پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

نجار 53 سالۀ روشن ضمیر

آدمی نیستم تنهاخور باشم


از بیرون که نگاه می کنم صاحب مغازه را می بینم که بیکار نشسته و خیابان را تماشا می کند. وارد می شوم. می گویم روزنامه نگارم و با مردم در بارۀ کار و تجربه شان در زندگی صحبت می کنم چون معتقدم که ... و خلاصه هدفم و امیدم از این کار را توضیح می دهم. در این بین با دقت به او نگاه می کنم ولی هیچ تغییری، چه برای موافقت یا مخالفت،  در چشم ها و چهره اش نمی بینم. می پرسد:" روزنامه نگار در چه رشته ای؟ "

 

***

وقتی در جوابش می گویم اجتماعی، باز هم بدون هیچ تغییری در چهره و نگاهش با حرکت دست دعوت به نشستن می کند.

چه کار می کنین؟

کارم نجاری یه.

همه نوع کار نجاری؟

هر چیزی که امکانش باشه.

مثل؟

درب، دکور، کتابخانه، پارتیشن ... این جور چیزا.

از چه سالی به این کار مشغولین؟

از سال 56. تقریبا" 40 ساله.

چطور شد این شغل را انتخاب کردین؟

پدرم کارش این بود. منم ادامه دادم.

علاقه هم داشتین یا فقط چون شغل پدری بود؟

علاقه هم داشتم شغل پدری مم بود. دوستَ م داشتم.

از چند سالگی؟

تقریبا" از 13، 14 سالگی.

همراه درس خوندن؟

بله، تابستونا ادامه می دادم. بعد به صورت حرفه ای تقریبا" از سال 65 ادامهَ ش دادم.

از سال 65 همراه پدر کار می کردین؟

نه، پدرم فوت کردن.

قبل از نجاری کار دیگه ای نمی کردین؟

چرا، کارای دیگه انجام می دادم. مثلا" شیشه بری کار کردم، لوله کشی بوده، تأسیسات، قنادی ولی اونا به صورت مقطعی بوده ولی این و ( به مغازه اش اشاره می کند.) به صورت حرفه ای کار کردم.

اون کارای دیگه رو دوست نداشتین یا درآمدش خوب نبود؟

نه، علاقه ای که به این کار پیدا کردم بیشتر بود. نه اینکه اونا را دوست نداشته باشم ولی به این بیشتر تمایل پیدا کردم.

چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

من سیکل هستم. سنم متولد 44 م. 53 سالمِ.

چرا درس رو ادامه ندادین؟

دیگه خورد به اول انقلاب. بعد جنگ شروع شد. بیشتر دنبال هم جنگ بودیم هم حرفۀ کاری. بعد درس رو یواش یواش گذاشتم کنار چون به خاطر مسائل هزینۀ زندگی هم باید کار می کردم هم درس مو ادامه می دادم. سختَ م بود. می تونستم البته ادامه بدم یه مقدار خودم کوتاهی کردم.

اون موقع پدر نبودن؟

نه. پدرم سال 56 فوت کردن. قبل از56 سنم شیش، هفت سال بود که می اومدم مغازه. بعد از انقلاب رفتم سربازی. وقتی برگشتم این کارو به صورت حرفه ای ادامه دادم.

اون موقع خرج خانواده با شما بود؟

نه، مادرم خودش فرهنگی بود. درآمد داشت. من خودم یه مقدار کوتاهی کردم که درس و ادامه ندادم.

اهل کجا هستین؟

شمرون. اصل و نسبَ م بچۀ شمرون هستیم.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

در حال حاضر یا قبل؟

قبل؟

بیشتر اینا برحسب روزگار پیش میاد که یه موقع آدم افسوس یه کار براش پیش بیاد. آدم تو روزمرۀ زندگی احتمال داره به کارای دیگه بره ولی علاقه شخصی م این بود. از نظر هزینۀ زندگی نه. زمان قدیم دنبال هر حرفه ای می رفتیم. وقتی درس می خوندیم بچه ها گرایش داشتن که سه ماه تعطیلی برن یه کاری یاد بگیرن. الان متأسفانه از لحاظ فرهنگی جاافتاده که همه برن درس بخونن. ولی فرض کن مثلا" از صد نفر همه تحصیلکرده، دکتر بشن پس بقیۀ کارا رو کی باید انجام بده. من به نظرم باید تو هر جامعه، همه را نباید سوق داد که برن درس بخونن. همه باید این قدی سواد داشته باشن که بتونن کارشون و انجام بدن. فرض کن اگه من دکترای اقتصاد داشته باشم تو این کار کجا به دردم می خوره؟

شما اگه دکترای اقتصاد داشته باشین که نمیایین سر این کار؟

این طرز فکر اشکال داره. آدم درس می خونه سراغ این کارای فنی نمی ره. مثلا" شما دکترای علوم سیاسی داشته باشی در کنارش یه کار فنی بلد باشی، بده؟

