پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

اعضای خانواده اش در شمال هستند و او در رفت و آمد بین تهران و شمال

از خدا فقط سلامتی می­ خوام


بعد از خرید چای، گفتم روزنامه­ نگارم و با مردم در مورد تجربه های زندگی شان صحبت می کنم. توضیحاتم را که در بارۀ لزوم خبر داشتن مردم از حال همدیگر شنید، به سر باندپیچی شدۀ جوانی که در سمت راستش پشت میز دیگری مشغول فروشندگی بود، اشاره کرد و گفت:" بله دیگه، مثل ایشون که اگه یه کم حوصله می­ کرد سرش نمی­ شکست. "

***

چی می­ فروشین؟

محصولات شمال و میارم تهران و بدون واسطه به مردم می فروشم که همین باعث می­ شه چهار تا جوون م که تو شمالن، بارشون و به من بفروشن و یه جورایی اشتغال­زایی ­بشه.

چی میارین؟

فندوق و از شهر خودم رودسر می­آرم؛ بادوم زمینی و از آستانۀ اشرفیه می­ گیرم؛ چای و هم دیگه از لاهیجان؛ از سه تا جوون که تازه این حرفه رو شروع کرده ن؛ با یه سرمایۀ کم. یه جورایی دنبال مشتری می­ گشتن برای کارشون. چون تهران بازار عمدۀ هر محصولیه، من بار از اینا می­ گیرم. میزانی که می­ گیرم زیاده و باعث می­ شه هم اونا سود بیشتری ببرن، هم من بتونم قیمت ­و پایین ­تر بدم. البته توی تهران اجاره ها خیلی زیاده؛ 300 هزار تومن برا یه میز یه متری ( میزی که اجناسش را روی آن چیده، نشان می­ دهد)! توی شهر ما اجارۀ یه ماه یه مغازه، 600 هزار تومنه. ولی بازم توی تهران، دارم به قیمت شهرستان می فروشم.

 این طوری سود می­ کنین؟!

سود کم. من یه میلیون که بفروشم، 260 تومن سودمه؛ با میانگین قیمت؛ هم بادوم، هم فندوق. سودم 26 درصده. اجارۀ این میزو هم باید از سودم بدم. مثلا"  دیروز، یه میلیون و 100 فروختم که اجارۀ میزم درنیومد. با وجود این وامی­ ستم به امید اینکه یه روز بازار عوض بشه.

 تو یه ماه، حدودا" چند روز اجارۀ میز درنمیاد؟

پنجشنبه جمعه­ ها مترو، کلا" رفت و آمد کمتره؛ یعنی این دو روز، اجارۀ غرفه ­مون در نمیاد. حالا یه روزم بگی تو طول هفته به خاطر خرابی بازار، یعنی کلا" سه روز تو هفته درنمیاد.

چند ساله مشغول این کارین؟

شیش سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟
والله من تو فرودگاه رامسر کار می­ کردم؛ رشته م معماریه. اینا اومدن دریا را خشک کردن که یه باند جدید درست کنن برای رامسر؛ یعنی یه قسمتی از دریا، همون جلوی ساحل. اوایل، حقوق­مون خوب بود؛ به موقع و سر ماه می ­دادن. بعدِ یه مدت، شد دو ماه، سه ماه. حتی تا پنج ماه هم شد که حقوق نمی ­دادن. متأهل بودم، خونه هم که نداشتم. بعد بچه ­م دنیا اومد. خرج بچه...، نشد دیگه. از کار اومدم بیرون. بعد ازِ پنج سال که تو فرودگاه کار کردم، اومدم بیرون.

بعد از اون بلافاصله این کار رو شروع کردین؟

آره، چون داییم چای تولید می­ کرد. من توی نمایشگاه ­های سطح استان می ­رفتم اول. همین جنسا؛ چای، بادوم و فندوق می­ فروختم. بعد کم کم بچه­ ها گفتن تهران بیا؛؛ بازار تهران خوبه. راهی تهران شدم.

