پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

بحث های پایان ناپذیر یک مرد 45 ساله

با 25 سال سابقه، چرا می رسم اینجا؟


وارد فروشگاه که می شوم اولین چیزی که چشمَ م را پر می کند قفسه های چوبی چسبیده به دیوارهای آن است که طبقه هایش برخلاف چیدمان طبقات کتابفروشی ها که مستطیل است و دراز، مربع هایی به ضلع نیم متر است که جز چندتایی بقیه خالی هستند. در آن چندتا هم فقط یک سوم فضای طبقۀ مربع شکل را کتاب گذاشته اند آن هم نه عمودی که افقی و روی هم. چه تضاد عجیبی دارد با کتابفروشی هایی که کتاب از سر و روی شان بالا می رود!

آنی به ذهنم می رسد که نکند در حال جمع کردن فروشگاه هستند یا شاید اصلا" کتابفروشی نباشد ... شاید در آن راستۀ کتابفروشی ها چشم هایم وسایل داخل ویترین را اشتباهی به شکل کتاب دیده.

 

***

به تردیدم غلبه می کنم و به مردی که پشت میزی کنار پیشخوان نشسته سلام می کنم. توضیحاتَ م را که می شنود با حالتی گنگ در چهره نگاهَ م می کند. با توجه به وضعیت قفسه ها منتظرم بگوید مگر نمی بینید که داریم جمع می کنیم. اما از ابهامَ ش در مورد نتیجۀ کارم می گوید. هدفم را بیشتر باز می کنم. قانع نمی شود ولی " نه " هم نمی گوید. شاید کمی کنجکاو شده که کار چطور پیش خواهد رفت یا شاید خیلی ساده خجالت می کشد " نه " را بگوید. با کمرویی می پرسد:" چی باید بگم؟ "

چه کار می کنین؟

کار ما، فروشگاه کتابِ دیگه.

آخه قفسه ها بیشتر خالی یه. کتابا رو هم خیلی خاص چیدین.

می خوان جم کنن چون هزینۀ کاغذ خیلی رفته بالا. این جور که من شنیدم می خوان جمِ ش کنن.

مسئولیت شما چیه اینجا؟

مسئول فروشگاهَ م دیگه.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

البته اینجا دو سالِ آمدم. کارمند مؤسسۀ ... هستم. مدیر که عوض بشه که هر دو سال یه بار عوض می شه خواه و ناخواه نیروهایی که آشنا هستن اونا رو نگه می داره. بقیه رو هم که قرارداد موقت دارن بیرون می کنن. من و چون 25 سال سابقه دارم نمی تونستن بیرون کنن فرستادن اینجا. (حسابی از جایی که هست و مسئولیتی که دارد دلخور است.)

تو اون 25 سال کارتون چی بود؟

کار اداری انجام می دادم تو ستاد مؤسسۀ ... مؤسسه، آموزشی یه. تو هر استان و شهرستان نمایندگی داره. محصول آماده می کنن اونجا می فروشن. ( شروع می کند در مورد شیوۀ کار مؤسسه توضیح بیشتر بدهد که می گویم نمی خواهم وارد آن وادی شوم.)

چند سالِ تونه و چقدر درس خوندین؟

دیپلم تجربی یم بعد 45 سالَ مه.

 دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

والله اون زمان که من آمدم وضعیت کار خیلی بد بود سال 74، 75. الانَ م بده البته.

اگه امکانش بود دوست داشتین چه کار کنین؟

( فکر می کند. بعد می خندد.) تا حالا بهش فکر نکردم. نمی دونم. الان درس خوندن خیلی راحت تر شده نسبت به اون موقع. می گن هر کی امتحان کنکور بده قبول می شه فقط بسته به اینه که کدوم دانشگاه بره.

کی گفته؟

از رادیو شنیدیم. می گن مثلا" 700 هزار نفر گنجایش دانشگاه هاست چون دانشجو کم شده همه کسایی که امتحان می دن قبول می شن. من شنیدم چون دانشگاه های پیام نور و علمی- کاربردی، تعداد دانشجوهاشون کم شده قراره با هم ادغام بشن. ( از تعجبی که در صورت و کلام من می بیند و می شنود حسابی جا می خورد و با هیجان می پرسد: ) یعنی شما تا حالا اینا رو از کس دیگه ای نشنیده بودین؟

نه، اصلا".

