پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

" پشت چهره ها " ی جدید...

دنیای بدون " عباس آقا " !


بعد از 27 بهمن ماه سال 1398 که متن مصاحبه­ با یک مشاور املاک را در وبلاگم گذاشتم شیوع ویروس کرونا باعث شد ادامه­ ی گفت و گوها به شیوه­ ی " پشت چهره­ ها " که معمولا از نیم ساعت تا یک ساعت زمان می­ گرفت امکان­پذیر نباشد. با اینکه خیلی دلم هم برای صحبت با مردم و هم برای به اصطلاح انتشار آن در وبلاگ تنگ می­ شد کاری از دستم برنمی­ آمد.

مدتی هم در این فکر بودم که چه مطالب دیگری می­ توانم بنویسم که در وبلاگ بگذارم. اما در دو سالی که تقریبا هفته­ ای یک مصاحبه در وبلاگ می­ گذاشتم چنان به من خوش می­ گذشت و لحظات لذت­بخشی با مردم کوچه و خیابان داشتم که به هیچ­ وجه دلم رضا نمی­ داد که مطلبی از نوع دیگر در وبلاگ بگذارم.

تا اینکه "عباس آقا" میوه­ فروشی که بعد از مصاحبه با او برای وبلاگم؛ دو سه سال هفتگی از او خرید می­ کردیم فوت کرد و به پیشنهاد همسرم یادداشتی در مورد او نوشتم. حالا می­ خواهم وبلاگم را با گذاشتن این یادداشت به عنوان نوع دیگری از "پشت چهره ­ها" فعال کنم.

***

در اوایل اردیبهشت ماه سال 1398 برای گفت و گو در مورد زندگیش، اتفاقی به مغازه­ اش رفتم. بعد در وبلاگم نوشتم" مغازه­ اش بزرگ است ولی رونقی ندارد. میوه ­ها و سبزی­ هایش؛ بعضی تازه­ اند بعضی کهنه و رنگ و رو رفته. مثل خودش که سالخورده است با پشتی اندکی خمیده و صورتی پرچین و چروک؛ ولی با چهره ­ای آرام و مهربان... وقتی می­ گویم می­ خواهم با او در مورد کار و زندگیش حرف بزنم با چشمانی پر از آرامش و صفا نگاهم می­ کند: "من چی می ­تونم بگم؟ "

در جواب چند سال دارد " 77 ... 86 سال. چه می­ دونم. هر چی شما بنویسی! "

وقتی می­ پرسم کِی ازدواج کرده " ( می­ خندد. با همه­ ی سالخوردگی خوش خنده است. ) چه می­ دونم. من سواد ندارم. چه می­ دونم منِ بیسواد. "

بعد از مصاحبه به همسرم گفتم برای خرید میوه و سبزی اول من می ­رم مغازه­ ی عباس آقا. هر چی تازه داشته باشه می­ خرم. هر چی نداشت بعد از جای دیگه می­ خریم. این را عینا به خودش هم گفتم که اصرار نکنه میوه­ های کهنه شده­ اش را هم بخرم. همین شد برنامه­ ی هفتگی من و پسرم. روزهای یکشنبه اول زنگ می ­زدم که مطمئن بشم میوه­ ی تازه آورده. بعد با پسرم و دو تا ساک خرید چرخدار می­ رفتیم.

مدتی بود که به جای یکشنبه­، شنبه­ ها می­ رفتم و تلفن هم نمی­ کردم چون می­ دونستم که شنبه ­ها عباس آقا حتما میدون می­ره که بارِ تازه بیاره. شنبه­ ی 14 آبان، تا با پسرم و دو ساک خریدمون پیچیدیم تو کوچه دیدم کرکره ­ی مغازه پایینه. به پسرم گفتم لابد هنوز از میدون برنگشته. اما تا چشم یکی دو تا از مردم محل به ما افتاد گفتند " خانوم عباس آقا مرد ...! " 

بهت­ زده نگاه­ شان کردم. پرسیدم کِی؟  گفتند " دیروز اومد چند ساعت مغازه بود. بعد که رفته خونه سکته کرده. "

تا دو، سه روز همش یاد خاطراتی که موقع خرید تعریف می­ کرد یا حرف­هایی که به شوخی بین ما رد و بدل می­ شد و بهشون کلی می­ خندیدیم  می ­افتادم و هی افسوس می­ خوردم. تا اینکه همسرم گفت " خب بشین بنویس. "

