پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

دستفروشی حتی در 68 سالگی

زندگی با آلو، لواشک و ...


کناره پیاده رو نشسته با یک کیسه برگۀ زردآلو و چند بسته لواشک جلویش. سنی از او گذشته. چهره ای شیرین دارد. باعثش، چشمان اوست.

چشمانی که خندان به صورت مردم نگاه می کنند.

***

چکار می کنید؟

ما زحمت کشیم. آلو بخارا، برگۀ زردآلو درست می کنیم. من می آرم اینجا می فروشم. برگۀ زردآلو را خودمون خشک می کنیم قشنگ. اونا را دانه دانه برگ می کنیم می ذاریم تو سبد. (از داخل گونی ای که پشتش گذاشته یک کیسۀ آلو درمی آورد و می گذارد جلوی پایش. تعارف می کند که از آن بخورم.)

باغ مال خودتان است؟

هم مال خودمونه، هم از مردم خریداری می کنیم. این آخری یک جعبه زردآلو خشک کردیم برای مشتری.

باغتان کجاست؟

تویسرکان همدان.

از همدان می آورید اینجا می فروشید؟

از همدان می آریم اینجا. خونۀ بچه م اینجاست. می آریم کم کم می فروشیم.

لواشک را کجا درست می کنید؟
خودمون، زن و بچه درست می کنن. آلو را می شوریم، پخته می کنیم از چلوصاف کن صاف می کنیم تو طبق رومی می ذاریم تو آفتاب. تو باغ همدان خانه باغی داریم.

سر پشت بوم درست می کنیم. می ریم خانه کارتن می کنیم، می آریم بازار می فروشیم.

چند سال است این کار را می کنید؟

خیلی وقته. 50 ساله کاسبیم اینه. من کارم آلوفروشیه. هیچ حقوق ندارم.

چند سالتان است؟

70 سال کمترم. 68 سال.

از چند سالگی این کار را می کنید؟

22 سالگی.

قبل از آن چکار می کردید؟

یه کار خانگی؛ فرمونبری، سرایداری، باغبونی. همدان خودمو که شناختم هی کاسبی کردم. از این کاسبی هی کشیدم و خرج زندگیمو تهیه کردم.

چند سال است تهران آمده اید؟

چهار ساله.

قبل از تهران کجا بودید؟

قبلا" تویسرکان همدان بودم. باغ تویسرکان بود. باغ مو فروختم. پول شو آوردم اینجا دادم خانه. دادم مستأجری.

منزل بچه تان که تهران است نرفتید؟

پسرم 18 ساله آمده تهران. زحمت کشیده برا خودش خونه خریده. من از مال اون حق ندارم.

برای خانه چقدر اجاره می دهید؟

دو تا اتاق داره یه هال داره. آشپزخونه. حموم همه جوری مجهزه. مال مردمه. دو تا پسرم سربازی شونو تموم کردن. دیپلم هم تموم کردن. اونا هم سرمنن. کار هم نیست براشون که برن سرکار. زن هم ندارن. خودم رفتم بانک، رفتم کشتیرانی دنبال کار. رفتم ببینم دیپلم استخدام می کنن. زحمت زیاد کشیدم.

حالا این دو پسرتان بیکارند؟

یکی شون رفته شاگردی تو مغازه های چراغ برق تهران. تو بلبرینگ فروشی ها. ماهی 30 هزار تومن داره. یکی شون هم دوره گردی می کنه.

چقدر اجاره می دهید؟

15 هزار تومن ماهی، پیش دو میلیون. زنم هم هست. چهار نفریم.

چند تا بچه دارید؟

پنج تا. یک دختر دادم شوهر، پسرا دوتاشو زن دار کردم. این دو تا هم سر منن.

 چی شد باغ را فروختید؟

بچه هام آمدن اینجا. دخترمو اینجا دادم شوهر. مادرشون گریه زاری می کرد که می خوام برم پهلوی بچه ها. منو مجبور کرد بیام اینجا.

تویسرکان خانه داشتید؟

 خونه داشتم. چوبی بود. خراب شد.

 زمینش را چکار کردید؟

زمین شو دارم.

کارتان در تویسرکان چی بود؟

می رفتم کرمانشاه از همین آلو می بردم می فروختم. همدان، تهران. همه جا. همین طور دستفروشی. هی کم کم می بردم می فروختم. زندگی مو این طور چرخوندم.

