پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

دختر مجرد 42 ساله

آینده برایم تاریک نیست

 

فروشگاه بزرگی است. از پشت شیشه که نگاه می کنم در انتهای آن شخصی پشت پیشخوانی نشسته است. موهای فرفری اش رهاست. معلوم نیست زنی است که روسری یش کنار رفته یا مردی که موهایش را بلند کرده. به هر حال باید وارد شوم تا شانسم را امتحان کنم؛ آیا گفت و گو می کند ...؟

***

وقتی نزدیک پیشخوان می رسم با اینکه در حال حرف زدن با گوشی اش است بلافاصله جواب سلامم را می دهد و می پرسد چه می خواهم. کارم را که توضیح می دهم با دقت گوش می دهد و می گوید:" پس صبر کنین تا تلفنم تموم بشه."

 بعد از پیشخوان، اتاقی چند پله پایین تر از فضای ورودی هست که مردی در آنجا پشت میزی نشسته و با تلفن صحبت می کند. منتظرم که بعد از قطع گوشی قبل از اینکه صحبت را با من شروع کند برود و از آن مرد اجازه بگیرد. ظاهرا" اشتباه فکر می کردم چون به محض قطع گوشی از صندلی اش بلند می شود و می ایستد؛ آماده برای گفت و گو.

کارتون چیه؟

اینجا؟ تلفن جواب می دهم، مشتری هایی که زنگ می زنند. فاکتورهایی که دستم میادو هندِل می کنم. منشی واحد فروش می شه گفت.

چه فروشگاهی هست اینجا؟

اینجا فروشگاهی هستیم که پکیج دیواری و دیگ می فروشیم. خدمات هم داریم.

چند ساله به این کار مشغولین؟

این کار، پنج ساله.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

از کار قبلی که بیرون آمدم دوستی اینجا رو معرفی کرد چون آشناییت داشت می گفت شرکت خوب و معتبریه.

شغل قبلی تون چی بود؟

تو ... مسئول دفتر و سرپرست اداری بودم. با اینکه کار بهتری بود ولی ترجیح دادم کاری داشته باشم که خودم آرامش بیشتری داشته باشم تا اینکه کاری داشته باشم که دهن پرکن باشه.

یعنی از کار قبلی به اختیار خودتون اومدین بیرون؟

من هر جا کار کردم به اختیار خودم اومدم بیرون. هیچ وقت من و اخراج نکردن. ( هنوز ایستاده جواب می دهد. خواهش می کنم که بنشیند ولی قبول نمی کند. می گوید راحت است. صندلی ای نیست که من رویش بنشینم پس او هم راحت تر است که مثل من بایستد.)

ناگهان قبل از اینکه من سؤال بعدی را بپرسم خودش جواب می دهد:

من 42 سالمه و فوق دیپلم دارم! (با خنده نگاهش می کنم. می بینم که چشمش به برگۀ سؤال هاست.)

چه رشته ای؟

تکنولوژی آموزشی.

اهل کجا هستین؟

اهل تهرانم ولی اصالتا" گیلانی ام.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

آره. من کار آرایشگری را بیشتر دوست داشتم. بعد از دبیرستان حسابداری را دوست داشتم. مثلا" یکی از دلایلی که از اینجا خوشم میاد اینه که با عدد و رقم سر و کار دارم. (صحبت عدد و رقم که می شود یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه می زند! سنش؛ 42 سال ... وقتی سنش را شنیدم خیلی تعجب کردم چون خیلی جوان تر به نظر می آید. ولی در آن لحظه، شیطنت ش از خواندن سؤال و بلافاصله جواب دادنش باعث خنده و تعجب دیگری می شود که تعجب اول را از یادم می برد!)

سن تون اصلا" به شما نمیاد؟

چون ازدواج نکردم بهم نمیاد. اگه ازدواج می کردم ... بلخره ازدواج، زایمان زن و یه خورده میندازه. همه می گن که سن ت بهت نمیاد. (به چهره اش نگاه می کنم. همچنان آرام است. همان طور که از اول صحبت بوده. نه شعفی در چشمانش می بینم نه حسرتی.)