( با اصرار ادامه می دهد.) تو هر خانواده قدیم این جوری بود که بچه زیاد داشتن. تا 30، 25 سال پیش هر خانواده شیش تا پنج تا بچه داشت. الان نگاه کنی همه تک فرزندی شدن یعنی به نظرم می رسه که کشور ما در آینده کارگر نداره. باید از خارج بیارن.

شما فقط تهران و شهرهای بزرگ رو می بینین. تو روستاها و شهرهای کوچیک این جوری نیست. ( می خواهد بحث را ادامه دهد ولی من با پرسیدن سؤال بعدی مانع می شوم چون باید مصاحبه را جمع کنم.) کی ازدواج کردین؟

76.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

وقتی پول داشته باشم. اون سی یوم ماه که حقوق می گیرم تا دهم دوازدهم ماه که دستِ مون پره شادیم چیز می خریم. تا وسط برج پول دست آدم هست آدم خرج می کنه شاده. ولی بعد از اون آدم باید کاسۀ چه کنم چه کنم دست بگیره. دیگه اون شادی که شما می پرسین از بین می ره.

چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟

دوتا بچه دارم یه پسر یه دختر. یکی شون دانشجوِ دخترم. پسرم پایۀ دهمِ.

رشتۀ دخترتون چیه؟

مهندسی صنایع.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

( بلافاصله و خیلی سریع جواب می دهد. مستقیم در چشم هایم نگاه می کند. انگار که می خواهد مطمئن شود من از حرف هایش درک نادرستی پیدا نکرده باشم. نمی داند که این سؤال از شیطنت من نیست و آن را از همۀ مصاحبه شونده هایم می پرسم.) من از زندگی یم راضی یم. من فقط گفتم اگه پول دستم باشه خوشحال ترم والا از زندگی یم راضی یم. (هنوز احساس می کند باید توضیح بیشتری بدهد.) مثلا" فرض مثال می خوام دندون خانوم را درست کنیم. مثلا" می گن سه میلیون هزینه ش می شه هر یه دندون. خب یه خورده آدم مجبور می شه با بی دندونی بسازه!

واقعا" دندون همسرتون رو کاری نکردین؟

چه کارش کنیم؟ سه میلیون تومن. تازه من کم شو گفتم. این قدر مرحله به مرحله داره. مثلا" بعد از اولین معاینه می گن فک حالت چی نداره لثه نمی دونم باید درست بشه که اینم یه میلیون هزینه شه. یعنی از سه میلیون هی می ره بالاتر.

همسرتون چقدر درس خوندن؟

ایشونم دیپلمِ.

چقدر درآمد دارین؟

حداقل حقوق ادارۀ کار دیگه.

(باز تعجب از چشمانم می زند بیرون.) چطور با25 سال سابقۀ کار حداقل حقوق رو دارین؟

باشه همونه.

مگه سال به سال حقوق تون بالا نرفته؟

چرا ولی همون حدی که وزارت کار می گه بالا رفته. ( اینجا هم سعی می کند توضیحات مفصلی بدهد که من باز با پرسیدن سؤال بعدی مانع می شوم تا بحث  حقوق جمع شود.)

ماهیانه چقدر حقوق می گیرید؟

(منتظرم باز کلی گویی کند و جواب سرراست ندهد. ولی اشتباه می کنم.) دو و نیم.

خونه مالِ خودتونه؟

نخیر. 

 

چقدر اجاره می دین؟

ما اخوی مون یه خونه خریده. دو طبقه ست. فعلا" یه طبقه شو ما استفاده می کنیم. یه خونۀ قدیمی دو طبقه. یه طبقه شو ما نشستیم. فعلا" اجاره نمی دیم. پنج ساله که ایشون اینجا رو گرفته.

قبلا" اجاره چقدر می دادین؟

از 200 هزار شروع کردم. (این رقم انگار مورد دیگری را به یادش می آورد.) اولین اجاره ای که کردم سال 76، 200 هزار تومن پیش دادم ماهی 20 هزار تومن اجاره. (برای من هم جالب می شود.)

اون خونه چند متری بود؟
45 متری.

