پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گیلاس سرخ

بلال، 300 تومن!


در پیاده رو راه می روم. مرد مسنی گونی ذرت و منقل زغالش را کنار جدول گذاشته و بلال کباب می کند. بستنی فروش دوره گردی که یخدان بستنی هایش را روی چرخی که قبلا کالسکه ی بچه بوده دور می چرخاند از کنار مرد بلال فروش رد می شود. لحظه ای می ایستد:" بلال دونه ای چنده؟"

-300 تومن.

-300 تومن! خب صبر کن برم یه دور دیگه بزنم چند تا بستنی بفروشم دوباره بیام!

 

مگه تو تهران شما همش خوابید؟!


من همیشه شادم. ما حیوان داریم باغ داریم. همه اش تو راه رفتن ایم. من 89 سالمه. می بینی این جور سر پا هستم به خاطر اینه که همش محصولات گوسفندو می خوریم. تا این تاریخ یک قاشق روغن نباتی نخوردیم. همینه که می تونم این طور بایستم و کار کنم. چرا ماشین تون رو نیاوردین؟ شما می آیین اینجا برای پیاده روی؟! مگه تو تهران همش خواب هستین؟!

 

تاریخ و محل چاپ: 25 خرداد ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو

به دلیل کوتاه بودن، هر دو در یک روز چاپ شدند.

شغل رو به انقراض این مرد 70 ساله

کاش واقعا به هم نگاه کنیم


مدتی است که یک مغازه ی خیاطی را انتخاب کرده ام تا با صاحبش مصاحبه کنم. یکی دو بار می روم ولی تیرم به سنگ می خورد. قفلی  که به در زده و رفته مثل خاری به چشمم می رود.

 امروز خوش شانسم! وارد که می شوم مردی را می بینم که ایستاده در حال کار کردن است. خیلی آرام به حرف هایم گوش می دهد. چند لحظه سکوت می کند. بعد می پرسد:" مثلا چی باید بگم؟ سؤالاتون چیه؟" نفس راحتی می کشم. از او اجازه می گیرم و یک صندلی چوبی قدیمی را که کنار دیوار جلوی میز اطویش است جلوتر می کشم و در حالی که وسایلم را از کیفم بیرون می آورم می گویم: من می پرسم شما جواب بدین.

***

چند سالِ به این کار مشغولین؟

من تقریبا از نوجوانی مشغولم. شاید اگه دروغ نباشه 50 سالِ.

همین محل بودین؟

نه عوض کردم. اینجا یه چند سالی از انقلاب گذشته آمدم. قبلش اینجا نبودم.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

عرضَ م به حضور شما اون زمان که من وارد خیاطی شدم اکثرا دنبال هنر و شغل هایی می گشتم که هنری باشن تا کارای ادارات دولتی. من تو شغل هایی که نگرش کردم برانداز کردم دیدم شغل خیاطی، شغل تمیزیِ و با افرادی سر و کار داری که اون افرادم در اجتماع آدمای فهمیده ای هستن و از نظر پوشش و برخورد تقریبا از صنف های دیگه بهتر بودن. اینِ که من این شغلُ انتخاب کردم.

چند سالِ تون بود؟

من الان حدود 70 سال.

اون زمان که شغل خیاطی رو انتخاب کردین چند سالِ بودین؟

من حدود چهارم ابتدایی رو تموم کرده بودم چون شهرستان بودم از 16، 17 سالگی وارد این کار شدم.

اول تو شهرستان وارد این کار شدین؟

بله تو شهرستان وارد این کار شدم. به عنوان یه شغل تمیز من این کارو انتخاب کردم.

 قبل از این چه کار می کردین؟

تقریبا از ابتدا تو همین کار بودم. البته چند مدتی رفتم تو اداره. دیدم با من سازگار نیست ولش کردم. در مدتی که کار می کردم درسَ م می خوندم.

