پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

با همۀ سالخوردگی خوش خنده است

اینجا خونه نبود، زندگی نبود ...

 

مغازه اش بزرگ است ولی رونقی ندارد. میوه ها و سبزی هایش؛ بعضی تازه اند بعضی کهنه و رنگ و رو رفته. مثل خودش که سالخورده است با پشتی اندکی خمیده و صورتی پر چین و چروک؛ ولی با چهره ای آرام و مهربان. روی صندلی نشسته و هندوانه می خورد. جواب سلامم را که می دهد بلافاصله می پرسد:"هندونه می خوری؟" با شنیدن جواب منفی من مثل یک آشنای قدیمی می پرسد:"چطور، چرا نمی خوری؟" وقتی می گویم می خواهم با او در مورد کار و زندگیش حرف بزنم با چشمانی پر از آرامش و صفا نگاهم می کند:"من چی می تونم بگم؟"

***

وسایل کارم را از کیفم درمی آورم.

 نگران نباشین فقط از کار و زندگی تون می پرسم.

چی بگم ... از صبح تا حالا نشستم اصلا" دشت نکردم.

چند ساله به این کار مشغولین؟

50 سال، از زمان دکتر مصدق به بعد.

قبل از این چه کار می کردین؟

من، گلّه داشتیم در کشور نزدیکای اصفهان. گوسفندان تلف شدن کم کم. سر درآوردم تهران.

چرا تلف شدن؟

دیگه درد گرفتن. ما سردرنیاوردیم. از بین رفتن. قدیم بود دیگه.

چند سالتونه؟ درس خوندین؟

77 .... 86 سال. چه می دونم. هر چی شما بنویسی! درس هیچ چی ... سواد یُخ! ( به ترکی یعنی سواد ندارم.)

اهل کجا هستین؟

الان مالِ تهران. اصلش مالِ اردستان اصفهان.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

اومدیم اینجا مشغول شدیم به این کار. اولش اومدیم آب نبود. چاه کنی می کردیم. خونه نبود زندگی نبود. اسمش بود. من قدیمی یم دیگه. شیش، هفت تا بچه بزرگ کردیم. هیچ کدوم نمی گن پدر داریم یا مادر...

( به چهره اش نگاه می کنم که اگر چه از دلتنگی هایش می گوید ولی همچنان آرام است و مهربان.)

کی ازدواج کردین؟

( می خندد. با همۀ سالخوردگی خوش خنده است.) چه می دونم. من سواد ندارم. چه می دونم منِ بیسواد.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

شادی هیچی ندارم که حس بکنم. زن من هفت ساله تو خونه افتاده. خودمم مریضم.( به مغازه اش اشاره می کند.) اینم مشغولی یاته که خونه نمونم. درآمدی ندارم. از صبح تا حالا دو کیلو گوجه فروختم. پول ندارم مالیات بدم. اینم دکونم، اونم زندگیم. ندارم که بدم.

چند تا بچه دارین؟ چه سنی هستن؟ چقدر درس خوندن؟

بچه؛ هشت تا داشتم. یکی شون مفقودالاثره. چهار تا دختر دارم و سه تا دیگه پسر. اونا یه پسرم دیپلم خونده معلم شده. یه پسرم تا نُه خوند جلای وطن کرد. 22 ساله کشور خارجه. تحصیل نکرد. اونجا کار می کنه.

از پسر مفقودالاثرتون بگین.

سرباز بود. دو تا پسر کوچیک با هم بودن اینا. بچه کوچیک ام هستن. دخترام دو تاشون شوهر کردن؛ شوهراشون مردن. دو تاشون شوهر دارن. زندگی می کنن برا خودشون.

پسراتون چطور؟

بزرگه ارتشی یه. بازنشست شده. اون یکی بازنشست شده آموزش و پرورش. حالا هم که هیچی داره برا خودش کار می کنه. کارای متفرقه گیرش بیاد کار می کنه. حقوقش کمه.

( آقایی وارد مغازه می شود و سلام می کند. در جواب با صورت شیرینش می گوید:"سلام آقا مهندس گل! تو هنوز به ما سر می- زنی. ما شرمنده می شیم. هر چه طلا جواهره در وجود توه، نه این جوونای جدید ..)

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

زندگی مون تا حالا بد نبود. حالا که دوتامون پیر شدیم دیگه سرپرست نداریم روراست.