آخرین اجاره تون چقدر بود؟

خدمت تون عرض کنم که (مکث می کند و به فکر فرومی رود.) تا یک میلیون و 200 هم اجاره دادیم چون پول پیش رو قبول نمی کنن. بیشتر صاحب خونه ها روی اجاره حساب می کنن. آخرین جایی که گرفتیم 80 متری بود. (یک مشتری وارد می شود و کتاب درسی می خواهد. می گوید ندارند و آدرس فروشگاهی را می دهد که مشتری هیچ آشنایی با آن منطقه ندارد و نمی داند چطور پیدایش کند. با حوصله چند مسیر دیگر را هم برای رسیدن به آن فروشگاه به مشتری پیشنهاد می دهد.)

برادرتون احتیاج مالی ندارن؟

(نگاهی به من و به فضای خالی اطرافش می کند.) ... دیگه چی بگم آخه. دلش سوخته دیگه. فعلا" که نشستیم و چیزی نگفته.

برادرتون ازدواج کردن؟

بله. دو تا بچه داره. اونم یه پسر داره یه دختر.

قبلا" که مستأجر بودین درآمدتون به زندگی تون می رسید؟

قبلا" خیلی سخت بود ولی تو این پنج سال راضی ایم الحمدالله چون نه خودم نه خانمم اهل تجمل و خرج های بیخودی نیستیم. به خاطر همین گفتم راضی هستیم از زندگی.

الان که اجاره نمی دین پس انداز دارین؟

حقیقت ش خودم نمی دونم. من حقوق مو که می گیرم می دم دست خانمم می گم:" شما بچرخونین خونه را." خیلی از آقایون این کارو نمی کنن. نمی گن این قدر حقوق می گیرن. (نمی دانم در چهرۀ من چه می بیند که تأکید می کند) باور نمی کنین. ولی هستن مردایی که این کارو می کنن. ولی من برای اینکه تو خونه تنش پیش نیاد کل حقوق مو از اول می دم دست خانمم که بدونه تا آخر ماه چطور هزینه کنه. حالا تو بحث ... مثلا" یه دونه مانتو می خواد بخره حداقل 500 هزار تومن می شه، اون و نخره.

(500 هزار تومان، حداقل برای یک مانتو! تعجبِ نگاهم که با خنده همراه شده به او هجوم می برد.) بابا کجا همۀ مانتوها 500 هزار تومنه، اونم حداقل؟

( بشدت هول می شود.) منظورم وقتی یه که بخواین یه مانتوی خوب برای مراسم رسمی بخرین. شما یه وقت می گین یه مانتو برای سرکار می خوام. یه مانتو تیپ اداری. کسی توقع نداره هر روز عوضش کنین. ولی یه وقت می خوای بری مهمونی رسمی نمی تونی مانتو صد هزار تومنی بپوشی بری.

( همچنان می خندم بخصوص وقتی حس خالی دیدن فضای فروشگاه یادم می افتد که فکر می کردم یا دست از پا درازتر با دست خالی برمی گردم یا اینکه حداکثر با یک مصاحبۀ مختصرِ خشکِ خالی.) حالا مگه چند بار در سال پیش میاد که مانتو 500 هزار تومنی بخرین؟

اولا" که خانم من این جوری نیست. برای اینکه بتونه خرج خودشِ و مدیریت کنه کل حقوق مو می دم بهش. به شما اگه یه میلیون تومن بدن و بدونی که کل ماه باید هزینۀ زندگی رو با این پول تأمین کنی، خب می ری یه مانتویی می خری که بتونی خونه رو مدیریت کنی. منظورم اینه که خیلی پافشاری نکنه تو چیزی که می خواد. (خیلی تند و سریع حرف می زند. وقتی برای بار چندم از او می خواهم که کمی صبر کند تا در نوشتن به او برسم او هم برای بار چندم می گوید:" بذارین بگم شما مفهوم رو بگیرین بعد هر جور خواستین بنویسین." من هم برای بار چندم توضیح می دهم که اگر گوش بدهم و ننویسم تمام نکات یادم نمی ماند و گذشته از این برایم خیلی مهم است که همان کلمات و جمله بندی های گفته شده در مصاحبه را بنویسم.)

