پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

با دختر بیست سالۀ فروشندۀ سیسمونی نوزاد


همه چی­ و که نباید خودم تجربه کنم


جوان است، خیلی جوان. وقتی منظورم را برایش توضیح می ­دهم آرام گوش می ­دهد و با لبخند به من نگاه می ­کند. هر آن منتظرم که بگوید سنی ندارد که بخواهد از تجربه­ اش حرف بزند ولی مخالفتی نمی کند. تا چشمش به کاغذهای یادداشتم می افتد، می گوید:" صبر کنین تا همکارم و صدا کنم بیاد." همکارش که می آید و خیالش از فروشگاه راحت می شود، شروع می کنیم.

***

کارتون چیه؟
فروشندگی، سرویس سیسمونی نوزاد.

چند ساله به این کار مشغولی؟

دو سال.

چطور شد به این کار مشغول شدی؟

دنبال کار می ­گشتم. تو آگهی خوندم، اومدم. دوهفته آموزشی بود. وایستادم. دیدم علاقه دارم.

چند سالته؟ چقدر درس خوندی؟

20. من دیپلمم و گرفتم ، دو ترم دانشگاه رفتم. دیگه نرفتم.

( با تعجب نگاهش می­ کنم. یاد دلهره­ های پشت ­کنکوری ­ها می­ افتم. )

چه رشته ­ای؟ کدام دانشگاه؟

پردیس رودهن. معماری.

چرا ادامه ندادی؟

چون با یکی از دوستام با هم می ­رفتیم. مسیرمون م دور بود. واسۀ اون مشکلی پیش اومد. نمی ­تونست بیاد. قرار شد از ترم بعدش بریم. که دیگه مشغول کار شدم. نرفتم. ( تعجبم ادامه دارد... جوانی رشتۀ معماری قبول شود بعد چون دوست و همکلاسش به دلیلی نمی ­تواند دانشگاه برود، او هم نرود!)

تنهایی نمی ­تونستی دانشگاه بری؟

نه. چون عادت کرده بودم؛ مسیرو با هم می ­رفتیم، می­ اومدیم. کلاسامون هم تا دیروقت بود، تا ساعت هفت. اونجا زمستوناش تاریک و سرده. ماشین م سخت گیر می ­اومد.

دانشگاه آزاد بود؟ کنکورش راحت بود؟
بله. چون رشته ­م و دوس داشتم و معدلم پایین نبود که دانشگاه قبول نکنه، با همون معدل دیپلم رفتم دانشگاه، ثبت­ نام کردم.

امتحان نداده بودی؟

کنکور نداشت.

 ( لابد این هم ترک دانشگاه را برایش راحت­ تر کرده. ظاهرا" متوجه تأثیر این فکر در چهرۀ من شد؛ چون فورا" اضافه کرد:)

 واسۀ دانشگاه دولتی کنکور دادم. قبول شدم ولی چون مسیرش دور بود نرفتم.

کدوم دانشگاه دولتی؟

قزوین بود، ولی یادم نیست دقیق کدوم دانشگاه. چون مسیرش دور بود خانواده ­م نذاشتن برم اونجا بمونم.

پس چرا قزوین و انتخاب کردی؟

چون دانشگاه دولتی رو دوست نداشتم. کنکورم که رفتم، به اجبار خانواده ­م بود.

چرا دوست نداشتی؟

چون من و همۀ دوستام که با هم بودیم، قرار گذاشته بودیم با هم بریم دانشگاه.

( با دیدن حالت چهرۀ من به نرمی می ­خندد.)

چند سال با هم دوست بودین؟

سه سال. کل هنرستان و با هم بودیم.

چه رشته­ ای؟

نقشه­ کشی، معماری.

چند نفر بودین؟

چهار، پنج نفر. ( من هنوز در تعجبم و او می ­خندد.) به خاطر دوستام زندگی ­مو تباه کردم.

( دختر جوانی وارد می­ شود. با نگاهی به من می ­پرسد:" اینجا چه خبره؟"  " از زندگی من سؤال می ­کنه برای روزنامه." تازه وارد شاد و خندان به من می ­گوید:" من خواهرشم." بعد از همکار خواهرش خوراکی می ­خواهد.)