عباس آقا می­ گفت" اولش اومدیم اینجا آب نبود. چاه­ کنی می­ کردیم. خونه نبود، زندگی نبود. کم کم مردم اومدن. این مغازه را که گرفتم یه چیزی در می ­آوردم که این بچه ­هارا بزرگ کردم دیگه. هشت تا بچه داشتم. دزدی که نکردم. مغازه زیاد شد. ما جواز داریم. 50 ساله اینجاییم. ولی مردم محل دیگه از من خرید نمی ­کنن. یادشون رفته من همه جوره باشون راه می ­اومدم وقتی وضع­ شون خوب نبود. وفا ندارن. حالا جز شما و دو سه نفر، دیگه کسی نمی اد اینجا خرید کنه. "

همین شد که من دلم می ­خواست هر وقت می­ رم خرید، تمام جنسای مغازه­ شو بخرم. مثلا چهار کیلو، پنج کیلو خیار و گوجه ­فرنگی می­ خریدم برای یک خانواده­ ی سه نفره! بعد برای اینکه خیارا و گوجه ها تا هفته ­ی بعد حتما تمام بشه که بتونم باز از هر دو همون چهار پنج کیلو را بخرم دو سه شگرد به نظرم رسید.

یکی اینکه دیگه برای غذا به جای رب گوجه، هر تعداد گوجه که لازم بود خرد می ­کردم و می­ ریختم. هر روز صبح سه تا گوجه روی میز آشپزخانه می­ گذاشتم که تا شب خورده شود چون گوجه ویتامین سی داره! 

 

هر چند روز یک­بار چند خیار با دستگاه خردکن ریز ریز می­ کردیم برای ماست و خیار. و وقتی می­ دیدم هنوز خیار و گوجه زیاد مونده، به جای سالاد فصل با کاهو، سالاد شیرازی درست می­ کردم. عادت کردیم غذاها را با پیاز زیاد بپزیم که اتفاقا متوجه شدیم چقدر غذاها را خوش طعم­ تر می­ کند. پخت غذاهای سبزیجاتی را در هفته زیادتر کردیم. مثلا بادمجان سرخ می­ کردیم بعد باگوجه و پیازِ فراوانِ تفت داده شده کنار هم می­ خوردیم. گاهی هم کدوی سرخ شده با گوجه و پیازِفراوان. با میوه ­های اضافی کمپوت درست می­ کردم گاهی هم مربا.

فروشندگیش دو تا ویژگی داشت. یکی اینکه دستگاه کارت­خوان نداشت و فقط باید پول نقد می ­دادی یا با دستگاه کارت­خوان مغازه ­ی بغلی می­ پرداختی. دوم اینکه ترازوش دیجیتالی نبود که مثلا قیمت میوه یا سبزی را هر چقدر که بود بتواند حساب کند. باید حتما وزن به کیلو مشخص می شد یا حداکثر به چند کیلو و نیم.

طبیعتا ماشین حساب هم نداشت. اوایل او قیمت­ ها را می­ گفت من ذهنی حساب می­ کردم. قیمت گفتنش هم عالمی داشت! مثلا می­ گفت " شد سه تومن! " منم می­ خندیدم و می­ گفتم آها، منظورت سی هزار تومنه!  خودشم می ­خندید و می­ گفت " هر چی خودت می­ گی. "

گاهی هم خودش وقتی پول را می­ دادم یه حسابایی می­ کرد و مثلا می­ گفت " ده تومن کم دادی­ یا! " منم با خنده پول را می دادم و می­ گفتم هر چی شما بگی...

 با این حال حضور ذهن عجیبی هم داشت. یک بار که من قیمت­ ها را ذهنی جمع می­ زدم اشتباه کردم. رقم­ ها را قاطی کردم. آه از نهادم برآمد. گفتم ای وای عباس آقا! حالا باید از اول دوباره جنسا را بکشی. شرمنده.  گفت " کشیدن نمی ­خواد. من الان قیمت­ها رو می­ گم! " بعد با نگاه کردن به کیسه­ های اجناس که روی زمین مغازه­ اش بود شروع کرد. خیار این قدر، گوجه این قدر ... تا آخر را با اطمینان کامل گفت و منم حساب کردم. یک ویژگی دیگر حضور ذهنش این بود که می ­دانست تمام اجناسش مال کدام شهره. یا اینکه فلان میوه، خوبش مال کدام شهره. مثلان وقتی لیمو شیرین می­ آورد و من می­ پرسیدم که تلخ نباشه می­ گفت " این لیمو شیرین مال ... ( اسم شهر را یادم رفته ) اگه مال ... بود تلخ می­ شد. من که به تو دروغ نمی­ گم." هر دفعه چند بار این جمله ­ی " من که به تو دروغ نمی­ گم " را به من می ­گفت. منم هر بار بدون استثنا جواب می ­دادم بابا من که می ­دونم. لازم نیست به من بگین.

