پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

منفی گرا، درون گرا، حساس و احساساتی

عاشق زن و بچه اش است

 

در پیاده رو راه می روم و مغازه ها را یکی یکی برانداز می کنم. به یک قصابی می رسم. می خواهم از آن بگذرم ولی می ایستم و با تعجب ازخودم می پرسم: قصاب؟ چرا نه ... چون ممکن است فروشنده اش مردی با سبیل های از بناگوش دررفته باشد؟! وقتی می خواهم وارد بشوم در بیرون قصابی دو مرد را می بینم که با هم حرف می زنند. یکی کارگر است و کار می کند، دومی فقط ایستاده کناراو. مغازه خالی است اما بلافاصله بعد از من همان مردی که بیرون ایستاده بود داخل می آید. مرد جوانی است که چهره اش هیچ ربطی به تصور من ندارد ...

 

***

می گویم من روزنامه نگارم و با مردم که حرفه های مختلف دارند صحبت می کنم. (هدف از کارم را توضیح می دهم.)

با ابهام نگاهم می کند. حسی در تمام چهره و به خصوص چشمانش موج می زند که نمی دانم به چی ارزیابی اش کنم. آیا حوصلۀ حرف زدن ندارد ولی خجالت می کشد که جواب منفی بدهد. برای اینکه کمی کمکش کنم می گویم: نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه. با هیجان تکرار می کند:" نیم ساعت؟!" سریع می گویم: شاید زودتر هم تمام بشه. کمی نرم می شود. " حالا چی باید بگم؟"

نگران نباشین. من از کار و تجربه تون از زندگی می پرسم شما جواب بدین. چند ساله این کار رو دارین؟

تقریبا" از 20 سالگی. از 20 سال پیش.

(تعجب می کنم.) یعنی سن تون 40 ساله؟

41 سالمه.

اصلا" بهتون نمیاد. جوان تر به نظر میایین. فکر می کنین دلیلش چیه؟

نمی دونم شاید ژنَ مه. (دیدن تعجب من، حس و حالش را تغییر نمی دهد.)

چطور شد این کار رو انتخاب کردین؟

کار پدریم بود.

علاقه هم داشتین یا چون کار پدری بود؟

علاقه که اصلا" نداشتم ولی چون کار پدری بود مجبور شدم.

چند تا خواهر و برادر هستین؟

نُه تا خواهر برادر. چهار تا خواهر، پنج تا برادر.

شما پسر بزرگ هستین؟

نه، من آخری هستم.

چطور برادرای بزرگ تر شغل پدر رو ادامه ندادن؟

ایشون کارشون یه چیز دیگه بوده. قسمت شده ما کردیم.

قبل از این کار، کار دیگه ای می کردین؟

نه.

از چند سالگی به پدر کمک می کردین؟

پدرم که فوت کردن شروع کردم.

قبلش نمیامدین؟

نه، اصلا".

اگه نمیامدین کار رو از کی یاد گرفتین؟

کارو از یکی از برادرام یاد گرفتم.

اون برادرتون میامد همراه پدر کار می کرد؟

بله یعنی سه تاشون کمک می کردن. بله بودن. من از یکی شون یاد گرفتم.

اونا چرا ادامه ندادن؟

اونا کارای دیگه داشتن فقط کمک می کردن به پدر. یعنی هم به پدرم کمک می کردن هم کار دیگه داشتن.

چقدر درس خوندین؟

سیکل.

چرا درس رو ادامه ندادین؟

دلیل چیزی نداشت اشتباه دیگه. (لبخند مختصری می زند.)

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

(فکر می کند.) آره چون کار قبلی م طلاسازی بود دوست داشتم اون و ادامه بدم.

چرا اول صحبت در مورد کار قبلی تون پرسیدم نگفتین؟

حواسم نبود. طلاسازی کار می کردم. (نکند برای این بوده که می خواهد صحبت زودتر تمام شود. به روی خودم نمی آورم.)

چه مدت طلاسازی کار می کردین؟

طلاسازی هم تقریبا" پنج سال.

از چه سنی؟

از تقریبا" 14، 15.