شوخی کردی یا جدی گفتی. شما که خودت دانشگاه و ول کردی؟

آره دیگه؛ چون اونا دانشگاه قبول شدن، رفتن. الانم موفقن.

شما چرا ول کردی؟

چون دیگه اومدم سر کار و کارو ترجیح دادم به درس.

برخورد پدر و مادرت با ترک تحصیلت چی بود؟

( خواهرش ایستاده و خندان به ما گوش می ­دهد.)

خانواده­ م می ­گفتن نه، درست ­و ادامه بده ولی کاری نمی ­کردن؛ فقط می­ گفتن!

( خواهرش که خوراکی­ ها را گرفته در حال رفتن به او می ­گوید:" آز یالان دِ." { کم دروغ بگو.})

دوستی که با شما رودهن قبول شده بود حالا چیکار می­ کنه؟

اون همون ترمی که قرار شد نریم نرفت. ولی ترم بعدش رفت. ولی خب، باز اونم ترک تحصیل کرد. چند ترم خوند بعد مثِ من دوباره ول کرد.

پرداخت شهریۀ دانشگاه آزاد برای خانواده­ ت مشکل بود؟

نه، ولی خودم مشکل داشتم. ( بیشتر زمان گفت و گو آرام است و نرم و سبک می ­خندد ولی از شیطنتی که لازمۀ سنش است در او خبری نیست.)

چه مشکلی؟

چون همۀ دختر دایی­ هام، پسر دایی ­هام درس خوندن، آزاد. هزینه کردن، مدرکشون و ­هم گرفتن ولی خب، هیچی به هیچی. یا مثلا" بابای خودم؛ بابای خودم لیسانس ادبیات داره ولی با شغل آزاد. وقتی اینا رو دیدم هیچ ذوقی برای درس خوندن نداشتم. ( سرش را با تأسف تکان می ­دهد.)  ادامه مطلب ...

زن دستفروش 62 ساله


پول با خودم ، آشیانه با خودم

 

هر وقت برای خرید از آن خیابان می­ گذشتم او را می­ دیدم که بساط کوچکش را کنار دیوار روی پیاده ­رو پهن کرده و خودش تکیه زده به تیر چراغ برق، آرام، به دور و به اجناسش نگاه می­ کند. به اجناسی که بیشتر زنانه است؛ پیراهن، بلوز، شلوار و چندتایی وسایل کوچک تزئینی. چشم به راه مشتری است. مشتری­ هایی که می­ آیند قیمت چند جنس را می­ پرسند و می­ روند و معلوم نیست از هر چند مشتری، یکی چیزی از او بخرد.

***

کنار بساطش روی پیاده­ رو می ­نشینم. مهر ماه است. هنوز از گرمای آفتاب باید دنبال سایه بود. ولی در پیاده ­رو سایه­ ای نیست. اوپشت به آفتاب در پناه تیر برق نشسته و من زیر نور و گرمای آفتاب گفت و گو را شروع می­ کنم.

از خانواده پدری­ تان بگویید.

پدرم تاجر بود. تاجر ابریشم و نفت. ابریشم خارجی از شوروی می ­آمد. ( روسیۀ جدید را هنوز شوروی می­ گوید. به آن عادت کرده است. ) ابریشم تجارت خودش بود. صدور نفت از طریق آستارا به شوروی را برای دولت کار می­ کرد. وضع درآمدش خوب بود. آستارا بودیم. خونه داشتیم. ما هفت تا بچه بودیم. هر کدام یه طرف رفتند. آنکه پسر بود زن گرفت. آنکه دختر بود ازدواج کرد. یک سال، دو سال بعد از ازدواج من پدرم فوت کرد. خیلی خواستگار داشتم. بالاخره یکی را پدر و مادرم انتخاب کردند. شوهر خوبی داشتم. 17 ساله بودم که ازدواج کردم. نُه کلاس خوندم. درسم نصفه موند. دیگه ازدواج کردم. نگذاشتند بخونم. اون موقع من هیچی حالیم نبود. هیچی نمی­ دونستم. هر چی پدر و مادرم تصمیم می­ گرفتند همون بود. الان 30 سال، 40 سال گذشته از اون موقع. شوهرم دبیر بود. ما ازدواج کردیم اومدیم تهران. شغلش اینجا بود. اونم مال آستارا بود. شوهرم تقریبا" 26، 27 سالش بود زمان ازدواج. تهران مستأجر بودیم. تقریبا" در حدود 200، 300 تومن اجاره می­ دادیم. او موقع پول، پول بود. ماهی 400 تومن می­ گرفت، 300 تومن اجاره می ­دادیم. الان میلیون­ ها، پول نیست.

