پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

زندگی روی دوش زن 49 ساله

خود شما!


وارد فروشگاه بزرگی می شوم که مردی پشت صندوق نشسته است. از مشتری خبری نیست. اول قیمت یک جنس را می پرسم. می گوید:" براتون بیارم؟" می گویم نمی خواهم و کارم را توضیح می دهم. تا جواب بدهد مرد دیگری وارد می شود. مرد پشت صندوق بلافاصله با اشاره به او می گوید:" با ایشون صحبت کنین خیلی پُره." خوب من را از سرش باز می کند! مثل توپی که به بازیکن بعدی پاس داده می شود با لبخند کمرنگی به لب، به طرف مرد تازه وارد می روم.

توضیحاتم را با بی حالی گوش می دهد. می گوید:" نمی تونم چون یادآوری گذشته اعصابَ مو به هم می ریزه." – اتفاقا شاید اگه یه بار از کل گذشته تون حرف بزنین بتونین پشت سر بذارینش. – " نه، من هر شب یاد تجربه ی گذشته م می فتم و زندگیم تلخ می شه." – چرا هر شب فقط با یادآوری خودتونو اذیت می کنین. برعکس از گذشته درس بگیرین برای بهتر قدم برداشتن در آینده. از قدیم می گفتن "گذشته چراغ راه آینده است." – " برای من گذشته تلخه، آینده هم تلخه. فرقی نمی کنه. اذیت می شم." برای اینکه بشنود هر کسی سختی خودش را در زندگی دارد کمی از وضعیت دیرآموزی پسرم و تلاش های مان برایش می گویم. موقع خداحافظی هم تأکید می کنم: من نمی تونم شما را وادار به حرف زدن بکنم ولی آدم باید در زندگی به یه چیزی امید داشته باشه تا انگیزه ی حرکتش بشه والا زندگی براش خیلی سخت تر می گذره.

دوباره در پیاده رو راه می روم با چشمانی که فقط به داخل مغازه ها نگاه می کند تا ببیند فرد مناسبی برای مصاحبه به تورش می خورد یا نه. از مقابل مغازه ای رد می شوم که در آن مردی جدی شدیدا مشغول حرف زدن با تلفن است البته با خط ثابت مغازه نه گوشی همراه. کنارش زنی نشسته با لباس فرم. رد می شوم. مرد چنان جدی است و چنان سرش شلوغ که با خودم گفتم اگر بروم داخل و بگویم می خواهم با کارمند شما صحبت کنم لابد باید هر عکس العملی را تحمل کنم. دیدن دو سه مغازه ی بعدی که فقط مردان در آنها مشغول کار بودند درجه ی جسارتم را بالا برد. تصمیم می گیرم بروم با همان کارمند زن حرف بزنم تا ببینم چه پیش خواهد آمد.

***

بین حرف زدن هایم تلفن زنگ می زند. با عذرخواهی از من گوشی را برمی دارد و می گوید:" آقای ... با تلفن دیگه صحبت می کنه باید منتظر بمونین." گوشی را به مردی که با تلفن دیگری صحبت می کند نشان می دهد و کنار دستش روی میز می گذارد. همین موقع تلفن دیگری که روی میزی این سمت پیشخوان است زنگ می خورد. با شرمندگی به من که کنار میز ایستاده ام می گوید:" ببخشین می شه اون گوشی را بدین به من؟" گوشی را به او می دهم. به تلفن کننده می گوید:" آقای ... با تلفن حرف می زند یه گوشی هم دم دستش منتظره. شما صبر می کنین یا دوباره زنگ می زنین چون از دست من کمکی به برنمیاد." بعد رو به من می گوید:" می بینین اینجا چه خبره از تلفن." حالا دیگر او هم ایستاده و به بقیه ی توضیحات من گوش می دهد. چند ثانیه ای ساکت به من نگاه می کند. نرمی خاصی در نگاهش موج می زند. می گویم: موافقین صحبت کنیم؟ با لبخند نگاهم می کند:" خانوم زندگی من هم جذابه هم طولانی. اصلا مثل یه داستان می مونه." حرف هایش به من حس خوب و مثبتی می دهد. انگار امروز، روز شانس من است!

