پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

وقتی در ماسوله برق قطع می شود!


در یکی دیگر از سفرهایی که به ماسوله رفته بودیم عصر یکی از روزها بعد از غروب آفتاب مشتری یکی از مغازه هایی شدیم که در پیاده رو جلوی مغازه اش میز و صندلی گذاشته بود. پشت میزی نشستیم و بستنی خواستیم. تا بستنی ها برسد غرق تماشای منظره ی زیبای شهر شدیم.

شهری که خانه هایش از بالا تا پایین تا به جاده ی ورودی شهر برسد با ریسه هایی از لامپ های روشن، بیشتر زرد و جا به جا سرخ و سبز مانند کارت پستالی زیبا و چشم نواز، خود را با دست و دل بازی در معرض دید گذاشته بود. بستنی ها رسید و ما مشغول خوردن شدیم. حسابی کیفور شده بودیم و من حظ می کردم از نشستن در هوای آزاد و دیدن مردم مهربان و صمیمی ماسوله که ناگهان همه جا سیاه شد! دیگر چیزی نمی دیدی. فقط تاریکی محض.

بلافاصله صدای سوت شنیدیم. سوت هایی که از جاهای مختلف شهر شنیده می شد. انگار گروهی آماده، منتظر این لحظه بودند تا سوت بزنند ... بلافاصله هم برق شهر وصل شد! تو گویی شهر برای چند ثانیه ناپدید و بعد پیدا شد.

خنده امان­ نمی داد بقیه ی بستنی را بخوریم. من که دل درد گرفتم. مدام این تصور به ذهنم می آمد که مسئولِ کنتورهای برقِ شهر لحظه ای خوابش برده و دستش به اهرم کنتور خورده و آن را بالا برده و برق شهر قطع شده. بعد با شنیدن صدای سوت ها از خواب پریده و اهرم کنتور را پایین آورده!

خاطرات سفری

سراب است ... اما پر ازآب!؟


هیچ یادم نیست که به کدوم شهرِ نزدیک کرمانشاه رفته بودیم که دیدنی هایش خیلی زودتر از زمانی که ما برای اون سفر، برنامه ریزی کرده بودیم تمام شد. هنوز دو روز وقت داشتیم. تصمیم گرفتیم بریم کرمانشاه.

وقتی رسیدیم و اتاقی در هتل گرفتیم پرسیدیم کرمانشاه چه دیدنی هایی داره. گفتن یکی از جاهای دیدنی شهر سراب نیلوفره که 20 کیلومتری از شهر فاصله داره. ماشینی گرفتیم و راه افتادیم. کمی که از شهر بیرون رفتیم بیابان شروع شد. سرزمینی خاکی بی آب و علف. به هر طرف جاده که نگاه می کردی تا چشم کار می کرد فقط بیابانِ برهوت بود.

برای من که بخصوص در اون سال ها، سفر در وهله ی اول رفتنی بود به سوی طبیعتِ سبز و جاندار تا با دیدن سرسبزی پرطراوت طبیعت، خستگی زندگی در تهران را از خودم بیرون کنم دیدن اون زمین های خشک کمی مأیوس کننده بود. البته اینجا باید در پرانتز اضافه کنم که حالا بعد از سال ها سفر کردن در جای جای ایران، دیگه از دیدن زمین های خشک؛ کوهستانی یا کویر به همون اندازه ی طبیعتِ سبز لذت می برم و ازشون انرژی می گیرم.

یادم نیست چقدر زمان گذشت. من همچنان مبهوت خشکی اطراف بودم که ناگهان به آب رسیدیم. اون هم چه آبی ... بعد از اون همه خشکی؛ سراب نیلوفر. دریاچه ای بود با درختان بلند و سبزه هایی در کنارش که در اون برِبیابون سخت جلوه گری می کرد. به سراب که نزدیک شدیم نیلوفران را دیدیم. با برگ های سبزِ پهن شده روی آب و گل های صورتی زیبا که با وزش باد به نرمی بالا و پایین می رفتند.

نوشته اند سراب نیلوفر در واقع دریاچه ای است طبیعی با وسعت 331/1 هکتار که از تعدادی چشمه در کف و اطراف آن تغذیه می شود. چشمه های کف دریاچه را که نمی شد دید ولی در زمینی بالا سرِ دریاچه چشمه ای دیدیم که آبش به دریاچه می ریخت. از برکتِ آب چشمه که در جوی باریکی به سراب نیلوفر می رسید زمین، صاحبِ درخت و بوته هایی سبز شده بود که انسان را به نشستن وامی داشت!

خاطره ی دیگه ای که از این سفر یادم مونده خوردن ناهاری لذیذه زیر درختان سر به فلک کشیده ی یک باغ رستوران. یادم مونده شاید چون هم عاشق طبیعتم هم خوش خوراکم... از اهالی سراغ غذای خوب را گرفتیم که آدرس باغی را دادن. رفتیم. پشت میز که نشستیم اول محوِ تماشای زیبایی درختان پر شاخ و برگش شدیم. بعد، فقط من محو تماشای سلیقه ی سرآشپز شدم. ظرفی زیبا با غذایی لذیذ. نوشتم "فقط من" چون همسرم و پسرم هر دو دیزی خواستن و من دنده کباب!  

خاطرات سفری

دریاچه ای با قدمت 3000 ساله ....


بار اولی که به زنجان رفتیم فقط برای دیدن مجموعه ی تخته سلیمان بود. همسرم فیلم مستندی از این دریاچه ساخته بود که باعث شده بود دلم حسابی برای دیدنش غنج بزنه. این بود که وقتی فرصت یک روزه پیدا کردیم صبح رفتیم زنجان و از زنجان بلافاصله به تخته سلیمان. عصر برگشتیم زنجان و بلافاصله تهران.

