-
ترک تحصیل برای کمک به خانواده
جمعه 22 تیر 1397 12:43
از این کار که راضی نیستم همیشه دلم می خواست با یکی از کسانی که زباله جمع می کنند برای فروش، صحبت کنم. آن روز وقتی از خیابان رد می شدم پسر جوانی را دیدم که با یک کیسۀ سفید بزرگ در دست بین زباله ها می گشت. چیزهایی را انتخاب می کرد و در کیسه اش می گذاشت. هوا سرد بود. کلاه بافتنی سیاه رنگی را تا روی ابروهایش کشیده...
-
هم تعمیرکار است هم فروشنده
شنبه 16 تیر 1397 21:01
اینجا اگه سنگم بریزی ، فروش می ره برای انجام کاری از آن کوچه می گذشتم. وقتی از جلوی مغازۀ خنزرپنزریش رد می شدم کنار یک مشتری ایستاده بود و شیر یک کتری را وارسی می کرد. معلوم بود برای تعمیر. یک زن تعمیرکار در یک مغازۀ دربِ داغون! حسابی نظرم را گرفت. *** روزی که رفتم تا با او صحبت کنم سرش شلوغ بود. تنها که شدیم...
-
اگه می موندم تو کار پوشاک می رفتم
شنبه 9 تیر 1397 10:01
ای کاش تهران نمی آمدم! از کنار مغازه که می گذرم مرد سی و چند ساله ای را می بینم که در حال کار کردن است. تنهاست، تخت دو طبقه ای را می سازد. مرتب از تخت به کنار میزی که دستگاه هایی روی آن است، می رود. قطعه ای را صاف و میزان می کند و دوباره برمی گردد. حرکاتش منظم است. وقت را تلف نمی کند به نظرم می آید که باید صاحب آن...
-
کار دیگه ای از دستم برنمی آد
شنبه 2 تیر 1397 12:49
فکر نکنم بتونم جواب بدم! فصل ذرت، بلال می فروشد. ذرت که تمام شود، کیک و کلوچه. گاهی بساط ظرف های پلاستیکی پهن می کند. پلاستیکی اما پر تنوع. کنار ظرف ها پسر بچه ای می نشیند. مشتری که می آید از پسر می خواهد که جنس را به او بدهد و پول بگیرد. یک نوع آموزش. از کفش هایش، یکی پاشنه ای توپر دارد. چندین سانت، شاید ده. برای...
-
فروشندۀ طلا از زندگی اش می گوید
یکشنبه 27 خرداد 1397 15:55
زندگیم فیلم سینماییه بعد از اینکه زنگ طلا فروشی را که زدم، نگاهم را به داخل مغازه چرخاندم و منتظر شدم که در باز شود. زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود گفت :" در بازه. بیایین تو." وقتی وارد شدم، دیدم دارد تعدادی زیورآلات را در کیسه های کوچک می گذارد. وقتی داشتم کارم را می گفتم، بدون اینکه به من نگاه کند کارش...
-
هیچ گرهی در وجودش نیست
یکشنبه 13 خرداد 1397 17:59
نگهبان روزهای رفته نزدیک غروب است و پیاده رو، تاریک و روشن. از کنار اتاقک نگهبانی می گذرم. بی اختیار می ایستم. چیزی متوقفم کرده است. روشنایی مه آلودی از شیشه های اتاقک به بیرون درز می کند. سه گلدان شمعدانی پشت پنجره – حتما" رو به آفتاب است – به من نگاه می کنند. اتاقک غریبی است. تک افتاده اما ساده و صمیمی...
-
در قامتی بیش از حد به هم فشرده شده
پنجشنبه 10 خرداد 1397 21:22
آخر سر شدم پادوی سینما بارها او را در بوفۀ سینما دیده ام. مهربان و صمیمی است. حرکاتش نرم و آرام است. وجودی خمیده در قامتی بیش از حد به هم فشرده شده. پیداست که در جوانی یلی بوده؛ با قدی بلند و شانه هایی برافراشته. از خودم می پرسم چرا این چنین درهم رفته است ؟ *** روزی که به سینما رفتم تا با او صحبت کنم خودم را برای...
-
گفت و گو با مردی که از هشت سالگی می خواسته فروشندۀ لوازم ماشین شود
شنبه 5 خرداد 1397 11:50
علاقه به درس نداشتم وارد مغازه که می شوم فروشندۀ جوانی را می بینم که مشغول صحبت با تلفن است. به محض دیدن من می گوید:" بفرمایین. چی می خواین؟" می گویم: تلفن تون که تموم شد، می گم. مشغول تماشای اجناس می شوم. بعد چند دقیقه با گفتن این جمله که " خودم بعدا" بهت زنگ می زنم" گوشی را می گذارد....