تو کدوم کار؟

همین شغل خیاطی. ( از اول مصاحبه همین طور که جواب می دهد کار هم می کند.)

چند ماه تو اداره کار کردین؟

اداره حدود شیش، هفت ماه بودم اومدم بیرون. به مذاقَ م نساخت.

( زنی وارد می شود و می پرسد:" شلوار زنونه هم می دوزین؟" – " بله. " – " چقدر؟ " –" 200 تومن. " مشتری بدون اینکه حرفی بزند می رود. )

چقدر درس خوندین؟

من تا حدود تقریبا زیرِ دیپلم رفتم.

تو شهرستان؟

یه مقدار شهرستان، یه مقدار تهران درس خوندم.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

شغل آزاد بیشتر به مذاقَ م بود. اداره می رفتم هی می گفتن چرا دیر اومدی. منَ م چون توشغل آزاد کار کرده بودم به مذاقَ م نبود. کار خیاطی یه جور هنره. الان خوشحالَ م که تو این کار هستم. گر چه هنرمونو از بین بردن. ولی خب ...

منظورتون چیه که هنرتونُ از بین بردن؟

از وقتی انقلاب شد دیگه این شغل از بین رفت. دیگه نیامدن این شغلُ یاد بگیرن. رو آوردن به کاپشن و اورکت و کت و شلوار حاضری. براشون یه مقدار سنگین بود ... اون لباس پوشا هم نبودن. ( مرد بسیار موقر، متین و آرامی است. حتی در این لحظه که از کسادی کارش می گوید نه تغییری در چهره ی آرامش می بینی نه در رفتار نرم و ملایمی که با پارچه ی در حال خیاطی اش دارد. )

منظورتون از " لباس پوشا هم نبودن " نداشتن مشتری برای دوختن لباسِ؟

ببینین برای دوختِ ش نبود. معمولا کسایی که لباس پوش بودن از رده خارج شدن. اونا دیگه دل و دماغ لباس پوشیدن نداشتن. دیگه اورکت و کاپشن مد شد. سابق کسی اورکت و کاپشن نمی پوشید. همه کت و شلوار می پوشیدن.

کی ازدواج کردین؟

من، سال 53.

چند تا بچه دارین؟ چه کار می کنن؟

من دو تا بچه دارم. بچه هام؛ پسرم تو کارای پروتز دندونه. دخترم هم تحصیلکرده ی بیکاره. دو سه تا هم لیسانس داره.

چه رشته هایی؟

رشته ی زبان داره. رشته ی هنر داره. رشته ی علوم آزمایشگاهی داره.

یعنی سه تا لیسانس دارن؟

بله... ( می خندد و با اشاره به یادداشت هایم می گوید:" فکر کنم باید کتاب بنویسین! " )

چه موقع احساس شادی می کنین؟

والله احساس شادی زمانی می کنم که مردم همه شاد باشن. این احساس شادی منِ. ( سرش را طوری تکان می دهد که عمق احساسَ ش را نشان بدهد. ) با شادی دیگران شادم.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

زندگی یَم الان بد نیست. نمی گم الان بده چون شکر خدا اونی که خواستم رسیدم به خواسته هام تقریبا چون زحمت کشیدم. ولی چون مردم شاد نیستن منَ م شاد نیستم. از زندگی م لذتی نمی برم. ( به اینجا که رسید مدتی دست از کار کشید... )

بچه ها ازدواج کردن؟

چرا بچه هام ازدواج کردن هر دو.

نوه دارین؟

نوه هم دارم یه دونه.

از دیدن بچه ها و نوه تون شاد نمی شین؟

چرا شاد می شم ولی اون شادی که باید باشه تو وجودم، گفتم زمانی یه که همه ی بچه ها، مادراشون پدراشون خوشحال باشن.

مغازه مالِ خودتونه؟

مغازه سرقفلی یه.