نفعِِ ش چیه؟

نفعِ ش اینه که شما اگه یه حرفه ای در ارتباط با اون سواد داشته باشی یا بدون ارتباط، یه حرفه ای بلد باشی به نفع آیندۀ جامعۀ ماست. یه شخصی اگه تو دو رشته اطلاع داشته باشه بیشتر مفیده. الان گریبانگیر جامعۀ ما همین شده که به همۀ جوونا گفته می شه که برین درس بخونین. ( نظرش را قبول دارم. جالب برای من این است که نجاری که تا سیکل درس خوانده چقدر منفعت جامعه برایش اهمیت دارد. اگر چه من همیشه معتقد بوده و هستم که تحصیلات به تنهایی لزوما" به شخص شعور اجتماعی، انسانی نمی دهد. )

در حال حاضر دوست داشتین چه کار دیگه ای بکنین؟

از نظر درآمدی، فروشندگی باشه درآمدش بیشتره. کارای تولیدی مقرون به صرفه نیست. دلیلِ ش اینه که باید هزینه های خاصی برامون قایل بشن به خاطر خطراتی که کار داره؛ مثلا" تخفیف مالیاتی مثل تأمین اجتماعی. مثل من که پای یه دستگاه می ایستم ریسک شو قبول کردم. باید مطمئن باشم که مثلا" اگه انگشتم قطع بشه برم بیمارستان، نگن باید پول بدی. تأمین باشم. اگه به ما برسن من بچه مو تشویق می کنم بیاد این حرفه رو ادامه بده. حتی اگه تحصیلات عالیه داشته باشه به عنوان تشویق می گم که بیا این حرفه رو یاد بگیر.

چرا فروشندگی؟

به نظرم موفق ترن. چرا؟ جامعه ای که توش تورم زیاد باشه ( فروشندگی ) درآمد داره. ولی تو کار تولیدی باشی دستمزد من با تورم بالا نمی ره ولی قیمت چوب چرا.

وقتی همه چیز گرون می شه چطور دستمزد شما بالا نمی ره؟

چون کار کم هست چون بیکاری هست نجارای دیگه با دستمزد کمتر کارو قبول می کنن که کار داشته باشن. ( بگذریم که اینجا کیفیت کار هم مطرح می شود. یعنی وقتی مشتری از کار تولید شده راضی نباشد دیگر به آن نجار سفارش کار نمی دهد. این نکته را فقط اشاره کردم ولی نگذاشتم به گفت و گوی ما وارد شود چون فکر کردم شاید رشتۀ کار از دستم دربرود و مصاحبه سر به ناکجاآباد بزند!)

کی ازدواج کردین؟

سال 72.

چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟

یه پسر دارم متولد 74. دانشجوِ، مکانیک می خونه.

چه وقت احساس شادی می کنین؟

وقتی نگاه کنم ببینم که هم نوع آم تو جامعه یه زندگی نسبی رو، همه دارن. دغدغهَ م بیشتر اینه. بیشتر اونا رو نگاه می کنم ببینم اگه من دو تا نون می برم خونه همسایهَ م بتونه اقلا" یه نون ببره. این جوری بیشتر شاد می شم ولی اگه ببینم عکس اینه که برا اون زندگی سخت می گذره برا منَ م سخت می گذره. اصلا" آدمی نیستم تنهاخور باشم. یعنی برام مهم نباشه که همسایهَ م چطوری زندگیش می گذره. به خاطر همین اگه بتونم تو کار خودم، برا بقیه هم کار جور می کنم. مثلا" فرض کنین شما خواستی پنجره برات درست کنم دیدم زیر دیوار نم داره. می پرسم اگه آشنا نداری من می شناسم برات بیارم؟ یعنی می خوام تا از دستم بربیاد به دیگرون کمک کنم. نمی گم به من چه؟ من چه کار دارم؟ سعی می کنم کمک کنم.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

از چه نظر؟ ( این دومین بار است که از سؤال من، سؤال می کند. )

از هر نظر؟

زندگی بی دغدغه ای داشته باشم. یه آرامش نسبی باشه. توقع دارم تو زندگی پیشرفت داشته باشم ولی همیشه نسبت به دیگرون قیاس بزنم. مثلا" آقای ایکس که پیش من کار می کرده رفته جلو. ببینم چه جوری رفته جلو. اگه عقب تره پس من موفق بودم. این جوری زندگی مو مقیاس می زنم.

زندگی در حد متوسطی داشته باشم که توش هی لنگ نزنم نه اینکه بگم هی جمع کن. می گم زندگی باید به حال باشه. یعنی آدم روزمرۀ امروزشو بگذرونه. نه اینکه به فکر فردا نباشه در حدی که امروز رو ببینه که زندگی خوب بگذره. اگه کمکی از دستت میاد بکن. چون کسی نمی دونه فردا چی می شه. ببین امروز از زندگیت لذت ببری. نگرانی برای چیزی که معلوم نیست چی بشه ... تو امروز زندگی تو بکن فردا خدا بزرگه.