چند ساله می­ یایین تهران؟

چهار سال و نیم.

خانواده­ تون کجا هستن؟

خانواده، شمالن. 15 روز، 20 روز در میون، می ­رم شمال؛ حالا نگرانیش بمونه.

( تا حالا چندین مشتری آمده ­اند و قیمت پرسیده ­اند. به همه می­ گوید:" میل کنین." شخصیت آرامی دارد. گفتار و رفتارش با متانت خاصی همراه است. شاید به این دلیل که با همه بسیار محترمانه برخورد می­ کند. اجناس خواسته شده را با حوصله وزن می­ کند و به مشتری می ­دهد. مصاحبه با یک روزنامه­ نگار در رفتار این جوان شهرستانی هیچ تأثیری نگذاشته است.)

چند سال­تونه؟ چقدر درس خوندین؟

 34 سالمه. لیسانسم، لیسانس معماری.

از کجا؟

دانشگاه آزاد کرمان.

برای پرداخت شهریه  مشکلی نداشتین؟

 چون هم داداشم داشت فوق ­لیسانس می­ خوند، هم آبجیم لیسانس می­ خوند، برا خانواده ­م سخت بود.

شغل پدرتون چیه؟

دبیر زبان بود توشهرستان.

پدرتون شهریۀ شما را می­ داد؟

( می­ خندد) اون داستان داره. پدرم خونه­ شو فروخت. الان مادرم مستأجره.

چند سال پیش؟

15 سال پیش.

دوست داشتین چه کار می­ کردین؟

دوس داشتم تو رشتۀ خودم بودم؛ چون تو شمال ویلاسازیه. به کار من خیلی میومد.

نتونستین ویلاسازی کنین؟

نه؛ چون سرمایه می­ خواس؛ باید زمین می ­خریدی، می­ ساختی. البته برا خودم ساختم.

چطوری؟

زمین ­و سمت پدر خانوم ام اینا داشتن. با سود همین کار نم نم ، کم کم، خونه رو ساختم. 80 درصد کار ساختمون ­و خودم انجام دادم؛ از برق­ کشی، بلوک ­کشی، دیوارکشی، سرامیکای کف ساختمون، آرماتوربندی، بتون ­ریزی. بلد نبودم؛ زمین بغلی ما یکی داشت می ساخت، دیدم و یاد گرفتم.   ادامه مطلب ...

به ایران آمده تا کمک خرج خانواده باشه

به سیاهی رنگ واکس !


بار اول که از جلویش رد می ­شوم چهرۀ ثابت، سرد و بسیار جوانش توجهم را جلب می ­کند. پشت وسایل کفاشی ساده­ اش در پیاده ­رو نشسته و چشمانش غرق تماشای خیابان روبه ­روست.

 آن هم فقط قسمتی از خیابان که درست در میدان دید جلوی چشمانش قرار دارد. نه به چپ نگاه می­ کند نه به راست. مگر وقتی که بخواهد کفش یک مشتری را واکس بزند. گویی چشمانش را از چرخیدن به این سو و آن سو برحذر داشته است.

***

روزی که به سراغش می ­روم با وسایل آماده برای نوشتن کنارش می ­نشینم. قلم به دست با کاغذهای یادداشت و تخته کارم.

می­ خواهم با شما صحبت کنم در مورد کارتان، زندگی­ تان برای روزنامه.

حرف نزنم بهتره. ( لحنش هم مانند چهره­ اش سرد است.)

چرا؟

چون افغانیم.

خُب، افغانی باشید. اشکالی ندارد. من قبلا" هم با افغانی ­ها مصاحبه کرده­ ام.

چند لحظه­ای صبر می­ کنم تا کمی با خودش فکر کند. بعد شروع می­ کنم.

چند وقت است به ایران آمده ­اید؟

 من تقریبا" برج ده سال 79 آمدم ایران. با داییم آمدم.

