پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

18 ساله است با افکاری بزرگ!

اومدم که تو اجتماع باشم

 

 

از پیاده رو به داخل مغازه ها نگاه می کنم. در یک مغازه مردی را می بینم که سرش را کاملا روی قسمت جلویی پیشخوان خم کرده است. چون پیشخوان سطح صافی ندارد و قسمت بیرونی آن که به طرف پیاده روست کمی از قسمت جلویی آن بلندتر است معلوم نمی شود که خوابیده یا کاری انجام می دهد. وارد می شوم. با خودم می گویم سلام می کنم اگر جواب ندهد یعنی که خوابیده و من فورا بیرون می روم. اگر جواب بدهد که باید ببینم چه پیش خواهد آمد.

تا سلام می کنم سرش را بالا می آورد. در آنی هم متوجه می شوم که خیلی جوان است هم می بینم که سخت مشغول گوشی اش بوده. کارم را توضیح می دهم. با کمی بی اعتنایی گوش می دهد. در چهره اش حالتی است که انگار دنبال بهانه ی خوبی می گردد تا از شر من خلاص شود و دوباره برود سراغ گوشی. می گوید:"من اینجا برای کمک به پدرم هستم. چیزی از این کار نمی دونم. شما باید با پدر من حرف بزنین."

***

در حالی که کاغذهای یادداشت را از کیفم در می آورم می گویم: برای من خود کار مهم نیست. تجربه ی شما از زندگی در همین سنی که هستین برام اهمیت داره. (می بینم که مردد است. راحت نیست. شاید به دلیل جوانی اش است که رک و راست جواب منفی نمی دهد. به هر حال شروع می کنم.)

کارتون چیه؟

اینجا الکترو موتورای صنعتی می فروشیم.

چند ساله میایین تو مغازه ی پدرتون؟

من والله می اومدم از بچگی ... بعضی موقعا اینجا می اومدم ... (به سختی حرف می زند. ذهنَ م می گوید اگر یکی دو سؤال دیگر را هم به همین سختی جواب بدهد مصاحبه را رها کنم.) راستَ ش من الان اطلاع خاصی از اینجا ندارم. شما باید با پدرم حرف بزنین.)

من درمورد کار اینجا از شما هیچ چی نمی پرسم. فقط از زندگی و تجربه ی خودتون می پرسم. راحت باشین. از بچگی منظورتون از چه سنی؟

من چون دارم می رم دانشگاه اومدم تجربه کسب کنم. به قول گفتنی محل کارو اومدم ببینم تو اجتماع باشم نه اینکه بیام اینجا.

مغازه مال پدرتونه؟

بله.

قبلا که می اومدین مغازه کمک پدر می کردین؟

نه، می اومدم می نشستم. کار خاصی انجام نمی دادم. (هنوز سخت و بی حوصله حرف می زند. باید سؤالی بپرسم که حواسَ ش را از مغازه پرت کند. می روم سراغ رشته ی تحصیلی اش در دانشگاه.)

چه رشته ای می خونین؟

رشته م ریاضی فیزیکِ. انشالله ببینم چی می شه. تا هفته ی دیگه نتیجه ی کنکور میاد.

چه رشته ای دوس دارین قبول بشین؟

مهندسی عمران.

چند ساله تونه؟

من، 18. (کمی راحت تر حرف می زند.)

بعد از فارغ التحصیلی دوس دارین چه کار کنین؟

تو همون رشته ی مهندسی عمران تو شرکتی کار کنم. گسترش بدم اگه خدا بخواد. یه جورایی می شه گفت این قدر می خوام کارم و گسترش بدم که یه جوری بین المللی بشه.

چطور از حالا ذهن تون به بین المللی شدن فکر می کنه؟

آدم، بزرگ فکر کنه می تونه به پیشرفت تای بزرگ برسه. به نظر من آدم نباید ذهنِ شو محدود به چیزای کوچیک کنه. (حالا دیگر گفت و گو برایَ ش جذاب می شود. با شوق و ذوق، منتظر شنیدن سؤال بعدی به من نگاه می کند.)

چه موقعی احساس شادی می کنین؟

موقع هایی که موفق باشم. موفقیت باعث خوشحالی من می شه.

چه چیزی درموفقیت براتون شادی میاره؟

پیشرفت.

تو درس؟

تو درس ، تو زندگی. بلخره تو شاخه های مختلف.

تو سن 18 سالگی چه پیشرفتی تو کدوم شاخه ی زندگی مد نظرتونه؟

(آه می کشد ... با این سن کم اصلا به او نمی آید! چه جوانی ...) پیشرفت منظورم اینه که جوری مسیر زندگی م رو بچینم که بتونم یه مدرک خوبی کسب کنم که یه زندگی راحت و خوبی داشته باشم در حد معقول و همیشه به روند پیشرفتَ م ادامه بدم.

دوس داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

من از زندگی م کاملا راضی یم یعنی هر جوری که الان هستم. پدر و مادرم برام همه کار کردن. از این بهتر نمی شه.

چند تا خواهر و برادر دارین؟

(سرش را تکان می دهد. نفهمیدم چرا؟) یه خواهر دارم.

چند ساله هستن؟

حدود 11.

پدر به شما حقوق نمی دن؟

نه. ("نه" را جوری می گوید که مشخص است هیچ انتظار پول از پدرش ندارد.) بیشتر برا کمک میام. من دنبال پول و اینا نیستم. همین کمک باشم برام بسه.

چه تفریحی دارین؟

تفریح، والله الان که کنکورم رو دادم بیشتر یه چند ماهی استراحت کردم تو خونه. بیشتر بیرون رفتن و دوچرخه سواری. چون الان از اون بازه ی درس خوندن اومدم بیرون این یکی دو ماهِ یه استراحت کوچیکی در واقع داشتم.

خیلی درس می خوندین؟

بله. (با اشاره ی سر هم تأکید می کند. خب، معلوم می شود حسابی درس می خوانده.)

از کنکورتان راضی هستین؟

به نسبت بله.

اگه خدا نکرده مهندسی عمران قبول نشین چه کار می کنین؟

رشته های دیگه هم انتخاب کردم. اگرم دانشگاه های سراسری نشد می رم آزاد. تحصیلَ م رو هر جوری شده ادامه می دم.

چه مشکلی دارین؟

مشکل که نه، فقط الان تنها دغدغهَ م اینه که همون رشته ای که می خوام قبول بشم.

(مردی وارد مغازه می شود و بلافاصله پشت سر او مرد دیگری وارد می شود و صاف به طرف من می آید. حدس می زنم باید صاحب مغازه و پدر پسر جوان باشد. خودم را آماده می کنم که بشنوم: خانوم چقدر می نویسی، تمام نشد؟ یا اینکه: شما کی هستی؟ از پسر من چی می پرسی؟ اما برخلاف انتظارِ من با کمال ادب با اشاره به صندلی خالی ای که در کنار صندلی ای است که من روی آن نشسته ام، خطاب به من می گوید:" خانوم محترم می شه رو اون صندلی بشینین تا من از اینجا یه وسیله بردارم!" مشتری را که راه می اندازد دوباره می رود بیرون و فضای مغازه را برای ادامه ی مصاحبه ی من با پسرش خالی می کند.)  ادامه مطلب ...

چرا گاهی نظم وبلاگ به هم می خورد؟

به دنبال مصاحبه شونده!


پنجشنبه، 15 شهریور، به قصد پیدا کردن کسی که با او مصاحبه کنم به کوچه ای می روم که هنوز هویت قدیمی محله در آن حفظ شده است. هنوز مغازه ها، کم و بیش، همان هیبت قدیمی شان را نگه داشته اند. در این دو، سه سالی که دوباره گفت و گوهای "پشت چهره ها" را شروع کرده ام به تجربه دستَ م آمده که صاحبان یا فروشندگان خیابان های بزرگ یا اصلی شهر خیلی به سختی قبول می کنند که حرف بزنند.

 وارد یک فروشگاهی می شوم که وسایل پلاستیکی می فروشد. صاحب فروشگاه که مرد مسنی است آرام به حرف هایم گوش می دهد. همان طور که منتظر جوابَ ش هستم می گوید:"به خاطر اینه که اعتمادِمونو به هم از دست دادیم..." می خواهد ادامه بدهد که من برای اینکه زمان را از دست ندهم می گویم: صبر کنین کاغذ و خودکارم را دربیارم بنویسم. می گوید:"الان وقت ندارم. هم باید وسایل را بچینم هم صبحانه بخورم. صبح ها هم مشتری دارم." – من اصلا شیوه ی کارم این طوریه که هر وقت مشتری بیاد صبر می کنم تا مشتری را راه بیندازین بعد ادامه می دم. – "نه بهتره شما امروز ساعت دو بعد از ظهر بیایین چون اون موقع سرم خلوته. از ساعت دو تا سه می تونم با شما حرف بزنم." ( این هم لابد اشاره ای است به اینکه من اول صحبت گفته بودم که کارم نیم ساعت بیشتر طول نمی کشد.)

قبول می کنم یعنی چاره ی دیگری ندارم. اما آن روز بعد از ظهر برای قرار ساعت دو، امکان رفتن به فروشگاه را پیدا نمی کنم. یکشنبه صبح به محله ی قدیمی دیگری می روم به امید یک گفت و گو. در پیاده رو راه می روم.  مغازه های هر دو طرف خیابان را نگاه می کنم. یک تعمیرگاه ماشین در طرف دیگر خیابان نظرم را جلب می کند. مردی که داخل تعمیرگاه است با تلفن همراهَ ش صحبت می کند. چند لحظه صبر می کنم تا تلفنَ ش تمام شود و بعد داخل بروم. ولی صحبتَ ش ادامه دارد. در پیاده رو چند قدم بالا و پایین می روم ... ماشینی جلوی تعمیرگاه توقف می کند. راننده از ماشین پیاده می شود و با تعمیرکار صحبت می کند. کماکان در حال قدم زدن در پیاده رو مقابل تعمیرگاه هستم. فایده ای ندارد. راهم را ادامه می دهم و به یک دفتر بیمه وارد می شوم. خانم مسئول دفتر بیمه بعد از شنیدن توضیحاتَ م و اینکه هر موقع مراجعی آمد صبر می کنم تا کارش را انجام دهد می گوید:"من غیر از مراجعین حضوری کارهای اداری دیگری هم دارم که چون دو روز تعطیلی داریم باید حتما تا آخر امروز تمام شود. اگر کس دیگه ای را پیدا نکردین بیایین در خدمت تون هستم!")

به راهم ادامه می دهم. وارد یک فروشگاهی می شوم که بیرون آن ذغال هایی در اندازه های مختلف چیده شده. مردی پشت پیشخوانی که چند قلیان روی آن دیده می شود نشسته است. کارم را توضیح می دهم. می گوید:"من امروز مغازه را فقط برای تحویل جنس باز کردم. هر لحظه ممکنه بار بیارن اون وقت کار شما نصفه کاره می مونه." دوباره برمی گردم طرف تعمیرگاه. این بار هم ماشین رفته و هم تعمیرکار با تلفن صحبت نمی کند. حرف هایم را که می شنود بلافاصله می گوید:"من که صحبت نمی کنم ولی چند دقیقه صبر کنین یک، دو تا از همکارام میان. یا یکی از اونا حرف بزنین." این را می گوید و در حالی که من در تعمیرگاه منتظر ایستاده ام خودش به پیاده روِ آن طرف خیابان می رود و مشغول صحبت با گوشی اش می شود. من همچنان که در تعمیرگاه قدم می زنم چشمَ م به ساعتی است که روی یکی از دیوارها نصب کرده اند. ربع ساعتی می گذرد. خبری از هیچ همکاری نیست. من در داخل تعمیرگاه قدم می زنم و تعمیرکار در پیاده روِ رو به روی تعمیرگاه! و البته همچنان در حال صحبت با گوشی. ظاهرا با هم کاری نداریم ...

باز به راهم ادامه می دهم. این بار یک خیاطی را انتخاب می کنم. وارد که می شوم خیاط را درحال چرخ کردن چند قطعه پارچه ی بریده شده می بینم. توضیحاتم را که می شنود با کلی شرمندگی عذرخواهی می کند و با اشاره به پارچه ای که در حال دوختنَ ش است می گوید:"این شلوار را باید زود تمام کنم. صاحبِ ش عجله داره می خواد بره مسافرت. یه بارم آمده گفتم آماده نیست. خیلی می بخشید انشالله یه روز دیگه بیایین در خدمتَ م."

ساعت دو بعد از ظهر به فروشگاه پلاستیک فروشی ای که روز پنجشنبه به قرار تعیین شده ی ساعت دو آن روز نرسیده بودم می روم. به صاحب فروشگاه می گویم: من و یادتون هست قرار بود پنجشنبه بیام ولی نتوستم. می گوید:"بله یادمه. من بودم شما نیومدید. امروز هم کار دارم باید برم. انشالله بعد تعطیلات بیاین همون ساعت دو تا سه." 

این ها را می نویسم که بگویم اگر هفته ای یک گفت و گوی جدید در وبلاگ نمی گذارم (که قرار خودم با خودم است برای رعایت فاصله ی زمانی گذاشتن مطلب جدید در "پشت چهره ها") دلیلَ ش یا اینهایی است که همین بالا می خوانید و هر چند وقت یک بار ممکن است برای کار من پیش بیاید یا اینکه در وبلاگ مشکلی پیش آمده باشد.    

28 ساله است با ماهی ده میلیون درآمد

اون کسی که واقعا عاشقِ ش باشم پیدا نکردم


وارد که می شوم مرد جوانی را پشت میز می بینم که در حال نوشیدن آب میوه است. به حرف هایم گوش می دهد ولی آن قدر بی اعتناست که حس می کنم کلماتم بلافاصله بعد از گفته شدن مثل بخار در فضا پخش می شود و چیزی از آنها به گوش او نمی رسد که بشنود و تصمیم بگیرد که مصاحبه بکند یا نکند.

درست موقعی که منتظرم تا با بی حالی بگوید خانم اول صبحی ... برین بعدا بیاین، می گوید:" باشه، بپرسین."

***

چه کار می کنین؟

کارمون موبایله.

چند ساله به این کار مشغولین؟

شیش سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

زمان خدمت، تو سربازی چون دوست داشتم کار پاره وقت داشته باشم یه جورایی شد که ما اومدیم تو این کار.

یعنی از سربازی شروع کردین؟

بله، سربازی و دانشجویی. قبلش از دانشجویی.

چه رشته ای؟

من رشتهَ م کشاورزی بود. لیسانس کشاورزی گرفتم.

برای کار سراغ رشته ی خودتون رفتین؟

اصلا. (چنان بی تفاوتیِ غلیظ و سنگینی در لحن و چهره اش حس می شود که آدم وامی ماند چطور چهار سال دانشگاه را تحمل کرده است.)

پس چرا این رشته را انتخاب کردین؟

چون رشتهَ م تجربی بود. با رشته ی تجربی یا باید خیلی درس بخونی یا اینکه یه ذره اگه لِول پایین بود رشته هایی مثل تغذیه، کشاورزی، صنایع غذایی یا شیمی که اصلا بازار کار نداره باید انتخاب کنی.

قبل از این کار دیگه ای نمی کردین؟

رزروشن رستوران و صندوقدار رستوران، چرا خانوم من از بچگی کار می کردم. بلالَ م می فروختم.

از چه سنی؟

سن دوم دبستان. (تعجب می کنم چون داشتن آن جور شوق و ذوق کار کردن از کودکی اصلا با بی حوصلگی ای که در او می بینم جور در نمی آید.)

واقعا؟

بله. اینجا بومی نشین و قدیمی ین. ضعیفَ ن. ما بچه بودیم کار می کردیم حتی خیلی قبل ترش، مدرسه نمی رفتم آرد نخودچی می فروختم با دوستَ م که هنوزم باهاش دوستَ م. همون موقع ها آرد نخودچی می فروختیم.

آرد نخودچی خالی؟

آرد نخودچی با شکر با هم قاطی می شه دیگه.

تو کیسه؟

نه ... ( "نه" راچنان با ناراحتی و آمیخته با تعجب می گوید انگار به شیوه ی کار او در قدیم توهین کرده ام!) تو کاغذ. کاغذ را مربعی درست می کردیم.

چند سالِ تونه؟

من الان، 28 سال.

درس را ادامه ندادین؟

نه، اصلا دوست نداشتم. (برای اینکه مشخص شود این دوست نداشتن از تنبلی نبوده بلافاصله توضیح می دهد.) درسم خوب بود. تو دانشجویی یه واحدِ افتاده نداشتم. حتی مدرسه می رفتم چیزی به عنوان تجدیدی نداشتم. تو دانشگاه هیچ واحدی رو نیفتادم. علاقه نداشتم. فقط درس می خوندم که زود تمام بشه.

علاقه نداشتین چرا دانشگاه رفتین؟

مامانم گفت باید بری دانشگاه. من همون اول باید می رفتم بازار.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

نه. اشتباهاتی داشتم ولی دوست نداشتم کار دیگه ای می کردم.

چه اشتباهاتی؟

(فکر می کند. انگار توضیح دادنش سخت است.) یه سری کارا می کردم نمی کردم ولی از الانش راضیم.

ازدواج کردین؟

خدا را شکر نه!

چرا؟

دوست ندارم.

سنی هم که ندارین؟

تو خانواده ی ما همه ازدواج کردن. فقط من موندم. به من می گن پیر شدی. (تعجب را که در چشمانم می بیند به چند رشته از موهایش که سفید شده اشاره می کند.) آخه موهام یه ذره سفید شده.