چه قدر درآمد دارین؟

درآمدم اگه بخوای مقیاس بزنی بستگی به کارمون داره. اگه خوب باشه ماهی دو، سه میلیون می تونی کار کنی. شما ممکنه تو یه برج ده میلیون کار کنی یه برجَ م کار به پستِ ت نخوره. اون پول رو باید مقیاس بگیری به کل سال.  ادامه مطلب ...

دختر مجرد 42 ساله

آینده برایم تاریک نیست

 

فروشگاه بزرگی است. از پشت شیشه که نگاه می کنم در انتهای آن شخصی پشت پیشخوانی نشسته است. موهای فرفری اش رهاست. معلوم نیست زنی است که روسری یش کنار رفته یا مردی که موهایش را بلند کرده. به هر حال باید وارد شوم تا شانسم را امتحان کنم؛ آیا گفت و گو می کند ...؟

***

وقتی نزدیک پیشخوان می رسم با اینکه در حال حرف زدن با گوشی اش است بلافاصله جواب سلامم را می دهد و می پرسد چه می خواهم. کارم را که توضیح می دهم با دقت گوش می دهد و می گوید:" پس صبر کنین تا تلفنم تموم بشه."

 بعد از پیشخوان، اتاقی چند پله پایین تر از فضای ورودی هست که مردی در آنجا پشت میزی نشسته و با تلفن صحبت می کند. منتظرم که بعد از قطع گوشی قبل از اینکه صحبت را با من شروع کند برود و از آن مرد اجازه بگیرد. ظاهرا" اشتباه فکر می کردم چون به محض قطع گوشی از صندلی اش بلند می شود و می ایستد؛ آماده برای گفت و گو.

کارتون چیه؟

اینجا؟ تلفن جواب می دهم، مشتری هایی که زنگ می زنند. فاکتورهایی که دستم میادو هندِل می کنم. منشی واحد فروش می شه گفت.

چه فروشگاهی هست اینجا؟

اینجا فروشگاهی هستیم که پکیج دیواری و دیگ می فروشیم. خدمات هم داریم.

چند ساله به این کار مشغولین؟

این کار، پنج ساله.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

از کار قبلی که بیرون آمدم دوستی اینجا رو معرفی کرد چون آشناییت داشت می گفت شرکت خوب و معتبریه.

شغل قبلی تون چی بود؟

تو ... مسئول دفتر و سرپرست اداری بودم. با اینکه کار بهتری بود ولی ترجیح دادم کاری داشته باشم که خودم آرامش بیشتری داشته باشم تا اینکه کاری داشته باشم که دهن پرکن باشه.

یعنی از کار قبلی به اختیار خودتون اومدین بیرون؟

من هر جا کار کردم به اختیار خودم اومدم بیرون. هیچ وقت من و اخراج نکردن. ( هنوز ایستاده جواب می دهد. خواهش می کنم که بنشیند ولی قبول نمی کند. می گوید راحت است. صندلی ای نیست که من رویش بنشینم پس او هم راحت تر است که مثل من بایستد.)

ناگهان قبل از اینکه من سؤال بعدی را بپرسم خودش جواب می دهد:

من 42 سالمه و فوق دیپلم دارم! (با خنده نگاهش می کنم. می بینم که چشمش به برگۀ سؤال هاست.)

چه رشته ای؟

تکنولوژی آموزشی.

اهل کجا هستین؟

اهل تهرانم ولی اصالتا" گیلانی ام.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

آره. من کار آرایشگری را بیشتر دوست داشتم. بعد از دبیرستان حسابداری را دوست داشتم. مثلا" یکی از دلایلی که از اینجا خوشم میاد اینه که با عدد و رقم سر و کار دارم. (صحبت عدد و رقم که می شود یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه می زند! سنش؛ 42 سال ... وقتی سنش را شنیدم خیلی تعجب کردم چون خیلی جوان تر به نظر می آید. ولی در آن لحظه، شیطنت ش از خواندن سؤال و بلافاصله جواب دادنش باعث خنده و تعجب دیگری می شود که تعجب اول را از یادم می برد!)

سن تون اصلا" به شما نمیاد؟

چون ازدواج نکردم بهم نمیاد. اگه ازدواج می کردم ... بلخره ازدواج، زایمان زن و یه خورده میندازه. همه می گن که سن ت بهت نمیاد. (به چهره اش نگاه می کنم. همچنان آرام است. همان طور که از اول صحبت بوده. نه شعفی در چشمانش می بینم نه حسرتی.)