سرپرست ندارین؟

کسی نیست. مادرشون گفتم هفت ساله افتاده خونه، نمیان سر بزنن. خب مادرشون بوده. محل ما نمی کنن اینا. زحمت کشیده، بلخره تحصیل کم و زیاد دادیم. خب من دهاتیم تو کوه گوسفند می چروندم حالا این جوریم. یه نون سنگک می خرم با این پیرزن می خوریم. اون که نمی تونه بیاد بیرون.

اصلا" حرکت ندارن؟

نه نمی تونه بلند بشه از دو پاش عاجزه. نمی تونه چیزی درست کنه. من چایی درست می کنم یه استکان بهش می دم. کارای خورده داشته باشه من می کنم. اونم نه کسی داره باهاش صحبت کنه. هستش دیگه. دختر کوچیکه میاد بعضی وقتا لباسا رو می شوره آفتاب می ریزه. فقط دختر کوچیکه کمک می کنه. به ما میرسه. غذا درست می کنه میاره.

درآمد اینجا به زندگی تون می رسه؟

( می خندد. ) اصلا" نداره، جان شما. شما اینجا بشین ببین. وقتی نمی خرن چی درآمد دارم. یه مشتری دارم مثل این مهندس. کسی نمیاد خرید کنه.

شاید چون جنس خوب ندارین؟

خوبه. یه مغازه اومده روبه روم باز شده. مملکت ما ناجور شده. من جواز دارم.  ادامه مطلب ...

مسئولیت پذیری پسر 12 ساله

اگر بزرگ خونه نبودم ...

 

همین طور که یک بسته شکلات دستش بود پشتش را تکیه داده بود به دیوار نرده ای وسط خیابان. پرسیدم : تو چرا فروشندگی می کنی؟ گفت :" بابام رفته افغانستان." از او خواستم روی نیمکت کنار من بنشیند.


***

برای چی؟

یک کم با هم صحبت کنیم برای روزنامه.

چند سالته؟

من 12 سالمه.

چند تا خواهر و برادر داری؟

سه تا خواهر دارم با خودم دو تا برادر.

چند وقته که فروشندگی می کنی؟

یک ساله.

چرا؟

( نگاهی به من می کند و بعد از یک مکث کوتاه خیلی سرسری می گوید) چون بابام رفته مشهد اونجا کار کنه. انجیر می فروشه.

یه سال پیش چه کار می کردی؟

مدرسه می رفتم. کلاس چهارم بودم. ول کردم برای فروش.

بچۀ بزرگ خونه هستی؟

من بزرگ خونه هستم.

پدرت به شما سر نمی زنه؟

پدرم یه ماه یه بار به ما سر می زنه.

( یکی از پسر بچه های فروشنده که کنار ما ایستاده است و گوش می کند می زند زیر خودکار. خطی اضافه کشیده می شود. با شیطنت می گوید: " چرا این طوری شد! حالا خراب شد؟" می گویم: نه. ولی تا آخر صحبت چند بار دیگر هم گفت و گوها خط خطی می شود.)

روزی چقدر درآمد داری؟

روزی هزار تومن. روزی کار نباشه 500 تومن. 600 تومن.

پولو به کی می دی؟

پولو می دم به مامانم برا خرج خونه. کرایۀ خونه.

بابات براتون نمی فرسته؟

بابام می فرسته. پول من و بابام به کرایۀ خونه، خرجی همه چی می رسه.

روزای تعطیل هم کار می کنی؟

روز تعطیل نمی آم.

تو ماه چقدر درآمد داری؟

تو ماه، 30 تومن بیشتر نمی تونم کار کنم.

مدرسه اصلا" نمی ری؟

مدرسه دیگه نرفتم. نمی تونم نصفه روز برم مدرسه، نصفه روز برم فروش. می خوام کار کنم خرجی خونه رو دربیارم.

بابات چقدر می فرسته؟

نمی دونم.

کی می رسی منزل؟

ساعت پنج راه بیفتم پنج و نیم، شیش می رسم.

چی می فروشی؟

شکلات.

از کجا می خری، یا کی برات می خره؟

خودم از مولوی می خرم یک بسته می خرم هزار تومن، می فروشم دو هزار تومن.

پس در روز باید بیشتر درآمد داشته باشی؟

ازم نمی خرند. تو هفته 6000 تومن درآمد دارم. بعضی روزا می شه که کمتر بفروشم.

مشتری هات بیشتر زنن یا مرد؟

بیشتر زنها می خرند.  ادامه مطلب ...