پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گیلاس سرخ

دیگه چه می خوام بهتر از این؟


من دوسالم بود و داداشم یک سالش، که مادرم از بابام جداشد. ما با مادر پدرم زندگی می کردیم. پدرم بعد از سه، چهار سال دوباره ازدواج کرد. ما پیش مادر بزرگ مون موندیم. بزرگ که شدیم از آقام می پرسیدم که فامیلی مادرم چیه؟ کوچیک بودم وقتی مادرم از آقام جدا شد. نمی دونستم فامیلی مادرم چیه. آقام هم می گفت:" نمی دونم. یادم رفته."

من ازدواج کردم. داداشم ازدواج کرد. هر کدوم چند بچه دار شدیم. داداشم خیلی دنبال مادرم می گشت ولی چون فامیل شو نمی دونستیم کارمون مشکل بود. داداشم یه دوستی تو اداره ی ثبت احوال داشت. وقتی فهمید دنبال مادرم می گردیم به داداشم گفته بود کپی شناسنامه ی خواهرت را بیار شاید بتونم کمک تان کنم. داداشم همین کارو کرد. دوستش اطلاعات را داده بود به کامپیوتر. همه چی در آمد؛ اسم شوهر، اسم بچه ها، آدرس. تو دو تا آدرس اول و دوم پیداش نکردیم. خونه را خالی کرده بودند. آدرس سومی درست بود. آن آدرس را هم با ناامیدی رفتیم. ولی دیدیم درسته.

پارسال روز اربعین بود. داداشم آمد گفت:" آدرس رو گرفتم. بیاین بریم در خونه اش." با زن داداش و داداشم و بچه هاش رفتیم. من زنگ زدم. خودش آمد دم در.

خدایا چی کشیدم! چه حسی داشتم. 45 سال بود مادرم رو ندیده بودم. خیلی به من شبیه بود. سلام کردم. گفتم: شما ... هستی؟ گفت:" بله." گفتم: شما دو بار ازدواج کردین؟ تا اینُ گفتم فهمید. به عجله گفت:" تو ... هستی؟" فهمیده بود. همون تو پاشنه ی در. پرسید:" داداشت کو؟" گفتم: سر کوچه است. فوری رفت چادرش را سر کرد با من آمد. مادرم تو خونه دختر داشت، پسر، عروس، نوه. آنها نمی دونستند که قبلا ازدواج کرده و بچه داره. فقط شوهرش می دونست.  

مادرم تا داداشم و زن داداشم و بچه هاش را دید تند تند شروع کرد به تعریف کردن. این تعریف، اون تعریف. فهمیدیم که پنج تا بچه دارد و همه هم ازدواج کرده اند. مادرم به همه ی بچه هاش گفت. همه، همدیگه رو دعوت می کردیم. هر شب خونه ی یکی. دایی هام وضع شون خوبه. ما وضع اون جوری نداشتیم. یه خونه ی 50 متری داریم. وقتی همه ی اونا را دعوت کردیم جا نبود همه بشینند. یکی از دایی هام گفت:" یه خونه ی بزرگ دارم. دوست داری اونجا بشینی؟ همین جوری، بدون اجاره." خدا فرستاده بود برای ما. حالا خونه ی دایی ام زندگی می کنیم. خونه ی خودمون را هم اجاره دادیم. البته من تو ازدواج خیلی سختی کشیدم. توی یه خونه ی دو طبقه و نیم، 20 نفری با هم زندگی می کردیم. مادر شوهر، پدر شوهر، برادر شوهر، جاری، عروس، بچه ها. این جوری 25 سال زندگی کردیم. من صبر کردم. هر چی دیدم گذشت کردم. مادر شوهرم خیلی اذیت می کرد. جاری هام همه خوب بودند ولی برادرای شوهرم، نگو و نپرس. من گذشت می کردم. حالا هم نتیجه شو می بینم. حالا یه خونه ی 500 متری زیر دستمه، بدون اجاره، بدون هیچی، راحت. خونه رو هم اجاره دادم.

دیگه چی می خوام بهتر از این؟ ولی هنوزم باورم نمی شه. بعد از 45 سال مادرم را پیدا کردم. قبلا اگر کسی یه همچین چیزی را می گفت باور نمی کردم. ولی حالا برای خودم پیش آمده. داداشام، همه شون تحصیل کرده هستن. خودشون، زناشون. من درس نخوندم. من مال ِ قدیم بودم. بچه بزرگه، منم.

 

تاریخ و محل چاپ : 29 تیر ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد