پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گپی کوتاه با دستفروش شش ساله

پول ­ها را به کی می­ دی؟

فروشندۀ شش ساله : می­ دم مامانم!


بار اول که از توی اتوبوس دیدمش روی جدول کنار خیابان نشسته بود و پول ­های مچاله شده­ ای را که از جیب کوچکش درمی –آورد، می­ شمرد. اول یک 100 تومانی، بعد دو تا 50 تومانی. از جیب دیگرش هم یک 50 تومانی درآورد و ناگهان چیزی فکرش را سخت به هم ریخت. پول­ های مچاله شده از دستش روی پاهایش افتاد. به نقطه­ ای خیره شد. مثل اینکه حسابش کم آورده بود. غرق خیال بود که اتوبوس راه افتاد.

باز هم او را دیدم. از تمام پسر بچه ­هایی که در آن خیابان و داخل اتوبوس­ها شکلات و آدامس می ­فروختند کوچکتر بود. با صورتی گرد، گونه­ هایی پر و پوستی تیره...

***

برای گفت و گو با او به همان خیابان رفتم. چند اتوبوس، سوار و پیاده شدم شاید او را ببینم. نبود. برای بار آخر از اتوبوس پیاده شدم. با خودم گفتم اگر ندیدمش می ­گذارم برای یک روز دیگر. تا پیاده شدم، دیدم با پسر دیگری که از خودش بزرگتر است روی نیمکت ایستگاه نشسته. انگار منتظر من بود. پیشش نشستم.

چند تا سؤال بپرسم جواب می­ دی؟

قبل از خودش، برادرش پرسید : " برای چی؟ "

برای روزنامه.

چند سالته؟

شش سال.

چند تا خواهر و برادر داری؟

دو تا خواهر دارم دو تا داداش.

تو از همه کوچکتری؟

نه، یکی از من کوچیکتره. داداشم، سه سالشه.

پدرت چه کار می­ کنه؟

پدرم پسته می­ فروشه. از مولوی می­ خره تو جمهوری می ­فروشه.

چی می­ فروشی؟

با اشاره به جعبه­ ای که دستش هست، می­ گوید : بیسکویت شکلاتی. به جعبۀ دست برادرش هم اشاره می­ کند : از اون شکلاتا.

چند وقته فروشندگی می ­کنی؟

شش سال.

تو که شش سالته. از یک سالگی که فروشندگی نمی ­کردی. منظورم اینه که چند وقته شکلات می ­فروشی؟

دو سال.

چهار، پنج پسر بچه دورمان را گرفته ­اند و هر سؤالی که می ­کنم آنها زودتر جواب خودشان را می ­دهند. یکی از آنها می­ گوید:" نه، خانم شش ماهه که می ­آد فروشندگی. "

شکلات­ ها را از کجا می ­گیری؟

از مولوی.

کی می ­گیره؟

 پسر عموم.

صبح کی از خواب بیدار می ­شی، کی می­ رسی اینجا؟

ساعت شش بلند می­ شم هفت می ­رسم. سه نفریم. برادرم با پسر عموم.

جای دیگه­ هم برای فروش می ­ری؟

نه، فقط اینجا می­ آم.

فروشت چطوره؟

خوب نمی­ خرند.

کی برمی ­گردی خونه؟

ساعت هشت با برادرم.

ناهار کجا می ­خوری؟

با دست کوچکش به طرف دیگر خیابان اشاره می­ کند : اونجا.

تا می­ پرسم چی می ­خورید، بچه ­هایی که دوره­ مان کرده ­اند هر کدام جوابی می­ دهند : " برنج، ساندویچ و ... " حرف خودش آن وسط گم می­ شود.

پولا رو به کی می ­دی؟

می ­دم مامانم.

همین موقع یکی از بچه­ ها در گوشی چیزی به برادرش که کنار ما نشسته بود، می گوید. او هم نگاهی به من می­ کند. می ­پرسم: چی بهش گفتی؟ گفتم: " حرفاتونو تو روزنامه می­ نویسن. "

من خودم قبلا" گفته بودم. خیالت راحت باشه. 

 

کی مدرسه می ­ری؟

یک سال دیگه.

تمام مدتی که جواب می­ دهد در مقوایی جعبۀ بیسکویت شکلاتی را به دهانش می ­برد. من هر بار گوشۀ مقوا را از دهانش بیرون می ­آورم تا کلماتش را بشنوم.

خواهر و برادرات مدرسه می­ رن؟

یکیش هست سوم، یکیش هست چهارم.

این برادرت که اینجاست کی مدرسه می ­ره. کی درس می­ خونه؟

داداشم بعد از ظهریه. بعد از ظهرا ساعت پنج درس می ­خونه.

خودت سال دیگه که مدرسه رفتی باز برای فروشندگی می­ آی؟

باز می­ آم برای فروش.

مردم اذیت نمی ­کنن؟

مردم اذیت نمی­ کنن. شهرداری مالامونو می­ گیره.

اون وقت شما چه کار می کنین؟

می ­ریم خونه.

چقدر در روز درآمد داریی؟

روزی هزار تومن می ­فروشم. کمتر می ­شه 900، 700، 800. بیشتر نمی ­شه.

کمتر از اینها فروش داشتی؟

کمتر از همه 400 تومن فروختم.

بین صحبت ما یک اتوبوس از راه می­ رسد. بدون توجه به من بلند می ­شود که برود. هر دفعه برادرش دستش را می­ گیرد و به او می ­گوید که بنشیند.

هر روز می­ آیی؟

هر روز می ­آم.

روزهای تعطیل چی؟

تعطیلات خونه­ م.

از کسب و کار افتاده بودند. برای اینکه خیلی ضرر نکنند تا دیدند سؤال ­ها به ظاهر تمام شده با برادرش بلند می ­شوند که سوار اتوبوس بشوند. نگه ­شان می ­دارم و دو تا بیسکویت شکلاتی می ­خرم.

 

تاریخ و محل چاپ : 29 فروردین ماه سال 1378 در صفحۀ "اجتماعی ویژۀ حقوق کودکان"، روزنامۀ ایران

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.