از اول به همین کار مشغول شدید؟

البته تقریبا" 20 روز بیکار بودم. کار گیرم نیامد. داییم سرایداره. داخل همون ساختمون کفاشی هم می­ کنه. به من گفت:" حالا که بیکاری بیا این کارو بکن." من هم تقریبا" هشت، نُه ماهی می ­شه که تو این کارم. ( دوباره تکرار می ­کند) 10/79 از افغانستان آمدم.

چند سالتان است؟

من تقریبا" 17 سالمه.

کفاشی بلد بودید؟

نه بلد نبودم. یواش یواش یاد گرفتم.

دایی­ تان زن و بچه دارد؟

بله. دو تا بچه داره.

در همان خانه­ ای که سرایدار است زندگی می ­کنند؟

نه. جای دیگه خونه داره.

پدر و مادرتان افغانستان هستند؟

بله.

خواهر و برادر دارید؟

خواهر و برادر با من پنج تا. چهار تا اونجان. دو تا دختر دو تا پسر.

شما بچۀ چندم هستید؟ آنها چند ساله هستند؟

من بچۀ اولی هستم. اونا یکی ­شون 13 ساله است. یکی ­شون 10 ساله، یکی­ شون سه ساله. آها، یکی هم پنج ساله. ( این یکی جا مانده بود نزدیک بود یادش برود.)

درس می­ خوانند؟

نه. درس قرآنی، می روند مسجد. اما درس مدرسه، نه.

پدرتان چه کار می­ کند؟

پدر راستش رو بخواهی حدود یک سال می ­شه که بینایی ­شو از دست داده. قبلش گاری داشت. از این گاری­ هایی که بار می­ برند، مثلا" لوازم منزل، برای مغازه­ ها.

حالا که جنگ است از آنها خبر دارید؟

 خبر ندارم.

چرا آمدید ایران؟

چون اونجا دیگه کار نبود. من هم مجبور بودم. بابام گفت داییت می ­ره تو هم برو. شاید اونجا بهتر باشه. وضع مالی ­مون خوب نبود. کار اونجا درست نبود. یه خرده اینجا راحت ­تر هستم.

مگر افغانستان چه کار می ­کردید؟

گفتم که گاری داشتم. کمک پدرم می ­کردم. اون بعد از نابینایی داخل خونه است.

حالا که شما اینجا هستید کی خرج خانه را می ­دهد؟

همون داداش کوچکیم که 13 سالشه کار منو انجام می­ ده. من هم از اینجا چیزی گیرم می ­آد می ­فرستم.

چطوری می ­فرستید؟

مطمئن که نیستم اما داییم اونجا تو هرات یه صرافی آشنا داره. تجارت می­ کنه. پسرش اینجا پولو می­ گیره. جنس می ­گیره می ­فرسته اونجا. اونجا پولو می ­ده به بابام.

درس خوانده­ اید؟

 درس قرآنی چند وقت مشهد خوندم. چند تا کتاب عربی خوندم. اما دیگه نشد. الان هم سواد دارم. سواد خواندن و نوشتن دارم.

روزنامه می­ خوانید؟


بله. ( درعین جوانی چهره­ اش بی انداره خشک و بی ­حرکت است. هیچ نشانی از تحرک زندگی در اجزای صورتش نیست. این یا جزئی از خصلت و ذاتش است یا اینکه بودن در فضای غریب کشور همسایه او را به این روز انداخته است. شاید هم فکر کرده در جایی غیر از وطن خودش با این شیوه بهتر می تواند سلامت جسم و روحش را حفظ کند.)

چرا شما را مدرسه نفرستاده­ اند؟

به خاطر وضع مالی ­مون بود.

با کی زندگی می­ کنید؟

با داییم. هفته­ ای یکبار می­ رم خوونۀ داییم.

بقیۀ شب­ها کجا می ­خوابید؟

داخل همون ساختمون که داییم سرایداره.

شما هم سرایداری می ­کنید؟

نسبتا" بله.