می گویم: پس شروع کنیم؟ - " اینجا نه. بریم طبقه ی بالا."

شغل تون اینجا چیه؟

مالی، حسابداری.

چند ساله اینجا حسابدارین؟

شیش سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

من باید از اوایل بگم که چی شد رسیدم به اینجا. من زمانی که سوم راهنمایی بودم آموزشیار شدم. تو روستاهای هم مرز شوروی بیتوته می کردم درس می دادم برا نهضت سوادآموزی. بعد شیش سال سابقه، ازدواج کردم. شوهرم موافقت نکرد بچه ی اولم ( دخترم) تو روستا بزرگ بشه. من ترک دوره کردم. خانه دار شدم. بعدِ سه سال، مشکل بزرگ با شوهرم پیش اومد. فهمیدم که شوهرم اعتیاد شدید داره. برای اینکه تو اون منطقه که بودیم کارایی از ایشون سر می زد باعث بی آبرویی پدر و مادرم می شد اومدیم ساکن کرج شدیم. برای کمک به شوهرم که بتونه از این راه برگرده نیاز مالی مبرم داشتم مجبور شدم هم تحصیلم رو ادامه بدم هم دنبال کار باشم. که سال اول دبیرستان و شروع کردم. با هم زمان با تحصیل، تو یه شهربازی روپوشیده مشغول کار شدم. از کار خدمات شروع کردم با سه شیفت کاری.

در روز؟

بله، یعنی صبح بودم، بعد از ظهر بودم، شبم بودم. صبح ساعت شیش در نظر بگیر تا ساعت 12 شب. تو هفته یه روز آف داشتم چون پنجشنبه جمعه ها هم سر کار بودم چون پارک بود. فقط یه روز کاری وسط هفته آف داشتم که می رفتم کلاس. صبح تا ظهر کلاس می رفتم. ( شنیدن این برنامه ریزی روزانه، عجیب حیرانم می کند. چقدر باید یک انسان انگیزه و امید به زندگی داشته باشد که از ساعت شش صبح تا 12 شب کار کند، سال اول دبیرستان را هم شروع کند و برای ترک اعتیاد همسرش هم تلاش کند. تازه یادم می افتد که بچه هم دارد.)

دخترتون رو چه کار می کردین؟

دختر دومی یَم هم به دنیا اومده بود. دو تا آبجی تو سن نای دوم ابتدایی، دومی پیش دبستانی که بیشتر تنها بودن با پدر مریض. من کرج غریب بودم نه فامیلی نه دوستی که بچه هامو نگه داره. ( به چهره اش نگاه می کنم. به چشم هایش. آرام است. همان آرامشی که از اول دیدار در او دیده ام. هیچ حسی از حسرت یا اندوه در او نمی بینم.)

مادر و پدرتون کمک نمی کردن؟

نه، بابا یه کارمند بود که فقط زندگی خودشو می تونست اداره کنه. شاید مثلا در حد خیلی کم.

چی شد که از کلاس سوم راهنمایی رفتین برا کار؟

چون هشت تا بچه بودیم. دوس داشتم مستقل بشم از پدرم پول نگیرم برا تحصیلم یا خرج خودم. البته پدرم، بنده خدا، راضی نبود اصلا. می گفت:" درس تو بخون. درسِ ت خوبه. حیفه ول نکن." گفتم نه. من دوس داشتم مستقل بشم چون چار تا خواهر چار تا برادر بودیم دوس داشتم مستقل بشم خرج خودمو دربیارم.

مستمع آزاد بودین؟

رشته ی کار و دانش بود بزرگسالان.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من الان 49 سالَ مه. هم متولد 1349م هم 49 سالَ مه. خردادی هم که هستم. دیپلم و که گرفتم وارد دانشگاه شدم. معدلم خوب بود. دو سال کاردانی خوندم.

چه رشته ای؟

رشته ی حسابداری. کارشناسی م قبول شدم. ادامه ندادم.

