پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گپ و گفتی با کلیدسازی که سختی های زندگی او را آبدیده کرده است


20 ساله کلید می­ سازم


وقتی شنید که می­ خواهم در بارۀ کار و زندگی­ اش با او حرف بزنم گفت: " من ارتباط مردمیم ضعیفه. آدرس یه نفرو که از 10 سالگی کلیدسازی می­ کنه بتون می دم. با اون حرف بزنین.  "

وقتی مغازه­ اش را پیدا کردم و گفتم هدفم از چاپ گفت و گو با مردم در روزنامه این است که با هم مهربان­تر بشویم کوتاه مکث کرد.خندید و گفت: " اینکه خوبه. خانمم همش می­ گه داستان زندگیت  را بنویس. هم مردمو می ­خندونه هم گریه می ­ندازه."

***

از کارتون بگین؟

کارم کلیدسازیه ولی تنوعش بالاس؛ کار ریموت، دزدگیر، قفل ، گاوصندوق، کلیدای رمزدار و کددار کردن ماشینا.

 ( تا وارد مغازه ­اش شدم اولین چیزی که چشمم را گرفت نظم و ترتیب چیدن اجناس بود که از سلیقۀ خوب صاحب آن خبر می ­داد.)

چند سال­تونه، از کی کلیدسازی می­ کنین؟

الان 35 سالمه. تقریبا" 20 ساله کلیدسازم.

شغل پدری­تونه که از 15 سالگی شروع کردین؟

شغل پدریم هست ولی از اون یاد نگرفتم. پدرم تهران با موتوردوره­گرد بود. کلید می­ساخت. اون موقع­ها مغازه نبود.من و مادرم شهرستان بودیم. شیش ماهه بودم که پدرم تصادف کرد. به رحمت خدا رفت. بچۀ اولشون بودم. مادرم جوون بود. اونم شوهر کرد بعد شیش سال. بعد با مادربزرگم زندگی می­کردم. سوم راهنمایی را که گرفتم اومدم تهران . آهنگری کار کردم دو سال. بعد رفتم کلیدسازی. تهران را نمی­شناختم. چند سالی شاگردی کردم. از همشهری­هام که اکثرا" تو این کار هستن یاد گرفتم. بعد واسۀ خودم کار کردم.

چطورشد بعد از آهنگری رفتین طرف کلیدسازی؟

خب،شغل پدری بود. یه جورایی دوستش داشتم. هم خیلی فنی­ یه هم یه تجربه­ های شیرینی توش هست. از دکترش، مهندسش، خلبانش همه میان سراغت که آقا بیا در خونه گیر کرده، ماشینم قفل شده یا گاوصندوقم بسته شده فقط به دست شما باز می­ شه.

کلیدسازی را از کجا شروع کردین؟

به خونۀ دوماد دوستم ، که الان تقریبا" 30 ساله رفیقیم، زنگ زدم که با دوستم حرف بزنم. دومادش که اونم کلیدسازه اول گوشی را برداشت. بعدا" از دوستم پرسیده بود این کیه. چه قشنگ و مؤدب صحبت می­ کنه. بگو بیاد پیش خودم کار کنه.

اون موقع چند سالتون بود؟

فکر می­ کنم 14، 15 ساله بودم. اون موقع­ ها اوستاکار کم بود. زمان ما یادمه تو مدرسه هر کلاسی 40 تا دانش ­آموز بود. اینا یه دفعه اومدن تو کار. شاگرد زیاد شد. کار کم بود. کار سخت گیرمی ­اومد. وقتی اون منو قبول کرد یه مدت پیشش کار کردم. جای خواب نداشتم. پول کمی به من می­ داد. نمی­ تونستم خونه کرایه کنم. همشهری­ام تو یه محلۀ دیگه­ ای تو فرش فروشی­ ها کار می­ کردن، همون جا هم می­ خوابیدن. من یه سال یواشکی جوری که صاحب اونجا منو نبینه می­ رفتم پیش اونا می­ خوابیدم. تا اینکه منو دید. باهام حرف زد. گفت:" یکی را بیار ضمانت­ تو بکنه. " داییم اینجا کلیدساز بود. دایی­مو می­ شناخت. دیگه راحت شدم. سه سال تو فرش فروشی می­ خوابیدم.

برای غذا چه کار می­ کردین؟

یه نونوایی سنگکی بغل­ مون بود که اکثر اوقات آبگوشت می­ گذاشتن. منم با اونا آبگوشت می­ خوردم. یا مثلا" با صاحب دکه نون و ماستی، تن ماهی می­ خوردیم. شبام تو فرش فروشی نون پنیرخیار یا گوجه بود. نداشتیم. من روزی 500 تومن حقوق می­ گرفتم. با 500 تومن باید صبحانه، ناهار و شام می ­خوردم. کرایۀ ماشین داشتم، حموم. لباس باید می ­خریدم.

چه جوری می­ رسوندین؟

به سختی. وقتی می ­رفتیم خونۀ مشتری انعام می­ داد انگار دنیا را به ما داده بود.خیلی ارزش داشت واسم.

