پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گپ و گفتی با یک مشاور املاک

یادمون رفته انسان باشیم


وارد دفتر که می شوم گوش تا گوش میزهایی را می بینم که روی هر کدام یک دستگاه کامپیوتر گذاشته اند. خوشبختانه در این دفتر نسبتا بزرگ در لحظه ای که من وارد آن می شوم فقط یک نفر ایستاده که من باید رضایت او را برای گفت و گوی امروز بگیرم. گاهی پیش می آید وارد فروشگاهی می شوم که چند نفر در آن مشغولند. در این حالت، بعد از شنیدن حرف های من باید لحظاتی بگذرد تا معلوم شود که آیا یک نفر از آنها حاضر به صحبت می شود یا هیچ کدام قبول نمی کنند.

توضیحات مرا با بی حوصلگی گوش می دهد. چند لحظه ای در حالی که به فضای بیرون نگاه می کند چیزی نمی گوید. پیش خودم فکر می کنم لابد دارد دنبال کلمه ی مناسبی می گردد تا محترمانه عذرم را بخواهد. ولی برخلاف انتظارمن با بی حالی می پرسد:" یعنی چی باید بگم؟ سؤالاتون چیه؟ " خوشحال وسایل کارم را از کیفم بیرون می آورم و می گویم: فقط از زندگی تون، از تجربه تون می پرسم. خیال تون راحت باشه. سخت نیست.

***

صندلی یکی از میزها را کمی جلوتر می کشم و می نشینم.

 کارتون چیه؟

املاک هستم.

چند ساله به این کار مشغولین؟

حدود 20 سالِ.

به چهره تون نمیاد؟

چرا بابا پیر شدیم رفت تو این مملکت. ( هنوز ایستاده است در کنار یک صندلی خالی. نمی دانم فکر می کند که مصاحبه زود تمام می شود یا اینکه با بی حوصلگی ای که در چهره و رفتارش می بینم هنوز در بهت است که واقعا دارد با یک روزنامه نگار مصاحبه می کند! به اصرار از او می خواهم که بنشیند. )

قبل از این چه کار می کردین؟

قبل این تولیدی کفش داشتم.

چند سال؟

( فکر می کند. ) حدودا 10، 12 سالی هم اونجا بودم.

چرا اومدین بیرون؟

دیگه کفش اون جوری که باید ارزش داشته باشه نداشت. کفش چینی ... اون قدرم که کلاهبردار هست چون کار کفش تولیدیِ؛ یه چکِ 20، 30 میلیونی مونو بردن. مجبور شدیم ول کنیم. اگه اون ده سالُ هم تو همین کار بودم خیلی بهتر بود. تو ایران تولید به درد نمی خوره. اونایی هم که هستن بیشتر دور و بر خودشون، کلاهبرداری، پول شویی دارن... یه سری هاشون نه همه شون.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من حدودا 45، 46 سالَ مه. دیپلمَ م.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

( در حال فکر کردن به خیابان نگاه می کند. ) تو این کار راحتم. بهش فکر نکردم. هر چند این کارم بالا پایین داره. استرسِ ش زیاده. یه عده فکر می کنن نسشتیم راحتیم. شاید پول خوب داشته باشه ولی استرسش هم خیلی بالاست. یکی از کارای سخت من فکر می کنم باشه.

استرس کارتون رو یه کم توضیح بدین؟

مثلا مشتری میاد می خواد خونه بخره. هی تو فکره که بخره نخره. یه دَفه می بینی سر قرار جا می زنه. هی تو فکرشِ که آیا می شه نمی شه. خریدار جا می زنه فروشنده جا می زنه. ماشاالله تو مملکت ما دَبه زیاده. از این ور مشتری هایی هستن دورت می زنن. مالکُ پیدا می کنن. نمی گن این کار دزدیِ. دست تو جیب همه ... ( یک آقایی وارد می شود. بدون اینکه چیزی بپرسد به آبدارخانه می رود. ) من جلوتر هم یکی از دوستام که تو کار کفش بود چند سال جلوتر آمده بود تو کار املاک، به من گفته بود بیا. گفتم نمی تونیم. ولی وقتی اومدم گفتم کاش زودتر اومده بودم. اون منُ آورد. تو این مملکت همه واسطهَ ن. یعنی مجبورن، کار دیگه ای نمی تونن بکنن. قدیم یه کار می کردن برامون، بدون چشمداشت بود. الان یه کاری می کنن منتظرن. البته همه نیستن. قضاوت نمی کنم ولی اکثر جامعه این جوری شدن.

شما که دارین قضاوت می کنین. چطوری می گین قضاوت نمی کنین؟

دارم می گم که نمی شه قضاوت کرد ولی قضاوت می کنیم!

ازدواج کردین؟

من، یکی دوبار. ( با تعجب نگاهش می کنم. کمی هم خنده ام می گیرد. خودش هم با وجود بی حالی می خندد. ) یه بار. جدا شدیم.