چرا؟

به خاطر اوضاع مالی. آزاد می خوندم. دختر بزرگم ازدواج کرد فقط تونستم جهازشو آماده کنم. شوهرم هم الان 10 ساله پاکی داره. ( انگار شک می کند.) البته 11 ساله پاکی داره. ( نمی دانم چرا خنده اش می گیرد. می پرسد:" دیگه چه سؤالی دارین؟")

غذا با شوهرتونه؟

نه، غذا را دختر بزرگم با اینکه چار ابتدایی بود آشپزی می کرد. خواهرشو نگهداری می کرد. درساشونم خیلی عالی بود. رشته ی ریاضی خوندن، هر دوتاشون. دختر بزرگم الان کارشناسی فلسفه داره چون ذاتا مؤمن بود با یه طلبه ازدواج کرد. الانم فعلا داره درس می خونه. تو قم زندگی می کنه. ( احساس می کنم از سرم دود بلند می شود؟! دو دختر تنها با پدری در حال ترک اعتیاد با مسؤلیت آشپزی و نگهداری از خانه و پدر، هر دو دیپلم ریاضی می گیرند ...)

چه رشته ای؟

همون رشته ی فلسفه رو ادامه می ده. اسلام شناسی، این چیزا. دختر کوچیکم هم ازدواج کرد. اونم حوزه درس می خونه. با اینکه دیپلم ریاضی داشت حوزه رفت. ( هم چنان آرام است. نه گفتن پیشرفت های تحصیلی دخترانش حس غرور و افتخار را به چهره اش می آورد نه گفتن سختی ها، حس اندوه و غم را. در این زندگی، شخصیتش را ساخته است.)

تو این سال ها از لحاظ مالی چه کار می کردین؟

همون، هم کار می کردم هم درس می خوندم هم مستأجری ... همه چی پای خودم بود.

چه جوری می رسوندین؟

خونه های خیلی مجهز نمی گرفتم. کوچیک می گرفتم. صاحبخونه های خوبی خدا جلو پام می گذاشت که هم هوای بچه ها رو داشتن هم از لحاظ قیمت کنار می اومدن. ولی خودم دوس دارم یه زمانی بشینم بنویسم سرگذشت زندگی مو. اینایی که گفتم خیلی خلاصه بود.

زمان احمدی نژاد ثبت نام کردم برا مسکن مهر که یه ماه پیش تو شهر جدید ... تحویل شو گرفتم. خونه دار شدم بعد چند وقت. الانم از ... میام تهران.

درس رو تا کجا ادامه دادین؟

تا کاردانی حسابداری. دیپلم حسابداری یم گرفتم چون دوباره شروع کردم. البته سی و خورده ای سالم بود شروع کردم. توی شهربازی که بودم بعد از دو سال و شیش ماه، کارفرما چون از کارم راضی بود معرفی کردن رفتم میرداماد تو یه دفتر حقوقی منشی شدم. تو اون مدت با دو تا دکتر کار می کردم. بعد از اینکه فهمیدن دارم ادامه تحصیل می دم از لحاظ مالی و شهریه دانشگاه کمکم کردن.

پس چرا کارشناسی نگرفتین؟

بعد از اینکه هفت سال میرداماد بودم اوضاع اقتصادی جامعه جوابگو نبود. دکترا رفتن خارج کشور که من دیگه مجبور شدم دوسال بیمه ی بیکاری بگیرم و همین کارو که مطابق با تحصیلاتم بود بیام اینجا. الان شیش ساله اینجام. که تو همین مدت دختر کوچیکم هم ازدواج کرد. دوباره جهاز و مشکلات که اسفند پارسال بود که قیمت همه چی رفت بالا. حالا دو تا نوه دارم از دختر بزرگم؛ یه پسر یه دختر. ( برای اولین بار از شروع مصاحبه، رضایت و شادی در چهره اش موج می زند.) آره از زندگیم راضیم. چون برنامه ی شوهرم خوب شد. دوباره براش مغازه گرفتیم. کارش نقاش ماشین بود. الان مشغول کاره البته نه زیاد ولی باز کمک خرجه.

دو تا دکتری که باهاشون کار می کردین چه تخصص هایی داشتن؟

یکی دکترای حقوق داشت. استاد دانشگاه هم بود. البته الان ایرانِ ولی دفترشو جمع کرد. یکی دیگه دکترای اقتصاد داشت که کارای بیزینس انجام می داد. اقتصاد این جوری شد جمع کرد رفت.

خوب شدن شوهرتون چقدر طول کشید؟

 هفت سال.

