پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

در سن 87 سالگی هوش، حواس و زیرکی اش مثال زدنی است

می گن این کار تو رو نگه داشته


امروز پشت سرهم جواب های منفی شنیده ام از سه نفر؛ کفاش، تشک دوز و آرایشگر. با لبخندی به لب فکر می کنم بالاخره با یک مصاحبه به خانه برمی گردم یا دست خالی. به مغازه ای می رسم که دو مرد در جلوی آن نشسته اند. یکی که جوان تر است در چارچوب در نشسته و آن یکی که مسن تر است روی صندلی به فاصلۀ یک متری او. اول با مرد جوان حرف می زنم ولی او بلافاصله مرد مسن را نشان می دهد.

***

وقتی به او انگیزۀ مصاحبه هایم را می گویم بدون فوت وقت از کسادی کسبش گله می کند. به او می گویم که من هم همین ها را می خواهم بپرسم پس اجازه بدهید برویم داخل. بلند می شود و به مرد جوان می گوید: " صندلی را بیار داخل. "

کارتون چیه؟

 کارمون تأسیساته.

می فروشین یا تعمیر می کنین؟

هم تعمیر می کینم هم می فروشیم هم خریدار کمه.

چند ساله به این کار مشغولین؟

تقریبا" سی و ... در حدود 50 ساله من این کارو انجام می دم. می خوام بازنشست بشم. بیمه هم نیستم.

پس چرا اول گفتین سی و ... سال؟

نه، از سی و پنج سالگی شروع کردم. 1311 هستم. هشتاد و خورده ای سنمه.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

خب، اون موقع در حدود تاریخ 33 از آذربایجان اومدم تهران. یه کارخانه ای، 12 سال کار کردم. کارخونۀ کفش سازی بود. کارخونه ورشکست شد. ما رفتیم دنبال لوله کشی و تأسیسات. از اون موقع به این کار مشغولیم. اونجا بیمه هم نبودیم.

چرا؟

ما 200 نفر تو کارخونه کار می کردیم. هر موقع مأمورا می آمدن یه پولی می گرفتن حرف نمی زدن. البته رژیم گذشته بود. کارخونه که تعطیل شد رفتم دنبال کار تأسیسات. کارخونه همچین حقوقی نمی دادن. اون موقع دو تا بچه داشتم. چهار نفر بودیم. کرایه می دادیم. پول مون نمی رسید که پول بیمه مونو بدیم. اون موقع اون طور گرفتار بودیم.

چند سالگی از کارخونه دراومدین؟

اونجا در حدود چهل و دو، سه ساله بودم دراومدم.

چی شد لوله کشی و تأسیسات را انتخاب کردین؟

آشنا داشتم. کارخونه صنعتی هم نبود که آدم یه چیزی یاد بگیره.

از اول همین مغازه بودین؟

بله. چون نزدیک کارخونه بود اجاره کردیم.

اهل کجا هستین؟

آذربایجان غربی، شهر سلماس ( شاهپور سابق).

چند ساله اومدین تهران؟

در حدود بیست و سه، چهار ساله بودم. سربازیم تمام شد در زمان دکتر مصدق، دیگه نموندم اونجا. اومدم تهران. مجرد بودم.

( چهرۀ آرام و شیرینی دارد. به یادداشت هایم نگاه می کند و لبخند می زند. )

چی شد اومدین تهران اون زمان؟

اونجا، آذربایجان کاری چیزی نبود. تهران اومدیم گرفتار شدیم. ( به پهنای صورتش می خندد. از نگاهش پیداست که چیزی یادش آمده. ) اون موقع اینجا آب لوله کشی نبود، می گفتن آب شاه. می گفتن آب شاه از گلوت بره پایین دیگه نمی تونی برگردی. این طوری بود!

مغازه مال خودتونه؟

( می خندد. ) بله، ولی چند سال طول کشیده تا مغازه را به دست بیارم.

چند سال؟

من 35 ساله بودم این مغازه را اجاره کرده بودم. از 35 ساله تا 62 ساله فعالیت می کردیم که مغازه را اجاره کردم سرقفلی کردم. بلخره بازم فعالیت کردم اول سرقفلی شو خریدم بعد ملک شو. اون موقع سرقفلی ارزون بود. صاحب مغازه ملک مغازه شو فروخت. خریدم از کرایه دراومدم. یه خونۀ 60 متری هم داشتم. دو تا اتاق داره. الانش تو همون خونۀ 60 متری زندگی می کنیم.

