-
گفت و گو با مردی که از ده سالگی کار کرده
شنبه 14 اردیبهشت 1398 13:11
اونقدری که دوست دارم برای زندگی بچه هام باشم نیستم وارد خشکشویی که شدم مشغول اتوی یک شلوار بود. با دیدن من به طرف پیشخوان آمد. کارم را توضیح دادم. تا جملۀ آخرم تمام شد بدون اینکه سؤالی بپرسد بسادگی قبول کرد. *** چند ساله به این کار مشغولین؟ از بچگی. چند سالگی؟ از 10 سالگی می اومدم دم مغازۀ پدرم. به این کار علاقه...
-
صحبت با مردی که ناملایمات زندگی او را خلافکار نکرده
یکشنبه 19 اسفند 1397 13:27
خوشحالی زن و بچه م تفریح من است می خواهم با مرد دستفروشی که خشکبار می فروشد گفت و گو کنم. روزی که برای انجام کاری اتفاقا" از کنار بساطش می گذشتم ظرف های پلاستیکی بزرگ درداری که برای نگهداری خشکبار به شکل منظمی در بساطش چیده شده بود توجه مرا به خود جلب کرد. امروز آمده ام تا با او صحبت کنم ولی نمی پذیرد. در...
-
جوان 27 ساله ای که کار پدرش را ادامه می دهد
دوشنبه 6 اسفند 1397 12:24
شرایط رو برای جوونا آسون کنن می خواستم با آقایی که شغلش کرایه دادن ظروف برای جشن ها و مهمانی هاست صحبت کنم. روزی که به محل کارش رفتم پشت میزش نبود. روی در شیشه ای برگه ای با یک شماره تلفن همراه چسبانده بود که اگر در قفل بود با آن شماره تماس گرفته شود. تماس گرفتم. گفت تا 20 دقیقۀ دیگر خودش را می رساند. *** وقتی...
-
یک مصاحبه از مجلۀ زن روز سال 1373
جمعه 19 بهمن 1397 13:05
زندگی روزمرۀ یک خانواده چهار نفره با حداقل درآمد در صحبت با یکی از کارشناسان مرکز آمار برای تعیین میزان حداقل درآمد جهت گذران ساده، عادی و بی پیرایۀ زندگی برای یک خانوادۀ چهار نفره ای که مستأجر نیز باشد - والدین و دو فرزند – بعد از حذف هزینه های غیرضروری و تفننی و گاه ضروری مانند خوردن غذاهای گرم در اماکن عمومی،...
-
زن 47 سالۀ دستفروش از زندگیش می گوید
دوشنبه 8 بهمن 1397 14:07
گفت و گوی این هفته و هفتۀ آینده مشابه گفت و گوهای قبلی وبلاگ نیست. تفاوت مصاحبۀ این هفته در شکل نگارش آن است که به صورت اول شخص مفرد نوشته شده و تفاوت مصاحبۀ هفتۀ آینده در هدف از انجام آن مصاحبه نهفته است. هدف این بود که با یک خانوادۀ چهار نفری که هم مستأجر باشند و هم حداقل درآمد را داشته باشند، صحبت کنیم و بپرسیم که...
-
23 ساله است و فروشنده مجلات قدیمی
دوشنبه 1 بهمن 1397 10:38
مردها بیشتر جدول حل می کنند امروز را گذاشته ام برای مصاحبه با مردم. سراغ دو نفر که از قبل در نظرم بودند می روم. اولی سرش درد می کند. حوصلۀ حرف زدن ندارد. دومی را هر چه می گردم مغازه اش را پیدا نمی کنم. در صورتی که مطمئنم باید همان جا باشد. از فروشنده های دور و بر پرس و جو می کنم. می گویند:" صبح ها نیست. بعد از...
-
گفت و گو با پارچه فروشی 75 ساله
چهارشنبه 19 دی 1397 17:46
با خریدار شریک شدم بدون سرمایه! 75 ساله است و پارچه می فروشد. منظورم را که به او می گویم حرفی نمی زند. فقط با چشمانی آرام ولی پرابهام نگاهم می کند. سکوتش چند لحظه ای ادامه پیدا می کند. منتظرم که عذرم را بخواهد. ولی چون چیزی نمی گوید، پیشدستی می کنم و می گویم: پس موافقین! *** تا کاغذها و خودکارم را از کیفم...
-
چشم باز کردم تو شیشه بری بودم
یکشنبه 9 دی 1397 14:14
یک خانواده ظاهرا" کوچک از جلوی مغازه ها که رد می شوم نگاهم اول به ویترین ها و بعد به چهره صاحب مغازه هاست. چیزی نظرم را نمی گیرد. فقط یک مغازه شیشه بری در ذهنم می ماند. برمی گردم. *** وارد که می شوم مرد جوانی را می بینم که کنار میزی ایستاده و کار می کند. مرد شصت و چند ساله ای هم کنار اوست. می خواهم با صاحب مغازه...
