پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

رودخانه ای در دره ....


تیر ماه سال 1390 به روستای هجیج ( یا حجیج، ظاهرا به هر دو شکل نوشته می شود ) در استان کرمانشاه رفتیم. تاریخ را دقیق می دونم چون قبلا هم نوشتم که از سال 1388 به بعد تاریخ و محل سفرهامون را یادداشت کردم. به همین دلیل در خاطرات سفری که بعد از این می نویسم زمان و مکان معلوم و مشخصه.  

( خیلی دوست دارم بنویسم که ما از کجا فهمیدیم که روستایی به این اسم در کرمانشاه هست. از مجله ی عالی و فوق العاده ی " سرزمینِ من " که از مجموعه انتشارات روزنامه ی همشهری است. مجله ای بود که از خریدنش و ورق زدنش و خواندنش بسیار لذت می بردم. از اینکه گروهی روزنامه نگار و عکاس حرفه ای این چنین به کشورشان عشق می ورزیدند و با تلاش زیاد مجله ای با اون کیفیتِ حیرت انگیز درمی آوردند برای منِ روزنامه نگار باعث غرور و افتخار بود. سفر به بعضی نقاط دیدنی ایران اگر این مجله نبود شاید به این آسانی برای ما میسر نمی شد. یادمه هر جایی را که برای سفر در فصل های مختلفِ سال پیشنهاد می کردن تمام اطلاعات ضروری برای یک سفر راحت را هم در جلوی چشم علاقه مندان می گذاشتن. اینکه ماشین داران کدوم مسیر را انتخاب کنن. اگر ماشین ندارن چه کار کنن. برای اقامت با کی و کجا تماس بگیرن. نقاط دیدنی و خوردنی های محلی و خرید سوغات و ... را می نوشتن. ما هنوز نتوانسته ایم به تمام نقاط دیدنی پیشنهادی این مجله سفر کنیم. متأسفانه بعد از مدتی کیفیت مطالب مجله تغییر کرد و ما دیگه مجله را نخریدیم. )

برگردم به سفر روستای هجیج. دیدنِ آبشار " کانلی بل " و رودخانه ی " سیروان " از طبیعت زیبای اطراف روستای هجیج، انسان را سرحال می آورد. آبشار کانلی بل که با حجم عظیم آبش، غران و خروشان و جا به جا با صورتی سفید از کف از بالای کوه به برکه مانندی در پایین کوه می رسید از چشمه ای با همین اسم می آمد. اهالی می گفتن از این آب در کارخانه ای آب معدنی درست می شه. آبی که به تعریف آنها اون قدر طعم عالی ای داره که اصلا نیاز به هیچ مرحله ی آماده سازی نداره و می شه صاف آب را ریخت در بطری و داد دست مردم!

از دیدن آبشار سیر نمی شدیم. تماشا می کردیم و از سرِ کنجکاوی چیزهایی می پرسیدیم که الان دقیق سؤال و جواب ها یادم نموده. ولی در حین پرس و جو ها، اطلاعاتی شنیدیم سخت باورنکردنی و به همون اندازه هم جذاب! می گفتن:" آب این آبشار به این فراوونی که می بینین چند روز در سال کاملا قطع می شه و هیچ آبی از کوه پایین نمی ریزه. بعد دوباره با همین فشار و مثل قبل از کوه سرازیر می شه. یه سال از آلمان چند تا کارشناس آوردن که بررسی کنن ببینن این آب در اون چند روز کجا می ره ولی هر کار کردن دلیل شو نفهمیدن." حالا با چشم دیگه ای به آبشار نگاه می کردم به یک آبشارِ پر رمز و راز ... همین باعث شد که یادم بره بپرسم در کدوم ماهِ سال این اتفاق می افته ...   ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

وقتی در ماسوله برق قطع می شود!


در یکی دیگر از سفرهایی که به ماسوله رفته بودیم عصر یکی از روزها بعد از غروب آفتاب مشتری یکی از مغازه هایی شدیم که در پیاده رو جلوی مغازه اش میز و صندلی گذاشته بود. پشت میزی نشستیم و بستنی خواستیم. تا بستنی ها برسد غرق تماشای منظره ی زیبای شهر شدیم.