جوانی ­تان چطور گذشت؟

جوانی من خیلی خوب بود. شوهر خیلی خوبی داشتم. اون موقع محدود بودیم. هر جا می­ رفتیم با پدر و مادر می ­رفتیم. مدرسه، ما را یکی می­ برد، یکی می­ آورد.

یعنی هیچ وقت تنها نمی­ رفتید؟

چرا، بعضی وقت­ها تنها برمی­ گشتیم. ولی مثل دخترهای امروزی نبودیم.

چند سال مستأجر بودید؟

پنج، شیش سال مستأجر بودیم. با کارمندی زندگی می­ کردیم. اون موقع خوب بود. زندگی خوبی داشتیم. با200 تومن بهترین زندگی را می­ کردیم. حالا بخور و نمیر است. بعد از اون خونه یه خونۀ کوچیکی خریدیم دو تا اطاقی. بعد خونه­ ها را به سرعت بزرگ کردیم. چهار تا خونه خریدیم. چون بدهی داشتیم نمی­ تونستیم بدیم، می­ فروختیم. می­ خواستیم خونۀ بزرگی بگیریم. بچه­ دار شده بودیم. سال دوم ازدواج بچه­ دار شدیم. بعد رفتیم شهرستان. دیگه نتونستیم خونه بخریم. همون شهرستان پدری­ مون. تهران بچه­ دار شدیم. پنج تا. 20 سال تهران بودیم. بعد رفتیم شهرستان. بعد بازنشسته شد. حالا عمرش را داده به شما. تقریبا" 15، 16 سال شهرستان بودیم. رفتیم خونۀ پدری آقامون. یعنی دو تا اطاق به ما دادند. اجاره نمی ­دادیم. یک بچه تو شهرستان به دنیا آمد.

( در بین صحبت هر چند وقت یک بار یکی از عابران کنار بساط می­ ایستد و با اشاره به جنسی،  قیمت آن را می­ پرسد. برش می ­دارد. نگاهی به آن می­ کند. دستی به آن می ­کشد و دوباره سرجایش می­ گذارد و می ­رود. )

چند سال­ تان است؟

من، الان 62 سالمه. شوهرم سه سال و نیمه فوت کرده. الان هشت ساله دوباره برگشتیم تهران. شوروی باز شد ما جنس آوردیم اینجا دستفروشی می­ کنیم. چون حقوق نمی ­رسید. با شوهر و بچه ­ها آمدیم تهران. همه جنس می­ آوردند اینجا می­ فروختند. ما هم می ­آوردیم. 30 تومن بازنشستگی می­ گرفت. این به کجا می ­رسه. 30 تومن، یک هفته پوله دیگه الان.شوهرم بازنشسته شد هیچ کاری نمی ­کرد. شوهرم فوق دیپلم بود. برای خرجی بچه ­ها مشکل داشتیم، خیلی. هم شهرستان، هم اینجا کمبود پول بود. نمی­ تونستیم برسونیم.

وضع خوراک و پوشاک­ تون چطور بود؟

با کمترین زندگی می­ کردیم.  ادامه مطلب ...

برای این بچه ها یه چیزی درست کنن


لحاف می‌دوزیم آی لحاف می‌دوزیم


با عجله برای انجام کاری از پیاده‌رو می‌گذشتم که نگاهم به چهره شیرین و لبخند دلنشینش افتاد. بی‌اختیار ایستادم. عجله داشتم. فرصت گفت و گو نبود. ولی حیفم آمد که با صاحب این چهره چشم‌نواز صحبت نکنم. جلو رفتم و سلام کردم.