چرا تو کار قبلی آرامش نداشتین؟

اونجا فشارش، استرس کاری بالا بود. اگه دیر میامدم چند دقیقه، مدیرش گیر می داد. مثلا" صبح ها همش با استرس بیدار می شدم که نکنه دیر برسم. ولی اینجا اون طوری نیست. الان با استرس از خواب بلند نمی شم. هر وقت بخوام مرخصی می گیرم. اونجا اصلا" نمی تونستم. رئیسی بود که اصلا" درک نمی کرد. (من هم در همین مدت مصاحبه این نکته را متوجه شده ام. چون افرادی که به فروشگاه می آیند بی تفاوت از کنار ما می گذرند بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من که خودکار به دست،  تند تند می نویسم بیندازند. از شما چه پنهان هر لحظه منتظر بودم که کارکنان اتاق بغلی بیایند و اعتراض کنان بپرسند چی می پرسی و می نویسی؟ تمام نشد؟)

چه موقعی احساس شادی می کنین؟

من چون ورزش می کنم حس خوبی بهم دست می ده. وقتی بچه های خواهرم و می بینم دیگه ناراحت نیستم. گهگاهی که فیلم می بینم حالم خوبه. زمان، خوب برام می گذره. چون دختر شیطون و شادی هستم با دوستام خیلی وقت می ذارم و اون روزا برام بهترین روز و بهترین ساعته.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

الان؟ دوست داشتم چون الان تنها چیزی که من و خیلی اذیت می کنه چون پدر و مادرم سن شون بالاست و مادرم مریضی فراموشی داره دوست دارم تنها زندگی کنم و هیچ کی به کارم کار نداشته باشه. آره یه وقتایی می گم اَه، این چه زندگیه؟ می خوام یه جای بهتر زندگی کنم یا مثلا" دکور خونه این شکلی باشه یا تنها زندگی کنم ولی تهش باز می گم نه، بابا و مامانم خوبن. تهش می گم ناشکریه. می گم خدایا ببخش. ناشکریه. ولی دوست دارم خونه رو بکوبیم دوباره درست کنیم ولی پولش نیست. ( حتی گفتن این موارد هم آرامش چهره اش را به هم نمی زند.)

چرا شریکی نمی سازین؟

من خودم برا خودم خونه دارم شخصی ولی باید با پدر و مادرم زندگی کنم چون پیرن. باید مواظب شون باشم.

خواهر و برادر ندارین؟

چرا؛ دو تا خواهر، یه برادر. ازدواج کردن. خواهر کوچیکَ مم ازدواج کرده.

به شما تو نگهداری پدر و مادرتون کمک نمی کنن؟

خیلی کم چون درگیرن اونا.

پس وقتی سر کارین پدر و مادرتون چه کار می کنن؟

نه، در اون حد نیستن که از کارافتاده باشن. پدرم سرحاله خدا را شکر. فقط مادرم فراموشی داره. من دلم نمیاد ول شون کنم. به شون وابسته هستم. بقیۀ خواهر و برادرا رفتن مثل من وابستگی ندارن.

خونه رو هم که می گین شریکی می شه ساخت، من بخوام هر کاری برا خونه بکنم چون ارثه همش مال من که نیست. خرج می کنم البته مثلا" مبل عوض می کنم فرش، پرده. ولی دکوراسیون خونه را بخوام عوض کنم باید 40، 50 تومن خرج کنم. ولی می گم نکنم که پول برا خودم بمونه. مثلا" می گم یه خونه گرفتم 40 متری، برم اونجا خرج کنم چون اینجا که کامل مال من نیست یا برم مسافرت. من عاشق سفرم ولی حالا این قدرگرون شده هر جا بخوای بری باید 14، 15 تومن بذاری. (به نوشته های من نگاه می کند و می پرسد:"این قدر تند تند می نویسین بعدا" تو خونه می تونین خط تون و بخونین؟" می خندم و آنی به ذهنم می رسد که رویش نشده بگوید این خط خرچنگ قورباغه! و جواب می دهم: می تونم. عادت کردم.)

سفر داخلی چی؟

دوست ندارم. اصلا" حال نمی ده بهم. چون من خودم شمالی هستم این قدر اون طبیعت من و ارضا کرده که اصفهان و شیراز من و نمی گیره.

شمال رو خوب گشتین؟

نه، اونجاهام جاهای بکرش رو ندیدم. چون اکثرا" وقتی پیش بیاد با خانواده ام باید برم. دوست ندارم با خانواده. بیشتر با دوستام دوست دارم.

خب، با دوستات تون برین؟

سخته چون من همۀ دوستام ازدواج کردن هماهنگ کردن آدمای زیاد تو سفر سخت تره. اونا بچه دارن ...

مخالف ازدواج هستین یا پیش نیامده؟

نه، من خیلی هم خواستگار داشتم ولی احساس عاطفی که به یه نفر داشتم باعث شد منطقی به کسای دیگه فکر نکنم. دوست داشتم با اون بشه، خواستگارای دیگه رو رد می کردم که اون بشه که نشد. به خاطر این، موردهایی که پیش میامد همش می گفتم نه نه. حالا که دیگه سنم رفته بالا ... و این شد شکستی که من داشتم.

چرا نشد؟

اونا قصد ازدواج نداشتن. سه تا مورد پیش اومد که من عاطفه پیدا کردم ولی اونا نخواستن ازدواج کنن.

شما همیشه این قدر آروم هستین؟

نه، عصبانی هم می شم ولی کلا" آروم حرف می زنم. بخصوص صبح ها خیلی عصبانی می شم. من چون وسواس دارم وقتی مادرم وسایل خونه را جا به جا می کنه عصبانی می شم.