چرا دوست ندارین ازدواج کنین؟

(تا جواب بدهد یک خانمی وارد می شود.) این و می گم، این یه تیکه رو نگه دار... بعدا می گم. (مدتی طول می کشد تا گوشی مشتری تعمیر شود. منتظر نشسته ام. این دفعه خوش شانس هستم چون وسط فروشگاه دو صندلی با یک میز کوچک گذاشته اند. مشتری که می رود دوباره سؤال می کنم.)

چرا؟

نمی تونم، خسته می شم. اون کسی که واقعا عاشقِ ش باشم پیدا نکردم. با یکی دوست می شم بعد یه هفته ازش خسته می شم. (حالت چهره اش نشان می دهد انگار خودش هم نمی داند با خودش چه کار کند.)

چه موقع احساس شادی می کنین؟

(کمی به فکر فرو می رود.) کلا آدم غمگینی نیستم. شادی هر موقع بیاد حس می کنم. درونی نیستم ولی چرا یه موقعی هم درونگرا هستم.

چه موقعی؟ 

ادامه مطلب ...

بحث های پایان ناپذیر یک مرد 45 ساله

با 25 سال سابقه، چرا می رسم اینجا؟


وارد فروشگاه که می شوم اولین چیزی که چشمَ م را پر می کند قفسه های چوبی چسبیده به دیوارهای آن است که طبقه هایش برخلاف چیدمان طبقات کتابفروشی ها که مستطیل است و دراز، مربع هایی به ضلع نیم متر است که جز چندتایی بقیه خالی هستند. در آن چندتا هم فقط یک سوم فضای طبقۀ مربع شکل را کتاب گذاشته اند آن هم نه عمودی که افقی و روی هم. چه تضاد عجیبی دارد با کتابفروشی هایی که کتاب از سر و روی شان بالا می رود!

آنی به ذهنم می رسد که نکند در حال جمع کردن فروشگاه هستند یا شاید اصلا" کتابفروشی نباشد ... شاید در آن راستۀ کتابفروشی ها چشم هایم وسایل داخل ویترین را اشتباهی به شکل کتاب دیده.

 

***

به تردیدم غلبه می کنم و به مردی که پشت میزی کنار پیشخوان نشسته سلام می کنم. توضیحاتَ م را که می شنود با حالتی گنگ در چهره نگاهَ م می کند. با توجه به وضعیت قفسه ها منتظرم بگوید مگر نمی بینید که داریم جمع می کنیم. اما از ابهامَ ش در مورد نتیجۀ کارم می گوید. هدفم را بیشتر باز می کنم. قانع نمی شود ولی " نه " هم نمی گوید. شاید کمی کنجکاو شده که کار چطور پیش خواهد رفت یا شاید خیلی ساده خجالت می کشد " نه " را بگوید. با کمرویی می پرسد:" چی باید بگم؟ "

چه کار می کنین؟

کار ما، فروشگاه کتابِ دیگه.

آخه قفسه ها بیشتر خالی یه. کتابا رو هم خیلی خاص چیدین.

می خوان جم کنن چون هزینۀ کاغذ خیلی رفته بالا. این جور که من شنیدم می خوان جمِ ش کنن.

مسئولیت شما چیه اینجا؟

مسئول فروشگاهَ م دیگه.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

البته اینجا دو سالِ آمدم. کارمند مؤسسۀ ... هستم. مدیر که عوض بشه که هر دو سال یه بار عوض می شه خواه و ناخواه نیروهایی که آشنا هستن اونا رو نگه می داره. بقیه رو هم که قرارداد موقت دارن بیرون می کنن. من و چون 25 سال سابقه دارم نمی تونستن بیرون کنن فرستادن اینجا. (حسابی از جایی که هست و مسئولیتی که دارد دلخور است.)

تو اون 25 سال کارتون چی بود؟

کار اداری انجام می دادم تو ستاد مؤسسۀ ... مؤسسه، آموزشی یه. تو هر استان و شهرستان نمایندگی داره. محصول آماده می کنن اونجا می فروشن. ( شروع می کند در مورد شیوۀ کار مؤسسه توضیح بیشتر بدهد که می گویم نمی خواهم وارد آن وادی شوم.)

چند سالِ تونه و چقدر درس خوندین؟

دیپلم تجربی یم بعد 45 سالَ مه.

 دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

والله اون زمان که من آمدم وضعیت کار خیلی بد بود سال 74، 75. الانَ م بده البته.

اگه امکانش بود دوست داشتین چه کار کنین؟

( فکر می کند. بعد می خندد.) تا حالا بهش فکر نکردم. نمی دونم. الان درس خوندن خیلی راحت تر شده نسبت به اون موقع. می گن هر کی امتحان کنکور بده قبول می شه فقط بسته به اینه که کدوم دانشگاه بره.

کی گفته؟

از رادیو شنیدیم. می گن مثلا" 700 هزار نفر گنجایش دانشگاه هاست چون دانشجو کم شده همه کسایی که امتحان می دن قبول می شن. من شنیدم چون دانشگاه های پیام نور و علمی- کاربردی، تعداد دانشجوهاشون کم شده قراره با هم ادغام بشن. ( از تعجبی که در صورت و کلام من می بیند و می شنود حسابی جا می خورد و با هیجان می پرسد: ) یعنی شما تا حالا اینا رو از کس دیگه ای نشنیده بودین؟

نه، اصلا".

( با اصرار ادامه می دهد.) تو هر خانواده قدیم این جوری بود که بچه زیاد داشتن. تا 30، 25 سال پیش هر خانواده شیش تا پنج تا بچه داشت. الان نگاه کنی همه تک فرزندی شدن یعنی به نظرم می رسه که کشور ما در آینده کارگر نداره. باید از خارج بیارن.

شما فقط تهران و شهرهای بزرگ رو می بینین. تو روستاها و شهرهای کوچیک این جوری نیست. ( می خواهد بحث را ادامه دهد ولی من با پرسیدن سؤال بعدی مانع می شوم چون باید مصاحبه را جمع کنم.) کی ازدواج کردین؟

76.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

وقتی پول داشته باشم. اون سی یوم ماه که حقوق می گیرم تا دهم دوازدهم ماه که دستِ مون پره شادیم چیز می خریم. تا وسط برج پول دست آدم هست آدم خرج می کنه شاده. ولی بعد از اون آدم باید کاسۀ چه کنم چه کنم دست بگیره. دیگه اون شادی که شما می پرسین از بین می ره.

چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟

دوتا بچه دارم یه پسر یه دختر. یکی شون دانشجوِ دخترم. پسرم پایۀ دهمِ.

رشتۀ دخترتون چیه؟

مهندسی صنایع.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

( بلافاصله و خیلی سریع جواب می دهد. مستقیم در چشم هایم نگاه می کند. انگار که می خواهد مطمئن شود من از حرف هایش درک نادرستی پیدا نکرده باشم. نمی داند که این سؤال از شیطنت من نیست و آن را از همۀ مصاحبه شونده هایم می پرسم.) من از زندگی یم راضی یم. من فقط گفتم اگه پول دستم باشه خوشحال ترم والا از زندگی یم راضی یم. (هنوز احساس می کند باید توضیح بیشتری بدهد.) مثلا" فرض مثال می خوام دندون خانوم را درست کنیم. مثلا" می گن سه میلیون هزینه ش می شه هر یه دندون. خب یه خورده آدم مجبور می شه با بی دندونی بسازه!

واقعا" دندون همسرتون رو کاری نکردین؟

چه کارش کنیم؟ سه میلیون تومن. تازه من کم شو گفتم. این قدر مرحله به مرحله داره. مثلا" بعد از اولین معاینه می گن فک حالت چی نداره لثه نمی دونم باید درست بشه که اینم یه میلیون هزینه شه. یعنی از سه میلیون هی می ره بالاتر.

همسرتون چقدر درس خوندن؟

ایشونم دیپلمِ.

چقدر درآمد دارین؟

حداقل حقوق ادارۀ کار دیگه.

(باز تعجب از چشمانم می زند بیرون.) چطور با25 سال سابقۀ کار حداقل حقوق رو دارین؟

باشه همونه.

مگه سال به سال حقوق تون بالا نرفته؟

چرا ولی همون حدی که وزارت کار می گه بالا رفته. ( اینجا هم سعی می کند توضیحات مفصلی بدهد که من باز با پرسیدن سؤال بعدی مانع می شوم تا بحث  حقوق جمع شود.)

ماهیانه چقدر حقوق می گیرید؟

(منتظرم باز کلی گویی کند و جواب سرراست ندهد. ولی اشتباه می کنم.) دو و نیم.

خونه مالِ خودتونه؟

نخیر. 

ادامه مطلب ...