اجاره می دین؟

به اون صورت نه. بسیاری از مغازه های تهران سرقفلی یه.

اول یه مقدار دادین؟

اولِ ش یه پولی می دیم بعدش یه اجاره ی خیلی کم، خیلی محدود.

چقدر درآمد دارین؟

درآمدمون متغیره. مشخص نیست.

مثلا چقدر تو یه ماه؟

یه وقت می بینی یه تومن، یه وقت دو تومن. بیشتر، کمتر. فعلا کاسبی خبری نیست. فعلا لک و لکی می کنیم ببینیم خدا چی می خواد. حالا که سرنوشت این جوری رقم خورده. البته نه مالِ من، کل ملت ایران. یه وقتی این شغل به عنوان هنر بود مردمی بود ولی متأسفانه دیگه هنر تو این مملکت ارزشی براش قائل نمی شن. الان دیگه این شغل کت و شلوار سفارشی را کسی نیامده یاد بگیره. همه دارن جم می کنن چون کسی نمیاد یاد بگیره. ( افسوسی در چهره و لحن کلامَ ش نیست. واقعیت را پذیرفته است. )  ادامه مطلب ...

36 ساله است و مجرد

می خوام رو پای خودم بایستم


وارد که می شوم خانمی را می بینم که پشت پیشخوان مغازه در حال تا کردن چند تکه لباس است. توضیحاتم که تمام می شود به راحتی می پذیرد که صحبت کند. قبل از اینکه وسایلم را از کیفم درآورم با یکی، دو لباس به طرف ویترین می رود و می گوید:" تازه دیدم که مانکن مون لباس نداره." بعد از پوشاندن لباس به مانکن می پرسد:" حالا کجا چاپ می شه؟" من هم طبق روال کارم ( بعد از قطع همکاری با روزنامه ها ) می گویم که مصاحبه را مستقیم در وبلاگم می گذارم.

***

 چه اجناسی می فروشین؟

ما لباس زیر می فروشیم. لوازم آرایش. صنف خرازیم دیگه.

به شما خرازی می گن؟

آره دیگه چون همه چی می فروشیم. ( می خندد.) مغازه که همه چی داشته باشه می شه خرازی.

 چند سالِ به این کار مشغولین؟

20 سال. ( هم چنان لباس تا می کند.)

با تعجب می گویم: ولی اصلا به تون نمیاد 20 سال سابقه ی کار داشته باشین.

می دونین با مادرم با هم بودیم. حدود 12 سالِ شو من بودم. بقیه شو مادرم بوده. من خودم 36 سالَ مه. مادرم 55 سالِ شه.

مادرتون دیگه نمیان مغازه؟

چرا ایشون عصرا میان.

شما عصرا نیستین؟

آره بیشتر عصرا نیستم. بیشتر صُبا هستم.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

اینُ ( کمی فکر می کند. ) دلیل خاصی نداره. آخه پدرم کارش اداری بود یه هو تصمیم گرفتن کار پوشاک بکنن. دیگه ما هم ادامه دادیم.

کلا از اداره اومدن بیرون؟

بله.

چرا؟

دیگه بازخرید کردن خودشونُ اومدن بیرون.

تو چه سنی؟

سن 28 سالگی.

باز با تعجب می پرسم: تو 28 سالگی بازخرید کردن؟

بله، 12 سال کار کردن.

چون امروز نکته ای باعث گیجی ذهنم نشده ...! فورا می پرسم: با 12 سال سابقه؛ نمی تونستن که از 16 سالگی استخدام اداره شده باشن؟

( با حواس پرتی لبخند می زند. ) شاید سی و خورده ای بودن. من بچه بودم یادم نیست. فقط می دونم 12، 13 سال کار کرد.

پس اول پدرتون اومدن مغازه؟

بله. مغازه مون اینجا نبود. ... بود. خونه مون هم اونجا بود. بعد اومدیم اینجا.