مثل چی؟

مثلا" سفره ها رو جا به جا می کنه. می بینم پیدا نیست. باید دو ساعت بگردیم. چون یادش می ره کجا گذاشته. مثلا" دو تا سفره گم شده.

چقدر درآمد دارین؟

نزدیک سه تومن هست. (کیف می کنم که راحت و سریع مبلغ را می گوید.)  ادامه مطلب ...

هوش بالا برای یک زندگی راحت

از چیزی نمی ترسم


وارد سوپر می شوم. جوانی پشت پیشخوان ایستاده است. وقتی کارم را توضیح می دهم می گوید:" من اینجا کارگرم. صاحبش نیست." می گویم: اشکالی نداره. از کار فروشندگی و زندگی خود شما می پرسم. جواب می دهد:" من مشکلی ندارم."

***

سریع و کمی هم با دلهره، خودکار و کاغذهایم را درمی آورم تا زودتر شروع کنم. شاید صاحب سوپر سربرسد وکارم ناتمام بماند.

چند ساله به این کار مشغولین؟

من که هفت، هشت ساله. ولی شریک مون بالای 12 سال باید باشه.

( با کمک پسر کوچک تری که حتما" شاگرد سوپر است اجناسی را بر اساس سفارش یک مشتری از قفسه ها برمی دارد و روی پیشخوان می چیند.)

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

از بیکاری.

دنبال چه کاری بودین؟

ما، واقعیت ش تو روستامون فقط پیاز می کاشتیم. کلا" روستامون جووناش سمت سوپرمارکت اومدن. تنها ما نیستیم.

تو روستاتون نمی شد چیز دیگه ای بکارین؟

چرا. ولی اون موقع فقط روستامون پیاز می کاشتن. گوجه رو بورس نبود. اکثر میوه اینا آن چنانی سمت ما نیامده بود. اکثرا" سمت شمال بود. یا دامداری می کردیم یا پیاز می کاشتیم.

اهل کجا هستین؟

سمت آذربایجان شرقی. البته شرقی غربی نداره. کلا" ترکا تو سوپرمارکتن. الان شما تو هر مغازه ای برین ترکه.

( مشتری می آید و من خلاف روال همیشگی ام با دلواپسی اینکه نکند با آمدن صاحب سوپر مصاحبه ام ناقص بماند همان طور که او کار مشتری را راه می اندازد من هم کارم را پیش می برم. خوش شانسم که جوان آرام و راحتی است.)

دوست داشتین چه کار می کردین؟

والله اون موقع این جوری نبود. مجبور بودی یه کاری بکنی. اولین کسایی که اومدن تهرون سوپرمارکت زدن دریانی یا بودن.

شمام دریانی هستین؟

ما دریانی نیستیم ولی دریانی یا همشهری مونن. چون هم زبون بودیم پی این کار اومدم.

چند ساله تونه؟ درس خوندین؟

والله کسایی که سوپرمارکت کار می کنن تو تهرون، همشهریای ما همه زیر دیپلم ن. اکثرا" از 13، 14، 15 تا 40، 50 تو این کارن.

بعد از 50 سالگی چه کار می کنن؟

دیگه بازنشسته می شن. نه اینکه بازنشسته بشن بلخره آیندگان باید بیان دیگه! (نمی دانم چرا ولی انگار منتظر شنیدن این جمله و مخصوصا" کلمۀ آیندگان از زبان این جوان سادۀ روستایی نبودم.)

بیمه هستین؟

(لبخند می زند سبک و با فراغ بال. از آن انسان هایی است که شخصیت روان و بدون گرهی دارند.) ما که نه. ولی خیلی یا هستن.

نگفتین چند سال تونه؟

ما خودمون 21.

 ازدواج چی؟

نخیر.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

چه موقع...؟ چی بگم. (نگاه منتظرم همچنان به صورت اوست. با خنده ادامه می دهد.) الان شادیم دیگه.

چی شادتون می کنه؟

وقتی آزادیم.

یعنی سوپرمارکت نباشین؟

آره دیگه.

اون وقت چه کار می کنین؟

بگردیم دیگه. همه دوست دارن بگردن. ( لیست سفارش تلفنی را دوباره نگاه می کند. به شاگرد مغازه می گوید که موز و سیب قندک هم از میوه فروشی بخرد و بیاورد.)

دوست داشتی زندگیت چه جور باشه؟

مثل بقیۀ آدما دیگه. مگه ما مثل بقیۀ آدما نیستیم. چون 24 ساعته تو مغازه ایم؛ از هفت صبح تا 12، 30/12 شب بعضی شبا تا یک م هستیم ( رو می کند به شاگرد مغازه که هنوز نرفته دنبال میوه ها و می پرسد:"مگه نه؟") به نظر من سوپرمارکتی یا نباید خانواده داشته باشن. (سوپرمارکت نسبتا" شلوغی است. این مشتری می رود آن یکی می آید. با بعضی ازمشتری ها صمیمی است. حتما" از مردم محل هستند.)