شهری که خانه هایش از بالا تا پایین تا به جاده ی ورودی شهر برسد با ریسه هایی از لامپ های روشن، بیشتر زرد و جا به جا سرخ و سبز مانند کارت پستالی زیبا و چشم نواز، خود را با دست و دل بازی در معرض دید گذاشته بود. بستنی ها رسید و ما مشغول خوردن شدیم. حسابی کیفور شده بودیم و من حظ می کردم از نشستن در هوای آزاد و دیدن مردم مهربان و صمیمی ماسوله که ناگهان همه جا سیاه شد! دیگر چیزی نمی دیدی. فقط تاریکی محض.

بلافاصله صدای سوت شنیدیم. سوت هایی که از جاهای مختلف شهر شنیده می شد. انگار گروهی آماده، منتظر این لحظه بودند تا سوت بزنند ... بلافاصله هم برق شهر وصل شد! تو گویی شهر برای چند ثانیه ناپدید و بعد پیدا شد.

خنده امان­ نمی داد بقیه ی بستنی را بخوریم. من که دل درد گرفتم. مدام این تصور به ذهنم می آمد که مسئولِ کنتورهای برقِ شهر لحظه ای خوابش برده و دستش به اهرم کنتور خورده و آن را بالا برده و برق شهر قطع شده. بعد با شنیدن صدای سوت ها از خواب پریده و اهرم کنتور را پایین آورده!

خاطرات سفری

زمستان در بهارِ ماسوله ....


یک سال برخلاف عادتِ ماسوله رفتن مون که همیشه تابستان یا نیمه ی دومِ بهار می رفتیم در تعطیلات عید رفتیم. ماسوله یک عکاسی داشت که صاحبش مرد جوانی بود. بیرون عکاسی اش تصاویری از ماسوله در چهار فصل­ روی تخته ای پایه دار می گذاشت. هر بار که از جلوی عکاسی رد می شدیم می ایستادیم و تماشا می کردیم. بخصوص عکس های فصل زمستان برای مان خیلی جالب و دیدنی بود. ماسوله ی سفیدپوش. هیچ وقت زمستانِ ماسوله را ندیده بودیم.

آن تعطیلات عید ( لابد دل مان برای ماسوله خیلی تنگ شده بود که نتونسته بودیم صبر کنیم! ) هوای ماسوله خیلی سرد بود که البته ما لباس گرم کافی برده بودیم. فردای روزی که رسیدیم برف شروع شد. خیلی کیف کردیم که بلخره برفِ ماسوله را هم می دیدیم. خیال می کردیم "بهاره دیگه چند ساعتی برف میاد و قطع می شه". ولی چند ساعته برف قطع نشد. یک شبانه روز یا بیشتر بارید!

ماسوله کاملا سفید شد. مثل عکس های فصل زمستان عکاسی. واقعا انگار زمستان برگشته بود. ما که در سفرها هیچ چیز جلودار پیاده روی و گشت و گذارمان نیست با لذت در برف راه می رفتیم. برف نرم و خشک. پاهای مان تا ساق در برف فرومی رفت. کیف می کردیم و سبکبال در آن برف زیبا که مانند پودری به لباس هامون می چسبید قدم می زدیم و پشت سرمون، رد پاهامون در برف مسیری نقطه چین درست می کرد. بعد از این سفر دیگه عکس های فصل زمستان ماسوله را با حسرت نگاه نمی کردیم.

در ماسوله ی آن سال ها دو کسب طرفدار زیاد داشت؛ قهوه خانه و سوپر. من عجیب در شهرهای کوچک عاشق قهوه خانه هاشان هستم. از چای شان بگیر تا صبحانه و ناهار اگر دیزی داشته باشن. در آن سفر به خاطر برف و سرما تا می شد از خودمان در قهوه خانه ها پذیرایی کردیم. خاطره ی دیگری که از این سفر دارم مربوط می شه به یخچال طبیعی اتاق مون.  مواد خوراکی ای که می خریدیم و باید در یخچال می گذاشتیم را خیلی راحت و قشنگ روی سطح سیمانی پشت پنجره ی اتاق در هوای باز می گذاشتیم!

این سفر ماسوله برای ما ارج و قرب دیگری پیدا کرد چون کاملا احساس کردیم در فصل زمستان هم به ماسوله سفر کرده ایم.