بلخره چند بار؟

همون یه بار. همون یه بارم زیاد بود. ( مردی که در آبدارخانه مشغول بود حالا می آید و روی یک صندلی نزدیک به آبدارخانه می نشیند. والبته شش دانگ حواسَ ش به گفت و گوی ماست. )

پس چرا گفتین یکی، دو بار؟

نه، اشتباه گفتم. یکی، دو بار که گفتم می خواستم با یکی ازدواج کنم محرم بودیم ولی دیگه نشد.

بچه دارین؟

نخیر.

چرا می گین همون یه بارم اضافه بود؟

( زودتر از او مردی که کنار آبدارخانه نشسته جواب می دهد:" اگه خوب بود که ول نمی کرد ..." با همه ی بی حوصلگی لبخند کم رنگی به لبَ ش می آید. نمی دانم تا آخر مصاحبه دوام می آورد؟ ) چی بگم ...؟ وقتی تو یه مقطعی نتونی درست زندگی کنی به نظر من یه بارشَ م اضافه است.  ادامه مطلب ...

شغل رو به انقراض این مرد 70 ساله

کاش واقعا به هم نگاه کنیم


مدتی است که یک مغازه ی خیاطی را انتخاب کرده ام تا با صاحبش مصاحبه کنم. یکی دو بار می روم ولی تیرم به سنگ می خورد. قفلی  که به در زده و رفته مثل خاری به چشمم می رود.

 امروز خوش شانسم! وارد که می شوم مردی را می بینم که ایستاده در حال کار کردن است. خیلی آرام به حرف هایم گوش می دهد. چند لحظه سکوت می کند. بعد می پرسد:" مثلا چی باید بگم؟ سؤالاتون چیه؟" نفس راحتی می کشم. از او اجازه می گیرم و یک صندلی چوبی قدیمی را که کنار دیوار جلوی میز اطویش است جلوتر می کشم و در حالی که وسایلم را از کیفم بیرون می آورم می گویم: من می پرسم شما جواب بدین.

***

چند سالِ به این کار مشغولین؟

من تقریبا از نوجوانی مشغولم. شاید اگه دروغ نباشه 50 سالِ.

همین محل بودین؟

نه عوض کردم. اینجا یه چند سالی از انقلاب گذشته آمدم. قبلش اینجا نبودم.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

عرضَ م به حضور شما اون زمان که من وارد خیاطی شدم اکثرا دنبال هنر و شغل هایی می گشتم که هنری باشن تا کارای ادارات دولتی. من تو شغل هایی که نگرش کردم برانداز کردم دیدم شغل خیاطی، شغل تمیزیِ و با افرادی سر و کار داری که اون افرادم در اجتماع آدمای فهمیده ای هستن و از نظر پوشش و برخورد تقریبا از صنف های دیگه بهتر بودن. اینِ که من این شغلُ انتخاب کردم.

چند سالِ تون بود؟

من الان حدود 70 سال.

اون زمان که شغل خیاطی رو انتخاب کردین چند سالِ بودین؟

من حدود چهارم ابتدایی رو تموم کرده بودم چون شهرستان بودم از 16، 17 سالگی وارد این کار شدم.

اول تو شهرستان وارد این کار شدین؟

بله تو شهرستان وارد این کار شدم. به عنوان یه شغل تمیز من این کارو انتخاب کردم.

 قبل از این چه کار می کردین؟

تقریبا از ابتدا تو همین کار بودم. البته چند مدتی رفتم تو اداره. دیدم با من سازگار نیست ولش کردم. در مدتی که کار می کردم درسَ م می خوندم.

تو کدوم کار؟

همین شغل خیاطی. ( از اول مصاحبه همین طور که جواب می دهد کار هم می کند.)

چند ماه تو اداره کار کردین؟

اداره حدود شیش، هفت ماه بودم اومدم بیرون. به مذاقَ م نساخت.

( زنی وارد می شود و می پرسد:" شلوار زنونه هم می دوزین؟" – " بله. " – " چقدر؟ " –" 200 تومن. " مشتری بدون اینکه حرفی بزند می رود. )

چقدر درس خوندین؟

من تا حدود تقریبا زیرِ دیپلم رفتم.

تو شهرستان؟

یه مقدار شهرستان، یه مقدار تهران درس خوندم.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

شغل آزاد بیشتر به مذاقَ م بود. اداره می رفتم هی می گفتن چرا دیر اومدی. منَ م چون توشغل آزاد کار کرده بودم به مذاقَ م نبود. کار خیاطی یه جور هنره. الان خوشحالَ م که تو این کار هستم. گر چه هنرمونو از بین بردن. ولی خب ...

منظورتون چیه که هنرتونُ از بین بردن؟

از وقتی انقلاب شد دیگه این شغل از بین رفت. دیگه نیامدن این شغلُ یاد بگیرن. رو آوردن به کاپشن و اورکت و کت و شلوار حاضری. براشون یه مقدار سنگین بود ... اون لباس پوشا هم نبودن. ( مرد بسیار موقر، متین و آرامی است. حتی در این لحظه که از کسادی کارش می گوید نه تغییری در چهره ی آرامش می بینی نه در رفتار نرم و ملایمی که با پارچه ی در حال خیاطی اش دارد. )

منظورتون از " لباس پوشا هم نبودن " نداشتن مشتری برای دوختن لباسِ؟

ببینین برای دوختِ ش نبود. معمولا کسایی که لباس پوش بودن از رده خارج شدن. اونا دیگه دل و دماغ لباس پوشیدن نداشتن. دیگه اورکت و کاپشن مد شد. سابق کسی اورکت و کاپشن نمی پوشید. همه کت و شلوار می پوشیدن.

