پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پای درددل مردی 42 ساله


قلب­ های مصنوعی ، قلب ­های یخی

 

می­ خواهم با مرد مسنی که با وزنه­ اش کنار خیابان می ­نشیند صحبت کنم. توضیحات مرا که می ­شنود می ­گوید:" همه چیز از ذهنم رفته نمی ­تونم جواب بدهم." در این گیر­ودار آقایی با ظاهری مرتب مرا صدا می ­زند و می­ گوید:" می ­شه با من حرف بزنید؟ خانواده زنم دارند خیلی بین من و اون فاصله می­ اندازند."

***

( با تعجب نگاهش می­ کنم. کت و شلوار نسبتا" تمیزی به تن دارد. کیفی هم به دستش. سن زیادی از او نگذشته، با این حال فقط یک دندان سیاه و خاکستری شده به دهان دارد. به پیاده­ رو می ­روم تا جای مناسبی برای نشستن و نوشتن پیدا کنم. درگاه یک ساختمان در پیاده ­رو توجهم را جلب می ­کند. اتفاقا" کارتن باز شدۀ چهارلایی هم روی آن است. تا من کارتن را کاملا" باز کنم که روی پلۀ ورودی را بپوشاند او می ­نشیند. )

بلند شوید تا کارتن را پهن کنم.

نه، خوبه. خودتون روی آن بنشینین.

به اندارۀ کافی بزرگ است. چند سال دارید؟

42 سال.

بچه دارید؟

یک دختر 14 ساله دارم. یک پسر هم دارم که امسال رفته پیش ­دبستانی.

شغل ­تان چیست؟

کارمند هستم. البته قبلا" جای دیگه­ ای کار می­ کردم. خودم را بازخرید کردم. با چهار میلیون تومان. 17 سال سابقه داشتم. از سال 62. الان برای یک شرکت خصوصی کار می­ کنم.

چقدر درس خوانده­ اید؟

دیپلمه هستم.

اهل کجا هستید؟

تهران، متأسفانه.

چرا متأسفانه؟

چون اگر بچۀ شهرستان بودم وضعیت زندگیم خیلی بهتر از حالا بود.

چرا بهتر بود؟

به خاطر اینکه بچه ­های شهرستان به هر کاری دست می­ زنن. ولی بچه­ های تهران می ­گن این کار زشته، بده، ما این کارو نمی ­کنیم. من به جرئت می ­تونم بگم که 42 سال سن از خدا گرفتم یک دونه سابقه ندارم.

اگر داشتم طبیعتا" اخراج بودم. سعی کردم که فقط زندگی ­مو بکنم. ( چشمم ناخودآگاه به پیرمرد و وزنه­ اش  می ­افتد. یکی دوبار قبلا" برای گفت و گو با او به آنجا آمده بودم ولی ندیده بودمش. امروز وقتی او را با وزنه ­اش دیدم کلی خوشحال شدم. فکر می­ کردم امروز دیگر با او مصاحبه خواهم کرد. ولی حالا پای درددل این مرد نشسته­ ام. می­ نویسم ولی نگاهم به پیرمرد و وزنه ­اش است. )

من قلبم مصنوعیه. دریچۀ آئورت، دریچۀ میترال قلبم مصنوعیه. من سال 73 توسط دکتر... جراحی شدم. بیماری کره داشتم. کره حادترین نوع روماتیسمه. کلا" بچه­ های شمال چون پاهاشون همیشه تو آبه فقط روماتیسم مفصلی می ­گیرن. ولی من به خاطر اینکه پدر و مادرم فامیل بودن ( پسر عمه و دختر دایی ) حادترین نوع روماتیسم ­رو گرفتم. در زمان گذشته به آن صورت نبود که آزمایش بدن تا گروه خونی مشخص بشه بعد ازدواج کنن. روماتیسم قلبی تو خانوادۀ ما ارثیه. پدرم مشکل قلب داره، مادرم مشکل قلب داره. اینا دست به دست هم داد. معمولا" دومین فرزند روماتیسم قلب می­ گیره که من دومین فرزند بودم. هم روماتیسم مفصلی گرفتم هم روماتیسم قلبی که بهش می ­گن کره. سال 50 به من گفتند 40 سالت که بشه باید عمل کنی. کار سنگین نباید بکنی، باید استراحتت بیشتر از کارت باشه. ( در حین صحبت فقط به خیابان روبه رو، و رفت و آمد مردم نگاه می ­کند، شاید برای اینکه من در گفت و گو راحت باشم. یا اینکه هر چه را از زندگیش تعریف می ­کند همان را هم جلوی چشمانش می ­بیند. )  ادامه مطلب ...