(نگاهش که می کنم می بینم یادآوری زندگی گذشته خنده را از چشمانش گرفته است و به جای آن لبخند سرد شده ای به لبانش آورده.)

در کرمانشاه شب ها کجا می خوابیدید؟

تو مسافرخونه. اتاق کرایه می کردم. خودمو و بارم اونجا بودیم. بارمو می گذاشتم تو اتاق. کم کم می بردم می فروختم. وقتی تمام می کردم پول کرایه اتاقو حساب می کردم می دادم. می رفتم ولایت. 20 روز، یک ماه طول می کشید تا جنس تمام می شد.

 تنهایی می رفتید؟

زن و بچه نمی بردم.م زن پیش بچه هاش خانه داری می کرد. تهران هم می آمدم همین طور کاسبی می کردم که حالا قسمت شد آمدیم اینجا.

تهران بهتر است؟

البته، بچه ها کار می کنن. خودمون هم خرجی در می آریم. بچه ها سرگرم کار هستن دیگه. ویلون نمی شن برن تو آبادی بیکار باشن. یه شغلی هم یاد می گیرن برا خودشون.

آن پسرهایتان که ازدواج کرده اند چکار می کنند؟

اونا کاسبی می کنن.

چه کسبی دارند؟

تو بازار فرش فروش ها، فرش خرید و فروش می کنن. اونا هم زن دارن به من و پیرزنه چیزی نمی دن. هیچی.  ادامه مطلب ...

مرد 74 ساله ای که در جوانی جهانگرد ایران بوده

دیگه حرف نمی زنم!


روپوش سفید تمیزی به تن دارد. روی یک چارپایه ی کوچک فلزی، از آنهایی که پایه هایش ضربدری و نشیمنش پارچه ی برزنتی است، کنار خیابان نشسته. وزنه ای جلویش گذاشته، کنار آن یک ورقه ی مقوایی تا شده ای به شکل عدد هشت با نوشته ای روی آن، به جای تابلوی بالا سر مغازه، این یکی روی زمین؛ " امتحان وزن با 50 ریال" .

***

تا منظورم را متوجه می شود همان جمله ی بار قبل را تکرار می کند.

" من همه چی یادم رفته. نمی تونم چیزی بگم." (شاید امیدوار است که مثل آن روز به راحتی از او بگذرم.)

من همین چیزهای عادی را می پرسم، شما فقط جواب بدهید. خیلی سؤال های عجیب و غریبی نمی پرسم.

من با همه چی مخالفم. چی رو حرف بزنم.

خب، بگویید با چی مخالفید؟

با همه چی مخالفم، با راستگویی نه، با درستکاری نه.

کلام حرف ها؟

همین حرف هایی که می گن کار زیاد می شه، گرونی کم می شه. تا جلوی گرونی رانگیرن ، تا کار برای مردم درست نکنن این فساد بدتر می شه که بهتر نمی شه. هیچ وقت این مملکت درست بشو نیست. اگر جلوی گرانی را بگیرن فساد کم می شه، دزدی و جنایت کم می شه. من الان سه تا پسر دارم 30 ساله، 35 ساله، 40 ساله، همه جوری که هنوز زن نگرفتن. من اینجا مگه چقدر درمی آرم. من 180 هزار تومن پول دانشگاه می دم. شبی هزار تومن برای کرایه ی رفت و آمدش می دم. بچه نون خشک می خوره. می گه اونا ناهار می خورن 700 تومن، 800 تومن. من ناهار 100 تومنی می خورم. (چهره اش به هم می ریزد. چشمانش پر از اشک می شود.)

بچه ام شلوار نداره بپوشه بره دانشگه، چی می گی آخه؟ دو ماه هست می گه کفش، من ندارم بگیرم. برو بابا دلت خوشه! اینجا شهرداری نمی ذاره من بایستم. نه سد معبرم، نه هیچی. بسه دیگه، 20، 30 سال از انقلاب داره می گذره. همش به کشورای خارج کمک کردن درست نیست. خودمونو باید درست کنند. (یک دفعه رویش را از طرف من برمی گرداند و رو به مردمی که تند تند از کنارش می گذرند، می گوید:" حراجیه، پنج تومنه، خودتونو وزن کنین، پنج تومنه.")

چند سالتان است؟

من 1307 دنیا آمدم. تو73، 74 سالم.