بعد از آن به خودم گفتم دیگه ذهنی حساب نمی ­کنم با گوشیم حساب می ­کنم. چند ماهی به خوبی گذشت و مشکلی پیش نیامد. تا اینکه یک روز موقع  وارد کردن قیمت­ ها نمی ­دونم انگشتم به چی خورد که باز حساب اعداد به هم ریخت. دوباره عباس آقا از روی کیسه ­ها شروع کرد قیمت ­ها را گفتن. دیدم نه اینم نشد. برای خرید هفته ­ی بعد کاغذ و خودکار گذاشتم تو کیفم. قیمت­ ها را با خیال راحت زیر هم می­ نوشتم و جمع می ­زدم. یک بار از بالا به پایین، یک بار از پایین به بالا که مطمئن بشم اشتباه نکرده­ ام. بعد از مدتی که با این شیوه هیچ اشتباهی پیش نیامد برای اینکه هر بار یک ورق کاغذ برندارم از کاغذهای سفید اضافی یک دفترچه ­ی کوچک درست کردم و تو کیفم گذاشتم.

در اون مدت کار دیگری هم که می­ کردم این بود که کیسه نایلکس­ های خالی از میوه را که هنوز قابل استفاده بودن نگه می ­داشتم و برای خرید هفته­ ی بعد با خودم می­ بردم که تا جایی که بشود از کیسه نایلکس­ های جدید عباس آقا استفاده نکنم.

جور عجیبی از خرید کردن از عباس آقا لذت می­ بردم. از ریختن میوه و تره ­بار تو کیسه ها و چیدن آنها روی زمین مغازه ­اش. از اینکه موقع انتخاب اجناس خودش هم خم می ­شد و خوب ها را برمی ­داشت می ­داد به من که بگذارم تو کیسه ­ها. از اینکه تا منو می دید می­ گفت " صبر کن الان برات میوه ­ی دست­ نخورده می ارم. " بعد با اینکه نود و چند سال داشت خم می ­شد از پشت صندلیش صندوق­ های خیار و گوجه و سیب و پرتقالی که برای من نگه داشته بود بیرون می­ آورد تا من جدا کنم. هر چی هم می ­خواستم کمکش کنم نمی ­ذاشت.

فصل هندوانه و خربزه که می ­شد بعد از اینکه همه­ ی جنسا را چیده بودم رو زمین و برمی­ گشتم طرف هندوانه و خربزه با خنده می­ گفت " خب پنج تا هندونه برات بکشم بسته؟ " منم با خنده جواب می­ دادم عباس آقا! مگه منو نمی ­شناسی پنج تا چیه. ده تا جدا کن برام! خلاصه خرید از عباس آقا برای من شده بود یکی از کارهای شادی­ بخش زندگیم. برای همین هم دلم می ­خواست اگر مصرف داشتیم می­ تونستم همه ­ی جنسای مغازه­ شو بخرم.

یک روز گفت " چقدر سیب ­زمینی پیاز کم می­ بری. دختر من روزی ... ( یادم نمونده چقدر گفت ) مصرف می ­کنه. " منم که حسابی خنده­ م گرفته بود گفتم خب، اون دختر عباس آقاست دیگه! البته از دخترش این را هم می ­گفت " دخترم سلیقه ­ش بالاست. خیلی از من خرید نمی ­کنه. می­ره گوجه فرنگی کیلویی چقدر می­ خره. والله خانوم اصلا نمی­شه خورد. گوجه فرنگی گلخونه ­ای. آفتاب نخوردن. مزه ندارن. من از دهنم درمی ارم یواشکی می ­ریزم تو آشغالی که دخترم نبینه ناراحت نشه. " یک روز هم با شوق و ذوقی مثل بچه ­ها گفت " خانوم امروز گوجه­ هام خیلی عالیه. دخترم اومده خریده برده! "

زمان مصاحبه وقتی پرسیدم که چه موقع احساس شادی می­ کنه گفت " شادی هیچی ندارم که حس کنم. زن من هفت ساله تو خونه افتاده... ( با اشاره به مغازه­ اش ) اینم مشغولی­ یاته که خونه نمونم. درآمدی ندارم."