-
پای درددل مردی 42 ساله
شنبه 29 اردیبهشت 1397 10:21
قلب های مصنوعی ، قلب های یخی می خواهم با مرد مسنی که با وزنه اش کنار خیابان می نشیند صحبت کنم. توضیحات مرا که می شنود می گوید:" همه چیز از ذهنم رفته نمی تونم جواب بدهم." در این گیرودار آقایی با ظاهری مرتب مرا صدا می زند و می گوید:" می شه با من حرف بزنید؟ خانواده زنم دارند خیلی بین من و اون...
-
دیدم کاریه فرهنگی و سالم
شنبه 22 اردیبهشت 1397 13:11
ما دعوای ارث و میراث نداشتیم چند باری که از این فروشگاه خرید کرده ام به نظرم از سه نفری که آن را می گردانند فقط یک نفر صاحب آن است و آن دو کمک هستند. او، مردی است جوان، حدود 30 سال. خوش برخورد و مؤدب. پرانرژی است و هر لحظه آماده است در حال انجام هر کاری که باشد قیمت اجناس را هم به مشتری بگوید و نه فقط به مشتری که...
-
گپ و گفت با گلفروشی که از پنج سالگی در کنار گل هاست
یکشنبه 16 اردیبهشت 1397 11:41
از خدا همه چی می خوام به مغازه اش که وارد شدم بلافاصله بوی خوش گل های مختلف به استقبالم آمد. اما از خودش خبری نبود. جلوتر در شیشه ای کشویی منتظرم بود. مردی در حال درست کردن یک سبد گل بود. مقصودم را که توضیح دادم گفت:" خودتون که همه چی را گفتین. من دیگه چی بگم." گفتم : منظورم شنیدن تجربۀ شماست. به مردی که...
-
خاطرات من از سال های رشد پسرم
پنجشنبه 13 اردیبهشت 1397 18:10
کتاب " پسر دیرآموز من " در نمایشگاه کتاب من با توجه به مفید بودن انتقال تجربه های زندگی با پسرم که امسال 33 ساله می شود، آنها را در کتابی به اسم " پسر دیرآموز من " کنار هم آورده ام که در دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی چاپ شده است. دوستانی که مایل به خواندن این خاطرات هستند می توانند برای خرید کتاب...
-
مرد 75 ساله ای که کتاب کرایه می دهد
شنبه 8 اردیبهشت 1397 14:50
می بینی که توی یه قفس نشستم از دوستی شنیدم آقایی در یک مغازه زیر پله کتاب امانت می دهد. نمی دانم چرا اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که مردی جوان برای فرار از بیکاری خود را به این کار مشغول کرده است. خب، برای خودش ابتکاری است. امانت کتاب، آن هم در دوره و زمانه ای که خرید کتاب کمتر در بودجه خانواره ها جایی...
-
سه ساله مادرم حواس پرتی گرفته
شنبه 1 اردیبهشت 1397 14:44
یه گردنبنده که گردن من افتاده هر صبح یا عصر که از آن محله می گذرم او را می بینم که در پیاده رو، روی تکه ای موکت یا فرشی کهنه نشسته و به دیوار تکیه داده است. کیفی پر از خرت و پرت های مختلف کنارش است. زنی فرتوت و پژمرده. رو به رویش نزدیک به بوته های شمشاد کنار خیابان، روی یک چهارپایۀ کوچک چوبی بسته های سیگار...
-
به کارهای خدماتی خیلی علاقه دارم
دوشنبه 27 فروردین 1397 14:42
لطفا" با لبخند وارد شوید! وقتی وارد مغازۀ کوچکش شدم خودش پشت کامپیوتر نشسته بود و کارگرش مشغول چیدن دو میز و چند صندلی بود. منظورم را که گفتم هیچ واکنشی در چهره اش ندیدم. چشم هایش با سکوت به من نگاه می کرد. چنان بی تفاوت به توضیحاتم گوش می داد که فقط منتظر بودم محترمانه عذرم را بخواهد. برخلاف انتظار من قبول...