قبل از این چه کار می کردید؟

پیشخدمت چند تا دکتر بودم. هیچ جا هم ما را بیمه نکردند. چون عائله ام زیاد بود، شغل آزاد داشتم. (اول که او را می بینم با روپوش سفید تمیزش کنار خیابان نشسته، تعجب می کنم. شغلش با پوشیدن روپوش سفید ارتباط زیادی ندارد. اما حالا فکر می کنم شاید از چند سال کار در مطب پزشکان همین برایش باقی مانده باشد.)

عائله ی زیاد داشتن چه ربطی به شغل آزاد دارد؟

وقتی آدم عائله اش کم بشه درآمدش زاد مصرف نمی شه. اندوخته می شه برای پیری کوری. دیگه هیچی ننویس! (نشنیده می گیرم.)

چند تا بچه دارید؟

من، چهار تا پسر دو تا دختر. همه دیگه بزرگن.

چند نفرشان عروسی کرده اند؟

همه رفتن دیگه.

 شما که گفتید سه تا پسر بزرگ دارید که زن نگرفته اند؟

 اونا مال زن دیگه ان.

از آن زن چند بچه دارید؟

از این اصلی اصلیه سه تا پسر دو تا دختر. از اونم دو تا پسر که مال شوهر اولش بوده. مال اونه ولی پسر منم حساب می شه. اونا که نیست، خدای اونا که هست. من از روز اول قبول کردم. خونه از خودم هست. کرایه نمی دم.

منظورتان از زن اصلی، زن اولتان است؟

بله، اون فوت کرده.

زن دوم شما کجاست؟

مشهد. اصل که بخوایی من سه تا زن گرفتم. دوتاشون فوت کرده یکی شون هست. همساده بودیم که رضایت دادن. من وضعم خوب بود. این جوری نبود.

آن زمان چه کار می کردید؟

اون اول یه مینی بوس داشتم، یه وانت. همش از دست رفت. همش را از اثر تصادفات و از بی عقلی خودم از دست دادم. از اثر کوتاهی فکر و نادونی از اثر گول مردم خوردن.

چطور؟

هی گفتن اینو بفروش، اونو بخر. اینو بخر. اونو بفروش. چنین می شه، چنان می شه. دوست و رفیقا این بلا را سر ما آوردن که آخر سری این کنار خیابون نشستم.
از اول تهران بودید؟

از اول مشهد، ذاتن بچه ی مشهد هستم. اگه واقعا" دولت بتونه جلوی گرونی را بگیره، جلوی بیکاری رو بگیره. در هیچ کاری نظارت ندارن. دولت نمی تونه جلوی نونوایی را بگیره. هر روز چند تن نون خشکه از تهران خارج می شه. دولت نظارت در هیچ کاری نداره. سه تا نون می گیری دو تاشو باید بریزی دور. همش خمیره. خمیرشو با سوخته شو بریزی دور ببین نونی چند می شه؟

(همان طور که مشغول نوشتنم ناگهان پاهای زیادی را می بینم که دوره مان کرده اند. سرم را بلند می کنم تا از آنها بخواهم آنجا نایستند. می ترسم با دیدن شلوغی از گفتن همین چند جمله هم پشیمان شود. چشمم به اولین کسی که می خورد آشنا از آب درمی آید! همان طور که روی آسفالت خیابان نشسته ام به او سلام می کنم. نمی دانم چرا ولی درست همزمان با این سلام و احوالپرسی همه پراکنده می شوند.)  ادامه مطلب ...

مرد 32 ساله ای که کاسبی برایش مثل ماهیگیری است

عطاری که بازیگر تئاتر است


اولین بار که در مورد مصاحبه و هدفم از این کار با او صحبت کردم، با سکوت نگاهم کرد. گفت:" زنگ بزنین یه روز اول وقت بیایین با هم گپ بزنیم." روز قرار دیر آمد. وقتی وارد شدم مشغول کاری بود. با دیدن من عذر خواست که قرار، پاک یادش رفته بوده است. گفت:" می­ خواین برین به کارای دیگه­ تون برسین تاما اینجا رومرتب کنیم." گفتم: امروز فقط برای این مصاحبه اومده م؛ کار دیگه­ای ندارم. چند لحظه ساکت نگاه کرد. بهانۀ دیگری نداشت.

کارتون چیه؟

عطاری.

چند ساله به این کار مشغولین؟

خودم 17 ساله.

چطور شد به این کارمشغول شدین؟

شغل پدری بوده. دلیل مهمش این بود ولی خودم ام دوست داشتم.