همیشه پرسیدن از درآمد وقتی نفر سومی هم باشد کار راحتی نیست. به همین دلیل در اولین فرصتی که برای برداشتن جنسی به جایی که من در حال نوشتن هستم نزدیک می شود فورا" کمی آهسته تر می پرسم: چقدر درآمد دارین؟

از 5/1 تا 5/2 .

به چی بستگی داره؟

به حرفه ای بودن.

ماه به ماه فرق می کنه؟

ماه به ماه نیست. اینجا قراردادیه. کارگر قراردادی یم.  ادامه مطلب ...

در سن 87 سالگی هوش، حواس و زیرکی اش مثال زدنی است

می گن این کار تو رو نگه داشته


امروز پشت سرهم جواب های منفی شنیده ام از سه نفر؛ کفاش، تشک دوز و آرایشگر. با لبخندی به لب فکر می کنم بالاخره با یک مصاحبه به خانه برمی گردم یا دست خالی. به مغازه ای می رسم که دو مرد در جلوی آن نشسته اند. یکی که جوان تر است در چارچوب در نشسته و آن یکی که مسن تر است روی صندلی به فاصلۀ یک متری او. اول با مرد جوان حرف می زنم ولی او بلافاصله مرد مسن را نشان می دهد.

***

وقتی به او انگیزۀ مصاحبه هایم را می گویم بدون فوت وقت از کسادی کسبش گله می کند. به او می گویم که من هم همین ها را می خواهم بپرسم پس اجازه بدهید برویم داخل. بلند می شود و به مرد جوان می گوید: " صندلی را بیار داخل. "

کارتون چیه؟

 کارمون تأسیساته.

می فروشین یا تعمیر می کنین؟

هم تعمیر می کینم هم می فروشیم هم خریدار کمه.

چند ساله به این کار مشغولین؟

تقریبا" سی و ... در حدود 50 ساله من این کارو انجام می دم. می خوام بازنشست بشم. بیمه هم نیستم.

پس چرا اول گفتین سی و ... سال؟

نه، از سی و پنج سالگی شروع کردم. 1311 هستم. هشتاد و خورده ای سنمه.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

خب، اون موقع در حدود تاریخ 33 از آذربایجان اومدم تهران. یه کارخانه ای، 12 سال کار کردم. کارخونۀ کفش سازی بود. کارخونه ورشکست شد. ما رفتیم دنبال لوله کشی و تأسیسات. از اون موقع به این کار مشغولیم. اونجا بیمه هم نبودیم.

چرا؟

ما 200 نفر تو کارخونه کار می کردیم. هر موقع مأمورا می آمدن یه پولی می گرفتن حرف نمی زدن. البته رژیم گذشته بود. کارخونه که تعطیل شد رفتم دنبال کار تأسیسات. کارخونه همچین حقوقی نمی دادن. اون موقع دو تا بچه داشتم. چهار نفر بودیم. کرایه می دادیم. پول مون نمی رسید که پول بیمه مونو بدیم. اون موقع اون طور گرفتار بودیم.

چند سالگی از کارخونه دراومدین؟

اونجا در حدود چهل و دو، سه ساله بودم دراومدم.

چی شد لوله کشی و تأسیسات را انتخاب کردین؟

آشنا داشتم. کارخونه صنعتی هم نبود که آدم یه چیزی یاد بگیره.

از اول همین مغازه بودین؟

بله. چون نزدیک کارخونه بود اجاره کردیم.

اهل کجا هستین؟

آذربایجان غربی، شهر سلماس ( شاهپور سابق).

چند ساله اومدین تهران؟

در حدود بیست و سه، چهار ساله بودم. سربازیم تمام شد در زمان دکتر مصدق، دیگه نموندم اونجا. اومدم تهران. مجرد بودم.

( چهرۀ آرام و شیرینی دارد. به یادداشت هایم نگاه می کند و لبخند می زند. )

چی شد اومدین تهران اون زمان؟

اونجا، آذربایجان کاری چیزی نبود. تهران اومدیم گرفتار شدیم. ( به پهنای صورتش می خندد. از نگاهش پیداست که چیزی یادش آمده. ) اون موقع اینجا آب لوله کشی نبود، می گفتن آب شاه. می گفتن آب شاه از گلوت بره پایین دیگه نمی تونی برگردی. این طوری بود!

مغازه مال خودتونه؟

( می خندد. ) بله، ولی چند سال طول کشیده تا مغازه را به دست بیارم.

چند سال؟

من 35 ساله بودم این مغازه را اجاره کرده بودم. از 35 ساله تا 62 ساله فعالیت می کردیم که مغازه را اجاره کردم سرقفلی کردم. بلخره بازم فعالیت کردم اول سرقفلی شو خریدم بعد ملک شو. اون موقع سرقفلی ارزون بود. صاحب مغازه ملک مغازه شو فروخت. خریدم از کرایه دراومدم. یه خونۀ 60 متری هم داشتم. دو تا اتاق داره. الانش تو همون خونۀ 60 متری زندگی می کنیم.