دیدم کاریه فرهنگی و سالم


ما دعوای ارث و میراث نداشتیم

 

چند باری که از این فروشگاه خرید کرده­ ام به نظرم از سه نفری که آن را می­ گردانند فقط یک نفر صاحب آن است و آن دو کمک هستند. او، مردی است جوان، حدود 30 سال. خوش ­برخورد و مؤدب. پرانرژی است و هر لحظه آماده است در حال انجام هر کاری که باشد قیمت اجناس را هم به مشتری بگوید و نه فقط به مشتری که به همکارانش هم. وقتی قیمت کالایی را به خاطر نمی ­آورند. و البته با خوش ­اخلاقی و حوصله­ مندی. نه مثل بیشتر فروشندگانی که وقتی قیمت چند جنس را از آنها می ­پرسی با بدخلقی و اخم و تخم یکی، دوتا را جواب می ­دهند و آخری را بی ­جواب می­ گذارند.

***

چند سالتان است؟

37 سال. ( جوان ­تر از سنش به نظر می ­آید. )

کارتان چیست؟

کار مغازه­ داری لوازم ­التحریر.

چند وقت است؟

توی این مغازه سه ساله. ولی توی بازار 10، 15 سالی می­ شه. بازار هم مغازۀ خودمون بود. مغازۀ پدرم بود. مستقل برای خودم بود. مغازۀ پدر فقط به صورت دفتری بود برای من، به صورت یک پایگاه. برای کار لوازم ­التحریر و کاغذ آ چهار. خرید کاغذ آ چهار و پخش آن. این جا سابقۀ رستوران داشت. حاج آقا، پدر خانمم 10 سال پیش اینجا را خرید. به من گفتند بیا اینجا فعالیت فرهنگی راه بینداز. سابقۀ کار بازار و جواز کار بازارم در اتحادیه هست.

پدرم که فوت کرد مغازۀ بازار را فروختیم. چون پدرم آن مغازه را با شریک خریده بود. سهم شریک را پرداخت کردیم که مشکل نداشته باشیم. از اولی که وارد بازار شدم دوست داشتم مستقل باشم. الانش هم موافق شراکت نیستم. دوست دارم تنها باشم.

چند خواهر و برادر دارید؟

کلا" چهار برادریم. فاصلۀ سنی ­مون کمه، جز آخری. چهارمی 18 سالشه. دومی 33 سال، سومی 30 سال. اخوی دومی تولید کنندۀ پوشه ­های پلاستیکی است. اخوی سوم در کار برنامه ­ریزی و کار کامپیوتر است و اخوی آخری هم هنوز محصل است، پیش ­دانشگاهی.حاج آقا، پدرم، زمانی که در قید حیات بودن می­ گفتن سعی کنین هر کدوم سوا برای خودتون کار کنین که محبت و مهرتون براتون باقی بمونه. چون مال، سردی می­آره. همین طور شد. توی یک کاسه که باشه همیشه در انتهاش حرفه. حالا با هم روابط مون گرمه. بعد از وفات پدرمون هیچ مشکلی نداشتیم. بدون هیچ گونه ناراحتی از همدیگه.

