعد از خلخال به اردبیل رفتیم. بازار سرپوشیده ی شهر را می گشتیم که گرسنه مان شد. از مغازه دارها پرسیدیم کجا می تونیم غذای خوب بخوریم. گفتند اگر دیزی دوست دارین به فلان قهوه خانه برین دیزیش عالیه. رفتیم. واقعا درست گفته بودن. دیزی را آوردن در ظرف های مخصوص سفالی. روی دیزی را با یک تکه سیب­زمینی و یک برش گوجه فرنکی با سلیقه­ تزیین کرده بودن که هنوز می­ جوشید و بخار خوش بویی از آن بلند می شد. تا آب دیزی را در کاسه ریختیم و نون توش تلیت کردیم و مشغول خوردن شدیم یک خانواده ی کرد آمدن و پشت میز روبروی ما نشستن.  ادامه مطلب ...