کی ازدواج کردین؟

من، سال 53.

چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟

من دو تا بچه دارم. بچه هام؛ پسرم تو کارای پروتز دندونه. دخترم هم تحصیلکرده ی بیکاره. دو سه تا هم لیسانس داره.

چه رشته هایی؟

رشته ی زبان داره. رشته ی هنر داره. رشته ی علوم آزمایشگاهی داره.

یعنی سه تا لیسانس دارن؟

بله... ( می خندد و با اشاره به یادداشت هایم می گوید:" فکر کنم باید کتاب بنویسین! " )

چه موقع احساس شادی می کنین؟

والله احساس شادی زمانی می کنم که مردم همه شاد باشن. این احساس شادی منِ. ( سرش را طوری تکان می دهد که عمق احساسَ ش را نشان بدهد. ) با شادی دیگران شادم.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

زندگی یَم الان بد نیست. نمی گم الان بده چون شکر خدا اونی که خواستم رسیدم به خواسته هام تقریبا چون زحمت کشیدم. ولی چون مردم شاد نیستن منَ م شاد نیستم. از زندگی م لذتی نمی برم. ( به اینجا که رسید مدتی دست از کار کشید... )

بچه ها ازدواج کردن؟

چرا بچه هام ازدواج کردن هر دو.

نوه دارین؟

نوه هم دارم یه دونه.

از دیدن بچه ها و نوه تون شاد نمی شین؟

چرا شاد می شم ولی اون شادی که باید باشه تو وجودم، گفتم زمانی یه که همه ی بچه ها، مادراشون پدراشون خوشحال باشن.

مغازه مالِ خودتونه؟

مغازه سرقفلی یه.

اجاره می دین؟

به اون صورت نه. بسیاری از مغازه های تهران سرقفلی یه.

اول یه مقدار دادین؟

اولِ ش یه پولی می دیم بعدش یه اجاره ی خیلی کم، خیلی محدود.

چقدر درآمد دارین؟

درآمدمون متغیره. مشخص نیست.

مثلا چقدر تو یه ماه؟

یه وقت می بینی یه تومن، یه وقت دو تومن. بیشتر، کمتر. فعلا کاسبی خبری نیست. فعلا لک و لکی می کنیم ببینیم خدا چی می خواد. حالا که سرنوشت این جوری رقم خورده. البته نه مالِ من، کل ملت ایران. یه وقتی این شغل به عنوان هنر بود مردمی بود ولی متأسفانه دیگه هنر تو این مملکت ارزشی براش قائل نمی شن. الان دیگه این شغل کت و شلوار سفارشی را کسی نیامده یاد بگیره. همه دارن جم می کنن چون کسی نمیاد یاد بگیره. ( افسوسی در چهره و لحن کلامَ ش نیست. واقعیت را پذیرفته است. )  ادامه مطلب ...

با 27 سال سن، پدر سه بچه است

دوست دارم مسافر نباشم

 

وارد یک قنادی می شوم. خانمی پشت صندوق نشسته است. بعد از شنیدن توضیحاتم می گوید:" به خاطر شب یلدا سرمون خیلی شلوغه. بذارین یلدا تموم بشه در خدمت تون هستم." درست می گوید چون بلافاصله زنگ تلفن بلند می شود و او بعد از صحبت کوتاهی رو به کارکنان قنادی می گوید:" کیک خانم ... اگه آماده ست براش بفرستین."

 یک مغازه ی وسایل زینتی ( قدیم به چنین مغازه هایی خرازی می گفتند. شاید حالا هم اسم خاصی داشته باشد ولی من خبر ندارم. البته از خرازی های قدیم خیلی شیک تر و اجناسش چشم نوازتر است.) را انتخاب می کنم. خانمی پشت ویترین نشسته و کتاب می خواند. به محض ورود من انگشتش را لای کتاب می گذارد و بلند می شود. خواهش می کنم که بنشیند ولی او همچنان ایستاده به حرف هایم گوش می کند. می گوید:" من فروشنده ام. صاحب مغازه نیست." - : اشکالی نداره. به عنوان فروشنده با شما صحبت می کنم. حتما لازم نیست صاحب مغازه باشه. با خجالت نگاهم می کند و آهسته می گوید:" تمایل ندارم صحبت کنم."

مغازه ی بعدی که واردش می شوم هم مثل قبلی همان خرازی است با سبک جدید. دو مرد پشت ویترین نشسته اند و با هم حرف می زنند. رو به مرد مسن تر کارم را می گویم. او با اشاره به مردی که رو به رویش نشسته است می گوید:" امروز این دوست عزیزم از راه دور اومده اینجا. ترجیح می دم با ایشون حرف بزنم و وقت رو از دست ندم. شماره تلفن بدین به تون زنگ بزنم." - : تلفن فایده نداره. خودم چند روز دیگه میام.