چند نفرین؟

شیش نفر بودیم. خانمم فوت کرد. دو تا پسرم آلمان هستن. خارج از ایران. الان تو خونه سه نفریم. یه پسر یه دختر. الان کار کمه. من توان کار ندارم.

تو مغازه کمک دارین؟

دست تنهام.

با اشاره به مرد جوانی که در این مدت هم در چارچوب در نشسته است و هیچ توجهی به گفت و شنود ما ندارد می پرسم : کمک تون نیست؟

نه.

پسرتونه؟

بله، بعد از سربازی مریض شد. نمی تونه کار بکنه.

چند سالتونه؟ درس خوندین؟

87 سالمه. درس نخوندم.

چرا؟

امکان شو نداشتم. پدرم نمی تونست. اون موقع اونجا نداری بود. الان شم با این ناتوانی، این دولت م مالیات می گیره... ( و با لبخند بازیگوشانه ای ادامه می دهد ) معاف اینا نکردن که مالیات نگیرن.

 اولش که وضع کسب تون خوب بوده؟

اولش جوان بودم. اون موقع اوستاکار بودم. روزی 12 تا به تومنی می گرفتم. خانوادۀ پنج نفری بودیم. بعد یه بچۀ آمد شدیم شیش نفر.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

کار دیگه از دستمون برنمی اومد. نه پول داشتیم یه جا سرمایه بذاریم نه ... فقط کار می کردیم پول درمی آوردیم می خوردیم. الانش م عین همون یم.

کی ازدواج کردین؟

در حدود 23 سالگی ازدواج کردم.

خانم، تهرانی بودن؟

نه، از همشهری های خودمون بود. همسایه بودیم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

اون موقع که زندگی مونو خوب بگذرونیم. دل مون می خواد فردا از امروز بهتر زندگی کنیم. متأسفانه ما با سیاست کار نداریم ولی یه خونه من در ونک ساختم که صاحب ملک نبود. اون و از من گرفتن. اون خونه قیمتش 5/1 میلیارد بود. ازم گرفتن پول جزئی دادن.

صاحب ملک نبود چرا ساختین؟

تنها من نبودم. باغا را قطعه قطعه کردن گفتن سند مادر داره. وقتی زمین تموم شد صاحبش پیدا می شه یا دولت بهتون سند می ده.

بقیه که ساخته بودن مثل شما گرفتن؟

هر کس تونست پولش و داد سند گرفت. اون موقع من نتونستم. ( قیافۀ شیرین و آرامش ناگهان جدی و غمگین می شود...)

چه سالی بود؟
پنج، شیش سال پیش بود.

چند تا بچه دارین؟ چه سنی هستن و چقدر درس خوانده ان؟

چهار تا بچه دارم؛ سه تا پسر یه دختر. دخترم رفته فوق لیسانس گرفته. ولی پسرام از دیپلم به بالا نرفتن. می اومدن کمک مون می کردن. الان دوتاشون خارج ن.

چند ساله رفتن؟

می شه 20، 25 سال می شه.

راضی هستن؟

بله، راضین. مشغولن کار می کنن. اونا تو همین کارتأسیساتی هستن. اونجا شرکت دارن. بیمه هم کردن. بچه شون به دنیا میاد حقوق بچه شونو از اون موقع حساب می کنن می ریزن به حسابش. بله، من چند سال که زحمت کشیدم زحمت من و هدر دادن . دولت هیچ کمکی هم نکرد.

چه کمکی انتظار داشتین؟

اون موقع که زمین ارزون بود زمین خریده بودم متری هزار تومن. اونم 58، یه سال بعد از انقلاب. ( باز چهره اش شیرین می شود و سبک می خندد. ) ساختیم تقریبا" بیست و پنج، شیش سال نشستیم. بعد ازمون گرفتن. یه پولی دادن خونه بخریم. با اون پول همچین خونه ای نمی تونستیم بخریم. اون خونه متری 12 میلیون شده بود.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

زندگی مون یه طور باشه که، نه ویلا و ماشین نمی خوام فقط یه زندگی می خوام که محتاج نباشم. خدا را شکر می کنم با این سن فعالیت می کنم محتاج نشدم. خیلی از خدا سپاسگزاری می کنم. ( با اشاره به پسرش که در چارچوب در نشسته ادامه می دهد) پسرم مریضه. اونم خدمت می کرد این جوری شده. ترسیده. نمی تونه به من کمک کنه.