در جواب اینکه بچه ­هاش چه کار می ­کنند گفت" یه پسرم مفقودالاثره. چهار تا دختر دارم سه تا دیگه پسر. یه پسرم دیپلم خونده معلم شده. یه پسرم تا نُه خوند جلای وطن کرد. 22 ساله کشور خارجه. تحصیل نکرد. اونجا کار می­ کنه. دخترام دوتاشون شوهر کردن. شوهراشون مردن. دوتاشون شوهر دارن. زندگی می ­کنن برا خودشون.

مادرشونم که گفتم هفت ساله افتاده خونه. نمی ان سر بزنن. خب، مادرشون بوده. محل نمی ­کنن اینا. زحمت کشیده. بلخره تحصیل کم و زیاد دادیم. خب، من دهاتیم. تو کوه گوسفند می­ چروندم. حالا این جوری­یم. یه نون سنگک می­ خرم با این پیرزن می ­خوریم... اون از دو پاش عاجزه. نمی­ تونه چیزی درست کنه. من چایی درست می­ کنم یه استکان بهش می ­دم. کارای خورده داشته باشه من می­ کنم. اونم نه کسی داره باهاش حرف بزنه. هستش دیگه. دختر کوچیکه ( منظورش همان دختری است که می­ گوید از میوه ­های او ایراد می­ گیرد ) میاد لباسا رو می­ شوره آفتاب می ­ریزه. فقط دختر کوچیکه کمک می­ کنه. به ما می­ رسه. غذا درست می­ کنه میاره. "

( مرد خاصی بود. به خودش فکر نمی ­کرد. انگار زندگیش هر طور می­ گذشت براش مهم نبود. می­ گفت آدم با هر چی بخوره سیر می­ شه. مثلان اگر بادمجان از میدون می­ آورد می­ گفت" خانوم از این بادمجونا زیاد ببر. سرخش بکنی با نون بخوری خیلی خوشمزه­ ست. من این طوری نیستم که حتما پلو خورشت بخورم."

 هر وقت هم از کم ­محبتی بچه­ هاش گله می ­کرد منظورش فقط تنهایی و بی­ کسی زنش بود که کسی را نداشت که هم­صحبتش باشه. یک بار که خیلی از کم ­محلی کردن بچه­ هاش غصه­ دار بود گفت" مادرشون هیچ کار هم که براشون نکرده باشه اقلا نُه ماه که اونا رو تو شکمش نگه داشته..." )

عباس آقا می­ گفت " من دو سه تا مشتری قدیمی با وفا مثل شما دارم. من 50 ساله اینجام. با مردم محل هر جوری می­ تونستن کنار می­ اومدم. حالا نمیان از من خرید کنن. به من محل نمی ­ذارن. "

( هر وقت از بی­وفایی مردم محل حرف می ­زد غمی نگاهش را کدر می­ کرد. انگار مات می­ شد در گذشته. می­ توانستی از صورتش بخوانی که در جوانی دنبال پول بیشتر نبوده. به مردم محل با نگاه به جیب و کیف­ شان جنس می ­فروخته و دلش شاد می­ شده از اینکه مشتری­ای را دست خالی راهی نکرده است. )

عباس آقا از من چون هر هفته حجم بالایی ازش خرید می­ کردم پیش بیشتر اهالی محل حتی پیش همون مشتری­ های کمی که داشت تعریف کرده بود. همه بدون استثنا وقتی من را می­ دیدن حتما به روم می­ آوردن. مشتری­ هاش گاهی به شوخی جدی به من می­ گفتن" عباس آقا جنس خوباشو برا شما نگه می ­داره!" اگر یه هفته همان روز خریدِ من، عباس آقا جایی کار داشت حتما به مغازه­ ی بغلی­ اش می­ سپرد که " اگه خانوم اومد بگو زود برمی ­گردم. "