( آقایی وارد می ­شود. گویا می­ خواهد چیزی به دوستش هدیه بدهد و روی آن هدیه چیزی بنویسد. می ­پرسد که برای نوشتن چقدر می­ گیرند. از من عذر می ­خواهد که صحبت مان قطع می ­شود. بعد به مشتری می­ گوید: " نوشتن روی آن کاری نداره. من می ­گم چه چیزهایی بخرین و یادتون می ­دم که خودتون بنویسین. کار ساده ­ایه. ارزان ­تر هم براتون تمام می­ شه. " )

از چند سالگی شروع به کار کردید؟

تقریبا" از 22 سالگی شروع کردم. سال 1364 بود ما آمدیم در بازار. بعد از سربازی. قبلا" طی دوران تحصیل مثل کارمند در مغازۀ دیگران بودیم. جهت اینکه آموزش ببینیم کار می­ کردیم، تابستان­ ها. شاگرد بودم. حقوق ­بگیر بودم. ولی مستقل ، از سال 64 آمدم.

چطور شد آین حرفه را انتخاب کردید؟

خانوادگی ، کلا" از پدر بزرگ دراین رشته بودن. من دیگه این رشته را عوض نکردم. از سال اول راهنمایی بود. تو رژیم شاه. خیلی سال پیش بود. بیشتر شاگردی مغازۀ پدر بزرگم بود. پدرم برای مغازه­ های دیگه موافق نبودن. می ­گفتن مغازه آشنا باشه که بتونم کارو خوب یاد بگیرم. آموزش داشته باشم. دیدم کار فرهنگیه. با بچه ­ها می ­تونم ارتباط داشته باشم. از  لحاظ درونی کار سالمیه. چون بچه­ ها روحیۀ سالمی دارن و رابطه ­ام با بچه­ ها بیشتر می­ شه.

بلافاصله بعد از فروش مغازۀ پدرتان اینجا آمدید؟

آمدن این جا قبل از فروش مغازۀ پدرم بود. بازاریابی کردم. دیدیم که قدیمی­ های بازاراز بازار رفته­ اند یا مسئلۀ مرگ و میر بود یا بازنشسته شده بودند. آن روحیۀ بازاری از بازار بیرون رفته بود. واسۀ همین تصمیم گرفتم بیام خیابون، ورشکستگی تو بازار خیلی زیاد شده بود. وضعیت خطرناکی داشت بازار. تقریبا" سال 75، 76 بود. آخر سال 76 آمدم اینجا. سال 76 پدرم فوت کردند. آخرای سال 76 بود که ما آمدیم اینجا. ( وسط صحبت ما چند مشتری می­ آیند. همکارش کار آنان را راه می ­اندازد. مشتری دیگری می ­آید. گویا جنسی که می ­خواهد در فقسه ­های داخل مغازه نیست. از من عذرخواهی می ­کند و به اتاقی که در انتهای مغازه قرار دارد می ­رود. لابد انبار است. چند تایی از کالای خواسته شده را می ­آورد و به همکارش می ­دهد. )

چقدر درس خوانده ­اید؟

سال 60 دیپلم گرفتم.الان 19 ساله که دیپلم گرفتم. کنکور شرکت کردم. موفق نشدم. دیگه ادامه ندادم. رفتم سربازی اعتقاد داشتم بیخودی عقب می ­افتم. هم سربازیم عقب می ­افته هم کسبم. اولین سالی بود که دانشگاه ­ها باز شده بود بعد از انقلاب. کنکور دو مرحله ­ای بود. مرحلۀ اول را موفق شدم. مرحلۀ دوم را نشدم چون دوران تابستان را شاگردی می­ کردم، بعد از اینکه موفق نشدم تصمیم گرفتم همان کار را ادامه بدم.

ازدواج کرده­ اید؟

1368 ازدواج کردم.

چقدر درآمد دارید؟

بازار نسبت به اینجا خیلی بهتر بود. بازار کلی ­فروشی بود. درگیر نبودیم با خرده­ فروشی. بعد از اینکه مسئلۀ بازنشستگی در بازار پیش آمد اصلا" موقعیت عوض شد. البته درگیر آن نبودیم. ولی بازار تحت ­الشعاع قرار گرفت.

بچه دارید؟

دو تا بچه دارم. یه دختر و یه پسر. دخترم کلاس سوم ابتداییه. پسرم پیش ­دبستانی می ­ره.