از کوچیکی پیش پدر بودین؟

آره، چاره­ای نداشتم.

چرا؟

من خودم کارم تئاتر بود. ازتئاترهم پول درنمی­ اومد. تنها کسی که قبول می ­کرد من 4، 5ساعت کار کنم پول دربیارم، بابام بود. تئاترهم که کلا" پولی درنمی­آد ازش.

از چه سنی پیش پدر بودین؟

از 14، 15سالگی.

مگه تو اون سن تئاتر کارمی ­کردین؟

منظورم از 20،21 سالگیه.

چقدر حقوق می ­دادن؟

خیلی کم. (می­ خندد.) فکر کنم مثلا "اون موقع از400 شروع شد و به 200/1 هم رسید که من مستقل شدم.

زمان 200/1 چند سالتون بود؟

25، 26 سال. آخرای حضورمن بود. بعدش خودم مغازه گرفتم.

اینجا مغازۀ پدری نیست؟

نه، اینجا مغازۀ خودمه. ازاولشم خودم همه چیزشو درست کردم؛ از ریزش تا درشتش.

چقدرطول کشید؟

به نظرم واقعا"می­ تونم بگم  15سال طول کشید؛ چون من از 15سالگی زمزمه ­شوشروع کردم که خودم مغازه بزنم. الان 32 سالمه. (مشتری می­ آید و می­ پرسد:" روغن سیاهدونۀ خوب دارین؟ برای خانم دکتر...می­ خوام." می­گوید:" ما با پرس گرم می­ گیریم اونا با پرس سرد." همکاری دارد که کمک می ­کند و ما ادامه می ­دهیم. همکارش شاید حدود بیست و چند سالی ازاو بزرگ­ تراست.)

و سرمایۀ مغازه؟

سرمایۀ مغازه ... واقعیتش اینه که وام گرفتم وقسط اون وام­ و هنوز دارم می ­دم. البته اگه پدرم نبود اون وام­ ونمی ­دادن؛ چون سند و ضامن می­ خوان.

وام چقدره که هنوز مونده؟

دوروبر صد تومن. بله. سه ساله الان؛ 6 یا7 ماهش مونده.

مغازه رو از چه سالی گرفتین؟

از94 .

از پدر جدا شدین، مشکلی نداشتن؟

پدر، نه. پدر تو بازاره؛ خودش گلیم خودش ­و می­ کشه بیرون. (مکث می­ کند.) چرا خب، ترجیحش این بود که پیش اش بمونم ولی من یه خرده بلندپروازم احتمالا".

راضی هستین؟

آره. (خیلی مطمئن است.) به نظرم آدما ازشرایطی که توشن راضین؛ چون اگه راضی نباشن عوضش می ­کنن.

فکر می ­کنین همه می ­تونن شرایط­ شون وعوض کنن؟

چرا که نه؟! تهش مرگه دیگه. می­ شه به نظرم. برای خانوما توفرهنگ ما خیلی تعریف نشده؛ اون م برمی­ گرده به سنت و تو قانون که از زن حمایت می ­شه یا مرد. شاید زن نتونه عوض کنه یا وقتی بتونه عوض کنه که دیگه خشابش خالیه. به نظرم همه چی ریشه توی دریافتای خودمون از زندگی داره؛ مثلا"یکی فکر می­ کنه صد بارخوندن یه دعا تو روز اثر داره ولی به نظر من اگه به معنی اون دعا فکر کنه بهترازصد بار خوندنه. تو کار ما خانوما می ­تونن وارد شن.

چقدر درس خوندین؟

شاید باورتون نشه! دو واحد مونده بود درسم تموم بشه، ول کردم. به خاطردعوا با رئیس دانشگاه و یکی از استادا. بد برخوردکردن؛ من م دیدم مدرک اون دانشگاه با امضای چنین رئیسی برام معنی نداره. ول کردم.

تئاتر رو ول کردین؟

ادامه دادم. من تئاتر رو هیچ­ وقت به خاطر پول بازی نکردم.  ادامه مطلب ...

گپی با پدر و پسر افغانی

به خاطر اولاد آمدیم


از جایی برمی گشتم. در پیاده رو و بین بوته های کنار آن، پیرمردی توجهم را جلب کرد. بسیار تمیز و پاکیزه بود. و البته با لباس های فرسوده. مقداری لوازم محقر کفاشی نیز جلویش دیده می شد. پیرمرد چهارزانو روی تکه ای موکت نشسته بود و بی حرکت فضای رو به رویش را نگاه می کرد؛ تو گویی در انتظار آمدن کسی است. اما انتظاری که در آن شتابی نیست. تشویشی نیست فقط آرامش است و صبوری.