بعد از شنیدن سه بار جواب منفی تصمیم می گیرم از خیر مصاحبه بگذرم. اما بعد از چند قدم چشمم به مردی می افتد که در پیاده رو کفاشی می کند. روی یک صندلی کنار میزی که وسایلش را روی آن چیده نشسته و روی کفشی کار می کند. ذهنم خیلی سریع ارزیابی می کند: حتی اگر موافقت کند باید روی زمین بنشینی و در سرما سؤال و جواب کنی! سال ها گذشته از زمانی که کف پیاده رو یا روی آسفالت خیابان ها می نشستم و با مردم مصاحبه می کردم.  بی اختیار از او می گذرم. ولی ناگهان جرقه ای در ذهنم زده می شود: ای بابا! روی جدول کنار پیاده رو می نشینم. پالتو هم که پوشیده ام. پاها را هم ... یک کاری می کنم آخر!

***

وقتی با او صحبت می کنم ساکت نگاهم می کند. فکر می کنم از صحبت با یک زن روزنامه نگار کمی خجالت می کشد. بلاخره بعد از مکث کوتاهی می گوید:" چی بگم؟ " - : من می پرسم شما جواب بدین. راحته. روی جدول کنار پیاده رو که شاید پنج، شش سانتی بالاتر از کف پیاده روست می نشینم.

چند سالِ به این کار مشغولین؟

من هشت سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

این کار؟ کارای ساختمانی کم شد کار و بار پیدا نشد به این کار مشغول شدم. قبلا کار ساختمانی می کردم.

تهران؟

تو تهران، بندرعباس، کیش.

چند سال کار ساختمانی می کردین؟

چهار، پنج سال.

چند سالِ تونه؟

من، 27 سال.

درس خوندین؟

آره.

چقدر؟

ده سال درس خوندم.

تا کلاس چندم؟

تا نهم.

کجا؟

( سرش پایین است و کار می کند. یک مشتری کفشی برای تعمیر به او می دهد.) افغانستان. من افغانی هستم.

با تعجب می پرسم: افغانی هستین؟

بله.

اصلا به تون نمیاد. چند سالِ اومدین ایران؟

12، 13 سالی می شه.

با خانواده اومدین؟

نه. ( از خجالتش خیلی تلگرافی جواب می دهد. همه چیز را باید باید تک به تک بپرسم.)

تنها اومدین؟

تنها، بله. ( مردی یک لنگه کفش به دست به ما نزدیک می شود. با دیدن من و کاغذها و خو دکارم می پرسد:" چی می پرسی؟" بعد از شنیدن جواب من می گوید:" منم کفاشم. بیا با منم حرف بزن." آدرس می گیرم و صبر می کنم به این امید که کفش را بدهد و برود تا دوباره شروع کنم. اما او نمی رود. برعکس لنگه کفشش را به دست مصاحبه کننده ی من می دهد تا درستش کند و خودش لنگه کفشی را که کفاش در حال کار روی آن بود از او می گیرد تا بقیه ی کارش را خودش انجام بدهد! کفاش به من که همچنان منتظرم نگاه می کند و می گوید:" خب، دیگه ..." یعنی من سؤال بعدی را بپرسم و منتظر رفتن مرد نمانم. )

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

دیگه کاری بهتر از این گیرم بیاد آره.

مثلا چه کاری؟

مثلا پیمانکاری ساختمان یا ...

ازدواج کردین؟

آره.

چند سالِ؟

شیش سال.

بچه دارین؟

آره. ( همچنان سرش پایین و مشغول کار است و من باید کلمه به کلمه از دهانش جواب بیرون بکشم! )

چند تا؟

سه تا.

باز با تعجب می پرسم: 27 سالِ تونه، سه تا بچه دارین؟

( با حجب و حیا می خندد. ) سه تا پسر دارم.

چند ساله هستن؟

یکیش پنج ساله یکیش هم همین جوری میاد پایین. آخریش شیش، هفت ماهه شه. دوتای اولی یک سال تفاوت دارن.

زنِ تون افغانیه؟

بله.

اینجا آشنا شدین یا قبلا آشنا بودین؟

اصلا آشنا نبودیم. همین جوری ...

تهران؟

نه، اون جا ازدواج کردیم. اون جا ازدواج کردیم اصلا ندیده بودیم. رسم ما این جوری نیست که اول آشنا بشیم.

کی براتون انتخاب کرد؟

( مردی که گفت با او هم حرف بزنم و کماکان همان جا نشسته و لنگه کفش قبلی کفاش را تعمیر می کند خیلی سریع می گوید:" من!" البته مشخص است که غیر از همکار بودن با هم دوست هم هستند. لبخند می زنم و می گویم: بذارین خودش بگه. ) پدر و مادرم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

( می خندد. ) هر موقع که پول دستم میاد احساس شادی می کنم. دیگه خاطره ی خوب یادم بیفته. یکی با ما درست همکلام بشه درست صحبت کنه با مهربونی.

مگه با شما درست صحبت نمی کنن؟

چرا. مثلا یه پنج درصد برخورد خوبی ندارن بعضا.