( صاحب همین مغازه­  بغلی که سال­ ها همسایگی عباس آقا را تجربه کرده بود می ­گفت" مرد خیلی راست و درستی ­یه. تو کسب و کارش صداقت داره." )

یکی از روزایی که رفتم مغازه ­ی عباس آقا دیدم کیوی آورده. تعجب کردم چون از ترس اینکه فروش نره هیچ­ وقت نمی­اورد. با خنده پرسیدم چی شده کیوی آوردین؟ با شیطنت گفت" زنم دستور داده! آخه معده ­اش خوب کار نمی­ کنه می­ گه چرا کیوی نمیاری؟ " وقتی دید من با تعجب نگاهش می­ کنم گفت " فکر نکن تو رختخواب افتاده. از همون رختخوابم دستور می­ ده! "

در بحبوحه ­ی کرونا یک روز برام تعریف کرد " خانوم دخترم منو برد یه مرکز بهداشت. نمی ­دونی مردم گوش تا گوش تو آفتاب واستاده بودن تا نوبت شون بشه. من رفتم پیش مأموری که دم در واستاده بود. پرسید بابا چند سالته؟ گفتم نودویکی دو سالمه. گفت نود و یکی دو سالته هنوز واکسن نزدی؟! برو تو،  بروتو! " بعد در حالی که از خوشحالی چشماش برق می­ زد ادامه داد " راحت رفتم واکسن زدم. اصلا مثل بقیه تو آفتاب واینایستادم! " من که از خنده روده­ بر شده بودم گفتم عباس آقا آخه الان دارن 60 ساله­ ها را واکسن می­ زنن. می­ خواستی تو صفم بایستی!

وقتی می ­خواست از میوه­ هاش تعریف کنه می­ گفت" از این زردآلوها زیاد ببر. خیلی خوشمزه­ ست. خودم دو سه تا خوردم که می­ گم. آخه خانوم من خیلی شکمو هستم. ( چشماش موقع گفتن این جمله دیدنی بود! ) همین طور نشستم مشتری ندارم هی می­ خورم."

هر وقت مردم محل می ­آمدن تو مغازه پهلوش تو صندلی کنارش می­ نشستن بهشون میوه تعارف می­ کرد. به پسر من که همراه من می­ آمد می­ گفت" آقا، تو بشین رو صندلی." بعد یه نارنگی برمی­ داشت و به پسرم می­ گفت " برات پوست بکنم بخوری؟" هر بار حتما احوال آقا ( همسرم ) را می ­پرسید و سلام می ­رسوند. همیشه هم موقع خداحافظی می ­گفت " خانوم حلالم کن. اذیتت کردم. "

از بدهکار بودن خیلی بدش می ­آمد. می­ گفت " اگر بدهکار باشم انگار بهم فحش می­ دن." یه روز تا پول خرید را دادم گفت" صبر کن برم پول ... را بدم بیام. صبحی پولم تمام شد کرایه­ ی ماشین­و از ... گرفتم. ببرم بدم زود." همیشه درددل می ­کرد " خودم وانت داشتم ولی بچه­ هام گفتن دیگه نمی­ تونی رانندگی کنی فروختنش منو انداختن به دردسر."

خیلی براش مهم بود که تو این کار قدیمیه و مدام از سابقه ­ی 50 ساله­اش می ­گفت. تعریف می­ کرد که وقتی جنس خوب تو میدون بهش نمی­ دن و عصبانی می­ شه و داد و بیداد می­ کنه بقیه­ ی فروشنده­ ها که می­ شناسنش میان وسط و به بقیه می­ گن" بابا این قدیمیه بهش جنس خوب بدین. "

یکی از روزا تو اون دوره­ ای که یکشنبه­ ها خرید می­ کردم و اول زنگ می­ زدم که مطمئن بشم بار تازه آورده یا نه، شنیدم که گریه می­ کنه. گفتم چی شده عباس آقا؟ گفت " خانوم بدبخت شدم. زنم مرد. دیگه چه کار کنم؟ " به مغازه­ ش که رسیدم هنوز گریه می­ کرد. می­ گفت " آخه زن من باید تو روز عید ( یادم نیست کدام عید مذهبی بود ) بمی­ ره. زنم که اون قدر دستش به خیر بود. خانوم نمی ­دونی چه کارایی می­ کرد تو محله. یه همسایه داشتیم که وضع مالی درستی نداشتن. وقتی دخترش می­ خواست شوهر کنه زن من رفت پیش همسایه­ هایی که دست­شون به دهن­شون می­ رسید پول جمع کرد. آره این طوری بود. تو محل هم قبولش داشتن. پول دادن برای جهاز دختر همسایه. اون وقت که می­ خواست بچه­ دار بشه نه خونواده­ ش داشتن نه خونواده­ ی  شوهره، باز زن من رفت پیش همسایه­ ها پول جمع کرد براش سیسمونی خریدن. آخه این طور زنی باید روز عید بمی­ ره. " ( حرف می ­زد و گریه می­ کرد. )