قبل از این چه کار می کردین؟

قبل از اینکه بیام اینجا برون کار می کردم. یه شرکتی بود اونجا کار می کردم.

چه کاری بود؟

یه شرکت تجهیزات پزشکی، منشی بودم. بعد خودم دیگه پنج سالِ کار اینترنتی انجام می دم در رابطه با کارم، جدای از این کار.

چه کار اینترنتی انجام می دین؟

فروش لباس زیر زنا.

چقدر درس خوندین؟

من لیسانس علوم ارتباطاتم.

می خندم و می گویم: پس هم رشته ایم.

با خنده می گوید: " بله، بله منم شاخه ی روزنامه نگاری بودم ولی نونی توش نبود اومدیم تو این کار.

چند سال روزنامه نگاری کردین؟

نه اصلا انجام ندادم. فقط درسِ شو خوندم.

روزنامه نگاری نکردین از کجا فهمیدین نون نداره؟

مثلا می دیدم دیگه اون موقع که دانشجو بودم بچه ها کار می کردن همیشه می شنیدم که هم پرخطره هم نون خاصی نداره. دیدم نمی تونم.

کجا درس خوندین؟

دماوند. ( هنوز احساس می کند باید در مورد " نون نداشتن روزنامه نگاری " بیشتر توضیح بدهد. ) یکی از این دوستام که از موقعی که دانشجو بود کار می کرد و الان هم هست، با او در ارتباط بودم بهم می گفت که چه جوریه.

از کار منشی گری چرا اومدین بیرون؟

چون دیگه " پیج " زده بودم از همون موقع، دیدم درآمدم بهتره اومدم بیرون.

چطور شد سراغ این کار اینترنتی رفتین؟

به خاطر اینکه خواستم مغازه مون یه " پیج " داشته باشه یه کارای فانتزی ترُ گذاشتم اونجا نه این سنتی ها. دیدم اون بهتره.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

کار دیگه ... کار دیگه عکاسی دوست داشتم.

رفتین سراغش؟

والله خواستم برم دیدم این قدر هزینه هاش بالاست اون موقع نتونستم برم. شاید تو آینده برم.

ازدواج کردین؟

نه. ( کماکان در حال تا کردن و آماده کردن جنس ها برای چیدن در ویترین و طبقات مغازه است. )

چه موقع احساس شادی می کنین؟

چه موقع احساس شادی می کنم ...؟ وقتی که پول درمیارم.

چقدر پول؟

فرقی نداره. همینکه خوب باشه زندگی مون. زیاده خواه نیستم. همین قدر که رو پای خودم بایستم بسه.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

دوست داشتم زندگیم چه جور باشه؟ ( برای جواب دادن نیاز به زمان دارد. ) اول آرامش مهمِ بعدش پول و ... عاشقانه باشه. بی هیاهو باشه. همین دیگه.

عاشقانه دارین؟

عاشقانه، تا حدودی.

تا حدودی ... یعنی چی؟

یعنی مثلا کسی را دوست دارم ولی عاشق نیستم.

چقدر درآمد دارین؟

از اینجا چون اینجا بیشتر دست مادرمِ دقیق شو نمی دونم بگم چقدر.

تو ماه حقوق نمی گیرین؟

نه چون من کار خودمُ انجام می دم. مثلا مشتری از اینستاگرام میاد. نه اینجا حقوق نمی گیرم.

یعنی از درآمد اینجا اصلا برنمی دارین؟

نه. ( خیلی قاطع جواب می دهد. )

فقط از اینستاگرام درآمد دارین؟

درآمد اینستاگرامم که حالا تازه دو ساله خیلی خوب شده. حداقل ماهی پنج تومن.  ادامه مطلب ...