چرا این محل را انتخاب کرده­ اید؟

چون شلوغ­ تره آمدم اینجا.

از کجا شلوغ ­تر است؟

از جاهای دیگه. چون نزدیک­ تر هم هست به ساختمونی که می ­گم.

مشتری زن هم دارید؟

 چرا دو سه نفری هست.

در روز کلا" چقدر مشتری دارید؟
15 تا 20 تا 25 تا.

از اول همین جا بودید؟

بله همین جا بودم.

غیر از واکس زدن چه کارهای دیگر کفاشی را انجام می­ دهید؟

تعمیرات هم انجام می ­دم.

وسایل را خودتان خریدید؟

اولش داییم کمک کرد. بعدا" خودم.

 دنبال هیچ کار دیگری نرفتید؟

چرا داییم گفت بنایی اگر بتونی، نشد. همۀ کارگراشون بودند.می ­گفتن باید صبر کنی تا یکی دو تاشون برن، بعد کار باشه.

برای غذا چه کار می­ کنید؟

درست می ­کنم خودم.

 چی می ­پزید؟

آبگوشت، پلو.

اینجا ناهار چی می­ خورید؟

برای ناهار ساندویچ می ­خرم.

وسایل زندگی دارید؟

بله. اجاق گاز هست. ظرف هست. یخچال ندارم. یخچال بالا تو آرایشگاه هست. از اونجا استفاده می­ کنم. ( خیلی کوتاه و مختصر حرف می ­زند. آن هم بسیار مؤدبانه. جواب ­های مثبت را اکثرا" با " بله " پاسخ می ­دهد. "بله" ای که در بیشتر وقت ­ها با حرکت کج سر به سمت پایین همراهی می­ شود.)

دوست داشتید چه کار کنید؟

به جای این کار، کار ساختمانی اگر می­ شد بهتر بود.  ادامه مطلب ...

فقط با چرم کار می کنم

54 ساله شغلم همینه


شتابی در انجام کارهایش ندارد. آرام حرکت می­ کند. این متانت او در رفتار گویا از علاقه ­ای که به چرم دارد به او رسیده است. چرم وسیلۀ کارش است. با شیفتگی از چرم­هایش صحبت می­ کند و از چیزی­ هایی که با چرم می ­سازد. مثل پدری که با افتخار از کارهای فرزندانش بگوید. وقتی کیفی را به مشتری نشان می­ دهد با لذت چرم آن را نوازش می­ کند و تو فکر می ­کنی تا وقتی با چرم­ هایش کار می­ کند هیچ چیز نمی ­تواند آرامش او را بگیرد. اما، فقط شنیدن جملۀ " این کیف چقدر گران است " چنان به سادگی او را خشمگین می­ کند که اگر از قبل او را نشناسی فکر می ­کنی همیشه همین طور در جوش و خروش است. اما خشم او هم فقط یک لحظه است. زود می ­رود وقتی با دل­ آزردگی می­ گوید:" نه، شما چرم نمی ­شناسید. شما عادت به پلاستیک کرده­ اید. "

***

آیا همۀ کالاهای داخل ویترین کار خودتان است؟

( مسیحی است و فارسی را با لهجۀ صحبت می­ کند.) خودمون سازنده هستیم. تولید می ­کنیم. به جز کفش همه چی. کیف، کمربند، کیف ­های پول، سامسونایت، کیف دستی ولی کلا" از چرم. مواد اولیه چرم است.

کارگر دارید؟

خیر، یه موقع داشتیم قبل از انقلاب. حالا نداریم. الان با پسرم با هم کار می­ کنیم. بعد از انقلاب هم دو تا کارگر داشتیم. خودشون رفتند به کارها دیگه. کار ما را ادامه ندادند. در حدود هشت، نُه ساله با این پسرم کار می­ کنم. این از کوچیکی این کارو یاد گرفت. وقتی مدرسه می ­رفت. من از اول تو خونه کار کردم. 20 سال متوالی کارم شده بود کیف، کمربند و بند ساعت. بعد از اون 34 ساله که من مغازه ­داری می­ کنم. بعنی کل شغلم 54 ساله.