چند نفرین؟

شیش نفر بودیم. خانمم فوت کرد. دو تا پسرم آلمان هستن. خارج از ایران. الان تو خونه سه نفریم. یه پسر یه دختر. الان کار کمه. من توان کار ندارم.

تو مغازه کمک دارین؟

دست تنهام.

با اشاره به مرد جوانی که در این مدت هم در چارچوب در نشسته است و هیچ توجهی به گفت و شنود ما ندارد می پرسم : کمک تون نیست؟

نه.

پسرتونه؟

بله، بعد از سربازی مریض شد. نمی تونه کار بکنه.

چند سالتونه؟ درس خوندین؟

87 سالمه. درس نخوندم.

چرا؟

امکان شو نداشتم. پدرم نمی تونست. اون موقع اونجا نداری بود. الان شم با این ناتوانی، این دولت م مالیات می گیره... ( و با لبخند بازیگوشانه ای ادامه می دهد ) معاف اینا نکردن که مالیات نگیرن.

 اولش که وضع کسب تون خوب بوده؟

اولش جوان بودم. اون موقع اوستاکار بودم. روزی 12 تا به تومنی می گرفتم. خانوادۀ پنج نفری بودیم. بعد یه بچۀ آمد شدیم شیش نفر.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

کار دیگه از دستمون برنمی اومد. نه پول داشتیم یه جا سرمایه بذاریم نه ... فقط کار می کردیم پول درمی آوردیم می خوردیم. الانش م عین همون یم.

کی ازدواج کردین؟

در حدود 23 سالگی ازدواج کردم.

خانم، تهرانی بودن؟

نه، از همشهری های خودمون بود. همسایه بودیم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

اون موقع که زندگی مونو خوب بگذرونیم. دل مون می خواد فردا از امروز بهتر زندگی کنیم. متأسفانه ما با سیاست کار نداریم ولی یه خونه من در ونک ساختم که صاحب ملک نبود. اون و از من گرفتن. اون خونه قیمتش 5/1 میلیارد بود. ازم گرفتن پول جزئی دادن.

صاحب ملک نبود چرا ساختین؟

تنها من نبودم. باغا را قطعه قطعه کردن گفتن سند مادر داره. وقتی زمین تموم شد صاحبش پیدا می شه یا دولت بهتون سند می ده.

بقیه که ساخته بودن مثل شما گرفتن؟

هر کس تونست پولش و داد سند گرفت. اون موقع من نتونستم. ( قیافۀ شیرین و آرامش ناگهان جدی و غمگین می شود...)

چه سالی بود؟
پنج، شیش سال پیش بود.

چند تا بچه دارین؟ چه سنی هستن و چقدر درس خوانده ان؟

چهار تا بچه دارم؛ سه تا پسر یه دختر. دخترم رفته فوق لیسانس گرفته. ولی پسرام از دیپلم به بالا نرفتن. می اومدن کمک مون می کردن. الان دوتاشون خارج ن.

چند ساله رفتن؟

می شه 20، 25 سال می شه.

راضی هستن؟

بله، راضین. مشغولن کار می کنن. اونا تو همین کارتأسیساتی هستن. اونجا شرکت دارن. بیمه هم کردن. بچه شون به دنیا میاد حقوق بچه شونو از اون موقع حساب می کنن می ریزن به حسابش. بله، من چند سال که زحمت کشیدم زحمت من و هدر دادن . دولت هیچ کمکی هم نکرد.

چه کمکی انتظار داشتین؟

اون موقع که زمین ارزون بود زمین خریده بودم متری هزار تومن. اونم 58، یه سال بعد از انقلاب. ( باز چهره اش شیرین می شود و سبک می خندد. ) ساختیم تقریبا" بیست و پنج، شیش سال نشستیم. بعد ازمون گرفتن. یه پولی دادن خونه بخریم. با اون پول همچین خونه ای نمی تونستیم بخریم. اون خونه متری 12 میلیون شده بود.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

زندگی مون یه طور باشه که، نه ویلا و ماشین نمی خوام فقط یه زندگی می خوام که محتاج نباشم. خدا را شکر می کنم با این سن فعالیت می کنم محتاج نشدم. خیلی از خدا سپاسگزاری می کنم. ( با اشاره به پسرش که در چارچوب در نشسته ادامه می دهد) پسرم مریضه. اونم خدمت می کرد این جوری شده. ترسیده. نمی تونه به من کمک کنه.

چقدر درآمد دارین؟

والله الان مونده شانس. امروز تا غروب ممکنه یه کار بخوره بتونیم 40، 50 تومن بگیریم خرج کنیم. کارنیست و الا اگر یه کار باشه اونجا بکنیم تعمیر کاری - کارای سبک – اینجام بفروشم می شد بهتر زندگی کنم. البته کارای سبک، الان دیگه نمی تونم.