چرا تو کار قبلی آرامش نداشتین؟

اونجا فشارش، استرس کاری بالا بود. اگه دیر میامدم چند دقیقه، مدیرش گیر می داد. مثلا" صبح ها همش با استرس بیدار می شدم که نکنه دیر برسم. ولی اینجا اون طوری نیست. الان با استرس از خواب بلند نمی شم. هر وقت بخوام مرخصی می گیرم. اونجا اصلا" نمی تونستم. رئیسی بود که اصلا" درک نمی کرد. (من هم در همین مدت مصاحبه این نکته را متوجه شده ام. چون افرادی که به فروشگاه می آیند بی تفاوت از کنار ما می گذرند بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من که خودکار به دست،  تند تند می نویسم بیندازند. از شما چه پنهان هر لحظه منتظر بودم که کارکنان اتاق بغلی بیایند و اعتراض کنان بپرسند چی می پرسی و می نویسی؟ تمام نشد؟)

چه موقعی احساس شادی می کنین؟

من چون ورزش می کنم حس خوبی بهم دست می ده. وقتی بچه های خواهرم و می بینم دیگه ناراحت نیستم. گهگاهی که فیلم می بینم حالم خوبه. زمان، خوب برام می گذره. چون دختر شیطون و شادی هستم با دوستام خیلی وقت می ذارم و اون روزا برام بهترین روز و بهترین ساعته.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

الان؟ دوست داشتم چون الان تنها چیزی که من و خیلی اذیت می کنه چون پدر و مادرم سن شون بالاست و مادرم مریضی فراموشی داره دوست دارم تنها زندگی کنم و هیچ کی به کارم کار نداشته باشه. آره یه وقتایی می گم اَه، این چه زندگیه؟ می خوام یه جای بهتر زندگی کنم یا مثلا" دکور خونه این شکلی باشه یا تنها زندگی کنم ولی تهش باز می گم نه، بابا و مامانم خوبن. تهش می گم ناشکریه. می گم خدایا ببخش. ناشکریه. ولی دوست دارم خونه رو بکوبیم دوباره درست کنیم ولی پولش نیست. ( حتی گفتن این موارد هم آرامش چهره اش را به هم نمی زند.)

چرا شریکی نمی سازین؟

من خودم برا خودم خونه دارم شخصی ولی باید با پدر و مادرم زندگی کنم چون پیرن. باید مواظب شون باشم.

خواهر و برادر ندارین؟

چرا؛ دو تا خواهر، یه برادر. ازدواج کردن. خواهر کوچیکَ مم ازدواج کرده.

به شما تو نگهداری پدر و مادرتون کمک نمی کنن؟

خیلی کم چون درگیرن اونا.

پس وقتی سر کارین پدر و مادرتون چه کار می کنن؟

نه، در اون حد نیستن که از کارافتاده باشن. پدرم سرحاله خدا را شکر. فقط مادرم فراموشی داره. من دلم نمیاد ول شون کنم. به شون وابسته هستم. بقیۀ خواهر و برادرا رفتن مثل من وابستگی ندارن.

خونه رو هم که می گین شریکی می شه ساخت، من بخوام هر کاری برا خونه بکنم چون ارثه همش مال من که نیست. خرج می کنم البته مثلا" مبل عوض می کنم فرش، پرده. ولی دکوراسیون خونه را بخوام عوض کنم باید 40، 50 تومن خرج کنم. ولی می گم نکنم که پول برا خودم بمونه. مثلا" می گم یه خونه گرفتم 40 متری، برم اونجا خرج کنم چون اینجا که کامل مال من نیست یا برم مسافرت. من عاشق سفرم ولی حالا این قدرگرون شده هر جا بخوای بری باید 14، 15 تومن بذاری. (به نوشته های من نگاه می کند و می پرسد:"این قدر تند تند می نویسین بعدا" تو خونه می تونین خط تون و بخونین؟" می خندم و آنی به ذهنم می رسد که رویش نشده بگوید این خط خرچنگ قورباغه! و جواب می دهم: می تونم. عادت کردم.)