-
با ده سال سن خرجی خونه با من بود
شنبه 18 فروردین 1397 11:58
آن کوچه بن بست نبود! کوچۀ تاریکی است بین دو مغازه. هر وقت که از جلوی آن می گذرم نمی دانم به چه دلیل، شاید به خاطر تنگی عرض آن که فقط برای عبور دو نفر کافی است، فکر می کنم که باید بن بست باشد و نه فقط بن بست، که یک کوچۀ کوتاه بن بست. کمی بعد از شروع کوچه، میز ویترینی ای که نوارهای فلزی قرمزی شیشه های آن را در...
-
نوازندۀ 70 ساله
دوشنبه 6 فروردین 1397 13:51
زخمه بر ساز زندگی در پاساژی دنبال زن دستفروشی می گردم که یک بار در آنجا دیده ام. فروشنده ها می گویند معمولا" از ساعت دو یا سه بعدازظهر می آید. ولی آن روز نیامده. چرخی داخل پاساژ می زنم شاید او را ببینم. مرد مسنی با موهایی یکدست سفید و چثه ای بسیار کوچک جلوی مغازهای ایستاده و ساز می زند. هنوز چند قدمی از...
-
انگار اصلا" دوست نداشت حرف بزند
سهشنبه 29 اسفند 1396 16:59
فروشندۀ" نایلون جات"! از شیشۀ ویترین مغازه اش دیدم که دو نفر در کنارش نشسته اند وبا او صحبت می کنند. چند دقیقه ای در کوچه بالا و پایین رفتم تا تنها شود. فایدهای نداشت. به خودم گفتم می روم و صحبت می کنم. حداکثر اینکه بگوید... *** تا سلام کردم و گفتم که می خواهم با شما در مورد کار و زندگی تان حرف...
-
زن دستفروش 62 ساله
دوشنبه 21 اسفند 1396 11:52
پول با خودم ، آشیانه با خودم هر وقت برای خرید از آن خیابان می گذشتم او را می دیدم که بساط کوچکش را کنار دیوار روی پیاده رو پهن کرده و خودش تکیه زده به تیر چراغ برق، آرام، به دور و به اجناسش نگاه می کند. به اجناسی که بیشتر زنانه است؛ پیراهن، بلوز، شلوار و چندتایی وسایل کوچک تزئینی. چشم به راه مشتری است. مشتری هایی...
-
صنعت را زیاد دوست دارم
سهشنبه 1 اسفند 1396 14:34
نیم قرن با پیانوهای شکسته وجودش پر از آرامش است. آرامشی که به فضای مغازه هم سرایت کرده است. مغازه ای که در آن جنب و جوشی نیست. وسایلش کهنه و قدیمی است. صلیبی به دیوار زده. میز کوچکی دارد که دسته ای روزنامۀ روی هم گذاشته شده، صاف و مرتب روی آن به چشم می خورد. روزنامه ها به زبان ارمنی است. لابد. چون از پشت شیشۀ...
-
گپ و گفتی با کلیدسازی که سختی های زندگی او را آبدیده کرده است
سهشنبه 24 بهمن 1396 13:35
20 ساله کلید می سازم وقتی شنید که می خواهم در بارۀ کار و زندگی اش با او حرف بزنم گفت: " من ارتباط مردمیم ضعیفه. آدرس یه نفرو که از 10 سالگی کلیدسازی می کنه بتون می دم. با اون حرف بزنین. " وقتی مغازه اش را پیدا کردم و گفتم هدفم از چاپ گفت و گو با مردم در روزنامه این است که با هم مهربانتر بشویم کوتاه مکث...
-
آرزوها پسر 10 سالۀ آدامس فروش
شنبه 7 بهمن 1396 11:43
میخوام پولدار بشم! کنار خیابان راه میرفت با جعبه کوچکی در دستش، به دنبال مشتری. از پیادهرو صدایش کردم. آمد. تا شنید میخواهم با او حرف بزنم، گفت: “بذار داداشم بیاد.” و به پسری کوچکتر از خودش که از پلههای پل عابرپیاده با تهماندهای از گریه در صورتش، پایین میآمد اشاره کرد. *** چی میفروشی؟ آدامس. جای دیگهای...
-
همیشه کم حرف می زنم
یکشنبه 1 بهمن 1396 13:24
خندیدن نمیداند در سایه باجه بلیتفروشی نشسته است. نایلون کوچک یک متر در یک متر را جلویش پهن کرده و چند پیراهن مردانه روی آن چیده است. پسر بچه بسیار تمیز و مرتبی است. از هر چند عابری که از آنجا میگذرند یکی، دو نفر میایستند، خم میشوند و پیراهنها را برانداز میکنند. اندازه مناسب خود را که مییابند، تازه پیراهن را از...