( صفحۀ یادداشتم پر شده تا ورق می زنم تا صفحۀ جدیدی بیاید یک دفعه برقی در چشمانش می بینم. در حالی که خنده اش گرفته با اشاره به برگه های یادداشتم می پرسد :" چند تا ورق شده؟ شمام کارتون خیلی سخته والله...! " برق چشمانش از شیطنت اوست چون اول صحبت برای اینکه او را راضی کنم گفته بودم که گفت و گو خیلی طول نمی کشد. 87 ساله است ولی هوش و حواس و زیرکی- اش مثال زدنی است! )

بلخره ماهی چقدر درآمد دارین؟

عرض کنم درآمدش اگر کار داشته باشم امکان داره ... روزی پنج، شیش تومن درمیاد، اگر کار باشه. اگر نباشه که خب هیچی، کمه. امسال تو این زمستون به این ور ماهی 700 تومن، 800 تومن بیشتر درنیامد. این دفترامونه می تونم نشون بدم. ( چند دفتر نیمدار روی میز را نشان می دهد. ) اون وقت دولت مالیات م می گیره.  ادامه مطلب ...

گپ و گفتی با فروشندۀ زن 51 ساله


زندگی بدون مشکل نمی شه


وارد مغازه اش که می شوم با زنی که روی چارپایه ای نشسته، صحبت می کند. مشتری نیست. دوستانه گپ می زنند. قیمت جنسی را که می خواهم می پرسم. با دیدن تعجب من می گوید: " تازه اون آقایی که جنس ازش می خرم به من می گه نفروش چند روز دیگه قیمتش می ره بالا. بهش می گم من اینجا نشستم بیکار، نفروشم چون گرون می شه. " از مغازه که بیرون می آیم با خودم فکر می کنم هفتۀ آینده بیایم و با او گفت و گو کنم.

***

روزی که برای گفت و گو به مغازه اش می روم و کارم را می گویم با چهرۀ آرامش نگاهم می کند. انگار با نگاهش می پرسد چرا او را انتخاب کرده ام. می گویم : یادتان هست چند روز پیش از شما ... را خریدم. با ابهامی در چشمانش می گوید: " من چهره ها یادم نمی مونه." خودکار و کاغذهایم را درمی آورم.

چه کار می کنین؟

کارم خانه داریه.

پس اینجا چه کار می کنین؟

اینجا، کمک. اینجا را برا پسرم زدم. وانیستاد. یعنی یه ذره وایستاد. رفت سربازی. از سربازی که آمد می اومد. همۀ خانوما بهش می گفتن چرا تو وایستادی. مامانت بیاد. گفت دیگه حوصله ندارم. میان دیگ می خوان نشون می دم. می گن باشه تا مامانت بیاد.

تمام مدتی که پسرتون سربازی بود شما مغازه بودی؟

بله.

همسرتون نمی آمد؟

همسرمم هست. شغل آزاد داره. اینجا کمک منم هست. اونم میاد. با هم مشترکیم. به اونم می گن خانمت بیاد. به من می گه خودت بیا وایستا.

وقتی همسرتون اینجاست کار خودش را چه کار می کنه؟

شغلش آزاده. خرید و فروش ماشین می کنه. یه وقتا نمی ره اینجاست. بیشتر غروبا میاد. من می رم برا شام و ناهار.

چند ساله به این کار مشغولین؟

سه سال.

مغازه مال خودتونه؟

نه، اجاره ایه.

چقدر؟

الان کرده سه تومن. ما گفتیم نمی دیم. هنوز نیامده که سنگامونو وابکنیم. قبلا" دو تومن بود. از این ماه سه تومن کرده.

پیش چقدر دادین؟

ده میلیونم پیش دادیم.

( هم چهرۀ خیلی آرامی دارد هم در رفتار با مشتری ها خیلی آرام و متین است بخصوص وقتی روی قیمت اجناس چانه می زنند. وقتی از افزایش یک میلیونی اجارۀ مغازه حرف می زند هم هیچ تغییری در حالت نگاهش نمی بینم. )

چند سال تونه؟ درس خوندین؟

من 51 سالمه. درسم تا راهنمایی خوندم. زیاد نخوندم.

چرا؟

بچۀ شهرستان تا همون قد درس می خونه.

تهران نبودین؟

من با ازدواجم آمدم تهران.

کدوم شهرستان؟

سبزوار.

شهر شما همۀ دخترا همین قدر می خوندن؟

همه همین قدر می خوندن. دیگه نمی فرستادن شهرستان. الان دیگه می فرستن. زمان ما نبود. الان ما 30 ساله انجاییم.

تو شهرتون دبیرستان نبود؟

چرا بود. ما تو ده بودیم.

تو خونه بچه ندارین؟

چرا یه دخترم دارم یه پسر. پسرم رفته. دخترم هست. همین پسرم که می گم رفت یکی رم همین جا که فروشندگی می کرد برداشت رفت. ( خیلی نرم می خندد. البته منظورش این است که پسرش با یکی از مشتری ها ازدواج کرده و رفته است.)

کجا رفت؟

رفتن شهرستان خودمون.

چه جالب! از تهران رفته شهرستان! چه کار می کنه؟

مرغداری داره.  ادامه مطلب ...