 با خوشرویی جوابم را داد. گفتم می‌خواهم با او برای روزنامه صحبت کنم ولی حالا وقت ندارم. از او خواستم که اگر می‌خواهد دو روز بعد همان ساعت جلوی همان مغازه‌ای که تصادفی به هم برخورده بودیم بیاید تا با هم صحبت کنیم. در حالی‌که به کمان لحاف‌دوزیش تکیه داده بود به همان راحتی پذیرفت. وقت خداحافظی برای لحظه‌ای کوتاه تردید کردم که نکند یادش برود یا دوباره آن محل را پیدا نکند. پس دوباره پرسیدم : یادتان نمی‌رود؟ حتماً پس‌فردا می‌آیید؟ با لبخندی که از عمق دنیادیدگی‌اش بیرون می‌آمد نگاهی به من کرد. بعد دستی به ریش سفیدشده‌اش کشید و گفت: “من با این ریش سفید دروغ بزنم!”

***

به مغازه که می‌رسم همان‌جا ایستاده است و منتظر. به پارک کوچکی در همان نزدیکی می‌رویم.

چه کار می‌کنید؟

‌ما لحاف می‌دوزیم. تشک، لحاف، بالش پنبه می‌زنیم. می‌دوزیم. خلاصه همۀ این کارا رو آماده می‌کنیم می‌دیم به دست خانم‌ها.

چند وقت است به این کار مشغولید؟

29 ساله. آره. خودت می‌دونی (تا خواستم سال‌ها را از هم کم کنم تا ببینم که از کی شروع کرده، گفت: “نه”) از سال 29 شروع کردم. سال 29 آمدیم دنبال این کار. اون موقع تقریباً 17 سال، 18 سالم بود.

چطور شد این کار را شروع کردید؟

توی آبادی ما توی این کارا بودن. پدر ما هم بود. تو شمال. از شمال شروع کردم. از ساری، قائم­شهر. بعد آمدیم تهران. تقریباً 1346 آمدیم تهران. تنها. زن و بچه ما شمالند. اینجا نیستن. ازدواج کرده بودم وقتی آمدم تهران. 33 ساله اینجا دنبال این (به کمان پنبه‌زنی‌اش اشاره می‌کند) تهرانیم.

(وقتی می‌بیند نگاه من به کمان و بند و وسیله گوشت‌کوب مانندی است که به دست دارد، می‌گوید) این کمانه است. بندش را از روده گوسفند درست می‌کنن. بهش می‌گن زی. این هم مشته است با اینها پنبه را می‌زنیم.

چرا زن و بچه‌های­تان تهران نیامده‌اند؟

بودجه‌مون نمی‌گرده. چرخمون نمی‌چرخه که با زن و بچه بیام تهران. کسب ما کساده. بازار ما زیاد مشهور نیست که بتونیم خونه اجاره کنیم. چه کار کنم. 15روز، 20 روز، معذرت می‌خوام هروقت پولدار شدم می‌رم. پیش زن و بچه باید خجالت بکشی. حتما 20 روز یک ماه باید بریم. پول داریم نداریم باید بریم. خودت کاسبی، می‌دونی زن و بچه پول می‌خواد.

(حتی گفتن این مسایل هم آن شیرینی دلپذیر را که گویی با پوست صورتش عجین شده کمرنگ نمی‌کند.)

چند سالتان است؟

تولد 14 هستم خانم. 65 سال می‌شه.

سواد دارید؟

نه، اصلاً سواد ندارم. دروغ بزنم؟ ریش ما سفید شده نمی‌شه دروغ بزنم.

چند محله در شهر می‌روید؟ محله‌ها را چطور انتخاب می‌کنید؟

تهران، معلوم نیست. همه‌جا می‌ریم از دهکده، کن، طالقان و شهرزیبا. همه‌جا می‌ریم. جوادیه، قلعه‌مرغی، آذری. جا نیست که ما نریم. دروغ بزنیم؟ می‌بینی یه خانم آدرس می‌ده. می‌رم. همه‌جا می‌رم. کار و بار ما حسابی نداره. (تکه کاغذ کوچکی از جیبش درمی‌آورد. آدرسی روی آن نوشته شده است.) خانمی گفته ماه رمضون که تمام شد بیا.