-
یه طوری زندگی می کنیم که کسر نیاریم
سهشنبه 4 دی 1397 16:21
چرخ زندگی باید بچرخه! تنۀ بریده شده درختی که باید ریشه اش هنوز در زمین باشد در گوشۀ یک مغازه تعمیر دوچرخه توجهم را جلب می کند. انگار عمر زیادی از کاشتنش می گذرد که حالا فقط نیم متری از جسم خشک شده اش به زمین وصل است. تنۀ درخت در دو جا فرو رفتگی هایی دارد، احتمالا" برای لانجام کاری خاص. روی آن را هم با تکه ای موکت...
-
یادداشت خانم بنی اعتماد در بارۀ کتاب " پسر دیرآموز من "
سهشنبه 4 دی 1397 13:05
بعد از چاپ کتاب " پسر دیرآموز من "، که خاطرات من در مورد فعالیت هایی است که باعث پیشرفت پسرم شده است - گاهی نه همیشه – کارت معرفی وبلاگم را هم داخل کتاب می گذاشتم ( هنوز هم گاهی می گذارم) و موقع دادن کتاب خنده کنان می گفتم که برای اولین بار در طول زندگیم از موقعیت پویا برای تبلیغ کارهای حرفه ای ام سؤاستفاده!...
-
دختری که مغازه راکد مانده پدرش را آجیل فروشی کرده
شنبه 24 آذر 1397 14:35
پدرم و برادرام می گفتن این شغل، مردونه س وقتی می شنود روزنامه نگارم و می خواهم با هدف مهربان تر شدن مردم با هم، با او مصاحبه کنم می گوید:" می شه کارت تون رو ببینم؟" می گویم: من آزاد با مطبوعات کار می کنم؛ کارت ندارم. می بینم قانع نشده! می گویم: می تونم امروز برم و یه روز دیگه روزنامه ای و که مصاحبۀ...
-
زن 62 ساله ای که زحمت عالم دنیا را کشیده!
جمعه 16 آذر 1397 14:16
وقتی تهرون بیابون بود ... چند صندوق خیار و سیب و گوجه فرنگی بیرون مغازه عابران را به خرید دعوت می کند. صاحب مغازه چادرش را به کمرش بسته و منتظر مشتری است. داخل مغازه از قفسه های مملو از جنس خبری نیست. آنچه که هست بدون نظم خاصی روی طبقه ها گذاشته شده. اجناسی که هیچ با هم جور نیستند و مغازه ای که فقط با نصف ظرفیت خود...
-
از هفت سالگی آرماتوربند بوده
شنبه 10 آذر 1397 13:48
یک آرزوی کوچک تنها آرزویش در این دنیای بزرگ خیلی خیلی کوچک است. کوچک به اندازۀ داشتن یک متر مربع زمین خالی در پیاده رو با مجوز قانونی تا بتواند بی ترس و لرز، از بساط محقر دستفروشی اش نان خانواده را درآورد. *** وقتی از موضوع کارم با او صحبت می کنم برآشفته می شود. برای من فایده ای هم دارد؟ بلافاصله نه، ولی خُب اگر...
-
کارمندی که کاسب شده ولی حالا پشیمونه
پنجشنبه 1 آذر 1397 12:52
کاسبا می گن بازار به روز و ماه نیس؛ به ساله از جلوی مغازه اش که گذشتم بی حرکت پشت میزش نشسته بود و بیرون را تماشا می کرد. آرامشش از همان نگاه اول در چشمم نشست. به راهم ادامه دادم ولی بعد از دیدن دو سه مغازه، برگشتم. وارد شدم و سلام کردم. چند جمله ای از توضیح من در بارۀ دلیل مراجعه ام را در سکوت شنید و گفت:"...
-
دستفروشی حتی در 68 سالگی
یکشنبه 27 آبان 1397 11:19
زندگی با آلو، لواشک و ... کناره پیاده رو نشسته با یک کیسه برگۀ زردآلو و چند بسته لواشک جلویش. سنی از او گذشته. چهره ای شیرین دارد. باعثش، چشمان اوست. چشمانی که خندان به صورت مردم نگاه می کنند. *** چکار می کنید؟ ما زحمت کشیم. آلو بخارا، برگۀ زردآلو درست می کنیم. من می آرم اینجا می فروشم. برگۀ زردآلو را خودمون خشک می...
