پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گپ و گفتی با یک مشاور املاک

یادمون رفته انسان باشیم


وارد دفتر که می شوم گوش تا گوش میزهایی را می بینم که روی هر کدام یک دستگاه کامپیوتر گذاشته اند. خوشبختانه در این دفتر نسبتا بزرگ در لحظه ای که من وارد آن می شوم فقط یک نفر ایستاده که من باید رضایت او را برای گفت و گوی امروز بگیرم. گاهی پیش می آید وارد فروشگاهی می شوم که چند نفر در آن مشغولند. در این حالت، بعد از شنیدن حرف های من باید لحظاتی بگذرد تا معلوم شود که آیا یک نفر از آنها حاضر به صحبت می شود یا هیچ کدام قبول نمی کنند.

توضیحات مرا با بی حوصلگی گوش می دهد. چند لحظه ای در حالی که به فضای بیرون نگاه می کند چیزی نمی گوید. پیش خودم فکر می کنم لابد دارد دنبال کلمه ی مناسبی می گردد تا محترمانه عذرم را بخواهد. ولی برخلاف انتظارمن با بی حالی می پرسد:" یعنی چی باید بگم؟ سؤالاتون چیه؟ " خوشحال وسایل کارم را از کیفم بیرون می آورم و می گویم: فقط از زندگی تون، از تجربه تون می پرسم. خیال تون راحت باشه. سخت نیست.

***

صندلی یکی از میزها را کمی جلوتر می کشم و می نشینم.

 کارتون چیه؟

املاک هستم.

چند ساله به این کار مشغولین؟

حدود 20 سالِ.

به چهره تون نمیاد؟

چرا بابا پیر شدیم رفت تو این مملکت. ( هنوز ایستاده است در کنار یک صندلی خالی. نمی دانم فکر می کند که مصاحبه زود تمام می شود یا اینکه با بی حوصلگی ای که در چهره و رفتارش می بینم هنوز در بهت است که واقعا دارد با یک روزنامه نگار مصاحبه می کند! به اصرار از او می خواهم که بنشیند. )

قبل از این چه کار می کردین؟

قبل این تولیدی کفش داشتم.

چند سال؟

( فکر می کند. ) حدودا 10، 12 سالی هم اونجا بودم.

چرا اومدین بیرون؟

دیگه کفش اون جوری که باید ارزش داشته باشه نداشت. کفش چینی ... اون قدرم که کلاهبردار هست چون کار کفش تولیدیِ؛ یه چکِ 20، 30 میلیونی مونو بردن. مجبور شدیم ول کنیم. اگه اون ده سالُ هم تو همین کار بودم خیلی بهتر بود. تو ایران تولید به درد نمی خوره. اونایی هم که هستن بیشتر دور و بر خودشون، کلاهبرداری، پول شویی دارن... یه سری هاشون نه همه شون.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من حدودا 45، 46 سالَ مه. دیپلمَ م.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

( در حال فکر کردن به خیابان نگاه می کند. ) تو این کار راحتم. بهش فکر نکردم. هر چند این کارم بالا پایین داره. استرسِ ش زیاده. یه عده فکر می کنن نسشتیم راحتیم. شاید پول خوب داشته باشه ولی استرسش هم خیلی بالاست. یکی از کارای سخت من فکر می کنم باشه.