مواد اولیه را چطور تهیه می­ کنید؟

از بازار. چرم، چسب، نخ و سوزن همه چی. اون موقع با چک خرید می ­کردیم. سه چهار ماهه پرداخت می ­کردیم. الان هم همونه.

اوایل که در منزل کار می­ کردید سفارش می­ گرفتید؟

هم سفارش می­ گرفتم هم همین طوری جنس­ ها را به مغازه­ ها می ­بردم. هر کی می ­خواست برمی ­داشت. تو منزل کار می ­کردم با زحمات زیاد. اون موقع به قیمت روز می ­فروختم. اونکه آشنا بود می­ خرید. اونکه ناآشنا بود نمی­ خرید یا با هم به توافق می ­رسیدیم می ­خرید. اون موقع مثلا" حساب کن یه بند ساعت می­ دادیم 15 زار، دو تومن. شاید ماهی 500، 1000 تومن و 2000 تومن می­ شد. نمی ­دونم، ولی از لحاظ خرج زندگی به اون صورت مشکلی نداشتم.

وقتی کار مغازه را شروع کردید با همین مغازه بود؟

از اول همین مغازه آمدم. مغازه را خریدم. 1345 این مغازه را خریدم. همش با بدهکاری خریدم. همه را از مردم پول گرفتم خریدم. مدت سه سال طول کشید بدهکاری رو دادم.

خیلی خوب پس دادید؛ در زمانی نسبتا" کوتاه؟

یه هنرمند اگر اینم نتونه زندگیش فلجه که.

اوایل چه چیزهایی می­ ساختید؟

از اول کمربند، کیف پول و بند ساعت می­ ساختم. بعد از اون کارهای بزرگ­ و شروع کردیم. کیف­ های دستی مردانه، زنانه، کیف ­های پول و جاکلیدی. همه چی الان می ­سازیم.

هیچ ­وقت سراغ کفش نرفتید؟

تخصصم نبود. ( لحظه ­ای دست از کار نمی ­کشد. سؤال­ ها را به سختی جواب می ­دهد. احساس می­ کنم کلمه­ ها را به زور از ذهنش بیرون می­ کشم. ذهنی که در حین کار باید فقط در اختیار چرم باشد. بعد از هر جواب در سکوت عمیقی فرو می ­رود و من ناگزیز، سؤال دیگری می ­پرسم.)

چطور شد این کار را یاد گرفتید؟

پدرم کفاش بود. از کفاش­ های برجسته. از ارمنستان شوروی آمده بود. بعد از جنگ جهانی اول. بعد من تو مغازۀ پدرم دیدم یه چیزایی یاد گرفتم در ارومیه. من اونجا متولد شدم. پدرم از ارومیه آمد تهران بعد از جنگ جهانی دوم. 20 سالی در ارومیه بود. 1928 از ازمنستان آمد ارومیه. ارومیه وضع ­شون بد نبود. اون زمان می ­دونید حزب­ بازی بود. پدرم مخالف بود. به خاطر امنیت آمد تهران که تهران شهر بزرگیه. من همین جوری یاد گرفتم، به عنوان شاگردی نه.  ادامه مطلب ...

با دختر بیست سالۀ فروشندۀ سیسمونی نوزاد


همه چی­ و که نباید خودم تجربه کنم


جوان است، خیلی جوان. وقتی منظورم را برایش توضیح می ­دهم آرام گوش می ­دهد و با لبخند به من نگاه می ­کند. هر آن منتظرم که بگوید سنی ندارد که بخواهد از تجربه­ اش حرف بزند ولی مخالفتی نمی کند. تا چشمش به کاغذهای یادداشتم می افتد، می گوید:" صبر کنین تا همکارم و صدا کنم بیاد." همکارش که می آید و خیالش از فروشگاه راحت می شود، شروع می کنیم.