-
مرد 74 ساله ای که در جوانی جهانگرد ایران بوده
شنبه 19 آبان 1397 16:23
دیگه حرف نمی زنم! روپوش سفید تمیزی به تن دارد. روی یک چارپایه ی کوچک فلزی، از آنهایی که پایه هایش ضربدری و نشیمنش پارچه ی برزنتی است، کنار خیابان نشسته. وزنه ای جلویش گذاشته، کنار آن یک ورقه ی مقوایی تا شده ای به شکل عدد هشت با نوشته ای روی آن، به جای تابلوی بالا سر مغازه، این یکی روی زمین؛ " امتحان وزن با 50...
-
مرد 32 ساله ای که کاسبی برایش مثل ماهیگیری است
جمعه 11 آبان 1397 13:21
عطاری که بازیگر تئاتر است اولین بار که در مورد مصاحبه و هدفم از این کار با او صحبت کردم، با سکوت نگاهم کرد. گفت:" زنگ بزنین یه روز اول وقت بیایین با هم گپ بزنیم." روز قرار دیر آمد. وقتی وارد شدم مشغول کاری بود. با دیدن من عذر خواست که قرار، پاک یادش رفته بوده است. گفت:" می خواین برین به کارای دیگه تون...
-
گپی با پدر و پسر افغانی
دوشنبه 7 آبان 1397 17:33
به خاطر اولاد آمدیم از جایی برمی گشتم. در پیاده رو و بین بوته های کنار آن، پیرمردی توجهم را جلب کرد. بسیار تمیز و پاکیزه بود. و البته با لباس های فرسوده. مقداری لوازم محقر کفاشی نیز جلویش دیده می شد. پیرمرد چهارزانو روی تکه ای موکت نشسته بود و بی حرکت فضای رو به رویش را نگاه می کرد؛ تو گویی در انتظار آمدن کسی است. اما...
-
گپ و گفتی با پسر 18 سالۀ کوپن فروش
شنبه 28 مهر 1397 10:53
چی ازش می پرسی؟ چند ثانیه ای چشمانم روی خطوط و چهرۀ ظریف و کودکانه اش مکث می کند. از او می گذرم. همان طور که نقش آن صورت بچه گانه در ذهنم است، ناگهان تصویر دیگری به آن اضافه می شود. تصویر ورقه ای با شماره های کوپن ارزاق عمومی و نوع جنس آنها! برمی گردم. سلام می کنم. با تعجب نگاهم می کند. حق دارد. کسی که می خواهد کوپن...
-
مرد جوانی که فروشندگی می کند، می خواهد پله پله ترقی کند و آرزویش داشتن سفره خانه سنتی است
شنبه 21 مهر 1397 11:52
خندید و گفت : چه زندگی کوتاهی! پنج نفر حاضر به گفت و گو نشدند؛ حتی بعد از شنیدن توضیحات من! داشتم به خانه برمی گشتم که در کوچه ای چشمم به یک فروشگاه افتاد. با خودم گفتم دوباره شانسم را امتحان می کنم. وارد شدم. جوانی پشت ویترین ایستاده بود. موضوع گفت و گو را که مطرح کردم با تردید نگاهم کرد. تا تصمیم بگیرد، یک مشتری...
-
اگر به فکر آینده نبودم نمی آمدم کار کنم
شنبه 7 مهر 1397 11:07
نمی خوام بیکار باشم! دنبال دستفروشی می گردم که آدرسش را از دوستی گرفته ام. از کنار یک باجۀ بلیت فروشی رد می شوم. پسری بسیار جوان نشسته روی یک پیت حلبی و تکیه داده به باجه، سیگار و سکه برای تلفن می فروشد. چهرۀ محجوبش در ذهنم می ماند. سراغ دستفروش می روم ولی پیدایش نمی کنم. شاید بعد از ظهرها بساط می گذارد. برمی گردم....
-
خوار و بارفروش ماسوله ای
پنجشنبه 29 شهریور 1397 13:44
ده ساله آواره ام متل ماسوله پر شده. تعطیلات عید است. اتاق خالی ندارد. به قهوه خانه ای در بازار اصلی ماسوله در طبقۀ اول از بازار چند طبقه ای، یا درست تر بگویم، بازار چند سطحی آن که خاص ماسوله است، می رویم. تا هم گلویی تازه کنیم هم سراغی از اتاق بگیریم. پسر صاحب قهوه خانه آدرس خانه ای را می دهد که اتاق برای کرایه دارد....