مثلا چه برخوردی دارن؟

اونُ نمی دونم. ( می خندد. )

پس از چی ناراحت می شین؟

شاید یه حرفی چیزی ... ( باید خیلی تعداد این جور افراد کم باشد چون در این مدتی که اینجا نشسته ام پشت سر هم یا مشتری دارد یا افرادی که رد می شوند به او سلام می کنند. )

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

دوست داشتم پولدار می بودیم این کارو نمی کردیم اینجا. پیش زن و بچه مون بودیم.  ادامه مطلب ...

28 ساله اما با تجربه!

ترسی ندارم


امروز می خواهم با یک فروشنده یا صاحب طلا و جواهر فروشی صحبت کنم. به اولین مغازه وارد می شوم. فروشنده که پشت پیشخوان نشسته است بعد از شنیدن توضیحات من می گوید:" امروز من خیلی کار دارم. باید برم بانک. شاید ایشون بتونه." به مردی که پشت میز نشسته است اشاره می کند. به میز نزدیک می شوم و بعد از سلام کارم را توضیح می دهم. در حالی که از پشت میز بلند می شود می گوید:" شرمنده، این قدر فکرم مشغوله که نمی تونم." بلافاصله با دست پشت گردنش را لمس می کند و می گوید:" پشت گردنم گرفته حسابی بسکه فکرم درگیره." می گویم: شاید اگر با من که غریبه هستم حرف بزنین کمی آرامش پیدا کنین. " خانوم من یاد خاطرات که می فتم خیلی اذیت می شم. به هر کی سلام می کنی ..." خداحافظی می کنم و بیرون می روم.

وارد مغازه ی دیگری می شوم. اینجا هم فروشنده ی پشت ویترین قبول نمی کند و مرد مسنی را که لابد صاحب مغازه است و پشت میز در حال صحبت با تلفن است نشان می دهد. صبر می کنم تا تلفنش تمام شود. او هم نمی پذیرد و من دست از پا دارزتر خارج می شوم!

از مقابل چند مغازه می گذرم و چهره ها را نگاه می کنم. در یکی از آنها جوانی را می بینم که روی صندلی کنار ویترین نشسته و چای می خورد. پشت ویترین کسی نیست. رد می شوم ولی بلافاصله برمی گردم. توضیحاتم را که می شنود می گوید:" اگه منظورتون صحبت با یک طلافروشه، من تازه سه هفته ست اومدم اینجا." - : برای من هیچ فرقی نمی کنه. بلخره شما هم یک تجربه ای را پشت سر گذاشتین و یک تصوری از دنیا دارین. همون را ازتون می پرسم. - :" شاید صاحب کارم بیاد و برای انجام کاری منُ بیرون بفرسته کارتون ناتموم بمونه." - : عیبی نداره. شانس مو امتحان می کنم.

***

وسایل کارم را از کیفم در می آورم در حالی که با خودم تصمیم می گیرم که تلاش کنم سریع تر از همیشه بنویسم تا کار نیمه تمام نماند. البته این دغدغه هم به جانم می افتد که نکند صاحب کار قبل از پایان مصاحبه سربرسد و اصلا هم خوشش نیاید که فروشنده اش با روزنامه نگاری حرف بزند و عذر مرا بخواهد.می خواهد برایم چای بریزد. قبول نمی کنم. می خواهم کار را شروع کنم. می گوید:" تعارف می کنین؟ این طوری که بده." برای اینکه غائله را زودتر ختم کنم که وقت از دست نرود می گویم: بابا من تو خونه صبحونه حسابی خوردم آمدم. نگران نباشین.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

از اقوام و آشنایان هستن و من چون تئاتر و فیلم کوتاه کار می کردم و درآمدی نداشتم شرایط زندگی اقتصادی هم جوریه که نمی شد رو درآمد اون کار حساب کرد آمدم سر این کار. شغلای دیگه هم بود قبول نمی کردم. این کار چون از اقوام هستن یه اعتبار هست که کارم جلوتر پیش بره.

تئاتر و فیلم کوتاه را چند سال کار کردین؟

سه سالِ من وارد حیطه ی تئاتر شدم و این آخرا هم فیلم کوتاه کار می کردم هم در قالب بازیگر و هم کارگردان.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

28 سالَ مه. دیپلم تربیت بدنی. فوق دیپلم تربیت بدنی؛ تمام نکردم. موسیقی یَم رفتم که البته اونُ هم تمام نکردم. رها کردم هر جفت شونو.

موسیقی رو چقدر خوندین؟

موسیقی رو از سال 90 شروع کردم جداگانه ولی دانشگاه رو سال 94 یا 95 رفتم.

چه مقطعی؟

فوق دیپلم کاردانی. ولی اونُ هم ادامه ندادم. مشکل خاصی هم نداشتم. از محیط دانشگاه و جو حاکم تو دانشگاه خوشم نیامد.

چرا؟

کلا تو کار هنری دنبال ظاهرسازی نبودم. تو کار هنری اکثرا وارد می شن یه سری احساس سطحی، یه سری برداشت تای سطحی می گیرن وخیلی راضین از این برداشت و خیلی بروز می دن وخیلی ادعای زیادی دارن از فهم کمی که گرفتن. یعنی سطحی ترین برداشت تا را که می کنن دنبال ارائه ی همون مطلبن. یا اصلا حرفی ندارن یا اون قدر سطحی یه که من نمی پسندم.