چطور سراغ طلاسازی رفته بودین؟

یکی از فامیلا ... نه آشناهامون تو این کار بود. از طریق اون رفتم.

حالا افسوس می خورین چرا طلاسازی رو ادامه ندادین؟

بله.

چرا نشد؟

سن پایین. چون سن پایین بودم قشنگ نتونستم تصمیم بگیرم و ادامه بدم.

پدر و مادر راهنمایی تون نکردن؟

چرا خودم گوش نکردم. پدرم فوت کرده بود. مادرم، بندۀ خدا پیر بود ولی خودم گوش نمی کردم. (امان از حواس پرتی و تلگرافی حرف زدن...)

حرف کی رو گوش نکردین؟

برادرام می گفتن من گوش نکردم.

کی ازدواج کردین؟

تقریبا" 20 سال پیش. (این بار از دیدن تعجب در نگاهم بی اختیار چند لحظه ای می خندد. شنیدن صدای خنده اش برایم دلنشین است چون از اول مصاحبه تا حالا فقط لبخندهای زودگذر و کم رنگ به چهره اش آمده.)

بچه دارین؟

بله، یه دونه.

چند ساله؟

12 سالِ شه.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

(فکر می کند.) احساس شادی زیاد نمی کنم. آدم درون گرایی هستم.

حس شادی ندارین یا نمی تونین نشون بدین؟

دارم مشکلات نمی ذارن. آدم حساسی هستم به خاطر همین، خیلی چیزای کوچیک نمی ذاره شادی رو حس کنم.

مثل چی؟

چیزای روزمرۀ کوچیک ...

مثلا"؟

خیلی چیزا مثال در رابطه با کارم مثلا". بازار خوب باشه بد باشه. (کارگری که بیرون کار می کرد می آید تا یک پارچ آب سرد ببرد. پارچ را از یخچال درمی آورد و به او می دهد.)

وقتی جوان تر بودین بیشتر احساس شادی نداشتین؟

نه، من منفی گرام تا مثبت گرا. (شاید حسی که در نگاه اول از چهره و بویژه چشمانش به من رسید و نتوانستم درک کنم تأثیر همین ویژگی منفی گرایی اوست.)

پس این روحیه تون خیلی ربطی به مشکلات نداره؟

چرا داره.

تو جوونی چرا منفی گرا بودین؟

منفی گرام چون همیشه برام چیزایی که دوست داشتم نمیامد.

شنیدین که اگه آدم منفی گرا باشه همش براش چیزای منفی پیش میاد؟

بله، ولی اگه منفی بیاد پشت سر هم میاد. می گن هر چی سنگه واسۀ پای لنگه. اگه مثبت بیاد پشت سر هم میاد.

من به کسایی که مدام از بدشانسی شون حرف می زنن می گم: این قدر نگین که بدشانس ین چون بد شانسی براتون میاد. من به این اعتقاد دارم.

ناگهان می پرسد:"مثلا" شما چه کار می کنین برای شاد بودن؟ (حالا من باید جواب بدم!)  

کارای کوچیک. اتفاقا" من مشکل بزرگی در رابطه با وضعیت پسرم دارم به خاطر همین مثلا" با دوستی می ریم بیرون غذا می خوریم، یا عصری دو ساعتی با دوست دیگه ای می ریم کافی شاپ، می ریم پیاده روی. با خانواده ام می ریم سفر. (اینم بگم که این جواب را گفتم ولی ننوشتم. به خودم گفتم مصاحبه که تمام شد فورا" می رم یک گوشه می شینم و تند تند یادداشت شون می کنم که یادم نره!)

(مکث می کند.) آره، اینا می شه شاید من توقعَ م بالاتره. اینا چیزای خوبیه.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

ناراضی نیستم. یه سری دغدغه های مالی مرتفع بشه خوبه.

اگه ناراضی نیستین پس چرا منفی گرایین؟

تو خودم هستم. یعنی این جنگ آیی که گفتم همه رو تو خودم می ریزم. تو زن و بچهَ م نمی برم.

ولی براتون خوب نیست. هر جور می تونین از خودتون بریزین بیرون؟

نمی شه دیگه مشکلات نمی ذاره.