چند ساعت در روز برای کار بیرون هستید؟

معلوم نیست. ممکن بوده چهار ساعت باشه. یک روز هم دشت نمی‌کنیم. کار و بار ما معلوم نیست. هر روز باید بیام. (می‌خندد) نمی‌شه. گفتم که چرخم نمی‌گرده. الان خداوکیلی سه روزه اصلاً دشت نکردم.

چقدر مشتری دارید؟

تو ماه معلوم نیست پنج تا ده تا. ما نمی‌دونیم. دروغ بزنیم؟ کار و بار ما یک جا نیست. باید یه خاک داشته باشی که نماز بخونی. من یک جا نیستم ، روزیم معلوم نیست.

چقدر درآمد دارید؟

معلوم نیست. برجی 30 تومن، 25 تومن، 50 تومن. معلوم نیست. دروغ بزنیم؟ من جایی نیستم که ماهی این‌قدر بزنم. یه خانم هست تشک براش می‌زنم. می‌گه ندارم. دو تا تشک بزنم هزار تومن می‌ده. یه خانم هم هست دستش بازه برای یه تشک دو تومن می‌ده، 1500 تومن می‌ده. معلوم نیست. دروغ بزنم؟ بیشتر کم می‌دن. مثلاً وضعش کساده. چه کار کنم. اگر نگیرم نمی‌شه. همونم نیست.

چند تا بچه دارید؟ چقدر درس خوانده‌اند؟

پنج تا بچه دارم. کوچیک‌ترین 25 ساله، 20 ساله نمی‌دونم. بزرگ‌ترین 40 ساله. یه دختر و یه پسرم عروسی کردن. جدا هستن. رفتن. سه تا عزب دارم. دو تا دختر یه پسر. بچه‌هام دو سه تا سواد ندارن. یه دخترم دیپلمه. یه پسرمون هم لیسانس گرفته. سربازی خدمت کرد. دو ساله کار نداره. خونه است. کارش مشکله. آزاد خونده. انسانی بود. ادبیات فارسی بود. می‌خواد کار کنه. نداره. 26 سالشه. اینم زندگانی می‌خواد. زن می‌خواد. آدم همین‌طوری که نمی‌تونه زندگی کنه. خب نمی‌چرخه. چه کار کنم.

خونه مال خودتونه یا اجاره‌ایی؟

اجاره‌ایه. تقریباً برجی 10 تومن می‌دیم. دو نفریم. پول ندادیم. خیلی ساله. با برجی 70 تومن، 80 تومن شروع کردیم. الان هم همونه که کم می‌دیم. چون بودیم اینجا. خودت می‌دونی که بیشتره. تقریباً 30 سال بیشتره اینجا هستیم. بیشتره که کمتر نیست. ما جا عوض نکردیم. جای ما بد نیست. قدیمیه. تیر چوبی و سه در چهاره. حیاط تقریباً نه تا اتاق داره. همه مستأجرن. همه مجردن. جای زن و بچه نیست. تشکیلاتی نیست.

 (هوا خیلی سرد است. خودکار را به سختی بین انگشتانم گرفته‌ام. کلمات از نوک خودکار هرکدام به هر سو که دلشان می‌خواهد می‌روند.)

چطور شد شمال نماندید؟ 
ادامه مطلب ...

مصیبتی که من کشیدم


 ... می‌خواستم پسرم دکتر شه



آقایی بعد از خواندن یکی از مطالبم به روزنامه تلفن می‌کند و شماره‌اش را می‌گذارد برای تماس. برداشتم این است که می‌خواهد درباره زندگی خودش صحبت کند. اما وقتی به محل کارش می‌روم معلوم می‌شود که او علاقه دارد افرادی را که مایل به گفت و گو هستند با من آشنا کند.

صحبت مان تقریباً تمام شده که آقایی را صدا می‌زند. توضیح خیلی مختصری در مورد کار من به او می‌دهد و ما بلافاصله در گوشه دیگری از اتاق پشت میز ساده‌ای می‌نشینیم.

