پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

با 27 سال سن، پدر سه بچه است

دوست دارم مسافر نباشم

 

وارد یک قنادی می شوم. خانمی پشت صندوق نشسته است. بعد از شنیدن توضیحاتم می گوید:" به خاطر شب یلدا سرمون خیلی شلوغه. بذارین یلدا تموم بشه در خدمت تون هستم." درست می گوید چون بلافاصله زنگ تلفن بلند می شود و او بعد از صحبت کوتاهی رو به کارکنان قنادی می گوید:" کیک خانم ... اگه آماده ست براش بفرستین."

 یک مغازه ی وسایل زینتی ( قدیم به چنین مغازه هایی خرازی می گفتند. شاید حالا هم اسم خاصی داشته باشد ولی من خبر ندارم. البته از خرازی های قدیم خیلی شیک تر و اجناسش چشم نوازتر است.) را انتخاب می کنم. خانمی پشت ویترین نشسته و کتاب می خواند. به محض ورود من انگشتش را لای کتاب می گذارد و بلند می شود. خواهش می کنم که بنشیند ولی او همچنان ایستاده به حرف هایم گوش می کند. می گوید:" من فروشنده ام. صاحب مغازه نیست." - : اشکالی نداره. به عنوان فروشنده با شما صحبت می کنم. حتما لازم نیست صاحب مغازه باشه. با خجالت نگاهم می کند و آهسته می گوید:" تمایل ندارم صحبت کنم."

مغازه ی بعدی که واردش می شوم هم مثل قبلی همان خرازی است با سبک جدید. دو مرد پشت ویترین نشسته اند و با هم حرف می زنند. رو به مرد مسن تر کارم را می گویم. او با اشاره به مردی که رو به رویش نشسته است می گوید:" امروز این دوست عزیزم از راه دور اومده اینجا. ترجیح می دم با ایشون حرف بزنم و وقت رو از دست ندم. شماره تلفن بدین به تون زنگ بزنم." - : تلفن فایده نداره. خودم چند روز دیگه میام.

بعد از شنیدن سه بار جواب منفی تصمیم می گیرم از خیر مصاحبه بگذرم. اما بعد از چند قدم چشمم به مردی می افتد که در پیاده رو کفاشی می کند. روی یک صندلی کنار میزی که وسایلش را روی آن چیده نشسته و روی کفشی کار می کند. ذهنم خیلی سریع ارزیابی می کند: حتی اگر موافقت کند باید روی زمین بنشینی و در سرما سؤال و جواب کنی! سال ها گذشته از زمانی که کف پیاده رو یا روی آسفالت خیابان ها می نشستم و با مردم مصاحبه می کردم.  بی اختیار از او می گذرم. ولی ناگهان جرقه ای در ذهنم زده می شود: ای بابا! روی جدول کنار پیاده رو می نشینم. پالتو هم که پوشیده ام. پاها را هم ... یک کاری می کنم آخر!

***

وقتی با او صحبت می کنم ساکت نگاهم می کند. فکر می کنم از صحبت با یک زن روزنامه نگار کمی خجالت می کشد. بلاخره بعد از مکث کوتاهی می گوید:" چی بگم؟ " - : من می پرسم شما جواب بدین. راحته. روی جدول کنار پیاده رو که شاید پنج، شش سانتی بالاتر از کف پیاده روست می نشینم.

چند سالِ به این کار مشغولین؟

من هشت سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

این کار؟ کارای ساختمانی کم شد کار و بار پیدا نشد به این کار مشغول شدم. قبلا کار ساختمانی می کردم.

تهران؟

تو تهران، بندرعباس، کیش.

چند سال کار ساختمانی می کردین؟

چهار، پنج سال.

چند سالِ تونه؟

من، 27 سال.

درس خوندین؟

آره.

چقدر؟

ده سال درس خوندم.

تا کلاس چندم؟

تا نهم.

کجا؟

( سرش پایین است و کار می کند. یک مشتری کفشی برای تعمیر به او می دهد.) افغانستان. من افغانی هستم.

با تعجب می پرسم: افغانی هستین؟

بله.

اصلا به تون نمیاد. چند سالِ اومدین ایران؟

12، 13 سالی می شه.

با خانواده اومدین؟

نه. ( از خجالتش خیلی تلگرافی جواب می دهد. همه چیز را باید باید تک به تک بپرسم.)