-
دختر بیست ساله ای که کتاب می فروشد، نمایشنامه نویسی می خواند و عجیب، آرام است
پنجشنبه 22 شهریور 1397 15:51
وقتی داستان می نویسم ، شادم فروشگاه شکیل و چشم نوازی است. وارد که می شوم دختر بسیار جوانی را در حال صحبت با خانمی می بینم. از جواب ها متوجه می شوم که دختر جوان فروشنده است. به طرف من که می آید می گویم صبر می کنم تا کارش تمام شود. بعد از رفتن مشتری به آرامی و بدون هیچ ابهام و سؤالی در چهره اش به توضیحاتم گوش...
-
دورۀ ما اصلا" سواد نبود
سهشنبه 13 شهریور 1397 14:05
بزرگ شدیم چیزی یاد نگرفتیم سر کوچه یک کافو که شرکت مخابرات برای محافظت سیم های تلفن معمولا" روی پایۀ سیمانی نصب می کند، قرار دارد. بیشتر وقت ها او را می بینم که روی صفحه ای یا روزنامه یا تکه ای مقوا نشسته و به پایۀ سیمانی و خود کافو تکیه داده است. زمین دور و اطرافش پاکیزه است. اگر چه فقط پیاده رویی است برای عبور...
-
32 ساله ساعت تعمیر می کنه
پنجشنبه 8 شهریور 1397 13:28
این کار رو به نابودیه! هر دفعه که ساعت خودم یا ساعت یکی از افراد خانواده را پیش او می بردم برای تعمیر، چهرۀ همیشه جدی، گرفته و بی حرکت او مرا به این فکر می انداخت که شاید حاصل سال ها کار با قطعات ظریف موتور ساعت های مختلف، همین باشد. مغازه، در اصل ساعت فروشی است. و او پشت ویترینی پر از بند ساعت، در کنار میز حاوی...
-
اعضای خانواده اش در شمال هستند و او در رفت و آمد بین تهران و شمال
چهارشنبه 31 مرداد 1397 16:20
از خدا فقط سلامتی می خوام بعد از خرید چای، گفتم روزنامه نگارم و با مردم در مورد تجربه های زندگی شان صحبت می کنم. توضیحاتم را که در بارۀ لزوم خبر داشتن مردم از حال همدیگر شنید، به سر باندپیچی شدۀ جوانی که در سمت راستش پشت میز دیگری مشغول فروشندگی بود، اشاره کرد و گفت:" بله دیگه، مثل ایشون که اگه یه کم حوصله می...
-
به ایران آمده تا کمک خرج خانواده باشه
پنجشنبه 25 مرداد 1397 16:41
به سیاهی رنگ واکس ! بار اول که از جلویش رد می شوم چهرۀ ثابت، سرد و بسیار جوانش توجهم را جلب می کند. پشت وسایل کفاشی ساده اش در پیاده رو نشسته و چشمانش غرق تماشای خیابان روبه روست. آن هم فقط قسمتی از خیابان که درست در میدان دید جلوی چشمانش قرار دارد. نه به چپ نگاه می کند نه به راست. مگر وقتی که بخواهد کفش یک...
-
فقط با چرم کار می کنم
شنبه 20 مرداد 1397 13:11
54 ساله شغلم همینه شتابی در انجام کارهایش ندارد. آرام حرکت می کند. این متانت او در رفتار گویا از علاقه ای که به چرم دارد به او رسیده است. چرم وسیلۀ کارش است. با شیفتگی از چرمهایش صحبت می کند و از چیزی هایی که با چرم می سازد. مثل پدری که با افتخار از کارهای فرزندانش بگوید. وقتی کیفی را به مشتری نشان می دهد با...
-
با دختر بیست سالۀ فروشندۀ سیسمونی نوزاد
جمعه 12 مرداد 1397 14:37
همه چی و که نباید خودم تجربه کنم جوان است، خیلی جوان. وقتی منظورم را برایش توضیح می دهم آرام گوش می دهد و با لبخند به من نگاه می کند. هر آن منتظرم که بگوید سنی ندارد که بخواهد از تجربه اش حرف بزند ولی مخالفتی نمی کند. تا چشمش به کاغذهای یادداشتم می افتد، می گوید:" صبر کنین تا همکارم و صدا کنم بیاد."...
-
زبان گیلکی رساست
شنبه 6 مرداد 1397 13:52
گیله مرد مغازۀ بزرگی دارد. وارد که می شوی کنار در، یک جعبۀ بزرگ سیر می بینی با جعبه ای تخم مرغ محلی و کمی آن طرف تر دبه های پر از رب انار جنگلی ترش و زیتون. جلوی دبه های زیتون یک دستگاه یخچال ویترین دار با ترازویی روی میز کنار آن. دو سه گونه باقالی مقابل دیوار شیشه ای رو به خیابان و نزدیک آنها یک دستگاه یخچال...