دیدنِ دریاچه با اون وسعت در میان زمین های خشکِ اطرافش واقعا حیرت انگیزه. آبی تیره که از عمق زیادش خبر می ده. شنیدم که زمانی، که نمی دونم دقیقا کی بوده ، از کشور آلمان تعدادی کارشناس آوردن که عمق دریاچه را ارزیابی کنن که نتونستن. هر چقدر پایین رفتن باز به کف دریاچه نرسیدن.

آب دریاچه ظاهرا املاحی داره چون روی زمینِ اطراف دریاچه از سرریزِ آبِ آن، نقش هایی درست شده با رنگ هایی جدا از رنگِ زمین که می تونه از تأثیر املاح آب دریاچه باشه. از دیدن این نقش ها که حالت خاصی به دریاچه داده می شه فهمید که سرازیر شدن آب به بیرون دریاچه بارها پیش آمده.

نوشته اند که مجموعه ی تخته سلیمان که از آن به عنوان زادگاه زرتشت نام برده شده و پنج دوره ی تاریخ و تمدن بشری ( اقوام ماد، هخامنشی، اشکانی، ساسانی و مغول ) را به خود دیده و 3000 سال قدمت داره از آثار ملی ایرانِ که نامش در فهرست میراث جهانی یونسکو هم به ثبت رسیده.

فکر می کنم ماه اردیبهشت بود که اول بار به تخته سلیمان رفتیم. دیدن طبیعت تازه نو شده در آن فضا و مکان بسیار شعف انگیز بود. اطراف دریاچه در فاصله ای که می شد دید مزرعه های سرسبز چشم را نوازش می کرد. ایستاده بودم خیره به کوه ها و تپه ها و زمین های سبزِ خوش انرژی ای که اون دریاچه ی عظیم رو در بر گرفته بودن. ولی سفرمون یک روزه بود. وقت زیادی نداشتیم. همین طور که مشعوف از دیدن آن طبیعت بکر در اطراف دریاچه قدم می زدیم چشمم به گل های خیلی کوتاه و ریزِ بنفش رنگی افتاد که جا به جا از زمین سخت سر بیرون کرده بودن. نزدیک تر که رفتم بی اختیار از تعجب و شادی فریادی کشیدم. اون گل های کوتاه ریز بنفش، زنبق بودن. زنبق های واقعا مینیاتوری. درست مثل زنبق های درشت و بزرگی که در گل فروشی ها می بینیم. مو نمی زدن. فقط در اندازه های بسیار بسیار کوچیک تر! طبیعت چه شگفت انگیز است ....

بار دوم که به تخته سلیمان رفتیم زمستان بود. با انبوه برف هایی که دور و بر دریاچه را پوشانده بود و بخاری که از آب دریاچه بلند می شد مثل یک رؤیا بود.

خاطرات سفری

زمستان در بهارِ ماسوله ....


یک سال برخلاف عادتِ ماسوله رفتن مون که همیشه تابستان یا نیمه ی دومِ بهار می رفتیم در تعطیلات عید رفتیم. ماسوله یک عکاسی داشت که صاحبش مرد جوانی بود. بیرون عکاسی اش تصاویری از ماسوله در چهار فصل­ روی تخته ای پایه دار می گذاشت. هر بار که از جلوی عکاسی رد می شدیم می ایستادیم و تماشا می کردیم. بخصوص عکس های فصل زمستان برای مان خیلی جالب و دیدنی بود. ماسوله ی سفیدپوش. هیچ وقت زمستانِ ماسوله را ندیده بودیم.

آن تعطیلات عید ( لابد دل مان برای ماسوله خیلی تنگ شده بود که نتونسته بودیم صبر کنیم! ) هوای ماسوله خیلی سرد بود که البته ما لباس گرم کافی برده بودیم. فردای روزی که رسیدیم برف شروع شد. خیلی کیف کردیم که بلخره برفِ ماسوله را هم می دیدیم. خیال می کردیم "بهاره دیگه چند ساعتی برف میاد و قطع می شه". ولی چند ساعته برف قطع نشد. یک شبانه روز یا بیشتر بارید!

ماسوله کاملا سفید شد. مثل عکس های فصل زمستان عکاسی. واقعا انگار زمستان برگشته بود. ما که در سفرها هیچ چیز جلودار پیاده روی و گشت و گذارمان نیست با لذت در برف راه می رفتیم. برف نرم و خشک. پاهای مان تا ساق در برف فرومی رفت. کیف می کردیم و سبکبال در آن برف زیبا که مانند پودری به لباس هامون می چسبید قدم می زدیم و پشت سرمون، رد پاهامون در برف مسیری نقطه چین درست می کرد. بعد از این سفر دیگه عکس های فصل زمستان ماسوله را با حسرت نگاه نمی کردیم.

در ماسوله ی آن سال ها دو کسب طرفدار زیاد داشت؛ قهوه خانه و سوپر. من عجیب در شهرهای کوچک عاشق قهوه خانه هاشان هستم. از چای شان بگیر تا صبحانه و ناهار اگر دیزی داشته باشن. در آن سفر به خاطر برف و سرما تا می شد از خودمان در قهوه خانه ها پذیرایی کردیم. خاطره ی دیگری که از این سفر دارم مربوط می شه به یخچال طبیعی اتاق مون.  مواد خوراکی ای که می خریدیم و باید در یخچال می گذاشتیم را خیلی راحت و قشنگ روی سطح سیمانی پشت پنجره ی اتاق در هوای باز می گذاشتیم!

این سفر ماسوله برای ما ارج و قرب دیگری پیدا کرد چون کاملا احساس کردیم در فصل زمستان هم به ماسوله سفر کرده ایم.