تنها اومدین؟

تنها، بله. ( مردی یک لنگه کفش به دست به ما نزدیک می شود. با دیدن من و کاغذها و خو دکارم می پرسد:" چی می پرسی؟" بعد از شنیدن جواب من می گوید:" منم کفاشم. بیا با منم حرف بزن." آدرس می گیرم و صبر می کنم به این امید که کفش را بدهد و برود تا دوباره شروع کنم. اما او نمی رود. برعکس لنگه کفشش را به دست مصاحبه کننده ی من می دهد تا درستش کند و خودش لنگه کفشی را که کفاش در حال کار روی آن بود از او می گیرد تا بقیه ی کارش را خودش انجام بدهد! کفاش به من که همچنان منتظرم نگاه می کند و می گوید:" خب، دیگه ..." یعنی من سؤال بعدی را بپرسم و منتظر رفتن مرد نمانم. )

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

دیگه کاری بهتر از این گیرم بیاد آره.

مثلا چه کاری؟

مثلا پیمانکاری ساختمان یا ...

ازدواج کردین؟

آره.

چند سالِ؟

شیش سال.

بچه دارین؟

آره. ( همچنان سرش پایین و مشغول کار است و من باید کلمه به کلمه از دهانش جواب بیرون بکشم! )

چند تا؟

سه تا.

باز با تعجب می پرسم: 27 سالِ تونه، سه تا بچه دارین؟

( با حجب و حیا می خندد. ) سه تا پسر دارم.

چند ساله هستن؟

یکیش پنج ساله یکیش هم همین جوری میاد پایین. آخریش شیش، هفت ماهه شه. دوتای اولی یک سال تفاوت دارن.

زنِ تون افغانیه؟

بله.

اینجا آشنا شدین یا قبلا آشنا بودین؟

اصلا آشنا نبودیم. همین جوری ...

تهران؟

نه، اون جا ازدواج کردیم. اون جا ازدواج کردیم اصلا ندیده بودیم. رسم ما این جوری نیست که اول آشنا بشیم.

کی براتون انتخاب کرد؟

( مردی که گفت با او هم حرف بزنم و کماکان همان جا نشسته و لنگه کفش قبلی کفاش را تعمیر می کند خیلی سریع می گوید:" من!" البته مشخص است که غیر از همکار بودن با هم دوست هم هستند. لبخند می زنم و می گویم: بذارین خودش بگه. ) پدر و مادرم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

( می خندد. ) هر موقع که پول دستم میاد احساس شادی می کنم. دیگه خاطره ی خوب یادم بیفته. یکی با ما درست همکلام بشه درست صحبت کنه با مهربونی.

مگه با شما درست صحبت نمی کنن؟

چرا. مثلا یه پنج درصد برخورد خوبی ندارن بعضا.

مثلا چه برخوردی دارن؟

اونُ نمی دونم. ( می خندد. )

پس از چی ناراحت می شین؟

شاید یه حرفی چیزی ... ( باید خیلی تعداد این جور افراد کم باشد چون در این مدتی که اینجا نشسته ام پشت سر هم یا مشتری دارد یا افرادی که رد می شوند به او سلام می کنند. )

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

دوست داشتم پولدار می بودیم این کارو نمی کردیم اینجا. پیش زن و بچه مون بودیم.  

زن و بچه تون اینجا نیستن؟

نه، افغانستانن.

چند وقت یکبار می تونین برین پیش اونا؟

شیش ماه یه بار.

اینجا خونه اجاره کردین؟

نه، این بغل تو ساختمون نیمه کاره پیش بچه ها می خوابم.

اجاره می دین؟

نه، اجاره نمی دم.

می خواهم از درآمدش بپرسم ولی فکر می کنم شاید با بودن دوستش راحت نباشد. شانس می آورم. دوستش نمی دانم برای چه کاری از ما دور می شود بلافاصله و کمی آهسته تر می پرسم: چقدر درآمد دارین؟

دو تومن، دو و 200. که اونم می فرستیم اون ور. خرج زن و بچه. چیزی نمی مونه.

هر ماه همین قدره یا بالا و پایینَ م می شه؟

بعضی موقعا دو و پونصد می شه. بعضی موقعا یک و 800.

چند ساعت کار می کنین؟

از ساعت هشت و نیم تا پنج بعد از ظهر.

از ساعت پنج می رین ساختمون نیمه کاره تا شب؟

آره. می ریم اون جا استراحت می کنیم.

غذا رو چه کار می کنین؟

غذا رو اون جا بچه ها درس می کنن. خودمونم درس می کنیم.

برای خرج غذا پول می دین؟

بله.

ماهی چقدر؟

ماهی 500، 600.

غذا چی می خورین؟

غذا، برنج درس می کنیم. سیب زمینی درس می کنیم. ماکارونی درس می کنیم. آبگوشت درس می کنیم.

چند نفرین؟

اون جا بعضی موقع پنج نفر، شیش نفر. بعضی موقع دو نفر. بعضی موقع سه نفر، این جوری.

درآمد به زندگی تون می رسه؟

بازم هر چی بفرستیم کم میاد اون جا. بخور و نمیره. چه کار کنیم.