چند وقت پیش داماد دوست ­تون بودین؟

سه چهار ماه بودم. بعد شنیدم یه بنده خدایی تو کار گارصندوق خیلی حرفه­ ایه. یه شیش ماهی پیش اون بودم تا کارویاد گرفتم. بعد رفتم پیش یکی که تو کار قفل، سوییچ و شیشۀ بالا­بر ماشین خیلی وارد بود. یه دکه داشت کنار خیابون با یه سایه­ بون. برف که می­ اومد ما از زور سرما یه پیت حلبی می ­ذاشتیم جلومون، 20 لیتری. توش چوب می­ ریختیم. آتیش می­ زدیم. دود می­ کرد. شهرداری می­ اومد دعوا می­ کرد. یه وضعی داشتیم. همین جوری گذروندیم تا کارو یاد گرفتم. (خیلی تند تند حرف می­ زند. نمی­ دانم می­ خواهد کار زودتر تمام شود یا عادتش است. ) بعد شروع کردم برا خودم دنبال جا گشتن که دیگه کارگری نکنم. یکی از همشهری­ ها منو دید گفت :" شنیدم دنبال جا می ­گردی. من یه جایی را سراغ دارم. بیا اونجا رو با هم راه بندازیم." ما رو برد خونه­ شون شام. تحویل ­مون گرفت. بعد از شام با پیکانش ما را برد مغازه را نشون داد. یه پیکان صفر داشت. اون موقع ماشین شاخی بود واسۀ خودش.

ماشین شاخ؟  ادامه مطلب ...

آرزوها پسر 10 سالۀ آدامس فروش


می‌خوام پولدار بشم!


کنار خیابان راه می‌رفت با جعبه کوچکی در دستش، به دنبال مشتری. از پیاده‌رو صدایش کردم. آمد. تا شنید می‌خواهم با او حرف بزنم، گفت: “بذار داداشم بیاد.” و به پسری کوچک‌تر از خودش که از پله‌های پل عابرپیاده با ته‌مانده‌ای از گریه در صورتش، پایین می‌آمد اشاره کرد.

***

چی می‌فروشی؟

آدامس.

جای دیگه‌ای می‌ری برای فروش؟

می‌خوام برم بالا، معلم.

اونجا بهتره؟

آره بد نیست.

کی بهت گفته؟

خودم.

چند سالته؟

10 سالمه. (تعجب می‌کنم. هیکلش خیلی ریزتر از آن است که 10 ساله باشد).

چند وقته آدامس می‌فروشی؟

خیلی وقته! (حالتی به چهره‌اش می‌دهد انگار که سال‌هاست آدامس می‌فروشد.)

مثلاً چند سال؟

مثلاً شاید یه پنج سالی بشه.

یعنی از پنج سالگی می‌اومدی؟

نه هشت، نه این قدا بود سالم.

این‌که می‌شه یک سال یا دو سال، پنج سال نمی‌شه؟

نه، خیلی وقته من تو کاسبی‌ام. تو اصفهانم کاسبی می‌کردم.

کی؟

پارسال.

اونجا چی می‌فروختی؟

چسب می‌فروختم، چسب زخم.

اهل کجایی؟

اهل ایران. (با تعجب به چهره‌اش خیره می‌شوم که نگاهم روی موهای به دقت شانه‌زده‌اش به مدل تن‌تنی ثابت می‌ماند.)

اهل کدام شهر هستی؟

شمال.

کی اومدی تهران؟

(به برادرش که قبلاً گفته شش سالش است اشاره می‌کند.) من اندازه این بودم اومدم. نمی‌دونم یادم نیست.

چطور شد از اصفهان اومدین تهران؟

خب دیگه اونجا وضعمون خوب نبود. اومدیم ببینیم اینجا چی می‌شه.

کی می‌آیی، کی برمی‌گردی؟

من یه وقت شب ساعت دو می‌یام. یه وقتی ساعت 12. ساعت نُه، 10، 11 برمی‌گردم همین.

درس خوندی؟

تازه دارم درس می‌خونم. (برادرش که تا حالا ساکت کنار ما ایستاده می‌گوید: “منم دارم درس می‌خونم”. شیرینی چهره‌اش چشمانم را نوازش می‌دهد.)

کلاس چندم هستی؟

اول.

چرا اینقدر دیر رفتی مدرسه؟

خب دیگه هرجا می‌رم بیرون می‌شم. داداشم اول بود. اون دومه. من هنوز اول موندم.

چند ساله مدرسه می‌ری؟

من یه دو سالی می‌شه.

پدرت چه کار می‌کنه؟

‌هیچی. کار پیدا نمی‌کنه.

قبلاً چه کار می‌کرد؟

بنایی.

چند تا خواهر و برادر داری؟

کلاً 10 تا. چهار تا دختر شیش تا پسر.

چند ساله هستن؟

شیش ساله، سیزده ساله، 11، 12، 14، کوچیکه رو نمی‌دونم چند سالشه. (برادرش که تمام حواسش به سوال و جواب ماست می‌گوید: “دو سالشه.” ولی برادر بزرگ‌تر قبول نمی‌کند.) نه، تو از کجا می‌دونی چند سالشه.