خاطرات سفری

 

ماسوله بعد از زلزله


یک بار مدتی بعد از زلزله ی ماسوله به آنجا رفتیم. یادم نیست که چقدر از زلزله گذشته بود.

در شهر که راه می رفتیم دیدن خانه هایی که زلزله آنها را در هم کوبیده بود و صاحب خانه ها آنها را رها کرده بودن خیلی غم انگیز بود. عجیب این بود که مثلا در یک ردیف از خانه ها که شاید ده خانه یا بیشتر در کنار هم بودن فقط یک خانه خراب شده بود و بقیه سالم مانده بودن. آیا آن خانه به اصطلاح روی خط گسل زلزله بوده یا در ساخت خانه اصول ایمنی رعایت نشده بوده؟

در زمین فضای خالی خانه های زلزله زده فقط بلوک سیمانی بود و قطعاتی از چوب پنجره های زیبای خانه های ماسوله که اگر به ماسوله رفته باشید یا در عکس یا برنامه ی مستندی دیده باشید همیشه با گلدان های زیبای شمعدانی چهره ی شهر را دلپذیر می کنند.

غم انگیزتر دیدن گیاهان سبزی بود که وقتی زلزله، شور و حال زندگی را از آن خانه بیرون کرده بود به سرعت از همه جا سر برآورده بودند. گیاه بودو وسایل خانه نبود. گیاه بودو آدم نبود. گیاه بودو زندگی نبود...

خاطرات سفری

اتاقی روی آغل.......


تا زمانی که پویا مدرسه می رفت  فقط می تونستیم تعطیلات عید و ماه های بعد از امتحان های پویا تا آخر شهریور سفر بریم. اما بعد از اینکه پویا کلاس سوم راهنمایی را تمام کرد ما به این نتیجه رسیدیم که برنامه های آموزشی کلاسیک خیلی براش مفید نیست و باید برای رشد و پیشرفت پویا مسیرهای دیگه ای پیدا کنیم.

با ترک تحصیل رسمی پویا، سفر درماه های پاییز هم به برنامه هامون اضافه شد. و تازه اون موقع بود که فهمیدیم دو ماه مهر و آبان از جمله بهترین ماه های سال برای سفر آرام و شاد است. چون هوا خنک تر می شود و با باز شدن مدرسه ها، شهرها شلوغ از مسافر نیستند و می شود در کنار زندگی عادی مردم شهر تو هم سفرت را خوش بگذرانی.

این توضیحات اضافی را در ذهن تان نگه دارید برای سفرهایی که ما بعد از کلاس سوم راهنمایی پویا رفتیم .....! خیلی به این سفری که حالا می خوام شروع کنم ربطی نداره...! فقط نمی دونم چی شد که قبل از نوشتن این سفر یه هو به ذهنم آمد. کاری ست که شد!

در سال­ هایی که ما سفرِ جیره بندی ( به قول مادرم ) سالی یک بارمان را به ماسوله شروع کردیم هنوز شهر، هتل یا جایی را برای ماندن مسافران نداشت. فقط گویا صاحب غذاخوری ای که در ورودی شهر بود چند اتاق پشت غذاخوریش برای شب ماندن مسافران درست کرده بود که اهالی شهر می ­گفتن خیلی تمیز نیست. فقط چند خانواده بودن که اتاق برای کرایه داشتن. اما به مرور اشخاصی یا از اهالی یا از جاهای دیگه شروع کردن به ساختن هتل چند طبقه یا سوئیت­ هایی کوچک یک خوابه. اول از همه یک هتل بزرگ چندین طبقه در فضای باز نرسیده به شهر ساخته شد که طبعا ما در سفرهای بعدی در آنجا می ماندیم. باز هم طبعا! در آن هتل بسیار مشهور شده بودیم.

یک بار که باز دل مان خیلی هوای ماسوله را کرد ساک بستیم و راهی شدیم. با این اطمینان که هتل حتما برای مسافران معروفش اتاق خالی دارد. به هتل که رسیدیم مسئول پذیرش تا ما را دید با تعجب گفت: "چرا زنگ نزدین براتون اتاق نگه دارم؟ کاری نمی تونم بکنم. همه ی اتاقا پرن." واقعا ناراحت شده بود ولی کاری هم از دستش برنمی اومد.  ادامه مطلب ...