پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

اینجا را دیگه از کجا پیدا کردین....؟!


برای دیدن قلعه بابک به شهر کَلِیبَر استان آذربایجان شرقی رفته بودیم. شهری کوچک که آن سالِ سفرِ ما هتلی نداشت. چه سالی بود دقیق یادم نیست. پویا شاید ده یازده ساله بود. تازه داشتند یک هتل بزرگ در زمینی بیرون شهر می ساختند. ما در تنها مهمان خانه ی شهر جا گرفته بودیم.

می گویند قلعه بابک؛ دژ مستحکمی بوده که در قله ی کوهی به ارتفاع 2300 تا 2700 متر- از ارتفاعات کوهستانی منطقه ی ارسباران- ساخته شده و بیست سال محل زندگی و مبارزه ی بابک خرمدین و یارانش بوده است. 

دل توی دل مان نبود که زودتر به دیدنش بریم. ماشینی گرفتیم تا ما را به پای کوهی که قلعه بابک را در قله ی آن ساخته بودند ببرد. شاید حدود ساعت ده صبح بود که در دامنه ی کوه، سمتی که به طرف قلعه می رفت از ماشین پیاده شدیم. چون در آن سال ها هنوز داشتن گوشی دستی رواج پیدا نکرده بود با راننده قرار گذاشتیم که ساعت یازده شب در قهوه خانه ای که به ما گفته بودند در دامنه ی طرف دیگر کوه هست بیاید دنبالِ ما و ما را به شهر برگرداند.

یادم نمیاد که از همین راننده پرسیده بودیم یا از صاحبِ مهمان خانه که بعد از دیدن قلعه بابک از  چه مسیری برگردیم که تو کوهستان راه را گم نکنیم. به ما گفته بودند که کمی پایین تر از قلعه به آبی می رسیم که از بالای کوه به پایین جاری است. گفتند اگر تمام مسیر از کنار همین آب حرکت کنیم و از آن دور نشیم ما را راحت از کوه پایین می برد.

هیجان زده شروع کردیم به بالا رفتن از دامنه ی کوه. پرانرژی و سرحال بودیم؛ از هوای پاک و لطیف. از مناظر زیبایی که چشم مان را پر می کرد. ولی شیبِ کوه زیاد بود. خسته شدیم و به نفس نفس افتادیم. البته بیشتر من و پویا چون همسرم تجربه ی کوه نوردی زیادی داشت. کمی که بالاتر رفتیم دیوارهای قلعه را دیدیم. چه ذوقی کردیم. خستگی یادمون رفت. قدم تند کردیم. اما وقتی به پشت دیوارها رسیدیم و داخل قلعه شدیم باورمان نشد آنچه را که به چشم دیدیم!

داخل دیوارها هیچ قسمتی از بنای قلعه که یادآورِ نمود و نمای زندگی مردمی باشد که سال ها در آن، روز و شب را به سر برده بودن به جا نمانده بود. مات شده بودیم. از آن دژ مستحکم فقط دیوارهایش باقی مانده بود.  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

اتاقی روی آغل.......


تا زمانی که پویا مدرسه می رفت  فقط می تونستیم تعطیلات عید و ماه های بعد از امتحان های پویا تا آخر شهریور سفر بریم. اما بعد از اینکه پویا کلاس سوم راهنمایی را تمام کرد ما به این نتیجه رسیدیم که برنامه های آموزشی کلاسیک خیلی براش مفید نیست و باید برای رشد و پیشرفت پویا مسیرهای دیگه ای پیدا کنیم.

با ترک تحصیل رسمی پویا، سفر درماه های پاییز هم به برنامه هامون اضافه شد. و تازه اون موقع بود که فهمیدیم دو ماه مهر و آبان از جمله بهترین ماه های سال برای سفر آرام و شاد است. چون هوا خنک تر می شود و با باز شدن مدرسه ها، شهرها شلوغ از مسافر نیستند و می شود در کنار زندگی عادی مردم شهر تو هم سفرت را خوش بگذرانی.

این توضیحات اضافی را در ذهن تان نگه دارید برای سفرهایی که ما بعد از کلاس سوم راهنمایی پویا رفتیم .....! خیلی به این سفری که حالا می خوام شروع کنم ربطی نداره...! فقط نمی دونم چی شد که قبل از نوشتن این سفر یه هو به ذهنم آمد. کاری ست که شد!