***

کودکی‌تان چطور گذشت؟

مادرم که مرد، مردن را نمی‌دونستم چیه. فوقش سه سالم بود. فقط این یادمه که رو سنگ تو حیاط می‌شستنش. منو بابابزرگ و مادربزرگم بزرگ کردند. یعنی مردن مادرم تمام زندگی منو برد. مادرم 25 سالش بود. می‌گفتن یه بچه دختر هم بود. بعد از من دنیا آمده بود. ولی مرده بود. مادرم مرد دیگه پدرم رو ندیدم. بعضی موقع‌ها می‌آمد. پدرم بعد از مادرم رفت یه زن دیگه گرفت. سازگار نشد. اونو طلاق داد. رفت یک زن دیگه گرفت. با آن زن هم سازگاریش نشد. همان‌طور ول کرد و رفت. اون زن هنوزم هست. پدرم طلاقش هم نداد. ول کرد، رفت. بعد از مادرم می‌گفتن پدرم دیوانه شد.

این دو ازدواج پدرتان در عرض چند سال بود؟

پدرم دیوانه‌وار در عرض سه سال، شاید هم دو سال و نیم، دو تا زن گرفت. هر دو را ول کرد و رفت. مادرمون که مرد زندگی­مون رفت.

به خاطر دو بار ازدواج کردن پدرتان است که می‌گویید مرگ مادرتان زندگی شما را با خودش برد؟

امیدوارم خدا نظر لطف­شو از هیچ‌کس برنداره. ولی خدا را قسم می‌دم که وقتی مادرم مرد گاومان رفت و نیامد. گوسفندا از بین رفتن. خودبه‌خود. شاید اینا پدرمو دیوانه کرد.

بعد از فوت مادرتان، شما با پدرتان زندگی می‌کردید یا با پدربزرگ و مادربزرگتان؟

تو دهات این‌جور نیست که تا بچه ازدواج کند، جدا بشود. پدر و مادرم هم با پدربزرگم زندگی می‌کردن. بعد از مادرم، پدر پدرم و مادرپدرم منو بزرگ کردن. وقتی پدرم بعد از مادرم زن گرفت با هم یه‌جا بودیم. ولی من زیر نظر مادربزرگم و بابابزرگم بودم. اونها نمی‌تونستند به من کاری کنند. از نظر زندگی زجر کشیدم. از نظر نامادری نه.

پدرتان شغلش چی بود؟

پدرم کشاورز بود. اون موقع ماشین‌آلات نبود. چاروادار بود. چند تا الاغ داشت. با آنها کار می‌کرد. اون کشاورزی­ای که دست بابابزرگ ما بود الان چهار نفر دارن باهاش زندگی می‌کنند. الان هم هست. خونه بابابزرگم تو ده هست. مثل ویلاست.

زمین­تان چی شد؟

همون موقعی که مادرم مرد، پدرم هم ول کرد رفت. پدربزرگم، یه پیرمرد تنها، ارباب زمین رو از دستش گرفت. زمین در اصل مال خودش بود. ارباب پنج‌یک بهره می‌گرفت. گندم، جو. هرچی می‌کاشتند پنج‌یک آن را ارباب می‌گرفت. کسی که نمی‌تونست بکارد از دستش می‌گرفت می‌داد کس دیگه.

درس خوانده‌اید؟

سواد قرآنی دارم. مدرسه اون موقع تو دهات نبود. مکتب بود. در حدود شش را دارم. ولی مدرسه نبود. برای این و اون نوکری می‌کردم. کشاورزی می‌کردم. حیوانات می‌چراندم. زمین شخم می‌زدم. بعد از مادرم، دوازده سالم بود بابابزرگم مرد. من موندم و یه پیرزن. بعد از آن چند سال با مادربزرگم زندگی کردم. سه، چهار سال بعد، اون بیچاره نابینا شد.

از این کارها چقدر درآمد داشتید؟

فقط فرض کن نه ماه، ده ماه کار می‌کردم، سی من گندم می‌دادن. گندم و جو با هم. اینو هم که زمستان می‌خوردیم. من این‌قدر آرزوی ده شاهی را می‌کشیدم، که کاش ده شاهی پول داشتم. اون موقع تو دهات چی بود؟ توت بود، کشمش بود، سنجد بود. رفیقام می‌خریدند و می‌خوردند. من همین‌جور نگاه می‌کردم. یعنی یه ده شاهی گیرم نمی‌آمد که بدم این‌قدر (با کف دست به اندازه چهار انگشتش را نشان می‌دهد) خرما بگیرم. (افسوس می‌خورد. افسوس گذشته‌ها را).