چقدر درآمد دارین؟

والله الان مونده شانس. امروز تا غروب ممکنه یه کار بخوره بتونیم 40، 50 تومن بگیریم خرج کنیم. کارنیست و الا اگر یه کار باشه اونجا بکنیم تعمیر کاری - کارای سبک – اینجام بفروشم می شد بهتر زندگی کنم. البته کارای سبک، الان دیگه نمی تونم.

( صفحۀ یادداشتم پر شده تا ورق می زنم تا صفحۀ جدیدی بیاید یک دفعه برقی در چشمانش می بینم. در حالی که خنده اش گرفته با اشاره به برگه های یادداشتم می پرسد :" چند تا ورق شده؟ شمام کارتون خیلی سخته والله...! " برق چشمانش از شیطنت اوست چون اول صحبت برای اینکه او را راضی کنم گفته بودم که گفت و گو خیلی طول نمی کشد. 87 ساله است ولی هوش و حواس و زیرکی- اش مثال زدنی است! )

بلخره ماهی چقدر درآمد دارین؟

عرض کنم درآمدش اگر کار داشته باشم امکان داره ... روزی پنج، شیش تومن درمیاد، اگر کار باشه. اگر نباشه که خب هیچی، کمه. امسال تو این زمستون به این ور ماهی 700 تومن، 800 تومن بیشتر درنیامد. این دفترامونه می تونم نشون بدم. ( چند دفتر نیمدار روی میز را نشان می دهد. ) اون وقت دولت مالیات م می گیره.  

مالیات براساس درآمده؟

بله، مالیات با قوانین بین المللی. بیان ببینن ما چی درمیاریم بعد مالیات بگیرن. قبول نمی کنن. می گن مغازه داری باید مالیات بدی.

دفتراتون رو نمی بینن؟

نه. مام قسطی می دیم. امسال یه میلیون تومن مالیات نوشتن. ما قسطی می دیم. هر قسطی 250 هزار تومن، چهار قسط.

درآمد به زندگی تون می رسه؟

بلخره می سازیم. چاره نیست.

دخترتون ازدواج نکرده؟

نخیر.

کار می کنن؟

چرا، تو به شرکته.

به شما کمک می کنه؟

نه، من خودم قبول نمی کنم. گفتم من جوانی مو این طور با نداری گذروندم شما کار می کنی جمع کن یه موقع به دردت می خوره. یه موقع خونه ای، معامله ای انجام بدین. یه پولی بهم دادن آپارتمان خریدم، نود متری.

تو اون زندگی نمی کنین؟

نه، تو همون خونۀ 60 متری زندگی می کنیم. اون و اجاره دادم که کمک خرج مون باشه. خدا را شکر الحمدالله. ( یک دفعه انگار یه چیزی یادش می افتد. ) ببخشیدا ما اینجا امکان پذیرایی نداریم!

آپارتمان را با همون پولی که به جای اون خونه دادن خریدین؟

بله، نه اینکه اون جور. یه میلیارد و 500 میلیون کجا که کارشناسای خود دادگستری قیمت گذاشتن، 187 میلیون که به ما دادن کجا... ( دوباره باز چشمانش برق می زند. ) می گم نخونن این مبلغ و بگن خدا پدرشونو بیامرزه همین پولم دادن ...!؟ من خیلی زحمت کشیدم. جلوی من و نباید می گرفتن. اون خونه را می تونستم بفروشم چهار تا خونه بخرم به بچه هام بدم. اگه می دادن می رفتم بچه هام و جمع می کردم میاوردم. نمی ذاشتم بمونن.

اون خونه چند متری بود؟

عرض کردم 274 متر. گفتم خونه متری 12 میلیون شده بود.

چه تفریحی دارین؟

نه، همچین دل مون شاد نیست که بریم تفریح. حتی جمعه ها بعد از ظهرم اینجا هستم. جایی ندارم برم.

شهرتون نمی رین؟

خیلی کم. هفت، هشت سالی یه دفعه می ریم. اونجا نمی تونیم طاقت بیاریم. عادت کردیم اینجا.