برای راه ­اندازی این فروشگاه مشکلی نداشتید؟

مشکلی نداشتم. چون تمام برنامه­ هایش را حاج آقا، پدر خانمم، دنبالش بود. تو این خیابون رشته ­های زیادی هست از قبیل مانتو، کفش. ولی علاقه ­ام به ادامۀ این رشته بود حتی اگر درآمدش کمتر می ­شد.

از مشتری­ هایتان بگویید؟  ادامه مطلب ...

گپ و گفت با گلفروشی که از پنج سالگی در کنار گل هاست


از خدا همه چی می ­خوام



به مغازه اش که وارد شدم بلافاصله بوی خوش گل ­های مختلف به استقبالم آمد. اما از خودش خبری نبود. جلوتر در شیشه ­ای کشویی منتظرم بود. مردی در حال درست کردن یک سبد گل بود. مقصودم را که توضیح دادم گفت:" خودتون که همه چی را گفتین. من دیگه چی بگم." گفتم : منظورم شنیدن تجربۀ شماست. به مردی که پشت میزی نشسته بود اشاره کرد و گفت:" بهتره با ایشون صحبت کنین."

***

وسایلم را از کیفم درآوردم و از نفر دوم پرسیدم: شروع کنیم؟ به آرامی پذیرفت. تا نگاهی به دور و بر بکنم که ببینم کجا برای نوشتن راحت­ تر است کاغذهای روی یک صندلی را برداشت تا بشینم.

کارتون چیه؟

کار ما " دیزاین" گله.

یعنی گل فروشی؟

هم گل فروشی هم دیزاین. هر دو تا با هم.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

این کار پدریه.

شما از کی شروع کردین؟

 از پنج سالگی آمدیم اینجا. بچه بودیم همراه پدرمون آمدیم. درهفته یکی دو روز بودیم. یواش یواش عادت کردیم.

خودتون دوست داشتین یا پدرتون می ­خواست؟

زمانی که آدم بچه است خودش دوست داره. وقتی بزرگ می­ شه باید انتخاب کنه. عین دین دیگه. بچه به دنیا می­ آد اول به دین پدر و مادرشه. 15 سالش که می ­شه باید خودش انتخاب کنه. ما هم بچه بودیم عادت کردیم. دیگه آدم آلوده می ­شه توش.

چرا آلوده؟

یه نوع اعتیاد می ­شه. وقتی از پنج سالگی آمدی یه نوع عادت می ­شه. دیگه نمی­ تونی ازش دل بکنی. حالا خوب یا بد.

یعنی اگر پدرتون گل فروشی نداشت دوست داشتین چه کار می ­کردین؟

خودم به شخصه کاری را انتخاب کردم. ولی چون شرایط مملکت جوری بود که با کار ما هم­ خوانی نداشت یه شکست بدی خوردیم و دوباره برگشتم به این کار.

چه کاری بود؟

خدمات مجالس، جشن و عروسی.

چقدر طول کشید؟

دو سال.

سرمایۀ اون کارو از کجا آوردین؟

بلاخره کار کرده بودیم از قبل.

چه کاری؟

همه کاری.

مثلا"؟

الان دنیای دلال بازیه. اولین کار دلالی، واسطه­ گری. بعدش همون دیزاین گل.

(خیلی آروم و خونسرد حرف می ­زند. چهره­ اش هیچ واکنشی نشان نمی ­دهد. خیلی هم اصرار دارد که کارش را فقط "دیزاین" گل بگوید.)

دلالی در چه کاری؟

هر چی. الان مگه کسی کار دلالی ثابت داره؟

( جوری با اطمینان این جواب را می ­دهد که انگار من خیلی از مرحله پرتم. خیلی هم کوتاه و مختصر حرف می ­زند. یا عادتش است یا می ­خواهد کار زودتر تمام شود.)

پدرتون موافق کار دلالی شما بود؟

ببینین دلالی دیگه موافق، مخالف نمی­ خواد. مثلا" شما می ­گین کاغذ. من می ­گم سراغ دارم. برات می ­آرم. این وسط یه پورسانتی گرفتی رفتی. دیگه موافق، مخالف نداره.

چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

41 سال. دیپلم تجربی.

اهل کجایین؟

تهران.

( خانمی آمد و بامبو خواست. " نمی­ آد. بامبو، بن­سای نباید بیاریم. قاچاقه.")

چرا کار خدمات مجالس را انتخاب کرده بودین؟

چون کاریه که شاده. با آدم حرف می­ زنه. شادی مردم قشنگه برای آدما. ( چهرۀ ساکت و سنگینش کمی شاد می­ شود. تلفنش زنگ می­ خورد. شماره را نگاه می­ کند و جواب می ­دهد. " دیشب زلزله را فهمیدیم. چه کار کردم؟ تخت گرفتم خوابیدم. بیرون چرا می ­رفتم؟ اگه قراره بمی­ ریم خونه هم می ­میریم، تو پارک هم می­ میریم. ما طبقۀ چهارمیم دیگه. روییم. مثل آسانسور می­ آییم پایین.)

برگشتین گل فروشی درآمد بین شما و پدرتون نصف می ­شد؟

قرار نبود نصف بشه.

وقتی برگشتین ازدواج کرده بودین؟

بله.

بچه داشتین؟

نخیر.

وقتی برگشتین باید زندگی شما و پدرتون از اینجا اداره می ­شد؟

بلاخره ایشون کارفرما بود ما کارگر. قرار نبود نصف بشه.

حقوق می­ گرفتین، چقدر؟

بله، طبق عرف.

چه سالی بود؟

88.

عرف اون موقع چقدر بود؟

حول و حوش یک و دویست.

چند تا شاگرد دارین؟

شاگرد چیه؟ ما خودمون اینجا کار می ­کنیم. نیازی نیست به کارگر.

با اشاره به مردی که سبد گل درست می ­کند می ­پرسم: پس این آقا چی؟

برادرمه.

پدر هنوز کارفرما هستن؟  ادامه مطلب ...

خاطرات من از سال های رشد پسرم


کتاب " پسر دیرآموز من " در نمایشگاه کتاب


من با توجه به مفید بودن انتقال تجربه های زندگی با پسرم که امسال 33 ساله می شود، آنها را در کتابی به اسم " پسر دیرآموز من " کنار هم آورده ام که در دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی چاپ شده است.

دوستانی که مایل به خواندن این خاطرات هستند می توانند برای خرید کتاب به غرفۀ  175 ویژۀ انتشارات دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی در سالن اِف 6، سالن ناشران دانشگاهیِ نمایشگاه کتاب سر بزنند.

***

من مادری هستم که با نوشتن کتاب " پسر دیرآموز من " می­ خواهم تجربه ­های 33 سال زندگی با پسر دیرآموزم را با شما شریک شوم. صداقت، مهربانی زیاد، زودباوری و عجول بودن مهم ­ترین ویژگی های دیرآموزان است که از آنان، انسان­ ها یی می­ سازد  که  " زندگی را از جهان چشم خود می­ بینند. "

تمام تلاش من و همسرم در این سال­ ها، شناخت توانایی­ ها و کم ­توانی­ های پسرمان بوده تا با آموزش مهارت­ های زندگی به او، پسرمان را برای " یک زندگی با حداقل وابستگی " به خودمان آماده کنیم.

من با نوشتن خاطراتم می­ خواهم به دو هدف برسم؛ اول اینکه به خانواده ­هایی که فرد دیرآموزی در خانه دارند بگویم که با شناخت درست نیازهای­­شان ، می ­توان مهارت­ های زیادی به آنان آموخت.

دوم اینکه خانواده­ های دیگر را با ویژگی ­های افراد دیرآموز و نیازهای آنان آشنا کنم تا " با دیدن این افراد در کوچه و خیابان، آن­ها را با گفتن صفات منفی " نرنجانند.  

مرد 75 ساله ای که کتاب کرایه می دهد


می­ بینی که توی یه قفس نشستم

 

از دوستی شنیدم آقایی در یک مغازه زیر پله کتاب امانت می­ دهد. نمی­ دانم چرا اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که مردی جوان برای فرار از بیکاری خود را به این کار مشغول کرده است. خب، برای خودش ابتکاری است. امانت کتاب، آن هم در دوره و زمانه­ ای که خرید کتاب کمتر در بودجه خانواره­ ها جایی دارد.