چقدر درآمد دارین؟

یه چیزی حول و حوش پنج میلیون، نه چهار میلیون.

مغازه اجاره ست؟

نه، واسۀ خودمه.

هر ماه این درآمد رو دارین؟

تقریبا".

با وجود این، مشکل مالی دارین؟

مشکل اصلی کرایۀ خونه است. اگه فشار کرایه نبود اگه کرایه خونه نداشتم خیلی بهتر زندگی می کردم. اگه مشکلاتی که باعث می شه منفی فکر کنم و درون گرا باشم رو کمتر می داشتم به نسبت، خب بهتر می شد.

خونه تون چند متریه؟

تقریبا" 64 متر.

چقدر اجاره می دین؟

50 تومن، سه تومن. (چهار میلیون درآمد با سه میلیون اجاره!  یعنی فقط یه میلیون برای یه خانوادۀ سه نفره. ته دلم یه هو خالی شد.)

چرا مرکز شهر نرفتین که اجاره کمتره؟

(لبخند می زند محزون.) چون از بچگی اینجا بزرگ شدم.

خونۀ پدری تون اینجا بود؟

بله.

اینجا متولد شدین؟

بله.

مغازۀ پدرتون هم اینجا بود؟

مغازۀ پدرم نیست. از ارثی که بهم رسید یه خونۀ آپارتمانی رسید. اون و فروختم این و خریدم.

تو 20 سال نشد پول جمع کنین خونه بخرین؟

نه، نتونستم. (بازم با این تلگرافی حرف زدنش ...)

از اول این قدر کرایه که نمی دادین؟

یه سری اشتباها کردم که پولم رفت.

(حس بدی پیدا می کنم.) درست می شه بلخره.

بدون لحظه ای مکث، خیلی سریع می گوید:"خدا را شکر. ناشکر نیستم."

نظر همسرتون در بارۀ درون گرایی یا منفی گرایی شما چیه؟

اون از من منفی گراتره. من سعی می کنم جلوی اون مثبت گرایی نشون بدم. ولی در حقیقت درونم این جوری نیست. (در این لحظه منَ م خیلی به خودم فشار میارم که صدای جیغ درونم بالا نره و خودم رو جلوی او آروم نشون بدم!)

همسرتون از اول منفی گرا بودن؟

نه، ولی آدم ترسویی یه. فوق العاده ترسو.

 یه سری از ناملایمات زندگی که بیشترش هم برمی گرده به خانوادۀ من، باعث شده که اون اعتمادی که بین برادرا و من بود از بین رفت. اونا اذیت مون کردن. باعث شد نزدیک ترین کسام در حقم خیانت کنن. (فضا سنگین می شود. این یادآوری ها انگار تلگرافی حرف زدن را از یادش می برد. برای او که اول کار، نیم ساعت مصاحبه به نظرش طولانی و کشدار می رسید.) اعتماد به برادرام داشتم. رفت و آمدی که اونا به خونۀ من داشتن چون برادر کوچیکه بودم. اما جایی اونا برعکس رفتار کردن مثلا" زمان ارث به من نارو زدن. یعنی نمک خوردن نمکدون شکستن.

چطور خونۀ شما که برادر کوچیکه بودین زیاد میامدن باید برعکس باشه که؟

من چون خیلی احساسی بودم بیشتر خونۀ من میامدن همَ شون. من دروغ نگم از هفت روز هفته پنج شب مهمون داشتم.

درآمد به زندگی تون می رسه؟

نه. با این اوضاع و احوالی که پیش اومده فکر نکنم.

پس چه کار می کنین؟

(سرش را تکان می دهد.) فعلا" که بدهکارم.

قیمت گوشت بالا رفته مشتری های شما کم نشدن؟

صد در صد کم شده.

پس چه جوری درآمدتون مثل ماه های قبله؟

یک ساله مغازه زدم اینجا اومدم. کار قبلی م کشتار بود. سلاخی بود در اصل.

کی ارث به دست تون رسید؟

یه سال و دو، سه ماهه. کار پدریم کار سلاخی بود. کار کشتار بود.

تو کار قبلی چقدر درآمد داشتین؟

اونَ م تو همون حدود بود چون مردم دست شون به دهن شون می رسید بیشتر بود.