سفر داخلی چی؟

دوست ندارم. اصلا" حال نمی ده بهم. چون من خودم شمالی هستم این قدر اون طبیعت من و ارضا کرده که اصفهان و شیراز من و نمی گیره.

شمال رو خوب گشتین؟

نه، اونجاهام جاهای بکرش رو ندیدم. چون اکثرا" وقتی پیش بیاد با خانواده ام باید برم. دوست ندارم با خانواده. بیشتر با دوستام دوست دارم.

خب، با دوستات تون برین؟

سخته چون من همۀ دوستام ازدواج کردن هماهنگ کردن آدمای زیاد تو سفر سخت تره. اونا بچه دارن ...

مخالف ازدواج هستین یا پیش نیامده؟

نه، من خیلی هم خواستگار داشتم ولی احساس عاطفی که به یه نفر داشتم باعث شد منطقی به کسای دیگه فکر نکنم. دوست داشتم با اون بشه، خواستگارای دیگه رو رد می کردم که اون بشه که نشد. به خاطر این، موردهایی که پیش میامد همش می گفتم نه نه. حالا که دیگه سنم رفته بالا ... و این شد شکستی که من داشتم.

چرا نشد؟

اونا قصد ازدواج نداشتن. سه تا مورد پیش اومد که من عاطفه پیدا کردم ولی اونا نخواستن ازدواج کنن.

شما همیشه این قدر آروم هستین؟

نه، عصبانی هم می شم ولی کلا" آروم حرف می زنم. بخصوص صبح ها خیلی عصبانی می شم. من چون وسواس دارم وقتی مادرم وسایل خونه را جا به جا می کنه عصبانی می شم.

مثل چی؟

مثلا" سفره ها رو جا به جا می کنه. می بینم پیدا نیست. باید دو ساعت بگردیم. چون یادش می ره کجا گذاشته. مثلا" دو تا سفره گم شده.

چقدر درآمد دارین؟

نزدیک سه تومن هست. (کیف می کنم که راحت و سریع مبلغ را می گوید.)  

از درآمدتون خرج خونه می کنین؟

بیشترش مال خودمه ولی خرج خونه هم می کنم. مثلا" پرده ها رو خودم عوض کردم.

منظورم هزینۀ خورد و خوراک بود؟

با من نیست ولی اگه دلم بخواد صد، صد و پنجاه، دویست گاهی پیش میاد تو ماه خرج کنم ولی حساب شو ندارم.

حقوق بازنشستگی پدرتون کافی نیست؟

آره، ولی خب این قدر شرایط سخت شده که به همه فشار میاد ولی خدا را شکر خوبه.

چه تفریحی دارین؟

باشگاه ورزش، فیلم دیدن، با دوستام دور هم جمع شدن.

چه ورزشی؟

تی آر ایکس. ( تا این لحظه به گوشم نخورده. می گوید:"انگلیسی می نویسن ...!!)

چه ورزشی هست؟

(کمی فکر می کند.) چه جور توضیح بدم؟ ورزش قدرتی یه. پیشرفته ست. لاغرت می کنه و بیشتر هیکل ت را تناسب می ده. قدرت بدنی بالا می خواد. اگه شل و ول باشی کم میاری نمی تونی این ورزش رو انجام بدی. مثل ایروبیک نیست.

ورزش کدوم کشور هست؟

نمی دونم از کجاست ولی می دونم که تموم و سیله هاش از اون ور میاد.

چه مشکلی دارین؟

(به من نگاه می کند و به فکر فرو می رود.) مشکل؟ همین چیزایی که گفتم. فشاری که الان روی منِ به عنوان اینکه دارم با آدمایی زندگی می کنم که تفاوت سنی مون زیاده. مشکل اینه که چیزی را که دوست داری الان برات فراهم نیست و این می شه مشکل.