***

با او با شماره تلفنی که روی کارتش چاپ شده تماس می­ گیرم. برای هماهنگ کردن زمان گفت و گو.

دو دیوار مغازه­ اش را که به زحمت یک متر در دو متر می ­شود با قفسه­ های فلزی پوشانده است. کتاب­ ها منظم چیده شده­ اند. یک دیوار مغازه در حقیقت در ورودی آن است و انتهای آن هم که به شکل دو ضلع مثلث به هم رسیده نوک تیز است. بیرون مغازه یک قفسه فلزی چهار، پنج طبقه­ ای گذاشته شده برای مقداری آدامس ،کیک و کلوچه. جلوی مغازه در کنار خیابان یک قلیان است. نه مثل قلیان­ های دیگر. کوتاه­ تر است و به جای پایه شیشه­ ای محتوی آب آن، ظرف زیبایی کار گذاشته شده. در مغازه برای نشستن به من چهارپایه­ ای می­ دهد که وقتی آن را جلوی قفسۀ کتاب­ های یک طرف می­ گذارم دیگر حتی یک وجب هم با قفسۀ کتاب ­های رو به­ رو فاصله ندارم.

چند وقت است کتاب امانت می­ دهید؟

اینجا یک ساله. قبلا" هم یکی، دو سالی بود. جای دیگر.

چه شرایطی برای کرایۀ کتاب دارید؟

 کتابی که می­ خریم می ­دیم به کسی کرایه. گرویی ­شو می ­گیرم که کتاب را بیارن. کارت دارم. روی این کارت ­ها رسید پولی را که گرفتم می­ دم. هر موقع کتاب را پس آورد پول ­شو می ­دم.

چقدر کرایه می­ گیرید؟

شبی 30 تومن. قبلا" 20 تومن بوده. هر چند روز بخوان می ­تونن نگه دارن. بعضی ­ها هستن دو تا کتابو یه شب می ­خونن. علاقه دارن. کتاب هایی مثل بامداد خمارو دو شبه می خونن. من یکی رو سراغ دارم یه شب هم خونده.

گرویی نگیرید کتاب­ ها را پس نمی ­آورند؟

آقایی که قبلا" اینجا بود کتاب ­هاشو بردن نیاوردن. ضرر کرد یه میلیون. اونم اینجا کرایه می ­داد. کتاب ­ها را بردن و نیاوردن. من دیدم این طور شده گرویی می­ گیرم. هر وقت آوردن پس می ­دم.

چقدر اجاره می ­دهید؟

 اینجا مال برادرمه. فوت کرده. باجناقم هم بود. مختصری اجاره به خانمش می ­دم. هر وقت داشتم می­ دم. زیاد سخت نمی ­گیرن. من عموی بزرگ بچه ­های اون فوت شده هستم. ماهی 10 تومن می ­دم. ماهی 15 تومن. سرقفلی مال اون­ هاست. من خودم سه تا مغازۀ بزرگ داشتم. قسمت این طور شده.

چقدر برای کتاب­ ها گرویی می­ گیرید؟

بسته به کتابه. کتابی که هزار تومن باشه نصف قیمت می­ گیرم. کتابی نو باشه مثلا" دو تومن خریده باشم مثل کتاب انگشتر مال دانیل استیل چون ندارن بدن من کمک ­شون می­ کنم. هزار تومن می ­گیرم. برای اینکه کتاب را خراب نکنن. بسته به کتابه. اگه کتاب کهنه باشه 300 تومن می­ گیرم. این محل فرهنگ کتاب خوندن ندارن. می­ برن شماره تلفن روش می ­نویسن.

می­ گم تمیز نگه دارین. ولی گوش نمی­ دن. مثلا" بچه دست می ­زنه پاره می ­کنه. مثلا" کتاب گسترۀ محبت را که تازه خریدم بردن و سیراب شیردونی کردن و آوردن.