برادر یا خواهر بزرگ‌تر نداری؟

نه. (باز برادر کوچک‌تر جواب می‌دهد: “یه خواهر بدلی داشتیم مرد.” می‌خواهم پرس‌وجو کنم خودش زودتر می‌گوید) نه، خالی می‌بنده.

هیچ‌کدام از برادر و خواهرات عروسی نکردن؟

چرا، برادرم. یه دونه.

به شما کمک نمی‌کنه؟

خودش بی‌پوله. از بابام پول می‌گیره. بابام حالا می‌ره گنجشک می‌‍فروشه. گنجشک می‌خره هفت‌هزار تومن، 25هزار، 20‌ هزار، 40‌ هزار تومن می‌فروشه.

گنجشک می‌خره هفت‌هزار تومن؟ چه‌جور گنجشکی هست؟

گنجشک قناری دیگه. کاسب شده. پولایی که ما می‌بریم خونه، نصفشو می‌ده گنجشک می‌خره. یه روز، دو روز می‌زاره تو خونه بعد می‌فروشه. (با حالتی از افتخار در چهره‌اش ذوق‌زده ادامه می‌دهد) یکی‌شونو فروخت یه ضبط گرفت، با 15‌ هزار تومن.

چقدر درآمد داری؟ 

ادامه مطلب ...

همیشه کم حرف می زنم


خندیدن نمی‌داند


در سایه باجه بلیت‌فروشی نشسته است. نایلون کوچک یک متر در یک متر را جلویش پهن کرده و چند پیراهن مردانه روی آن چیده است. پسر بچه بسیار تمیز و مرتبی است. از هر چند عابری که از آنجا می‌گذرند یکی، دو نفر می‌ایستند، خم می‌شوند و پیراهن‌ها را برانداز می‌کنند. اندازه مناسب خود را که می‌یابند، تازه پیراهن را از کیسه نایلونی‌اش بیرون می‌آورند، تاهایش را باز می‌کنند تا آن را از نزدیک بهتر ببینند. روی قیمت چانه می‌زنند. پسر هیچ تخفیفی نمی‌دهد. مشتری دست خالی می‌رود و او مشغول تا کردن پیراهن می‌شود. آن را در بسته‌اش می‌گذارد. بساطش را دوباره منظم می‌کند. به دیواره باجه تکیه می‌دهد و در انتظار مشتری بعدی به عابران چشم می‌دوزد.

***

در پیاده‌رو روزنامه‌ای پهن می‌کنم و کنار بساطش می‌نشینم. چندان میلی به حرف زدن ندارد. با اعتراض می‌گوید: “چرا با من می‌خواهی حرف بزنی؟” توضیح می‌دهم که این کار من است که با کودکانی که در خیابان‌ها کار می‌کنند، صحبت کنم.

چند وقته پیراهن می‌فروشی؟

یه سه، چهار ماهی می‌شه.

قبل از آن چه کار می‌کردی؟

(لبخند کمرنگی می‌زند.) پسته می‌فروختم با بابام.

چرا الان پیراهن می‌فروشی؟

چون هوا گرمه، پسته نمی‌خرن.

پیراهن را چند می‌فروشی؟

2800 تومن.

خودت از کجا می‌خری؟

بابام می‌خره، از مولوی.

بابات چند می‌خره؟

نمی‌دونم. فکر می‌کنم 2150، 2200 می‌خره.

چند سالته؟

(اصلاً حوصله حرف زدن ندارد. خیلی خلاصه و کوتاه جواب می‌دهد.) من ده سالمه، ده‌ونیم.

درس خوندی؟

دو کلاس.

چرا؟

چون نمی‌رفتم. تازه دارم می‌رم. (باز مشکل حل نشد.)

چرا نمی‌رفتی؟

ایرانی‌ها رو نمی‌گرفتن. شناسنامه باید داشته باشیم. (اصلاً به او نمی‌آید افغانی باشد با آن وضع مرتب ظاهریش.)

چند ساله ایران اومدی؟

شیش سال، پنج سال و نیم.

حالا شناسنامه داری؟

نه، مدرسه افغانی‌ها می‌رم.

همیشه اینجا می‌شینی؟ چند ساعت در روز اینجا هستی؟

همیشه همین‌جا هستم. ساعت‌های 10 می‌آم تا ساعت 12، یک.

بعدازظهر نیستی؟

می‌رم خونه.

خونه چه کار می‌کنی؟

هیچی، درس می‌خونم می‌رم. (متوجه کلمه‌ای که می‌گوید نمی‌شوم. از بس بی‌اعتنا حرف می‌زند و مدام روی ساک خالی‌اش، که به اصطلاح زیراندازش شده است، خودش را جابجا می‌کند. دوباره که می‌پرسم کجا می‌رود جواب سربالا می‌دهد.) می‌ریم دیگه یه جاهایی، تابستانه.

الان خونه درس می‌خونی یا کلاس می‌ری؟ 
ادامه مطلب ...