خونه اجاره دارین اون جا یا پیش پدر و مادر زندگی می کنن؟

( مشتری می آید. کفش آماده شده را به او می دهد. مرد نگاهی به کفش می کند. دستی به قسمت تعمیر شده می زند و می گوید:" داره درمیاد که." کفاش؛ آزرده ولی با حجب و حیا و با ته لبخند تلخی به لب به او نگاه می کند و می گوید:" نه، درنمیاد. اگه دراومدم ما اینجا هستیم." ذهنم سریع قسمتی از جوابش به سؤال " چه موقع احساس شادی می کنین؟ " را به یاد می آورد. " ... یکی با ما درس همکلام بشه درس صحبت کنه با مهربونی ... " )

برخورد این مشتری باعث می شود ذهنش از سؤال جدا شود. دوباره می پرسم: خانواده تون پیش پدر و مادرتون هستن؟

پیش پدر و مادرمَ ن.

 تفریحی دارین؟

تفریح، آره. روزای جمعه تفریح دارم. بعضی جمعه ها البته.

چه تفریحی؟ چه کار می کنین؟

می ریم با بچه ها فوتبال بازی می کنیم. می چرخیم این ور و اون ور. ( کم کم پاهایم درد می گیرند. اول که روی لبه ی جدول می نشینم یک پایم را روی زمین تا می کنم و آن یکی را کمی خمیده نگه می دارم. با این وضعیت نوشتن برایم سخت می شود. تصمیم می گیرم که خودم را خلاص کنم! هر دو پایم را کاملا صاف و کشیده روی هم می گذارم و راحت نوشتنم را ادامه می دهم ...)

مشکل بزرگِ تون چیه؟

مشکل هیچ چی ندارم. مشکل ...؟ مسافرم دیگه اینجا. مثلا کار بود اون ور، نمی اومدم این ور. اون جا بیکاریه.

تو زندگی از چی می ترسین؟

از هیچ چی نمی ترسم.

زندگی خوب به نظر شما چه جور زندگیه؟

( بلافاصله جواب نمی دهد. فکر می کند. ) چه جوری بگم ...

هر جوری دوست دارین؟

( لبخند می زند... انگار واقعا برایش سخت است جواب به این سؤال. هنوز لبخند به لب در فکر است. ) نمی دونم والله چه جوری بگم. ( مردی می آید و کنار دوست کفاش می ایستد. معلوم نیست با او کار دارد یا گوش ایستاده است! مشتری هایش یکی بعد از دیگری می آیند. یا کفش تعمیر شده را می گیرند یا کفش برای تعمیر می دهند و می خواهند یک ساعت دیگر برگردند و کفش را آماده شده ببرند. بعضی از آنها او را به اسم صدا می کنند. خانمی رد می شود و می پرسد:" کیف هم تعمیر می کنین؟" جواب مثبت را که می شنود می گوید:" پیچش افتاده، پس بیارم؟ " کفاش:" باشه. چشم. "

هر چی دلت می خواد بگو.

دوست دارم پیش خونوادهَ م باشم. مسافر نباشم.

رفت و آمدتون سخته؟

رفت و آمدمون نه، راحته.

با اتوبوس می رین؟

با اتوبوس می ریم بعضی موقعا. بعضی موقعا با هواپیما می ریم. البته بیشتر افغانستانیا زمینی می رن. اونایی که پاسپورت ندارن.

شما بیشتر هوایی می رین؟

نه، من بیشتر نرفتم. یکی دو بار رفتم. البته از اون ور هوایی برگشتم.

از خدا چی می خواین؟

( می خندد. ) از خدا، خدا هر چی داد به مون شکر. ( یک دفعه با دوستش که او هم هنوز مشغول تعمیر کفش است با هم می گویند:" از خدا، سلامتی. " )

از چی ایران خوشِ تون میاد؟

از امنیتِ ش.

وسایلم را جمع می کنم که خداحافظی کنم. با خجالت و حجب و حیا در حالی که لبخند کم رنگی به لب دارد می گوید:" حالا من می خوام سؤال کنم.

بپرسین؟

اینا رو می نویسی که چه کار کنی؟

اینا رو می نویسم تو وبلاگم بذارم که اونایی که می خونن وقتی از کنار شما رد می شن به شما بد برخورد نکنن ...

تشکر می کند، من هم تشکر می کنم که با من صحبت کرده.

 

این گفت و گو در بیست و هفتم آذر ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 1 + ارسال نظر
ashkan یکشنبه 1 دی 1398 ساعت 23:36 https://balkon.blogsky.com

درود بر شما همشهری عزیر و پرتلاش از آشنایی با شما خوشحالم

منم خوشحالم که وبلاگ مرا دنبال می کنید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.