مغازه چطور تأمین شد؟

یکی از بچه های کلاسای ترک اعتیاد صافکار بود یه مغازه ی خیلی کوچیک اطراف کرج گرفتن با کرایه ی پایین. دوتایی شریکی. الان 11 ساله اونجان.

شوهرتون قدر شما رو می دونه؟

بله، همیشه توحرفاش می گه فرشته بود نجات دهنده بود... ( با خنده می گوید:" اینارَم می خواین بنویسین؟") چون به خاطر اعتیادش همه فامیلا ترکش کرده بودن حتی پدر و مادر، خواهر و برادر. به هیچ عنوان قبولش نداشتن.

الان ارتباط دارن؟

خواهرا و برادرا بله، چون با من ارتباط داشتن. زنگ می زدن می گفتن" زن داداش خوبی؟" ولی به خاطر داداش شون نمی اومدن. مثلا عروسی دختر خواهر شوهرم بود زنگ زدن گفتن" داداش نیاد فقط خودت بیا!" 

 

کمک مالی می کردن؟

نه، چون زیادم خانواده ی چیزی نبودن که بتونن کمک کنن. فقط می تونستن زندگی خودشونو اداره کنن.

دوس داشتین کار دیگه ای می کردین؟

نه، حسابداری رو علاقه داشتم.

کار تو همین شرکت رو چه جوری پیدا کردین؟

گفتم که دو سال بیمه ی بیکاری می گرفتم منزل بودم. یکی از بچه های دانشگاه زنگ زد جویای حالم بود. گفت:" کار می کنی؟" گفتم نه بیکارم. همین جا را معرفی کرد. اومدم مصاحبه دادم قبول کردن. مشغول شدم.

چه زمانی احساس شادی می کنین؟

فقط وقتی بچه ها میان خونه مون.

دوس داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

دوس داشتم شوهرم عین خودم فعال باشه از لحاظ تحصیلات، اجتماعی... طرز فکرش همه به روز باشه.

چقدر درآمد دارین؟

پایه حقوقم الان یه میلیون و پونصد و هشتاد با حق مسکن و بیمه می شه رو هم یه میلیون و نهصد و پنجاه. 16 سال پیش پایه حقوقم صد و بیست تومن بود.

درآمد به زندگی تون می رسه؟

نه به اون صورت. چون رنگ گرون شده مشتری نمیاد. دیگه مغازه شون به اون صورت مشتری نداره. مردم بیشتر بَتونه می کنن ماشین شونو دیگه رنگ نمی زنن. به خاطر وضع اقتصادی مشتریش کم شده. قبل از گرونی ها بد نبود. الان دیگه خیلی بد شده. شاید اصلا مغازه را ببندن.

چه تفریحی دارین؟

همون با بچه ها. تنها تفریحم بچه هامه.

بزرگترین مشکل تون چیه؟

بازم هموه اقتصاد. 80 میلیون زیر قرضم.

واقعا 80 میلیون؟

( می خندد شاید از تعجب زیادی من!) جهاز دخترم بوده، برا خونه بوده. با اینکه مسکن مهر گفت با هشت میلیون خونه تموم می شه الان 80 میلیون براش واریز کردم که تونستم کلیدو بگیرم. ده برابر. پدرمون دراومد. پنج تومن بده ده تومن بده. آخر سر هر چی گفتن دادم کلیدو گرفتم اثاثا رو ریختم توش.

چند متره؟

78 متر.

تو زندگی از چی می ترسین؟

ترس ... تا حالا فکر نکردم از چی می ترسم. ( چهره ی آرامش را خنده پر می کند.) ترسم فقط اینه که زود نَمیرم که قرضا رو بدم. از خدا فقط می خوام که زود نَمیرم. زنده بمونم که کار کنم قرضا رو بدم.

طلبکارا فشار میارن؟

دو تاش که بانکه. دو تا دختر عمه هامِ. یکیش همین همکارمه بنده ی خدا. حقوقم و که می گیرم همون روز می ره. دیگه نمی مونه که کسی زنگ بزنه.

حقوق تون می ره خرج خونه رو چه کار می کنین؟

خرج خونه همونه که شوهرم بیاره؛ نونی، پنیری ...