استرس کارتون رو یه کم توضیح بدین؟

مثلا مشتری میاد می خواد خونه بخره. هی تو فکره که بخره نخره. یه دَفه می بینی سر قرار جا می زنه. هی تو فکرشِ که آیا می شه نمی شه. خریدار جا می زنه فروشنده جا می زنه. ماشاالله تو مملکت ما دَبه زیاده. از این ور مشتری هایی هستن دورت می زنن. مالکُ پیدا می کنن. نمی گن این کار دزدیِ. دست تو جیب همه ... ( یک آقایی وارد می شود. بدون اینکه چیزی بپرسد به آبدارخانه می رود. ) من جلوتر هم یکی از دوستام که تو کار کفش بود چند سال جلوتر آمده بود تو کار املاک، به من گفته بود بیا. گفتم نمی تونیم. ولی وقتی اومدم گفتم کاش زودتر اومده بودم. اون منُ آورد. تو این مملکت همه واسطهَ ن. یعنی مجبورن، کار دیگه ای نمی تونن بکنن. قدیم یه کار می کردن برامون، بدون چشمداشت بود. الان یه کاری می کنن منتظرن. البته همه نیستن. قضاوت نمی کنم ولی اکثر جامعه این جوری شدن.

شما که دارین قضاوت می کنین. چطوری می گین قضاوت نمی کنین؟

دارم می گم که نمی شه قضاوت کرد ولی قضاوت می کنیم!

ازدواج کردین؟

من، یکی دوبار. ( با تعجب نگاهش می کنم. کمی هم خنده ام می گیرد. خودش هم با وجود بی حالی می خندد. ) یه بار. جدا شدیم.

بلخره چند بار؟

همون یه بار. همون یه بارم زیاد بود. ( مردی که در آبدارخانه مشغول بود حالا می آید و روی یک صندلی نزدیک به آبدارخانه می نشیند. والبته شش دانگ حواسَ ش به گفت و گوی ماست. )

پس چرا گفتین یکی، دو بار؟

نه، اشتباه گفتم. یکی، دو بار که گفتم می خواستم با یکی ازدواج کنم محرم بودیم ولی دیگه نشد.

بچه دارین؟

نخیر.

چرا می گین همون یه بارم اضافه بود؟

( زودتر از او مردی که کنار آبدارخانه نشسته جواب می دهد:" اگه خوب بود که ول نمی کرد ..." با همه ی بی حوصلگی لبخند کم رنگی به لبَ ش می آید. نمی دانم تا آخر مصاحبه دوام می آورد؟ ) چی بگم ...؟ وقتی تو یه مقطعی نتونی درست زندگی کنی به نظر من یه بارشَ م اضافه است.  

چرا نتونستین؟

چی بگم ... نشد. شاید باعثَ ش خونواده ها شده باشن. خیلی چیزا می شه. اولِ ش یه درگیری تو خونواده ها پیش آمد. خونواده ی عروس حتی تو عروسی دخترشون نیومدن. حالا بازی شون بود چی بود نمی دونم. ( دو مرد وارد می شوند. مشغول نوشتن هستم و چهره شان را نمی بینم. ولی می شنوم که به آنها توضیح می دهد:" خانوم روزنامه نگارن. دارن از من یه چیزایی می پرسن."  تازه واردین با دیدن منِ در حال نوشتن چیزی نپرسیده بودند ولی از توضیح او پیداست که با اشاره چشم و ابرو از او پرسیده اند که چه خبر است.)

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

همه دوست دارن زندگی شون چه جوری باشه ... ؟ زندگی آرامش می خواد دیگه. راحت زندگی کنیم. آدم به اون چیزایی که می خواد برسه. ( یکی از دو نفری که تازه آمده اند بلافاصله می گوید:" که نمی رسیم...!)

چقدر درآمد دارین؟

میانگین یه دَفه شما می بینی پنج، شیش ماه شما کار نمی کنی. این طوری بخوای بگی دو تومن ماهی.

درآمدتون به فصل بستگی داره؟

چرا دم عید بهتر می شه. تو این مملکت ( باز بی حوصلگی و افسردگی اش غالب می شود هر وقت که عبارت " تو این مملکت " به زبانَ ش می آید. ) فصل نداریم. یه دَفه چهار ماه می خوابه. قیمت می ره بالا، می خوابه. یه مقدار سخت تر می شه چون بودجه ها و درآمدا برا خریدن کم شده. بودجه ای که باید داشته باشن برا خرید، ندارن. ولی خب ماشالله پولدار زیاد داریم تو این مملکت. کسایی داریم که زیاد درمیارن. همه مون می گیم نداریم. یه تعطیلی که می شه همه تو جاده هان. پس همه دارن. ما نداریم.