28 ساله است با ماهی ده میلیون درآمد

اون کسی که واقعا عاشقِ ش باشم پیدا نکردم


وارد که می شوم مرد جوانی را پشت میز می بینم که در حال نوشیدن آب میوه است. به حرف هایم گوش می دهد ولی آن قدر بی اعتناست که حس می کنم کلماتم بلافاصله بعد از گفته شدن مثل بخار در فضا پخش می شود و چیزی از آنها به گوش او نمی رسد که بشنود و تصمیم بگیرد که مصاحبه بکند یا نکند.

درست موقعی که منتظرم تا با بی حالی بگوید خانم اول صبحی ... برین بعدا بیاین، می گوید:" باشه، بپرسین."

***

چه کار می کنین؟

کارمون موبایله.

چند ساله به این کار مشغولین؟

شیش سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

زمان خدمت، تو سربازی چون دوست داشتم کار پاره وقت داشته باشم یه جورایی شد که ما اومدیم تو این کار.

یعنی از سربازی شروع کردین؟

بله، سربازی و دانشجویی. قبلش از دانشجویی.

چه رشته ای؟

من رشتهَ م کشاورزی بود. لیسانس کشاورزی گرفتم.

برای کار سراغ رشته ی خودتون رفتین؟

اصلا. (چنان بی تفاوتیِ غلیظ و سنگینی در لحن و چهره اش حس می شود که آدم وامی ماند چطور چهار سال دانشگاه را تحمل کرده است.)

پس چرا این رشته را انتخاب کردین؟

چون رشتهَ م تجربی بود. با رشته ی تجربی یا باید خیلی درس بخونی یا اینکه یه ذره اگه لِول پایین بود رشته هایی مثل تغذیه، کشاورزی، صنایع غذایی یا شیمی که اصلا بازار کار نداره باید انتخاب کنی.

قبل از این کار دیگه ای نمی کردین؟

رزروشن رستوران و صندوقدار رستوران، چرا خانوم من از بچگی کار می کردم. بلالَ م می فروختم.

از چه سنی؟

سن دوم دبستان. (تعجب می کنم چون داشتن آن جور شوق و ذوق کار کردن از کودکی اصلا با بی حوصلگی ای که در او می بینم جور در نمی آید.)

واقعا؟

بله. اینجا بومی نشین و قدیمی ین. ضعیفَ ن. ما بچه بودیم کار می کردیم حتی خیلی قبل ترش، مدرسه نمی رفتم آرد نخودچی می فروختم با دوستَ م که هنوزم باهاش دوستَ م. همون موقع ها آرد نخودچی می فروختیم.

آرد نخودچی خالی؟

آرد نخودچی با شکر با هم قاطی می شه دیگه.

تو کیسه؟

نه ... ( "نه" راچنان با ناراحتی و آمیخته با تعجب می گوید انگار به شیوه ی کار او در قدیم توهین کرده ام!) تو کاغذ. کاغذ را مربعی درست می کردیم.

چند سالِ تونه؟

من الان، 28 سال.

درس را ادامه ندادین؟

نه، اصلا دوست نداشتم. (برای اینکه مشخص شود این دوست نداشتن از تنبلی نبوده بلافاصله توضیح می دهد.) درسم خوب بود. تو دانشجویی یه واحدِ افتاده نداشتم. حتی مدرسه می رفتم چیزی به عنوان تجدیدی نداشتم. تو دانشگاه هیچ واحدی رو نیفتادم. علاقه نداشتم. فقط درس می خوندم که زود تمام بشه.

علاقه نداشتین چرا دانشگاه رفتین؟

مامانم گفت باید بری دانشگاه. من همون اول باید می رفتم بازار.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

نه. اشتباهاتی داشتم ولی دوست نداشتم کار دیگه ای می کردم.

چه اشتباهاتی؟

(فکر می کند. انگار توضیح دادنش سخت است.) یه سری کارا می کردم نمی کردم ولی از الانش راضیم.

ازدواج کردین؟

خدا را شکر نه!

چرا؟

دوست ندارم.