هفته­ های بعد هم که برای خرید می­ رفتیم عباس آقا جا به جا بین حرف­ هاش گریه می­ کرد و هی می­ گفت " خانوم بدبخت شدم. دیدی چه طور بدبخت شدم. دیگه چه کار کنم. برای من دو دست کت و شلوار دوخته بود. حالا دیگه اونا رو کجا بپوشم."  تسلاهای من هم اثری نمی­ کرد. یه بار همون طور که گریه می­ کرد تعریف کرد " خانوم بچه­ ها بعدِ مردن مادرشون اومدن سر بزنن راه­شون ندادم. گفتم نمی ­خوام شما را ببینم. وقتی زنده بود نیامدین. حالا هم نمی­ خوام بیاین. "

( با شنیدن این جمله­ ها بی­ اختیار نگاهم به صورتش میخکوب شد! انگار تازه داشتم متوجه می­ شدم که عباس آقا چقدر به زنش علاقه­ مند بوده. چقدر از لحاظ عاطفی وابسته به انسانی بوده که "هفت سال تو خونه افتاده" بوده و " از دو پاش عاجز" بوده. تازه درک می­ کردم که وقتی می ­گه " خانوم بدبخت شدم " چقدر احساس بدبختی در او سنگین و تحمل­ ناپذیر بوده. )

هر بار که خیارای خیلی کوچک و قلمی از میدون گیرش می­ اومد تا من مشغول جدا کردن می­ شدم با افسوس زیادی یاد زنش می­ افتاد و می ­گفت " اگه زنم بود با اینا خیارشورای خوبی درست می­ کرد. آخه من خیلی خیار شور دوست دارم. همین طور خالی خالی می­ خوردم. "

من با چند تا از دوستان خیلی قدیمی و صمیمی­ ام برنامه­ ی پیاده­ روی هفتگی داریم. بعد از اینکه خرید ما از عباس آقا منظم شد من در اون پیاده­ روی­ ها ظاهرا! خیلی از بعضی میوه­ ها یا تره ­باری که عباس آقا می ­آورد با آب و تاب تعریف می ­کردم. دوستان طی یک شیطنت " دوستانه! " به من می­ گفتن " خوب دوست پسری پیدا کردی­ یا .....!!! "

بعد از فوت همسر عباس آقا، یک روز که برای خرید رفته بودیم از پیاده­ رو دیدیم عباس آقا رفته رو صندلی داره ساعت دیواری مغازه را درست می کنه. از ترس اینکه با سلام کردن ما هول بشه و بیفته از مغازه ­اش چند قدم رد شدیم. وقتی برگشتیم دیدیم ای دل غافل در مغازه را قفل زده و رفته. آه از نهادم برآمد. از فروشنده ­ی بغلی پرسیدم ندیدین عباس آقا کجا رفت؟ خانم فروشنده که منو می ­شناخت چون با او هم برای وبلاگم مصاحبه کرده بودم گفت " تو کوچه بغلی یه دستشویی هست شاید رفته اونجا. " و چون مشتری نداشت با ما آمد که راهنمایی کنه. به کوچه که پیچیدیم عباس آقا را دیدیم که چسبیده به پنجره­ ی یکی از خونه­ های ته کوچه داره با یه نفر حرف می ­زنه. هر چقدر صداش کردیم نشنید. یک دفعه خانم فروشنده گفت " آها فهمیدم. یک خانم مسنی که بیوه هم است و فامیل­ شونه اونجا زندگی می ­کنه. " رفتیم جلوتر و عباس آقا را دوباره صدا زدیم. این دفعه شنید. سرش را برگردوند. ما را که دید از پنجره به طرف ما آمد و گفت" اِ، خانوم شمایین؟ " یه دفعه از داخل خونه صدایی شنیدیم " اِ، کجا رفتی؟! " منم با شرمندگی گفتم خانم تقصیر منه ....