الان که اجاره نمی دین تغییری تو ادارۀ خونه دیدین؟

(خیلی بی رمق می خندد. در کل حالت چهره اش ثابت است. شاید از همین است که می گوید بعد از 25 سال سابقۀ کاری او را فرستاده اند اینجا.) تغییر ... وقتی یه میلیون دستِ ته، اندازۀ یه میلیون خرج می کنی. وقتی ده میلیون دستِ ته همون اندازه خرج می کنی. زندگی خود مونُ می کنیم. اون موقع دخترمون دانشجو نبود. حالا دانشجو شده یه کتاب بخواد بخره باید هزینه کنی. خرج داره. ولی خب بهتر شده شاید اگه مستأجر بودم می خواستم دو تومن سه تومن اجاره بدم دیگه چیزی نداشتم زندگی کنم.

تغییر وقتی پیش میاد که حقوق من نسبت به تورم اضافه بشه. یعنی حقوقم ده میلیون 15 میلیون بشه تغییر احساس می شه ولی با این ده درصد اضافه حقوق، تغییری تو رفاه زندگی احساس نمی شه. (تلفنَ ش زنگ می خورد. نگاهی به صفحۀ گوشی می کند ولی جواب نمی دهد.)

چه تفریحی دارین؟

تفریح ... (دستی تکان می دهد.) مثل بقیه پارک می ریم شهرستان می ریم. ( لبخند می زند.) تفریحی که مد نظر شماست نداریم!

(خنده ام می گیرد که با تمام توضیحاتی که در مورد هدفم از این گفت و گوها داده ام باز هم این مسئول فروشگاه پشت هر پرسش من حسی از شیطنت را نهفته می بیند!) فکر می کنید با این سؤال چه تفریحی مد نظر من است؟

(چشمانَ ش برای اولین بار می خندد. انگار مچ من را سر بزنگاه گرفته است.) مثلا" بگیم کوه نوردی ما نداریم. یا مثلا" مسافرت به کشور دیگه اونُ نداریم. همین در حد پارک های معمولی، شهرستان خونۀ فامیل لامون بریم. این چیزا تفریحِ مونه.

منظور من از تفریح درست همین چیزایی هست که شما گفتین. اینکه در زندگی روزانه برای اوقات فراغت چه کار می کنین.

ببینین مثلا" می خوام برم استخر؛ تازه محل ما ارزونه پایین شهره حداقل 20 هزار تومن برای یه ساعت باید بدیم. تازه پایین شهره. بری بالاتر باید بیشتر بدی. ( بدون هیچ عکس العمل خاصی به او گوش می دهم و می نویسم ولی انگار او منتظر اعتراض من است.) لابد باز شما می خوای بگی اینم زیاد گفتم! مثلا" بخوای آموزش ببینی که شنا یاد بگیری. 700، 500 (لابد از ترس اعتراض من مبلغ را پایین می آورد.) بالای 500 هزار تومن می شه. پس باید این تفریح و هم بذاری کنار. آموزش که نمی تونم ببینم، ببینم هم ساعتی 20 هزار تومن نمی تونم بدم که برم شنا کنم.

برای پسرم یه فوتبال یه باشگاه معمولی که تو محله ها هست که تو چمن بازی کنن هفته ای سه جلسۀ یه ساعتِ یعنی هفته ای سه ساعت، سه ماه تابستون 500 هزار تومن هزینَه ش می شه. خب، اینا تفریحه ولی نمی شه آدم انجام بده. باید بذاری کنار. ولی پارک رایگانه می تونی شامی ببری. ولی خب، اصلا" تفریح اونه که آدم بتونه بره استخر بتونی بری باشگاه.

یه موزه بخوای بری ورودی ش هشت هزارتومنِ. حالا موزۀ معمولی شاید موزه های تخصصی خیلی بیشتر بشه. چند وقت پیش رفته بودیم بازار موزۀ باستان شناسی ( یک مشتری وارد می شود و کتاب داستان می خواهد. می گوید که فقط کتاب های کمک درسی دارند.) ورودی ش 8000 تومن بود. مثلا" حالا این ارزونه هست. بری کاخ سعدآباد شاید 15000 تومن باشه. چهار نفر بری 60000 می شه. مجبوری اینَ م بذاری کنار.

تو زندگی از چی می ترسین؟

از هیچی. از آدم دوپا می ترسم. از آدما می ترسم و گر نه ترس اون جوری نه. بلخره آدم آبرو شه. شما آبرو را قطره قطره جم می کنی بعد با یه تهمت، افترا نابود می شه.