اینم بنویسین یادم رفت بگم. دو سال پیش یه ماشین پراید مدل 80 از همسایه مون گرفتم با قسط که الان توسط اون تا مترو میام سر کار. شوهرم موقعی که مشتری نداره باش دوری می زنه خرج بنزین و خرجای اولیه رو در میاره. برای نون و پنیر یا یه ذره کار کنه یه کیلو گوشت بخره که اونم ... شاید نیم کیلو بتونه بخره. ( خودش خنده اش می گیرد.)

خوب شد من امروز صبح کارای مالی رو انجام دادم. البته کم بود. دیروز فروش زیاد نداشتیم. امروز از شانس بود شما اومدین والا معمولا وقت نمی شه این طوری بشینم راحت حرف بزنم. من صبح ساعت شیش بیدار می شم شیش و ربع از خونه در میام ساعت نُه می رسم تهران کارت می زنم. ساعت کاریم از نُهِ. الانم 16 سال سابقه ی کاری دارم با بیمه.

زندگی خوب از نظر شما چه جور زندگیه؟

( بلافاصله جواب نمی دهد. فکر می کند.) یکی تفاهمه که بین زن و شوهر باشه. دوم، وضع اقتصادی خوب باشه.

چقدر خوب؟

در حدی که محتاج کسی نباشم. زیاد خوب و عالی دوس ندارم. من می گم محتاج کسی نباشم شاید عقیده ی منم جالب نباشه ولی عقیده ی خاص خودمه. ( اوایل مصاحبه که شروع کرد از زندگی گذشته اش بگوید کمی تند صحبت می کرد. یکی دو بار خواستم که آهسته تر حرف بزند. از آن به بعد مثل معلمی که به شاگردش دیکته می گوید هم آرام حرف می زند و هم اینکه مدام چشمش به صفحه ی یادداشت من است که در نوشتن عقب نیفتم.)

با صاحب کارتون راحتین؟

صاحب کارم اصفهانه. اینجا نمایندگی گیربکسِ. الانم از دوربین دارن مشاهده می کنن که من با شما صحبت می کنم. مدیر داخلی یم امروز مرخصی یه. آقایی که پایین نشسته به تلفن جواب می ده انبارداره مونه. آدمای خوبین.

از خدا چی می خواین؟

از خدا می خوام بچه هام خوشبخت بشن. توی این دنیایی که زندگی می کنیم هیچ کس محتاج نشه. ولی کاش می تونستم همه ی زندگی خودمو نکته به نکته براتون تعریف کنم. مثلا ازدواجم تصمیم پدرم بود. خودم اصلا نمی خواستم.

شوهرتون چقدر درس خوندن؟

سوم ابتدایی.

چطور ازدواج شما تصمیم پدرتون بود، شما که با سر کار رفتن خرج تون با خودتون بود و مستقل شده بودین؟

نمی دونم. بیشتر، خانواده ها تصمیم می گرفتن برا ازدواج. این قدر آزادی نداشتیم. پدر و مادرا تصمیم می گرفتن بعد احترامی که داشتیم به پدر و مادر؛ حرف، حرف اونا بود. "نه" نمی گفتیم. اتفاقا من اصلا راضی به این ازدواج نبودم. ( می نویسم ولی بین نوشتن ها به چهره اش نگاه می کنم تا ببینم آیا گفتن این خاطرات حسی در او برمی انگیزد؟ نه، آرامشی که در طول زندگی در خودش جمع کرده تکان نخورده است.)

نکته ای مونده که دوس داشته باشین بگین؟

فقط تنها چیزی که می خوام بگم اینه که خانوما، مخصوصا دوباره تأکید می کنم، خانوما می تونن یه زندگی رو که در حال خراب شدنه درستش کنن. می تونن زندگی رو بسازن دوباره.

همیشه همین طور آروم مین؟

همه می گن تو محل کار، تو خونه، تو فامیلا. خردادی یم دیگه. شما چه ماهی هستین؟

آذر.

حدس می زدم.

از کجا؟

از رفتارتون، لباس پوشیدن تون، حرف زدن تون. شبیه خواهرم هستین. اونم آذری یه. گفتین چه نکته ای مونده، می خوام بگم تو جامعه ی ما دیدگاه های مردم نسبت به زنا خیلی بده. این زنه که باید خودشو خوب نشون بده. بعضی زنا میان تو جامعه زود وابسته ی مردا می شن.