***

کارتون چیه؟
فروشندگی، سرویس سیسمونی نوزاد.

چند ساله به این کار مشغولی؟

دو سال.

چطور شد به این کار مشغول شدی؟

دنبال کار می ­گشتم. تو آگهی خوندم، اومدم. دوهفته آموزشی بود. وایستادم. دیدم علاقه دارم.

چند سالته؟ چقدر درس خوندی؟

20. من دیپلمم و گرفتم ، دو ترم دانشگاه رفتم. دیگه نرفتم.

( با تعجب نگاهش می­ کنم. یاد دلهره­ های پشت ­کنکوری ­ها می­ افتم. )

چه رشته ­ای؟ کدام دانشگاه؟

پردیس رودهن. معماری.

چرا ادامه ندادی؟

چون با یکی از دوستام با هم می ­رفتیم. مسیرمون م دور بود. واسۀ اون مشکلی پیش اومد. نمی ­تونست بیاد. قرار شد از ترم بعدش بریم. که دیگه مشغول کار شدم. نرفتم. ( تعجبم ادامه دارد... جوانی رشتۀ معماری قبول شود بعد چون دوست و همکلاسش به دلیلی نمی ­تواند دانشگاه برود، او هم نرود!)

تنهایی نمی ­تونستی دانشگاه بری؟

نه. چون عادت کرده بودم؛ مسیرو با هم می ­رفتیم، می­ اومدیم. کلاسامون هم تا دیروقت بود، تا ساعت هفت. اونجا زمستوناش تاریک و سرده. ماشین م سخت گیر می ­اومد.

دانشگاه آزاد بود؟ کنکورش راحت بود؟
بله. چون رشته ­م و دوس داشتم و معدلم پایین نبود که دانشگاه قبول نکنه، با همون معدل دیپلم رفتم دانشگاه، ثبت­ نام کردم.

امتحان نداده بودی؟

کنکور نداشت.

 ( لابد این هم ترک دانشگاه را برایش راحت­ تر کرده. ظاهرا" متوجه تأثیر این فکر در چهرۀ من شد؛ چون فورا" اضافه کرد:)

 واسۀ دانشگاه دولتی کنکور دادم. قبول شدم ولی چون مسیرش دور بود نرفتم.

کدوم دانشگاه دولتی؟

قزوین بود، ولی یادم نیست دقیق کدوم دانشگاه. چون مسیرش دور بود خانواده ­م نذاشتن برم اونجا بمونم.

پس چرا قزوین و انتخاب کردی؟

چون دانشگاه دولتی رو دوست نداشتم. کنکورم که رفتم، به اجبار خانواده ­م بود.

چرا دوست نداشتی؟

چون من و همۀ دوستام که با هم بودیم، قرار گذاشته بودیم با هم بریم دانشگاه.

( با دیدن حالت چهرۀ من به نرمی می ­خندد.)

چند سال با هم دوست بودین؟

سه سال. کل هنرستان و با هم بودیم.

چه رشته­ ای؟

نقشه­ کشی، معماری.

چند نفر بودین؟

چهار، پنج نفر. ( من هنوز در تعجبم و او می ­خندد.) به خاطر دوستام زندگی ­مو تباه کردم.

( دختر جوانی وارد می­ شود. با نگاهی به من می ­پرسد:" اینجا چه خبره؟"  " از زندگی من سؤال می ­کنه برای روزنامه." تازه وارد شاد و خندان به من می ­گوید:" من خواهرشم." بعد از همکار خواهرش خوراکی می ­خواهد.)

شوخی کردی یا جدی گفتی. شما که خودت دانشگاه و ول کردی؟

آره دیگه؛ چون اونا دانشگاه قبول شدن، رفتن. الانم موفقن.

شما چرا ول کردی؟

چون دیگه اومدم سر کار و کارو ترجیح دادم به درس.