خسارت نمی­ گیرید؟

چی؟ خسارت بگیرم؟ من این کارو نمی­ کنم. این رو را ندارم. برای اینکه شغل من فقط کتاب نیست. برنج هم می­ آرم می­ فروشم. سیگار هم می­ فروشم. بالاخره بازنشسته ­ام. باید فعالیت کنم تا زندگیم بگذره.

( تلفن مغازه­ اش مرتب زنگ می­ زند. بیشتر مشتریانش هستند که می­ پرسند آیا فلان کتاب را دارد یا امانت داده. می ­گوید:" خودم به آنها می ­گم که قبل از آمدن زنگ بزن. که بیخودی این همه راه نیان کتاب پیش کس دیگه­ ای باشه.")

چه کتاب ­هایی دارید؟ چند تا کتاب دارید؟ همه مال خودتان است؟

همه جور کتاب هست. این همه کتابو که نمی ­تونم بگم چی هست. بالاخره دختر خانوما فهمیه رحیمی و زهرا اسدی را بیشتر دوست دارن. تقریبا" منم نسبتا" از اینها بیشتر دارم. چون خواهان بیشتر داره. کتاب­ ها یه مقداری مال اون آقاییه که اینجا بود. من یه چیزی به او کرایه می­ دم. حدود 50 تومن، 40 تومن از این کتابا مال منه. خودم خریدم. تقریبا" مشخصه. اون آقا صورت داره. من مورد اعتمادش هستم. هر چی بگم قبول می­ کنه. منم که نمی ­خوام سر اون کلاه بذارم.

هفته ­ای 300 تومن، 400 تومن در ماه می ­شه کلا" 1200 تومن. نمی ­دونم چند تا کتاب اینجا هست. این کتابا تازه نیست. کهنه است.

چه جور مشتری ­هایی دارید؟

پسر کمه. بیشتر دخترا هستن. محصلن. تعطیل می­ شن می­ آن کتاب می­ گیرن. دیپلمن. سیکلن. تاریخ تولدشون رو نمی ­پرسم. بعضی ­ها پیش دانشگاهی هستن.نُه ماه خبری نیست. فقط سه ماه تابستونه. تک توکی هم خانوم­ های مسن می ­آن. خیلی کم. مردها هم می ­آن. نسبت به خانوم­ ها ده درصد مردها می ­آن.

زن­ های مسن چه کتاب­ هایی می­ گیرند؟

والله پنجه خونین و ... بعضی­ ها جنایی دوست دارن. بعضی ­ها غیرجنایی. داستان. حکایت. من خودم یه دونۀ این کتابا رو هم نگاه نمی­ کنم.

مردها بیشتر چی می ­خوانند؟

بعضی­ ها خواجۀ تاجدار یا دانیل استیل را می­ خونن. تقریبا" 15 درصد. خیلی زیاد باشن 20 درصد. بعضی از خانوم ­ها خوش سلیقه هستن که خیلی خوب نگه می ­دارن.

( مردی وارد مغازه می ­شود و از او چای می ­خواهد. با خودم می­ گویم که یادش رفته بگوید چای هم می ­فروشد. اما برعکس تصور من یک قوری از جایی بیرون می ­آورد و در حالی که آن را به مرد می­ دهد می ­گوید:" ببر گرمش کن.")

مدرسه که تعطیل می ­شه می­ آن. یه روز ده نفر می­ آن، یه روزکمتر. کم و زیاده. ولی مدرسه که تعطیل می­ شه می­ آن.

از اینجا چقدر درآمد دارید؟

ماهی که کرایه ­شو بدم هیچی برام نمی­ مونه. من بازنشسته­ ام. فقط برای سرگرمی منه.می ­بینی که توی یه قفس نشستم. وقتی کرایه بدم، برق بدم، آب بدم چیزی نمی­ مونه. برای اینکه خونه نشینم اعصابم خورد نشه می ­آم اینجا. مثل بازنشسته­ های دیگه که مثلا" راننده شدن، کمک خرجم نیست. نمی ­تونم خونه بشینم یا پارک برم. می ­آم اینجا.