بعد از ازدواج رو می گین؟

بعد از ازدواج. بارها به خود من پیشنهاد شده که "طلاق بگیر بیا زن من شو. خیلی خوشبخت می شی." بعد، بیشتر همه چی رو مردا تو پول می بینن. فکر می کنن زن پول داشته باشه همه چی داره. در صورتی که این جوری نیست. یه زن ایرانی وقتی وارد محیط بیرون کاری می شه خودشو با دیدگاه یه مرد باید مقایسه کنه و بتونه در این چند سالی که بیرون از خونه ست مثل یه مرد نه به زندگیش نه به بچه ش نه به شوهرش خیانت نکنه. مردا که به این راحتی پیشنهاد می کنن خیانت می کنن به زن شون. تجربه به من نشون داده یه زنِ پاک می تونه با این مشکل جامعه کنار بیاد.

مردایی که به شما پیشنهاد ازدواج می دادن چند ساله بودن؟

زن داشتن، سن پایین بودن، بچه سن بودن.

چرا راضی به ازدواج تون نبودین؟

چون دوستِ ش نداشتم. حتی شرایط طلاق که پیش اومد پدرم گفت:" طلاق بگیر. اشتباه کردم." ولی من به خاطر بچه قبول نکردم. اون موقع یه دختر داشتم. من خیلی مبارزه کردم که به اینجا رسیدم. دخترای خوبی دارم نسبت به سنی که دارن. من ازدواج بچه ها رو بیشتر به گردن خودشون گذاشتم. گفتم خودتون انتخاب کنین. انتخاب خودشون بود. موفق هم شدن تو زندگی شون. منم از زندگیم راضی یم. ( فکر می کنیم مصاحبه تمام شده. هر دو بلند می شویم. اما ناگهان برقی در چهره اش می درخشد. هیجان زده شده. من هم با خودکار و ورق های یادداشت به دست می ایستم. منتظر ...) حالا من از شما می پرسم از تمام تلاشی که کردم سختی هایی که کشیدم به نظر شما کی بُرده این وسط؟

بدون لحظه ای مکث جواب می دهم: بچه هاتون.

بله فقط بچه هام. به خاطر اونا همه کار کردم. ( برای اولین بار در این گفت و گو اشک را در چشمانش می بینم.)

ولی می دونین به نظر من دومین کسی که از تمام تلاش های شما و سختی هایی که  کشیدین، بُرده کیه؟

( با تعجب نگاهم می کند.) نه، کیه؟

خود شما! شمایی که این همه در حرف زدن و رفتارتون آروم هستین. این آرامش شما به نظر من به خاطر اینه که شما در سرتاسر زندگیِ سخت تون مسیری رو انتخاب کردین که مطمئن بودین به صلاح خانواده تونِ.

دُرُس می گین. این حرفی که زدین منو یاد یه نکته ای انداخت. من به شوهرم مثل یه بچه ی کلاس ابتدایی نگاه می کردم ولی در بین فامیل شخصیتِ شو خیلی بالا می بردم. وقتی عصبانی می شد فکر می کردم یه بچه، عصبانی شده. من با آرامش، مهربانی با محبت باش صحبت می کردم و عصبانی نمی شدم چون فکر می کردم دارم با یه بچه حرف می زنم. ( دوباره چهره اش از حس رضایت می درخشد.) فقط با محبت تونستم کمکش کنم. (حالا سبک بال و شاد می خندد.) آرومم ولی ببین چقدر حرف زدم. فکر کنم از همه بیشتر حرف زدم ...!

 

این گفت و گو در روز 14 آبان ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 1 + ارسال نظر
حلی سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 20:48 http://Khaneylimooie.blogsky.com

سلام، وقتی مصاحبه میکنید، از خانمهایی که بیرون کار میکنند درمود برخورد مردها بپرسید.... ایشون درمورد پیشنهاد های ازدواجی که بهشون میشد صحبت کردن، از بقیه هم بپرسید،،،همیشه بپرسید ممنون

سلام
باشه می پرسم. می تونه چیزای خوندنی از توش دربیاد. ممنون از پیشنهادتون.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.