برخورد پدر و مادرت با ترک تحصیلت چی بود؟

( خواهرش ایستاده و خندان به ما گوش می ­دهد.)

خانواده­ م می ­گفتن نه، درست ­و ادامه بده ولی کاری نمی ­کردن؛ فقط می­ گفتن!

( خواهرش که خوراکی­ ها را گرفته در حال رفتن به او می ­گوید:" آز یالان دِ." { کم دروغ بگو.})

دوستی که با شما رودهن قبول شده بود حالا چیکار می­ کنه؟

اون همون ترمی که قرار شد نریم نرفت. ولی ترم بعدش رفت. ولی خب، باز اونم ترک تحصیل کرد. چند ترم خوند بعد مثِ من دوباره ول کرد.

پرداخت شهریۀ دانشگاه آزاد برای خانواده­ ت مشکل بود؟

نه، ولی خودم مشکل داشتم. ( بیشتر زمان گفت و گو آرام است و نرم و سبک می ­خندد ولی از شیطنتی که لازمۀ سنش است در او خبری نیست.)

چه مشکلی؟

چون همۀ دختر دایی­ هام، پسر دایی ­هام درس خوندن، آزاد. هزینه کردن، مدرکشون و ­هم گرفتن ولی خب، هیچی به هیچی. یا مثلا" بابای خودم؛ بابای خودم لیسانس ادبیات داره ولی با شغل آزاد. وقتی اینا رو دیدم هیچ ذوقی برای درس خوندن نداشتم. ( سرش را با تأسف تکان می ­دهد.)  ادامه مطلب ...

زبان گیلکی رساست


گیله مرد


مغازۀ بزرگی دارد. وارد که می­ شوی کنار در، یک جعبۀ بزرگ سیر می ­بینی با جعبه ­ای تخم­ مرغ محلی و کمی آن طرف­ تر دبه ­های پر از رب انار جنگلی ترش و زیتون. جلوی دبه ­های زیتون یک دستگاه یخچال ویترین ­دار با ترازویی روی میز کنار آن. دو سه گونه باقالی مقابل دیوار شیشه ­ای رو به خیابان و نزدیک آنها یک دستگاه یخچال بدون ویترین برای نگهداری گونی­ های برنج. درش باز است. معلوم نیست به برق باشد. بین این یخچال و یخچال ویترین ­دار، قفسۀ فلزی بلندی هست که روی طبقات آن چیزهایی نامنظم گذاشته شده. فضای وسط مغازه خالی است.حسابی می ­توانی با دل راحت در آن چرخ بزنی بدون اینکه نگران انداختن چیزی باشی. شک می­ کنی که این حالت نشان تعطیلی مغازه یا روال همیشگی آن است و خود صاحب مغازه برخلاف همۀ فروشنده ­ها که پشت ترازو هستند جلوی یخچال ویترین ­دار روی دبۀ 18 کیلویی خالی روغن که با تکه ­ای مقوا و موکت پوشانده شده، نشسته است و خیابان را تماشا می ­کند.

***

با او سر صحبت را باز می ­کنم. می ­گوید:" من پیرم. 90 سالمه. نمی ­تونم حرف بزنم. کارگر ندارم."

شما را اذیت نمی­ کنم. مشتری هم آمد کارم را قطع می­ کنم. مزاحم کار شما نمی­ شوم.

نه خانوم نمی ­تونم. پیرم. خستم. ( برای لحظه ­ای فکر می ­کنم شاید واقعا" از کار افتاده است. شاید فقط اینجا نشسته که وقت­ گذرانی کند و فضای مردد مغازه­ اش که نه تعطیل است نه فعال به همین خاطر باشد. نزدیک است خداحافظی کنم و بروم. ولی به جای آن یک بار دیگر هدفم را از این کار برایش توضیح می ­دهم. لحظه­ ای خیره در چشمانم نگاه می ­کند. حالت سخت و بستۀ چهره ­اش کمی باز می ­شود.) حالا چی می­خوای بپرسی؟ ( نفس راحتی می­ کشم. وسایلم را از کیفم در می ­آورم و روی دبۀ روغن خالی ­ای که مثل صندلی دوم است برای نشستن آشنایی که به آنجا می ­آید تا با هم درددل کنند، می ­نشینم.)