دو، سه روز هم نمی تونین بمونین؟

 فوقش یه هفته بمونم. بیشتر از اون نمی تونم.

با دخترتون می رین؟

با دخترم می رم. تنها نمی تونم برم. وقتی خانم م بود با ماشین می رفتیم. می گفت ماشین و دربیار بریم. اون موقع گوشت و برنج و ... از اونجا می خریدیم، همه چی. اون موقع اینجام ارزون بود.

تو زندگی چیزی هست ازش بترسین؟

والله ترس، نه. چون کار خلاف انجام ندادیم که بترسیم. تا حالا آبرومندانه زندگی کردیم. الحمدالله هیچ موقع خلاف از دست مون نیومده. با همه دوست و رفیق و سلام و علیک، همه برقراره.

از خدا چی می خواین؟

از خدا می خوام سلامتی من و ازم نگیره. همون روزی که می خواد ما را ببره، ورداره بره. زمین نندازه. زمین گیر نشیم. همیشه صبح زود بیدار می شم دستام و به دعا می برم می گم خدا را شکر امروزم سالم از زمین بلند شدم. نماز صبح رو می خونم کیف می کنم. نسیم صبح می خوره به آدم، آدم یه حال دیگه پیدا می کنه. با خدا راز و نیاز می کنم؛ می گم خدا روزی مو برسون و میام سر کار.

دیگه نکته ای هست بخواین بگین؟

نه، خانم خیلی ممنون. خیلی شده سرگذشت مون. حالا خیلی شون باور نمی کنن من 87 سالمه!

کی باور نمی کنه؟

بعضی ها می گن: " با همین سن و سالت با موتور می ری میایی. من پدرم 60 ساله شه ما باید بغل شو بگیریم ببریم بیرون و بیاریم تو رختخواب بذاریم. " می گم باید بهش برسین. می گن:" نه، ادا درمیاره." ( با گفتن این جمله ها مثل اینکه انرژی گرفته باشد چهرۀ شیرینش پر از هیجان می شود و لبش خندان. )

وسایل م را جمع می کنم و بلند می شوم که خداحافظی کنم. نکته ای به ذهنم می رسد. همین طور که ایستاده ام می پرسم:

بچه ها میان دیدن تون؟

( دوباره چشمانش براق می شوند. تجربۀ این مصاحبه یادم داده که هر وقت برق چشمانش را دیدم یعنی نکتۀ جالبی یادش آمده که بگوید. پس من هم دوباره می نشینم و وسایل م را درمی آورم تا راحت بنویسم. )

یه موقع می گفتن این ور دنیا حرف بزنی از اون ور دنیا جواب می دن. ما می گفتیم اینا عقل شونو از دست دادن. ولی حالا که این موبایلا دراومده می بینم اونا درست می گفتن. من نمی دونستم.

کیا می گفتن؟

پیرمردا می گفتن اون موقع. ما بچه بودیم، 80 سال پیش. این طوری که می گفتن من می گفتم به این چیزا چه کار دارین. به پدر و مادرم می گفتم پیش اینا نرین بشینین ...! می گفتم ما این ور دیوار حرف می زنیم اون ور دیوار نمی شنون، چطوری اون ور دنیا جواب می دن. بعدا" فهمیدیم یا اونا یه چیزی می دونستن یا همون جوری می گفتن!

شما اون زمان چند ساله بودین؟

شیش، هفت ساله بودم. من هر کاری کوچیکی ام کردم یادمه. الان مشتریانی که مهندس هستن من و تشویق می کنن که خودتو  بازنشسته نکن. کار، تو رو نگه داشته. سیگار می کشیدم دکترا گفتن بذار زمین یه چند سال دیگه عمرتو ما اضافه می کنیم. این کار تو رو نگه داشته. آدما هستن که 70 سال دارن؛ نه پا دارن نه دست دارن.

 می خواهم وسایل م را جمع کنم که با هیجان و خندان می گوید:" تو رو خدا بخون ببینم چی نوشتی؟ " می خوانم همین قسمت آخر را. و کلی با هم می خندیم. همان طور که در طول این مصاحبه با هم خیلی خندیدیم و من کلی کیفور شدم و حظ بردم از هوش و حواس و دانایی و شیطنت این مرد 87 ساله!

 

این گفت و گو در چهارم تیر ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.