مادربزرگ­تان بعد از نابینایی هم پیش شما بود؟

دیگه من نمی‌تونستم. خونه نبودم. تابستان‌ها هم می‌رفتم بیابون. دو، سه سال داداشای مادربزرگم بردن نگه داشتند. من موندم تنهای تنها. فقط یه خونه خرابه بود و من. ده ما از دهات زنجانه. زنجان شهرمونه. بعد یه کم بزرگ شدم.19 ساله بودم. داییم پیشقدم شد. کسی را که نداشتم. داییم پیشقدم شد برامون زن گرفت. دخترخاله‌مونو گرفت. بهار عروسی کردیم. پاییز زنمو گذاشتم خونه پدرش رفتم سربازی. دو سال سربازی نتونستم یه مرخصی بگیرم. سربازی آذربایجان‌غربی بود. مرخصی پول می‌خواست. کرایه ماشین می‌خواست.

وقتی تنها بودید برای غذا چه کار می‌کردید؟

تابستان‌ها برای هرکسی کار می‌کردم از اون می‌خوردم. می‌موند سه ماه زمستان که همین خاله‌ام که الان مادرزنمه نون برام می‌پخت. لباسا را می‌شست. غذا را خودم می‌پختم. غذامون اشکنه بود. آبگوشت بود. مگه چی بود! گفتم که حسرت ده شاهی رو داشتم (می‌خواهد پذیرایی کند. با چای یا نوشابه. چای را که قبلاً نوشیده‌ام. نوشابه را هم می‌گویم اجازه دهد تا کار زودتر به سرانجام برسد).

بعد از سربازی چه کار کردید؟

بعد از سربازی اومدم یواش یواش مشغول کار شدم. آمدم تهران یه سال همین‌جور کارگری کردم. عمله و بنایی کار می‌کردم. زنم اون سال تو دهات بود. سال 44 از سربازی آمدم. تو کارخونه ارج که تازه می‌ساختن عمله بنایی کردم. اواخر سال 45 یعنی اول اسفند 45، اصلاً روزشم یادمه، روز سوم اسفند 45 استخدام کارخانه ریسندگی شدم. (خاطرات خوش زندگی سایه کمرنگی از نشاط را به صورتش می‌اندازد.) تا 1/6/71 اونجا مشغول بودم. 1/6/71 بازنشسته شدم. چهار سال و نیم سختی کار گرفتم. کارم ریسندگی بود. بعد مکانیک دستگاه‌های ریسندگی شدم. همون‌جا یاد گرفتم. سیم‌کشی ساختمان را هم بیرون یاد گرفتم. پیش یکی از فامیلامون. سال 53 و 54. الان هم می‌تونم ادامه بدم. ولی دستام می‌لرزه. نمی‌تونم کلید برق رو ببندم. الان چند ساله نمی‌تونم.

زن­تان را چه سالی به تهران آوردید؟

همون شرکت که استخدام شدم اول 46، خانومم را آوردم تهران. یک خونه اجاره کردم 35 تومن. 35 تا تک تومنی. زندگی نبود که. یه زیرپله بود که یه چراغ والوری می‌گذاشتیم برای خوراک‌پزی. اتاق در حدود پانزده متر. دو نفر بودیم. دو سال اونجا نشستیم. خونه فامیلمون بود. دو سالم یه جای دیگه نشستیم. اونجا 45 تومن کرایه می‌دادم. اینم یه اتاق بود. حقوق استخدام‌مون مگه چی بود؟ روزی شش تا تک تومنی. ماهی 180 تومن. برا بیمه شش تومن کم می‌کردن. ماهی 174 تومن می‌گرفتم. اون موقع می‌رسید. با اون حقوق، دو نفر بودیم می‌رسید. ولی چه رسیدنی. بعد از اون با یه نفر شریکی اول سال 49 یه خونه 96 متری خریدیم. چهار تا اتاق داشت. نفری دو تا. چهار سال با هم اون‌جوری زندگی کردیم. همشهری‌مون بود. هم دهاتی‌مون بود. بعد از چهار سال فروختیم. جدا شدیم. یه خونه 56 متری خریدیم. دو تا اتاق داشت. یکی بالا یکی پایین. دو تا اتاق 12 متری. این موقع سه تا بچه داشتیم. بعد از چهار سال این خونه رو هم فروختیم، سال 59. (حافظه‌اش در مورد یادآوری تاریخ و سال وقوع حوادث زندگیش بسیار قوی عمل می‌کند.) بعد یه خونه 80 متری خریدیم.