خلاصه عباس آقا آمد و ما خرید کردیم. تو پیاده ­روی بعدی به دوستام گفتم دیدین منو چشم زدین. هی گفتین دوست پسر، دوست پسر!؟ عباس آقا داره دنبال دوست دختر هم­سن خودش می­ گرده ........

( دوست پسر و دوست دختر که فقط شوخی­ ای بود با دوستان قدیمی، ولی چون عباس آقا انسانی ساده و صادق و صمیمی با خلوص نیتی مثال­ زدنی بود مردم محل و چند مشتری­ ثابتی که داشت با او درد دل می­ کردند. این طوری بود که عباس آقا از داستان زندگی خیلی ­ها خبر داشت. مثلا می­ دونست فامیل شوهر یا زن فلان خانواده چه طور در زندگی آنها دخالت می ­کنند یا اینکه فلان خانواده بچه­ های خیلی سازگار یا ناسازگاری دارد. بعضی روزها که برای خرید می­ رفتم می­ دیدم که روبروی مغازه­ اش در آفتاب ایستاده و با خانمی گرم صحبت است. بارها هم پیش می­ آمد که وقتی وارد مغازه­ اش می­ شدم می­ دیدم مردی روی صندلی فکستنی کنار عباس آقا، در مغازه­ اش از اولین روزی که برای مصاحبه رفتم دیده بودم که دو تا صندلی نیم­دار کهنه دارد، نشسته و با او حرف می­ زند. و عباس آقا همان طور در حال صحبت از میوه­ های نزدیک دستش برمی ­داشت و از ته دل و بی­ریا به مهمانش که معمولان آنها را به اسم کوچک صدا می ­زد تعارف می­ کرد. )

تا مدت­ها بعد از فوت عباس آقا دلم نمی­ آمد برم محله­ ای که تا قبل از اون چند سالی مرتب هفته­ ای یک بار برای خرید می­ رفتم. تا بلاخره خودمو راضی کردم. رفتم. اعلامیه­ ی مراسم ختم را رو بنری روی کرکره­ ی مغازه چسبونده بودن. پایین نوشته ­ی بنر، اسمِ فامیل دوازده خانواده را خوندم. لابد بیشترشون از خانواده­ های محل بودن...  

نظرات 4 + ارسال نظر
نهال یکشنبه 28 اسفند 1401 ساعت 16:07 http://fazmetr.blogsky.com

چند تا از پستها ر وخوندم و عجیب دوست داشتم
این داستان عباس آقا رو هم خیلی خوشم آمد، این لحن آرام و جذاب نوشتار شما واقعا برام جذابه
امیدوارم همیشه بنویسید و منم بخونم

سلام
هنوز عید نشده این پیام شما بهترین و دوست داشتنی ترین عیدی ای بود که می تونستم بگیرم!
با آرزوی سالی پر از سلامتی و حال خوب برای شما و همه

طاهره جمعه 19 اسفند 1401 ساعت 20:06

سلام. چقدر قشنگ تعریف کردید.
یادشون گرامی باشه. چه خوبه اینطور زیبا به دیگران نگاه و محبت میکنید. بیشتر شما رو میشناسم تا افرادی که معرفی میکنید

سلام
همیشه خیلی به من محبت داری. متشکرم

امیر چهارشنبه 17 اسفند 1401 ساعت 16:26 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام
چه خوب که دوباره وبلاگ را راه انداختین
من مدتها خواننده مطالب خوب شما بودم
خدا رحمتشون کنه عباس آقا را

سلام
ممنونم از محبت شما. خودم هم از راه انداختن وبلاگم خوشحالم.
امیدوارم با خواندن خاطرات سفرهای من با خانواده ام، اوقات خوشی داشته باشید.
سلامت و پرانرژی باشید

هادی پنج‌شنبه 11 اسفند 1401 ساعت 01:41

خدا رحمتش کنه. روحش شاد. در ضمن خیلی وبلاگ خوبی دارین.

سلام
خوشحالم که از مطالب وبلاگم خوش تون آمده. از هفته ی آینده خاطرات سفرهای خانوادگی مان را در وبلاگ می گذارم که امیدوارم از آنها هم خوش تان بیاید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.