دیدگاه من شاید متفاوتِ با این دوستان و چون اکثریت، این دوستان هستن جایی برای من نیست.

کلا قید هنر رو زدین؟

سعی یَم به اینه که نکنم. من آخرین فعالیتم؛ کارگردانی کردیم با دوستان یک فیلم کوتاه یعنی ماکتِ البته.

یعنی چی؟

یعنی ما یه دور فیلمُ ساختیم با گوشی. نور دم دستی همه چی دم دستی ولی تلاش کردیم که همه چیش روبراه باشه. ولی از لحاظ فنی ضعیفِ. نورپردازی درستی نداره صدابرداری درستی نداره. تو مسایل فنی خیلی دم دستی برخورد کردیم چون ماکت بود.

کدوم شغلُ بیشتر علاقه دارین؟

این شغلُ چون موقعیتش خوبِ. کم کم دارم علاقه مند می شم و نسبت بهش گاردی ندارم.

ازدواج کردین؟

نه.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

توی اون کاری که می کردم وقتی که ثمره شو می دیدم. یعنی بگم برای من بهترین موقعیت چیه؟ وقتی بعد از تدوین دیدم کارُ خیلی حس لذت بخشی داشتم.

منظورتون ماکت اون فیلمه؟

بله. قبل از اونم وقتی تئاتر کار می کردیم وقتی رو صحنه می رفتیم و تشویق تماشاچی رو می دیدیم خیلی خوشایند بود. همون که ثمره ی کارُ می دیدیم. ( جوان بسیار آرامی است هم در حرف زدن هم در حرکات. وقتی از علاقه مند شدنش به کار جدید می گوید هیجان خاصی در چهره اش نمی بینم. وقتی هم که از حس لذتش در کار تئاتر و فیلم می گوید افسوسی در لحن صدایش نیست.)

چقدر درآمد دارین؟

والله هنوز نمی دونم. همکار من که قبل از من می آمدن ماهی یک و نیم می گیرن.  ولی اینجا رسمی دارن که آخر هفته ها اگه فروش خوب باشه به قول معروف یه شیتیلی در نظر می گیرن. ممکنه 200، 300 تومن این طورا.

اینجا چند تا فروشنده داره؟

این مغازه یه دونه داره. اینجا این طوریه که سه تا مغازه مالِ برادرا و پدرشون هست. سه تا داداشن که اینجا هستن. پدرشون صاحب کار اصلی هستن. یه جورایی بازنشسته هستن کم میان اینجا. مدیریت کارا با پسراست. من فروشنده ی ثابت این مغازه هستم. من کارمند این مغازهَ م. حالا اگر اون مغازه خالی باشه من می رم اونجا. این شغل مورد امنیتی ش زیاده که دزدی نشه. مراقب بودنُ این قضایاش خیلی زیاده.

با پدر و مادر زندگی می کنین؟

بله. البته خیلی دوست دارم جدا شم ولی اونا دوست ندارن. ( نرم می خندد.) اینی هم که اینجا آمدم سرکار، بیشتر به خاطر خانواده است. هم باید کمک خرج باشم هم اینکه اونا الان خیلی خوشحالن. ( در کنار آرام بودنش " بچه مثبت " هم هست! )

خواهر و برادر دارین؟

بله. یه خواهر دارم. شاغله و مدت زیادیه که اصل خرج خونه مون رو خواهرم می ده. ( درست یادم نمی آید ولی فکرمی کنم این دومین یا سومین موردی است که گفته می شود خرج اصلی خانواده با دختر مجرد خانه است. )

شغل خواهرتون چیه؟

مدیریت پرواز. در قسمت مدیریت پرواز فرودگاهه.

چند سالِ شونه؟

سه سال ازم بزرگتره. متولدِ 67 تِه. من 70 دَم.

پدر بازنشسته هستن؟

نه. پدرم شغلش بازاری بود. از جوونی فوتبالیست بود بعد بازاری بوده. چندین شغل عوض کرده. الان مسافرکشه؛ اسنپ، سرویس مدرسه.