الانم که داریم تو همون 80 متری زندگی می‌کنیم. (می‌خندد. تبدیل به احسن کردن خانه هنوز هم می‌تواند اندکی شادی به او ببخشد.)

روزی چند ساعت کار می‌کردید؟ 
ادامه مطلب ...

شوهر بیکار، زن فروشنده



یک زن در برابر معمای زندگی

جدی است و تا حدودی خشک. هر بار که مشتری جنسی را انتخاب می‌کند و پولش را می‌پردازد حتماً بعد از بسته‌بندی و دادن آن به مشتری بلافاصله می‌گوید: “مبارکتون باشه”. اما گفتن این جمله هیچ تغییری در حالت چهره‌اش به وجود نمی‌آورد. با جدیت و کمی تلخی هر بار آن را تکرار می‌کند. درست مثل ماشینی که برای این کار تنظیم شده.

***

منتظر می‌شوم تا سرش خلوت شود. سلام می‌کنم و می‌گویم می‌خواهم با او در مورد کارش برای روزنامه صحبت کنم. ناگهان در آن چهره ثابت اتفاق کوچکی می‌افتد. لبانش نه برای گفتن جملات همیشگی “چه رنگی می‌خواهید؟”، “چه اندازه می‌خواهید؟” یا “مبارکتون باشه” بلکه برای یک لبخند کمرنگ باز می‌شود. می‌گوید: “از یک و نیم تا پنج سرم خلوت‌تره. تا آفتاب داغه بازار کساده!”

چند وقت است اینجا فروشندگی می‌کنید؟

اینجا حدوداً سه سال.

جاهای دیگر هم فروشندگی کرده‌اید؟

یک سال جای دیگه. تو خونه هم فروشندگی کردم. یک سال هم تو یه شرکت کار کردم.

چرا شرکت نماندید؟

به خاطر حقوقش. کم بود. 20 تومن می‌دادن. از هفت صبح بود تا شش بعدازظهر. منشی بودم. بایگانی می‌کردم. چک می‌دادم.

چند سالتان است؟

35 سال.

چطور شد اینجا را انتخاب کردید؟

توسط دوستم آمدم. دوستم معرفی کرد. گفت حقوقش بیشتره. البته اینجا ساعت کارش زیاده. دوستم اینجا فروشنده است.

برای کسی کار می‌کنید؟

بله. ما فروشندگی می‌کنیم. صاحب مغازه نیستیم.

چقدر درآمد دارید؟

می‌شه ماهی 60 تومن. ولی من هفتگی می‌گیرم. آخر هفته، هر پنجشنبه. هفته‌ای 15 تومن.

روزی چند ساعت کار می‌کنید؟

از نه‌ونیم صبح تا نه شب.

بیمه هستید؟ قرارداد دارید؟

هیچی. (سرش را تکان می‌دهد. انگار یک بار دیگر می‌گوید هیچی) بیمه نیستیم. هیچی نداریم. فقط همین حقوق.

از منزلتان به اینجا چقدر راه است؟

دو ساعت و نیم تا سه ساعت تو راهم تا برسم هر بار. هم صبح هم شب. روی هم شش ساعت.

شب‌ها کی به منزل می‌رسید؟

ساعت 11، 11 و نیم. بستگی داره ماشین چطوری باشه. (تعجب می‌کنم. یک زن، هر شب ساعت 11 به منزل برسد).

خانواده‌تان با این مساله مشکلی ندارند؟

من مادرم، خودم. ولی بچه‌هام تنهان. سخته. اما این‌قدر مشکلات زیاده که این چیزا پیش‌پاافتاده است.

شغل همسرتان چیست؟

بیکار، 10 ساله (پس دلیل رفتار ماشینی و بی‌احساسش همین است. اگرچه حرف می‌زند ولی مثل آدم‌های کر و لال به نظر می‌آید). 

ادامه مطلب ...