در سال­ هایی که ما سفرِ جیره بندی ( به قول مادرم ) سالی یک بارمان را به ماسوله شروع کردیم هنوز شهر، هتل یا جایی را برای ماندن مسافران نداشت. فقط گویا صاحب غذاخوری ای که در ورودی شهر بود چند اتاق پشت غذاخوریش برای شب ماندن مسافران درست کرده بود که اهالی شهر می ­گفتن خیلی تمیز نیست. فقط چند خانواده بودن که اتاق برای کرایه داشتن. اما به مرور اشخاصی یا از اهالی یا از جاهای دیگه شروع کردن به ساختن هتل چند طبقه یا سوئیت­ هایی کوچک یک خوابه. اول از همه یک هتل بزرگ چندین طبقه در فضای باز نرسیده به شهر ساخته شد که طبعا ما در سفرهای بعدی در آنجا می ماندیم. باز هم طبعا! در آن هتل بسیار مشهور شده بودیم.

یک بار که باز دل مان خیلی هوای ماسوله را کرد ساک بستیم و راهی شدیم. با این اطمینان که هتل حتما برای مسافران معروفش اتاق خالی دارد. به هتل که رسیدیم مسئول پذیرش تا ما را دید با تعجب گفت: "چرا زنگ نزدین براتون اتاق نگه دارم؟ کاری نمی تونم بکنم. همه ی اتاقا پرن." واقعا ناراحت شده بود ولی کاری هم از دستش برنمی اومد.  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

 

کجا می رین تو این بارون؟!


در کلاردشت مازندران بعد از شهر حسن کیف درست نمی دونم چند کیلومتر بعد از این شهر- روستای کوچکی است به اسم رودبارک. روستایی با شیب رو به بالا در همسایگی علم کوه. علم کوهی که دومین کوه بلند ایران بعد از دماوند است. از وسط این روستا رودخانه ای می گذرد که با نوار سبزی از بوته های گوناگون که در طول مسیرش کاشته شده روستا را چشم نوازتر کرده است.

رودخانه از پایین ردیفی از خانه های روستا می گذرد. این خانه ها جدا جدا خودشان را با مسیری راه پله ای به رودخانه وصل کرده اند. انگار که آن قسمت از رودخانه را به حیاط پشتی یا جلویی خانه شان آورده باشند. اگر فصل کدو تنبل به رودبارک برید در کنار رودخانه و در این مسیرهای راه پله ای کدوهایی می بینین که با هیبت های دیدنی از بوته هایی دیدنی تر روی آب رودخانه آویزانند. ذهن من با دیدن این فضا تصویری می سازد. تصویر روستاییانی که خسته از کار روزانه روی این پله ها بشینند و چای و عصرانه نوش جان کنند. حالا این تصویر و تصور شاید فقط ذهنیتی دلخواه من است. و الا مردم روستا که چشم و دل شان از این طبیعت ها پر است... نمی دونم.

از شیب روستا که بالا برید به زمین صافی می رسید که چنان از بوته های کوتاهی پوشیده شده که مانند دشتی خود را به رخ مسافر می کشد. دشتی که جوی های نازک آب با ظرافت و آرامش از میان بوته ها به هر سو جاریند. روی لبه ی این دشت مانند که شیب رو به پایین به سوی روستا دارد اگر بشینید تمام خانه های روستا جلوی چشم تان است. این نقطه از روستا مکان مورد علاقه ی ما بود. هر بار که به رودبارک می رفتیم چند ساعتی در این زمین سبز می نشستیم و محو تماشای روستا می شدیم.  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

 

کبابی لذیذ و دستمالی همه کاره ...


در سفری به آستارا شبی برای خوردن شام به یک " کته کبابی " رفتیم. نمی دونم چقدر با شهرهای شمال ایران آشنا هستین و آیا به تابلوهای" کته کبابیِ " این شهرها دقت کرده این یا نه؟ " کته کبابی " رستوران نیست. کافه هم نیست. فقط جایی است که در آن می تونین ناهار را کباب با کته یا بدون کته میل کنین.

ما البته برای شام رفته بودیم چون در روزهای سفر بعد از صبحانه وقت مان به گردش های پیاده روانه در خیابان و کوچه ها و مخصوصا بازار شهر ( چه بازار محلی قدیمی یا جدید ) می گذرد یا با ماشین به دیدن طبیعت اطراف شهر می رویم. آن شب وقتی به " کته کبابی " رفتیم همسرم که عادت ندارد کباب را با نون بخورد پرسید که آیا از ظهر کته مانده یا نه؟ که خوشبختانه کته مانده بود. اما صاحب " کته کبابی " گفت که نمی تواند کته را گرم کند. خلاصه کته­ را با کباب آورد. جای شما خالی کباب بسیار لذیذ و خوشمزه ای بود که با دوغ محلی خوردیم و حظ کردیم. گوشت کباب عالی آماده شده بود. به اصطلاح تا در دهان می ­گذ اشتی آب می شد.