سنی هم که ندارین؟

تو خانواده ی ما همه ازدواج کردن. فقط من موندم. به من می گن پیر شدی. (تعجب را که در چشمانم می بیند به چند رشته از موهایش که سفید شده اشاره می کند.) آخه موهام یه ذره سفید شده.

چرا دوست ندارین ازدواج کنین؟

(تا جواب بدهد یک خانمی وارد می شود.) این و می گم، این یه تیکه رو نگه دار... بعدا می گم. (مدتی طول می کشد تا گوشی مشتری تعمیر شود. منتظر نشسته ام. این دفعه خوش شانس هستم چون وسط فروشگاه دو صندلی با یک میز کوچک گذاشته اند. مشتری که می رود دوباره سؤال می کنم.)

چرا؟

نمی تونم، خسته می شم. اون کسی که واقعا عاشقِ ش باشم پیدا نکردم. با یکی دوست می شم بعد یه هفته ازش خسته می شم. (حالت چهره اش نشان می دهد انگار خودش هم نمی داند با خودش چه کار کند.)

چه موقع احساس شادی می کنین؟

(کمی به فکر فرو می رود.) کلا آدم غمگینی نیستم. شادی هر موقع بیاد حس می کنم. درونی نیستم ولی چرا یه موقعی هم درونگرا هستم.

چه موقعی؟ 

ادامه مطلب ...

دختر مجرد 42 ساله

آینده برایم تاریک نیست

 

فروشگاه بزرگی است. از پشت شیشه که نگاه می کنم در انتهای آن شخصی پشت پیشخوانی نشسته است. موهای فرفری اش رهاست. معلوم نیست زنی است که روسری یش کنار رفته یا مردی که موهایش را بلند کرده. به هر حال باید وارد شوم تا شانسم را امتحان کنم؛ آیا گفت و گو می کند ...؟

***

وقتی نزدیک پیشخوان می رسم با اینکه در حال حرف زدن با گوشی اش است بلافاصله جواب سلامم را می دهد و می پرسد چه می خواهم. کارم را که توضیح می دهم با دقت گوش می دهد و می گوید:" پس صبر کنین تا تلفنم تموم بشه."

 بعد از پیشخوان، اتاقی چند پله پایین تر از فضای ورودی هست که مردی در آنجا پشت میزی نشسته و با تلفن صحبت می کند. منتظرم که بعد از قطع گوشی قبل از اینکه صحبت را با من شروع کند برود و از آن مرد اجازه بگیرد. ظاهرا" اشتباه فکر می کردم چون به محض قطع گوشی از صندلی اش بلند می شود و می ایستد؛ آماده برای گفت و گو.

کارتون چیه؟

اینجا؟ تلفن جواب می دهم، مشتری هایی که زنگ می زنند. فاکتورهایی که دستم میادو هندِل می کنم. منشی واحد فروش می شه گفت.

چه فروشگاهی هست اینجا؟

اینجا فروشگاهی هستیم که پکیج دیواری و دیگ می فروشیم. خدمات هم داریم.

چند ساله به این کار مشغولین؟

این کار، پنج ساله.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

از کار قبلی که بیرون آمدم دوستی اینجا رو معرفی کرد چون آشناییت داشت می گفت شرکت خوب و معتبریه.

شغل قبلی تون چی بود؟

تو ... مسئول دفتر و سرپرست اداری بودم. با اینکه کار بهتری بود ولی ترجیح دادم کاری داشته باشم که خودم آرامش بیشتری داشته باشم تا اینکه کاری داشته باشم که دهن پرکن باشه.

یعنی از کار قبلی به اختیار خودتون اومدین بیرون؟

من هر جا کار کردم به اختیار خودم اومدم بیرون. هیچ وقت من و اخراج نکردن. ( هنوز ایستاده جواب می دهد. خواهش می کنم که بنشیند ولی قبول نمی کند. می گوید راحت است. صندلی ای نیست که من رویش بنشینم پس او هم راحت تر است که مثل من بایستد.)