پیش آمده براتون که می ترسین؟

الان اینجا هم پیش آمده. والا من با 25 سال سابقه نباید اینجا باشم. شما یه ساعتِ اینجایی فقط دو تا مشتری آمد. تجربه ای که من دارم تو 25 سال کار کردنَ م یه فارغ التحصیل نداره. من با 25 سال سابقه چرا می رسم اینجا چون یه مدیر میاد که از قیافهَ ت خوشش نمیاد یا از حرف زدنَ م خوشش نمیاد می فرستنِ ت جای دور. الان شما اینجایی دو بار زنگ زدن. از تو دوربین مدار بسته دیدن می خوان بپرسن چه خبره. (دستپاچه می شوم و می گویم پس سعی می کنم زودتر کار را تمام کنم. ولی انگار فقط من دستپاچه می شوم چون خودش ادامه می دهد.) سختِ هم عزت نفسِ تو حفظ کنی هم اینکه موقعیت کاری تو بتونی حفظ کنی. مثلا" چاپلوس نباشی موقعیتِ تو هم حفظ کنی سختِ. یه مدیر میاد بله قربان می خواد. همه می گن انتقادپذیرن ولی اینا شعاره. این سخته، آدم باید از این بترسه.

از خدا چی می خواین؟

از خدا سلامتی می خوام برای خودم و خانوادهَ م.

خیلی صحبت کردیم ولی آیا نکته ای هست که بخواین بگین؟

( سؤال را می پرسم ولی به دلیل دوربین مدار بسته و کل بحث هایی که پیش آمد منتظرم بگوید که نکتۀ دیگری ندارد. از روی صندلی بلند می شود. من هم بلند می شوم تا وسایلَ م را جمع کنم و بعد از خداحافظی بروم که با دیدن چشمانِ خندان و لبخند کماکان کم رمق و این بار کمی شیطنت آمیزش، حیران می مانم که این دفعه چه می خواهد بگوید.) من دقیقا" نفهمیدم این صحبت ها به چه درد سایت شما می خوره!!

(خنده ام به آسمان ... البته نه، خودم را به آن حد مدیریت می کنم که صدای قهقهه ام از بالای سر مسئول فروشگاه بالاتر نرود. باورم نمی شود که هم چنان ایستاده بحث مان دوباره گرم شده است. بعد از توضیح مبسوط تر هدفم از این مصاحبه ها، من از امید به برداشتن همین قدم های کوچک می گویم و اینکه اگر هر کسی سعی کند در زندگی روزمره اش؛ در حرفه، منش شخصیتی، اخلاق و رفتار، حس انسانی دوستی و صداقت داشته باشد اثربخشی آن در جامعه به مرور دیده خواهد شد. و او از مشکلات و سختی های زندگی می گوید که در کشوری مثل ایران با این همه منابع ثروت چرا باید زندگی مردم سخت باشد. می گوید وقتی مسئولان بالا به قول و وعده های شان عمل نمی کنند یا دروغ می گویند شما چه انتظاری از مردم داری؟

 از او می پرسم آیا منظورش این است که به وعده عمل نکردن ها یا دروغ گفتن رده های بالا  در منش و اخلاق مردمی که چنین ویژگی هایی ندارند تأثیر می گذارد و وقتی متوجه جواب مثبتَ ش می شوم این بار مستقیم از خودش می پرسم که اگر دروغی از مسئول رده بالایی بشنود آیا باعث می شود که او هم در زندگی دروغ بگوید؟ چند لحظه ای با سکوت به من نگاه می کند و کلمه ای در جواب به زبان نمی آورد. اما در مورد امید من به برداشتن قدم های کوچک می گوید:"انگار بخواهی با یک قاشق، آب شیرین در یک دریا آب شور بریزی."

در جوابَ ش می گویم یعنی شما معتقدید که همۀ امور باید فقط از بالا درست شود. خب، پس نقش ما این وسط چیست؟ پس ما چه کاره ایم؟ فقط با انتقاد کردن و انتقاد کردن یا به قولی غر زدن و غر زدن مشکلی حل می شود؟ جوابَ ش باز تأکید روی سختی زندگی مردم است و اینکه مسئولان باید بیشتر به فکر رفاه حال مردم باشند.)

 

این گفت و گو در تاریخ دوازدهم مرداد ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.