چه چیز هایی می­ فروشید؟

محصولات رشت. سیر، کدو، پاچ باقالی برای باقالا قاتق، زیتون. همین. ( کلمۀ پاچ را چند بار می ­پرسم تا از درستی آن مطمئن شوم.)

پاچ به چه معنی است؟

پاچ یعنی کوتاه قد. به بعضی ­ها که کوتاه قد هستن می ­گن پاچه مردک. گیلکی است. کلمات گیلکی بیشتر از فارسی است. باید بری شاهنامۀ فردوسی کلمه ­های فارسی پیدا کنی. زبان گیلکی رساست. اونجا عربا نتونستند برند. تا مازندران آمدند ولی اونجا نرفتند.

این محصولات را از گیلان برای شما می­ آورند؟

تلفن می­ کنم می ­فرستند.

محصولات خانوادۀ خودتان است؟

نه مال کشاورزه. مال خودمون نیست.

چند سال است این کار را می ­کنید؟ از چند سالگی این کار را شروع کرده ­اید؟

حدود 43 ساله. الان داریم 82 سال. اون موقع 40 ساله بودیم.

چطور شد به فکر این کار افتادید؟

خُب دیگه کاسب بودیم. گفتیم اینجا خوبه. همین جا موندیم دیگه. یک زمانی نعمت فراوون بود. همین جور می ­آوردیم می ­فروختیم. الان همه چیز گران شده. قدرت خرید هم نیست.

درس خوانده­ اید؟

ما قدیم بله. تا کلاس شیش و هفت.

مکتب یا مدرسه؟

مدرسه تازه احداث شده بود. زمان وزارت دکتر حکمت. اولین وزیر فرهنگ بود. خیلی زحمت کشید. اول ملاخانه بود. مثلا" حلبی ­سازی بود، اون یکی نجاری بود اونجا خوار و بار فروشی بود، بغل اون مکتب­ خانه بود. ( همزمان با گفتن آدرس مکتب­ خانه با چنان حالتی به مغازه­های آن طرف خیابان اشاره می ­کند انگار همین الان دارد حلبی­سازی، نجاری و خوار و بارفروشی را می ­بیند.) اون موقع بندر انزلی بود. بعد شد بندر پهلوی. دوباره شد بندر انزلی.

چطور شد این محل را برای کار انتخاب کردید؟

دیگه دیدیم اینجا دروازه شمیراناته. اینجا را خریدیم.

از همان شروع کار مغازه را خریدید؟

سال 33 یا 34. اون موقع 19 هزار تومن خریدم. ( به قسمتی از مغزه که پشت یخچال ویترین دار است اشاره می ­کند.) این کوچیکه را خریدم 16 هزار تومن.

دو تا مغازه خریدید؟

اینجا را که خریدم بغلش یه مغازه دیگه بود. اونو خریدم وصل کردم به سر این. یکی کردم. بعد دوباره پی­ برداری کردیم. ستون زدیم. شد 120 هزار تومن. کل خرج و مخارج. 40 سال پیش همه چیز ارزان بود. بعدا" هم دیوارها رو سنگ کردیم 700 هزار تومن.

چند تا بچه دارید؟

هفت تا. چهار تا دختر سه تا پسر.

کجا عروسی کردید؟ چند سالتان بود؟

(می­ خندد.) بندر انزلی. تو 23 سالگی.

با خانواده به تهران آمدید؟

( با اشارۀ سر جواب مثبت می ­دهد.) با همون هفت تا بچه­ هام آمدیم. بچه­ ها بزرگن دیگه. همه زن گرفتن شوهر کردن.

خانواده­ تان راضی بودند برای تهران آمدن؟ 

ادامه مطلب ...