ناگهان قبل از اینکه من سؤال بعدی را بپرسم خودش جواب می دهد:

من 42 سالمه و فوق دیپلم دارم! (با خنده نگاهش می کنم. می بینم که چشمش به برگۀ سؤال هاست.)

چه رشته ای؟

تکنولوژی آموزشی.

اهل کجا هستین؟

اهل تهرانم ولی اصالتا" گیلانی ام.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

آره. من کار آرایشگری را بیشتر دوست داشتم. بعد از دبیرستان حسابداری را دوست داشتم. مثلا" یکی از دلایلی که از اینجا خوشم میاد اینه که با عدد و رقم سر و کار دارم. (صحبت عدد و رقم که می شود یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه می زند! سنش؛ 42 سال ... وقتی سنش را شنیدم خیلی تعجب کردم چون خیلی جوان تر به نظر می آید. ولی در آن لحظه، شیطنت ش از خواندن سؤال و بلافاصله جواب دادنش باعث خنده و تعجب دیگری می شود که تعجب اول را از یادم می برد!)

سن تون اصلا" به شما نمیاد؟

چون ازدواج نکردم بهم نمیاد. اگه ازدواج می کردم ... بلخره ازدواج، زایمان زن و یه خورده میندازه. همه می گن که سن ت بهت نمیاد. (به چهره اش نگاه می کنم. همچنان آرام است. همان طور که از اول صحبت بوده. نه شعفی در چشمانش می بینم نه حسرتی.)

چرا تو کار قبلی آرامش نداشتین؟

اونجا فشارش، استرس کاری بالا بود. اگه دیر میامدم چند دقیقه، مدیرش گیر می داد. مثلا" صبح ها همش با استرس بیدار می شدم که نکنه دیر برسم. ولی اینجا اون طوری نیست. الان با استرس از خواب بلند نمی شم. هر وقت بخوام مرخصی می گیرم. اونجا اصلا" نمی تونستم. رئیسی بود که اصلا" درک نمی کرد. (من هم در همین مدت مصاحبه این نکته را متوجه شده ام. چون افرادی که به فروشگاه می آیند بی تفاوت از کنار ما می گذرند بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من که خودکار به دست،  تند تند می نویسم بیندازند. از شما چه پنهان هر لحظه منتظر بودم که کارکنان اتاق بغلی بیایند و اعتراض کنان بپرسند چی می پرسی و می نویسی؟ تمام نشد؟)

چه موقعی احساس شادی می کنین؟

من چون ورزش می کنم حس خوبی بهم دست می ده. وقتی بچه های خواهرم و می بینم دیگه ناراحت نیستم. گهگاهی که فیلم می بینم حالم خوبه. زمان، خوب برام می گذره. چون دختر شیطون و شادی هستم با دوستام خیلی وقت می ذارم و اون روزا برام بهترین روز و بهترین ساعته.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

الان؟ دوست داشتم چون الان تنها چیزی که من و خیلی اذیت می کنه چون پدر و مادرم سن شون بالاست و مادرم مریضی فراموشی داره دوست دارم تنها زندگی کنم و هیچ کی به کارم کار نداشته باشه. آره یه وقتایی می گم اَه، این چه زندگیه؟ می خوام یه جای بهتر زندگی کنم یا مثلا" دکور خونه این شکلی باشه یا تنها زندگی کنم ولی تهش باز می گم نه، بابا و مامانم خوبن. تهش می گم ناشکریه. می گم خدایا ببخش. ناشکریه. ولی دوست دارم خونه رو بکوبیم دوباره درست کنیم ولی پولش نیست. ( حتی گفتن این موارد هم آرامش چهره اش را به هم نمی زند.)