چون ما آخرین مشتری بودیم همسرم بعد از تمام شدن غذا سر صحبت را با صاحب " کته کبابی " در باره ی وضع زندگی مردم باز کرد. آنها مشغول صحبت شدن و صاحب " کته کبابی " که تمام ظرف ها را جمع کرده بود برای اینکه وقت را از دست ندهد همین طور که حرف می زد با دستمال نم داری روی میز را تمیز کرد. بعد در حین اینکه جواب همسرم را می داد با همان دستمالی که میز را تمیز کرده بود شروع کرد به تمیز کردن لیوان هایی که ما با آنها دوغ خورده بودیم ....

از " کته کبابی " که بیرون آمدیم فقط می ­خندیدیم. بخصوص خودم که از خنده روده بر شده بودم چون من از فضای جمع و جور و کوچک آنجا که چهار پنج میز بیشتر نداشت و ما تنها مشتری اون جا بودیم کلی سر کیف آمده بودم. می خندیدیم و البته طعم لذیذ کباب و خوشگواری دوغ محلی زیرِ زبان مان مانده بود.

خاطرات سفری

 

ناگهان خانه ای در دل طبیعت ...


باز هم به ماسوله رفته بودیم که این اتفاق افتاد.

ما هر بار که به ماسوله می رفتیم غیر از اینکه عاشق راه رفتن گردش وار در کوچه های باریک سربالا یا سرپایین و در پیاده روهایی که سقف خانه های زیری بود و در راهِ پلکانی ای که به شکل نیم دایره شهر را دور می زد بودیم عشق بالا رفتن از کوه و تپه های سرسبز مشرف به شهر را هم داشتیم.

روزی در حال بالا رفتن از کوه بودیم که مردی روستایی را دیدیم. به هم سلام کردیم. از او پرسیدیم در آن اطراف چیز خاصی برای دیدن هست؟ گفت: "بالاتر که برین وسط جنگل به یه دشتی می رسین". پرسیدیم چقدر راهه؟ گفت شاید حدود نیم ساعت. ما هی رفتیم و رفتیم ولی به دشتی نرسیدیم. از نیم ساعتی که مرد روستایی گفته بود هم بیشتر بالا رفتیم ولی خبری نبود. من از شوق دیدن دشت در وسط جنگل سر از پا نمی شناختم. می خواستم باز هم بالاتر بریم. ولی چقدر بالاتر باید می رفتیم تا به دشت برسیم معلوم نبود. نتبجه ی همفکری من و همسرم با توجه به زمان نیم ساعتی که مرد روستایی گفته بود به اینجا رسید که شاید اختلاف سرعت و فاصله­ ی قدم­ های مردم روستایی با قدم های ما جواب این ابهام است. به هر حال به دشت نرسیدیم و پویا، با اینکه به خاطر سفرهای مختلف به طبیعت علاقه­ پیدا کرده بود، کم کم خسته شد و خواست که برگردیم.

به هوای رسیدن به دشت بدون توجه به مقدار آبی که همراه مان بود خیلی بالا رفته بودیم. در برگشت آبی را که برای مان مانده بود فقط برای رفع تشنگی به پویا می دادیم و خودمان تحمل می کردیم. بعد از مدتی سقف پوشالی یک کلبه ی روستایی تک افتاده را بین درختان انبوه جنگل دیدیم. خوشحال درِ خانه را زدیم و آب خواستیم. زنِ خانه همان طور که می رفت تا آب بیاورد با مهربانی گفت بیان تو. که ما نرفتیم. دل توی دلم نبود که چند دقیقه ی دیگه با یک لیوان آب زلال و خنک برمی گردد.

لیوان آب را که به دستم داد دیدم همان آب خاک و خاشاک داری است که در جویبارهای باریک از دامنه ی کوه روان است و ما در مسیر دیده بودیم! چند ثانیه مکث کردم. ولی خجالت کشیدم از خیلی چیزها ... آب لیوان را سر کشیدم و تشکرکنان خداحافظی کردم.

خجالت کشیدم از اینکه فکر می کردم مردم در آن طبیعتِ بیکرانِ زیبا که مانند دریایی سبز چشم ما مردم شهری را نوازش می دهد چنان آرامش و رفاهی دارند که بتوانند هر لحظه که مسافری تشنه درِ خانه شان را زد  و آب خواست آبی گوارا و پاک به دستش بدهند ...