چطور شد به فکر این کار افتادید؟

کارمند پست بودم. سال 54 بازنشسته شدم. من یه مغازه داشتم. مغازۀ خرازی. اونو فروختم. حالا تو دادگستری گیرم. به خاطر اینکه اون آقایی که مغاره رو خرید قرار بود پول دارایی رو بده. نداد. دارایی از من گرفت. گفت من اونو نمی­ شناسم. از تو می ­گیرم. ایشون پولو نداد. دارایی گفت شما بده از ایشون بگیر. من از اون شکایت کردم. اموالش را توقیف کردن. اون پولو به من نداد. ریخت تو صندوق دادگستری. الان می­ رم دادگاه هی نوبت می­ زنن. نمی ­رسن که پولو از صندوق بگیرن به من بدن.

( دلسردی ناشی از شرایطش به گفت و گوی ما هم سرایت می ­کند. می ­گوید:" من نمی ­دونم این سؤالا رو برای چی می ­پرسین. من 60 ساله تو تهرونم همچین سؤال جوابی نداشتم. با چنین چیزی سرو کار نداشتم." ولی باز هم ادامه می ­دهد.)

30 سال آرایشگاه داشتم. دو تا. یه دونه داشتم فروختم. دوباره جای دیگه خریدم.

( مرتب می­ آیند و از او سراغ صاحب مغازه ­های پهلویی را می­ گیرند. انگار هر کس مغازه­ اش را برای زمان کوتاهی می ­بندد او را در جریان می ­گذارد.)

همون موقع که کارمند پست بودم بعد از سرویس اداره می ­رفتم آرایشگاه. کارگر داشتم. آرایشگاه اون زمان که من بودم صورت می ­زدن پنج زار. خرج هم صد در صد ارزون بود. الان خرج دو کیلومتر از همه جلوتره. از همه کس. نه فقط من.

آرایشگاه را چرا فروختید؟

آرایشگاه را سال 51 فروختم. به خاطر واریس پام. چون کار ما هم جوان­ پسنده. شغل آرایشگری تا جوانی سر پا هستی می ­تونی. بعدا" نمی ­تونی. چشم از دست می ­دی. خیاط همین طور. قهوه­ چی همین طور.

( مردی که قوری چای را برده است آن را پس می­ آورد. از او می­ پرسد:" چایش خوب بود؟" مرد می ­گوید:" یادم رفت. جوشید. مشتری ­ها که نمی ­ذارن.")

خرازی را که فروختم یه سال موندم بیکار. دیدم بیکاری رنجم می­ ده. من زادۀ کارگرم. از کار آمدم و با کار هم می ­میرم.

 رفتم کارگری. تو یه مغازۀ شومینه­ سازی. اونجا کار حسابدارو تقریبا" می ­کردم. پنج سال و سه ماه اونجا بودم. بعد از اون یه سال تو شومینۀ ... بودم. اونجا تقریبا" مغازه را اداره می­ کردم. چون اون ها شاغل بودن. بعد دیدم راهم دوره. نمی ­تونم. رفت و آمد رنجم می­ داد. خودم اومدم بیرون. ( یک مشتری زنگ می ­زند و می ­پرسد که کتاب تازه چی دارد. می ­گوید:" بیایین ببینین. ") من از مشتری ­ها تلفن نمی ­گیرم. خودم به اون ها می­ گم که تلفن کنن که نیاین و من نباشم.

من بچۀ شمالم. حافظه­ ام خوب کار می­ کنه. تا 75 سالگی که خدا ازم نگرفته. اون آقا منو بعد از پنج سال و سه ماه بیرون کرد. منم رفتم وزارت کار شکایت کردم. بعد از دوندگی 400 هزار تومن باید می ­داد طبق قانون. 140 داد. گفت رضایت بده. گفتم باشه. گذشت کردم. تقریبا" دو سال یا یه سال و نیم این شکایت طول کشید. ولی از حق نگذریم وزارت کار خیلی از حق کارگر دفاع می­ کنن. ما که از اونا راضی هستیم.

چطور شد به فکر این کار افتادید؟ 

ادامه مطلب ...