با تعجب می پرسم: از بازار به مسافرکشی رسیدن؟

بله. کارخونه دار، سمت تای مختلف بشمرم زیاده. یه مدت ( در نوشتن عقب می افتم. از او می خواهم که چند لحظه صبر کند تا به او برسم. ) بازار کفش فروشا بودن ورشکست شدن. خارج از کشور رفتن ( سوئد، سوییس، آلمان ) که سعی کنن اقامت بگیرن که ما را هم ببرن. موفق نشدن. وقتی برگشتن خیلی زیاد تغییر شغل داشتن. سرمایه ای به شون داده شد کارخونه زدن. باز ورشکست شدن. چند بار، دوباره سعی کردن در بازار کفش که موفق نشدن. یا شراکت می کردن به مشکل برمی خورد یا موفق نمی شدن. اینُ به عنوان شوخی می گم ما هفت، هشت تا دوستیم. 10، 12 ساله با همیم از همون زمان موسیقی. پدرامون هم همه ورشکستَن. آره دیگه ( خنده اش می گیرد.  نه با صدای بلند که شاید چنین موضوعی  بطلبد. خیلی نرم و متین. ) واقعا همه شون متضررن. هیچ وقت به ثبات نرسیدن. یه مدت وضع شون خوب بوده و یه مدت طولانی وضع شون بد. یا یه جا ریسک می کنن یا موقعیتی براشون پیش میاد خراب می شه. نمی دونم نسل پدرای ما چه طوری بودن. موقعیت همه شون اینُ داره. این تو پدرامون مشترکه. همه شون یه مدت وضع شون خوب بوده یه مدت تَم،همه چی از دست شون رفته.  ادامه مطلب ...

این دنیا را دوست ندارد

زن، 25 ساله

شوهر، 60 ساله


وارد یک مغازه ی کفش فروشی می شوم. فروشنده که زن جوانی است بی حوصله پشت میزی نشسته است. سلام می کنم و کارم را توضیح می دهم. نگاهم می کند. بعد از چند لحظه سکوت می گوید:" شماره تلفونت رو بده. بات تماس می گیرم." با لبخندی به لب می گویم: تو این کار تجربه به من نشون داده که وقتی شماره تلفن می دم هیچ وقت تماسی گرفته نمی شه. مکثی می کند و می گوید:" من سختی زیاد کشیدم تو زندگی خیلی. طاقت فرسا ..." می گویم: خب از همین سختی یا به من بگین.

با تکان خفیفی به سر و چشم جواب مثبت می دهد. وسایلم را از کیفم درمی آورم که شروع کنم می گوید:" حوصله دارین نا ... " از سر کیف که موافقتش را گرفته ام می خندم و می گویم: خب، کارم همینه.

***

چند سالِ به این کار مشغولین؟

هفت سال.

چطور شد این کارو انتخاب کردین؟

اتفاقی پیش اومد. شال و روسری کار می کردم. الان شیش، هفت ماهِ اومدم اینجا.

هفت سال جاهای دیگه کار می کردین؟

نه، کلا یه جا بودم. شیش سالشال روسری یه جا بودم. بقیه شم که اومدم اینجا.

چطور شد شال و روسری را ول کردین؟

محل زندگیم عوض شد.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من 25 سالَ مه. تا دوم راهنمایی. ( بعد از مکثی اضافه می کند. ) متولد 73.

چی شد ادامه ندادین؟

به خاطر مشکلات زندگی.

چه مشکلاتی؟

پدر و مادرم باعث شدن.

چطور؟

من کلا هشت سالم بود پدر و مادرم جدا شدن. بعدا 15 سالم بود ازدواج کردم.

با مادر بودین؟

نه با پدرم.

چه مشکلی باعث شد درسُ ول کنین؟

کلا دوس نداشتم با پدرم زندگی کنم. مادرم باعث شد من زود ازدواج کنم که باعث خیلی بدبختی ها شد. ( چهره اش " تخت " است. یک جور خاصی از بی حرکتی و سکون را نشان می دهد.)

به محض ترک تحصیل ازدواج کردین؟

نه، بعد اون چند سالی طول کشید.

ازدواج، انتخاب مادرتون بود؟

( چشمانش را می بندد و با تکان سر جواب مثبت می دهد.) خواهرزاده اش بود. ولی کاش نمی کرد.

( یک مشتری وارد می شود و برای کفشی که قبلا خریده کفی می گیرد.)

با مادر مخالفت نکردین؟

نه. می دونی چی شد؟ وقتی اومدم با مادرم زندگی کنم ایشون همسر داشتن. ( می خندد. نمی دانم چرا؟) می خواستن من با کسی ازدواج کنم که قبلا ازدواج کرده بود. سنِ شم بالاتر از من بود. جدا شده بود. بعد خواهرش فهمید این جوریه گفت بیاد با پسر من ازدواج کنه. پسرش 12 سال از من بزرگتر بود. ازدواج کردم. کاش نمی کردم.

مادر از همسرش بچه داشت؟

نه. پنج سال زندگی ... تباه شد جوونیم. بعد پنج سال جوونی مو گرفت. رفت با یه بچه.

اختلاف تون سر چی بود؟

آدم خیلی حزب اللهی بود. دوس نداشت زن پاشنه بلند بپوشه. ولی من سر بیکاریش ازش جدا شدم.

از اول بیکار بود؟

ببین ... مثلا شیش ماه کار می کرد دو سال می خوابید تو خونه. این وضعُ دیدم کم اُوردم. با یه بچه ولش کردم.

بچه پیش کی یه؟

پیش خودشه. الان یه خانمی گرفته که اون زن آدمش کرده. منم می تونستم ولی نخواستم چون دوسِش نداشتم. ( بی حالُ بی حوصله است. شاید تا آخر گفت و گو دوام نیاورد.)

بعد موقعیت ازدواج براتون پیش اومد؟

آره الانم ازدواج کردم ولی با یه آقایی که هوسباز بود. هشت تا زن گرفته بود ول کرده بود. 35 سال اختلاف سنی داریم ... الان 60 سالِ شه.