چرا شریکی نمی سازین؟

من خودم برا خودم خونه دارم شخصی ولی باید با پدر و مادرم زندگی کنم چون پیرن. باید مواظب شون باشم.

خواهر و برادر ندارین؟

چرا؛ دو تا خواهر، یه برادر. ازدواج کردن. خواهر کوچیکَ مم ازدواج کرده.

به شما تو نگهداری پدر و مادرتون کمک نمی کنن؟

خیلی کم چون درگیرن اونا.

پس وقتی سر کارین پدر و مادرتون چه کار می کنن؟

نه، در اون حد نیستن که از کارافتاده باشن. پدرم سرحاله خدا را شکر. فقط مادرم فراموشی داره. من دلم نمیاد ول شون کنم. به شون وابسته هستم. بقیۀ خواهر و برادرا رفتن مثل من وابستگی ندارن.

خونه رو هم که می گین شریکی می شه ساخت، من بخوام هر کاری برا خونه بکنم چون ارثه همش مال من که نیست. خرج می کنم البته مثلا" مبل عوض می کنم فرش، پرده. ولی دکوراسیون خونه را بخوام عوض کنم باید 40، 50 تومن خرج کنم. ولی می گم نکنم که پول برا خودم بمونه. مثلا" می گم یه خونه گرفتم 40 متری، برم اونجا خرج کنم چون اینجا که کامل مال من نیست یا برم مسافرت. من عاشق سفرم ولی حالا این قدرگرون شده هر جا بخوای بری باید 14، 15 تومن بذاری. (به نوشته های من نگاه می کند و می پرسد:"این قدر تند تند می نویسین بعدا" تو خونه می تونین خط تون و بخونین؟" می خندم و آنی به ذهنم می رسد که رویش نشده بگوید این خط خرچنگ قورباغه! و جواب می دهم: می تونم. عادت کردم.)

سفر داخلی چی؟

دوست ندارم. اصلا" حال نمی ده بهم. چون من خودم شمالی هستم این قدر اون طبیعت من و ارضا کرده که اصفهان و شیراز من و نمی گیره.

شمال رو خوب گشتین؟

نه، اونجاهام جاهای بکرش رو ندیدم. چون اکثرا" وقتی پیش بیاد با خانواده ام باید برم. دوست ندارم با خانواده. بیشتر با دوستام دوست دارم.

خب، با دوستات تون برین؟

سخته چون من همۀ دوستام ازدواج کردن هماهنگ کردن آدمای زیاد تو سفر سخت تره. اونا بچه دارن ...

مخالف ازدواج هستین یا پیش نیامده؟

نه، من خیلی هم خواستگار داشتم ولی احساس عاطفی که به یه نفر داشتم باعث شد منطقی به کسای دیگه فکر نکنم. دوست داشتم با اون بشه، خواستگارای دیگه رو رد می کردم که اون بشه که نشد. به خاطر این، موردهایی که پیش میامد همش می گفتم نه نه. حالا که دیگه سنم رفته بالا ... و این شد شکستی که من داشتم.

چرا نشد؟

اونا قصد ازدواج نداشتن. سه تا مورد پیش اومد که من عاطفه پیدا کردم ولی اونا نخواستن ازدواج کنن.

شما همیشه این قدر آروم هستین؟

نه، عصبانی هم می شم ولی کلا" آروم حرف می زنم. بخصوص صبح ها خیلی عصبانی می شم. من چون وسواس دارم وقتی مادرم وسایل خونه را جا به جا می کنه عصبانی می شم.

مثل چی؟

مثلا" سفره ها رو جا به جا می کنه. می بینم پیدا نیست. باید دو ساعت بگردیم. چون یادش می ره کجا گذاشته. مثلا" دو تا سفره گم شده.

چقدر درآمد دارین؟

نزدیک سه تومن هست. (کیف می کنم که راحت و سریع مبلغ را می گوید.)  ادامه مطلب ...