-
گفت و گو با فروشندۀ زن یک غرفۀ چهار متری
دوشنبه 25 دی 1396 21:34
زندگی را سخت نمی گیرد به غرفه اش که می رسم از خودش خبری نیست. چند لحظه دور و بر را نگاه می کنم.نمی بینمش. تا می خواهم از مشتری هاسراغش را بگیرم از گوشه ای پیدایش می شود. یک چک پول 50 هزار تومانی دستش است که برای خرد کردن آن وارد فروشگاهی می شود. بقیۀ پول را به مشتری ای که منتظر ایستاده می دهد و به غرفه...
-
این شغل آینده نداره
سهشنبه 19 دی 1396 18:53
به دنیایی که مردانش عصا از کور میدزدند... مرد بلند قامتی است، که به اجبار سن کمی کوتاهتر شده، با موها و سبیلی سفید که رو به بالا شانه شده. روی صندلی نشسته، کیسهای نایلونی روی پاهایش گذاشته و به آرامی چیزی را درون کیسه ریز میکند. ابهت چهرهاش با آن سبیل رو به بالا اصلاً به شغلش نمیآید. دور تا دور مغازهاش مقداری...
-
ساعتی با رانندۀ تاکسی ای که کارگر نانوا بوده
سهشنبه 12 دی 1396 16:12
هیچ تهرانی، تهرانی نیست مقصدم را که میگویم تاکسی میایستد. رانندهاش با سر اشاره میکند که سریعتر سوار شوم. در صندلی جلو مردی نشسته که گرم بحث با راننده است. همانطور که در افکار خودم غوطهورم و بیرون را تماشا میکنم، بیاختیار جملاتی از گفت و گوی آنها به گوشم میرسد. توجهم جلب میشود. نه به موضوع صحبت آنها بلکه به...
-
تو افغانستان دخترو دختر می گیم پسرو بچه
دوشنبه 4 دی 1396 19:04
بعضی وقت ها جنگ و گریز هست بساطش را خیلی ساده روی پارچه ای به طول و عرض حدود دو متر در هفتاد سانت کنار پیاده رو چیده است. ساک رنگ و رو رفته ای کنار درخت روی خاک است. از خودش خبری نیست.چند دقیقه ای این پا و آن پا می کنم تا بیاید... راحت وسایلش را گذاشته به امان خدا و معلوم نیست کجا رفته. روبه روی بساطش ادارۀ بیمه...
-
ساعتی با صاحب یک " کارخانه " کوچک تعمیر کفش
شنبه 25 آذر 1396 18:58
کفشهای کهنه را دوست ندارم از دوستی شنیدم که کفاشی را میشناسد که چند کارگر زیر دستش کار میکنند و کارش بسیار منظم و مرتب است. با تعریفهای او روال کار سازماندهی شدهای در نظرم مجسم میشود که طی آن کفشها طبق برنامهریزی خاصی تعمیر و تحویل مشتری میشوند. چیزی شبیه به یک کارخانه کوچک تعمیر کفش. *** روزی که برای گفت و...
-
برای این بچه ها یه چیزی درست کنن
سهشنبه 21 آذر 1396 20:23
لحاف میدوزیم آی لحاف میدوزیم با عجله برای انجام کاری از پیادهرو میگذشتم که نگاهم به چهره شیرین و لبخند دلنشینش افتاد. بیاختیار ایستادم. عجله داشتم. فرصت گفت و گو نبود. ولی حیفم آمد که با صاحب این چهره چشمنواز صحبت نکنم. جلو رفتم و سلام کردم. با خوشرویی جوابم را داد. گفتم میخواهم با او برای روزنامه صحبت کنم ولی...
-
گپی با پسر 6 ساله افغانستانی
چهارشنبه 15 آذر 1396 19:18
زند گی خوب یعنی همه مون کار کنیم زندابگی خوب یعنی همه مون کار کنیم ب عد از انجام کاری آسوده در خیابان راه می رفتم که ناگهان با دیدن چهرۀ جدی و جذاب پسر بچه ای پنج، شش ساله که روی صندلی فایبرگلاسی درست به اندازۀ قد و قامتش در کنار پیاده رو نشسته بود بی اختیار ایستادم. با عینکی آفتابی، چنان صاف و اتوکشیده پا روی پا...