چه تفریحی دارین؟

تفریحَ م با زن و بچه بودن.

سفر چی؟

تقریبا" سالی دو،سه بار شاید سفر بریم آن چنانی نه. سفری که زادگاه اصلی مون بوده اونجا می ریم.

سفر آن چنانی منظورتون چیه؟

که مثلا" برای سفر ترکیه بری سفر اروپا بری نه. همین دو، سه تا شهر نهایتا" پنج شهر اونَ م بیشتر زادگاهِ مونه که فامیل لا بیشتر هستن. (مکث می کند.) ولی خب اینَ م خیلی مزه می ده. اونا تو شهرستون، کارشون بیشتره ولی فکرشون راحت تره. استرسی که ما داریم اینجا اونا ندارن.

غیر از کرایه مشکل دیگه ای ندارین؟

دیگه مشکلی ندارم خدا را شکر.

تو زندگی از چی می ترسین؟

از نبودن زن و بچهَ م.

زندگی خوب به نظرتون چه جور زندگیه؟

زندگی خوب زندگیه که برادرا و خواهرا رفت و آمداشون قشنگ زیاد باشه و موقع سختی بتونیم به درد هم بخوریم و گر نه تو شادی همه هستن. یه افسوسَ م اینه که چرا برادرام بهم  خیانت کردن. خیانت که در حقَ م اجحاف کردن. حق پدری مو اجحاف کردن.

مگه مطابق قانون ارث، دختر یکی پسر دو تا نبود؟

نه، افسوس این و می خورم چرا اون جور که فکر می کردم باید باشن نبودن.

از خدا چی می خواین؟

از خدا، سلامتی زن و بچهَ م. آیندۀ خوب واسه شون از هر نظر. فقط از نظر مالی نمی گم. سلامتی داشته باشن. (هر نگرانی ای دارد برای زن  بچه اش است. انگار برای خودش هیچ نمی خواهد. فقط عاشق آنهاست ...)

من دیگه سؤالی ندارم. شما چیزی هست که بخواین بگین؟ (به نظرم خسته شده بود. اگر چه مدتی بود که به خواهش من  روی یک صندلی خالی  مغازه نشسته بود تا من راحت باشم. منتظر بودم جواب منفی بشنوم اما برخلاف انتظارم گفت:)

آره، این و می خوام بگم مسبب تمام چیزا دست خود آدمه. باید به همه اعتماد نکنین حتی به نزدیک ترین کساتون. اختیار مال تونو به هیچ عنوان دست کسی ندین که طلب کردنش دست کمی از گدایی نیست.

(با خودش فکر می کند.) ما 80 ساله اینجاییم. شاید دیگه جامون اینجا نیست. ما اینجا اومدیم اینجا بیابون بود.

قبل از شروع مصاحبه پرسیده بود که مصاحبه  کجا چاپ می شه. گفته بودم که با روزنامه ها به توافق نرسیدم می ذارم فضای مجازی، تو وبلاگ خودم. موقع خداحافظی گفت:"پس آدرس وبلاگ تونو بدین. کی آماده می شه؟" یک کارت وبلاگم را دادم. روز آماده شدن مطلب را هم گفتم و بیرون آمدم. خودم را سریع به نیمکتی رساندم و مشغول یادداشت جواب خودم شدم که در زمان مصاحبه فرصت نوشتنش را نداشتم. خانم مسنی با عصا کنارم نشست تا کمی نفس تازه کند. بعد از چند لحظه گفت:"داری ورقه صحیح می کنی؟" گفتم: نه. روزنامه نگارم. مصاحبه کردم چند دقیقۀ پیش، دارم یه چیزایی می نویسم یادم نره. بعد برم خونه درستِ ش کنم.

گفت:" باز اینجا خوبه باد میاد. تو خونه که اصلا" خیلی بده." نگاهی به یادداشتم کرد و دوباره گفت:"چه خط خوبی!؟ تو آفتاب بذاری راه می ره !!! خودت می تونی بعد تو خونه بخونی؟

در حال نوشتن خندهِ م گرفت و گفتم: بله می تونم. کارَ مه.

 

این گفت و گو در 31 تیر ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.