***

جلو رفتم و سلام کردم. تا خواستم روی زمین پیاده رو بنشینم از کنار بوته ای، یک تختۀ کوچک چهارگوش قرمز رنگ برداشت و به من تعارف کرد که روی آن نشستم مثل یک صندلی برای پذیرایی از میهمانی عزیز.

چند سالتونه؟

(جوابی نمی دهد، دوباره می پرسم، بلندتر. مرد جوانتری که پهلویش است به جای او جواب می دهد.) – 61 سال.

بگذارید خودش جواب بدهد.

پدرم است. گوشش سنگین است.

 (گفتم بلندتر صحبت می کنم و تختۀ قرمز رنگ را تا آنجا که می شود نزدیک پدر می کشم. با این وجود گفت و گوی ما سه نفره ادامه پیدا می کند.)

چند وقته کفاشی می کنید؟

اینجا، دو سال شاید.

قبلا" کجا بودید؟

مولوی، سه سال بودم.

قبل از آن چی؟

قبلش کفش نو می زدم. شهرستان زاهدان.

(هم لهجه دارند و هم پدر نمی تواند درست فارسی صحبت کند.)

اهل کجا هستید؟

اهل افغانستان. شش ساله آمدم ایران. شش ماه زاهدان بودیم. فامیلای ما زاهدان بودند. آمدیم اینجا زاهدان کفش نو می زدیم. با همۀ خانواده آمدم. چهار تا بچه دارم. سه تا دختر است یکیش پسر. زنم هم هست.

(درست نمی توانند فارسی صحبت کنند ولی همین مسأله به حرف زدنشان حالت خاصی داده که حفظ آن را خالی از لطف ندیدم.)

چرا آمدید؟

بدبختی، جنگ شد. دیدم کار و کاسبی نشد. بدبخت شدیم. همسایۀ ما، برادر مسلمان ما، آمدیم. یک پسرم افغانستان شهید شد. زنش مرده. پسر چهار ساله اش مرده. مامانش ناراحت شد. گفتیم می ریم.

زاهدان مغازۀ خودتان بود؟

مال فامیلم بود. درآمدم خوب بود. دخترم اینجا تهران بود. مامانش گفت بریم اونجا. اولاد باز به خاطر اولاد اینجا آمدیم که نزدیک باشیم با هم. افغانستان کفش نو درست می کردم. دخترم جلوتر آمده بود یک دو سالی شد. ما بعد آمدیم دامادم هم افغانیه.

مولوی چطور بود؟

مولوی خوب بود. خدا کریمه. شهرداری اذیت ما کرد بلند شدیم. اینجا آمدیم. این حاج آقا، دستش درد نکنه، صاحب آن مغازه (با دست نشان می دهد.) گفته این چشمش دید نداره، پاش درد می کند، زن و بچه داره باید خرجی دربیاره. صحبت می کنه که اذیت نکنند. دستشان درد نکند. دولت به ما جا داده باید یه لقمه نون خودمون دربیاریم.

الان تو خونه چند نفرید؟

پسر: تو خانه با پسر برادرم هفت نفر می شه، خرج هفت نفر را می ده. بچه ها دو سال سه سال فرق می کنند. 18 سال، 16 سال، 14 سال. وقتی برادر بزرگم شهید شد در جنگ طالبان خانمش موند با پسرش. پسرش با پدر بزرگ آمد. زنش نیامد خودش نخواست بیاد. پدر و مادر خودشو دوست داشت. می خواست پهلوی آنها باشه، بچه با ما خوش بود. مادرش مخالفت نداشت.

چقدر درآمد دارید؟

درآمد می شه دیگه خدا کریمه صبح و شب نمی شه که پس انداز کنیم تو جیب مون(به جیب پیراهنش اشاره می کند.) 25 هزار تومان اجاره می دم. یک اطاق کوچیک. پول نقد ندارم که بدم. (باز اندازۀ اطاق را سعی می کند با دست نشان دهد.) 12 متری می شه یک سال شد تو این خانه بودیم. دوسال تو حیاط دیگه بودیم. بعد بلند شدیم قبلی هم یک اطاق بود. اونجا 20 هزار می دادم.  ادامه مطلب ...