تو زندگی چیزی هست ازش بترسین؟

(فکر می کند.) ترسیدن؟ آره، مثلا" تنهایی خودش ترسه. از دست دادن عزیزان چون بخصوص به دو تا از بچه های خواهرم خیلی وابستگی دارم. مثلا" حتی خواهرم می خواد بچه شو بفرسته مدرسه، من نگران مدرسه ام که شاگرداش سالم باشن. مثل اینکه بچۀ خودمِ. ولی بیشتر از تنهایی خودم در آینده هراس دارم. اما چون دختر خیلی اکتیو و شادیم و خیلی دوست دارم باز تهش احساس می کنم پیری خوبی خواهم داشت. آینده اون قدری برام تاریک نیست. یعنی می ترسم ولی وقتی به تهش فکر می کنم به خودم می گم نترس خوب می شه. می گن عاقبت به خیری. می گم خوب میشم نترس.

زندگی خوب به نظر شما چه جور زندگیه؟

فقط آرامش. (تکرار می کند.) فقط آرامش. همدیگه رو آدما بفهمن. اذیت نکنن همدیگه رو.

از خدا چی می خواین؟

تنها چیزی که شاید واقعا" می خوام اینه که محتاج کسی نشم. همین واقعا" همین و می خوام.

دیگه نکته ای هست که بخواین بگین؟

نه. خیلی سؤال بود. ( ولی همین طور به برگۀ سؤال ها نگاه می کند. شاید دارد فکر می کند.) اعتماد به نفسم پایینه. در حالی که اصلا"به نظر نمیاد. ظاهرم نشون نمی ده. یعنی پاش بیفته برا کارای جدید اصلا" اعتماد به نفس ندارم. این ترس و پدرم به من داده.

چه جوری؟

از بس به من گفته نکن، می گیرنت، من نیستم با تو، همسایه ها چی می گن؟ اگه اتفاقی بیفته من نمیام نجاتت بدم. سنگین برو سنگین بیا.

مگر می خواستین چه کار کنین؟

مثلا" می خواستم سرمایه گذاری بکنم پدرم می گفت نکن نکن. به خاطر همین کارمندی رو انتخاب کردم چون اگرم می خواستم کار دیگه ای بکنم این قدر گفتن نه نه که اصلا" اعتماد به نفس ندارم.

برای خواهر و برادرتون هم همین طور بودن؟

بله. من اگه پدرم این قدر سختگیری و تاریک فکری نداشت یا بحث مالی نبود ... مثلا" نمی ذاشت از این منطقه برم منطقۀ دیگه اگه کلاسی اون جا بود. باید اون کلاس و از دست می دادیم یا می گفت پول ندارم ... که همۀ اینا باعث شد ما دنبال آرزوهامون نریم. پدرم ناخواسته خیلی به ما ضربه زد. (در همه حال آرامشِ چهره اش برقرار است. شاید در اثر تمرینی است که به خودش داده. آنجا که می گوید:"عصبانی می شم ولی کلا" آروم حرف می زنم.")

خونه تونو اجاره دادین؟

بله. درآمدم با اجاره سه و نیم می شه.

پس انداز دارین؟

پس نداز می شه گفت همین خونه است و ماشین و طلا. ولی همیشه دوست دارم تو حساب م پول باشه که ندارم. مدیریت مالی ندارم. راه به راه پولا رو خرج می کنم.

چرا به بچه های خواهرتون وابسته هستین؟

کلا" عاشق بچه هام. ولی این دو تا کوچیکه رو خیلی دوست دارم. (با ذوق تصویر بچۀ کوچک خواهرش را در گوشی اش نشانم می دهد.) وصیت م اینه که همه چیم بعد از من به این دو تا برسه.

خواهرتون چند تا بچه دارن؟

خواهر کوچیکه همین دو تا پسر رو داره.

وصیت نامه هم نوشتین؟

بله. وصیت نامۀ محضری نوشتم. چون خواهر بزرگم وضع ش خیلی خوبه. احتیاجی به خونۀ 40 متری من نداره.

 

این گفت و گو در تاریخ بیستم تیر ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.