شما جزو همه نیستین؟

نه. ( همکاری که کنار آبدارخانه نشسته با مهربانی می پرسد:" چای براتون بریزم؟ " )

خونه مالِ خودتونه؟

اجاره کردیم.

با چقدر اجاره؟

حدودا با رهن 400.

اجاره هم می دین؟

فعلا نمی دیم.

درآمد به زندگی تون می رسه؟

دیگه پنج، شیش نفریم داریم کار می کنیم که برسونیمِ ش دیگه.

منظورتون خواهر برادرا تونِ؟

بله، سه نفریم برا کار.

چند نفرین تو خونه؟

دو تا برادر یه خواهر با پدرمُ مادرم.

پدر بازنشسته هستن؟

بله.

خواهر برادرا ازدواج کردن؟

نه، جفتِ شون ازدواج نکردن.

چه تفریحی دارین؟

( به جای جواب دادن به من به دو همکارش که چند لحظه قبل آمده اند و پشت میزشان نشسته اند نگاه می کند و از آنها می پرسد. ) تفریح داریم ما؟ صبح میاییم شب می ریم. جمعه هاشَ م میاییم سر کار. ( مکث می کند. ولی قبل از اینکه من چیزی بپرسم خودش ادامه می دهد. ) هفته ای یه مهمانی بریم مهمانی بیاد همینِ دیگه. با این اوضاع چیز دیگه ای نمی شه. یه زمانی بچه بودم هفته ای دو سه شب، شب نشینی داشتیم. برا همه بود. حالا این قدر همه از هم دور شدن ...

غیر از این موردایی که گفتین مشکل دیگه ای دارین؟

درآمدا پایینِ مشکلِ. وقتی درآمدت بالا باشه ... مثلا حالا به حساب سه نفریم داریم کار می کنیم باز نمی تونیم خوب برسونیم.

کار خواهرُ برادراتون چیه؟

برادرم تو املاکِ. خواهرم پرستارِ.

تو زندگی از چی می ترسین؟

( فکر می کند. یکی از همکارانَ ش به جای او می گوید:" مرگ. " ) مرگ که ترس نداره. بلخره باید بری. ( چند لحظه ای مکث می کند. )  روش فکر نکردم. ( باز همکار دیگرش به جای او می گوید:" از اینکه عزیزتُ از دست بدی." ) اون که ترس نداره. وقتی آینده ای نداری از این می ترسی که کارت بشه نشه. والله چی بگم؟ تا حالا فکر نکردم از چی می ترسم.

زندگی خوب به نظر شما چه جور زندگیِ؟

مثلا خیلی ها شاید زندگیُ تو ماشین، خونه ببینن یا مسافرت که تفریحِ. من زندگی خوبُ تو آرامش می بینم که آدما با همدیگه خوب باشن. انسان باشن.

از خدا چی می خوایین؟

اونایی که خواستیم بده، بقیهَ ش پیشکش ...

اونایی که خواستین چیه؟

چیزی نخواستم! همون زندگی راحت دیگه که بتونیم راحت زندگی کینم. به همدیگه خوبی کنیم. بدبختی مون همینِ که نمی تونیم به هم خوبی کنیم. یادمون رفته. واقعا یادمون رفته انسان باشیم.

کارم تمام شده.  دارم وسایلَ م را جمع می کنم که می پرسد:" وبلاگِ تونو چطوری ببینم؟ " - به تون کارت وبلاگَ مُ می دم. کارت را که می گیرد می گوید:" نظرَ م می تونیم بدیم؟" – بله. نظر بدین. به تون جواب می دم. خداحافظی می کنم که بروم. می گوید:" خوشحال شدم!" بالاخره یک جمله ی مثبت از او می شنوم ...

 

این گفت و گو در 24 بهمن ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.