چرا با این اختلاف سنی بالا ازدواج کردین؟

چون اون موقع خیلی بی پناه بودم. بی کس بودم. این آدم دید این جوریه با دغل بازی اومد جلو ... با دروغ.

زنای قبلی رو طلاق داده بود؟

( با تکان سر جواب مثبت می دهد. ) از هر کدوم هم یکی دو تا بچه داشت. وضع مالی درستی هم نداشت.

کارش چی بود؟

یه مدت وضعش خوب بوده. مغازه داشته رستوران داشته. یه هو ورشکست شده.

قبل از ازدواج با شما؟

منم شنیده بودم. حالا خدا عالمِ دروغِ یا نیست.

از ازدواج هاش نشنیده بودین؟

نه، پیگیر نشدم.

بعد از طلاق با کی زندگی می کردین؟

یه چند وقتی باز رفته بودم پیش مادرم.

پیش پدر اذیت می شدین؟

زیر دست زن بابا نمی خواستم بزرگ شم.

چند سال با زن بابا زندگی کردین؟

از هشت سالگی تا 15 سالگی.

( با اینکه خیلی راحت نیستم ولی می پرسم.) اذیت تون می کرد؟

نه، اتفاقا خانوم خوبی بود. از مادرم بیشتر برام زحمت می کشید. من قدبازی دراُوردم. من تو زندگی خیلی اشتباه کردم. ( یادآوری این خاطرات تغییری در حس چهره اش نمی دهد. همان طور تخت است و سنگین.)

خوبه که الان متوجه شدین و قبول دارین؟

چند سالِ قبول کردم. الانم می دونم که اگه جدا نمی شدم می تونستم زندگی بهتری داشته باشم چون این زندگی یم مثل قبلِ. توان کار کردن نداره. الان خرجش افتاده گردن من ... فقط یه دوس داشتن وسطِ. دوس داشتن یه طرفه.

یعنی کی، کی  رو دوس داره؟

فکر می کنم خودم دوسِش داشته باشم. اون فقط به خاطر اینکه مریض احوالِ می خواد خرج شو من بدم.

بچه هاش با پدرشون کاری ندارن؟

می رن میان. بچه هاش زنگ می زنن حال پدرشونُ می پرسن. با من خوبن.

از اول ازدواج همسرتون کمک خرج بود؟

نه چون از وقتی ازدواج کردیم به قول خودش خورد به پیسی. فوق العاده آدم بلند پروازی یه.

مثلا چه کار می کنه؟

می دونین خیلی دوس داره تو چشم باشه. بهترین خورد و خوراکُ داشته باشه. لحظه ای فکر می کنه. جیب خالی پز عالی ...!

با این وضع مالی چطوری می تونه؟

تا الان خیلی به خاطر بلندپروازیش برام مشکل پیش اُورده.

چه جور مشکلی؟

مثل اینکه چند وقت پیش یه رستوران زده بود. ضرر کرد. الان نصف حقوق من می ره برای ضرر اون.

از این آقا بچه دارین؟

نه، خدا رو شکر. از ازدواج قبلی یه بچه دارم. الان هفت سالِ شه.

می بینین بچه تونو؟

نه، باهام لج کرده نمی ذاره.

پیش خاله تون نرفتین که راضیش کنه؟

فوت کرده قبل از طلاق ما. الان می گن ماهی یه بار بیا بشین تو خونه یه ساعت بچه تو ببین برو. منم نمی رم. چون هر سری رفتم با هم دعوامون شده.

بچه تون نمی خواد شما رو ببینه؟

سری اول وقتی رفتم پیشش بعدِ چند سال، می گفتن تو رو فراموش کرده. ولی نکرده بود. همچین اومد سمتم. معلوم بود فراموشم نکرده.

بعد چند سال رفتین؟

دو سال.

بچه چند سال با شما بود قبل از طلاق؟

دو سال.

( یک زن و مرد وارد می شوند. افغانی هستند. زن به فروشنده می گوید:" یه کفش بردارم اگه شوهرم نپسندید بیارم عوض کنم." فروشنده قبول می کند. مشتری کفش را انتخاب می کند. فروشنده برایش می آورد. می پوشد و می پسندد. جعبه ی کفش را بغل می کند تا از مغازه بیرون برود. فروشنده با لبخند کمرنگی به لب می گوید:" نمی خوای حساب کنی؟" مشتری خجالت زده :" ببخشین حواسم نبود." پول را می پردازد و یک بار دیگر عذرخواهی می کند و می رود.)

با تعجب می گویم: کفش رو زن می خواد بپوشه اون وقت مرد باید بپسنده؟

( برای اولین بار در این گفت و گو می خندد.) منم همین طورم.

کفش شما رو هم شوهرت انتخاب می کنه؟

اوایل این جوری بودم ولی الان نه. می خرم بعد بهش زنگ می زنم که فلان چیزُ خریدم. من دختری بودم که می گفتم می خندیدم. الان دپرسِ دپرسم. زندگیم شده کار، نه استراحتی نه تفریحی ...  ادامه مطلب ...