پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گیلاس سرخ

شادی را در عشق می بینم


من شادی را در عشق می بینم. پنج ساله کسی را دوست دارم. از سه سال قبل از سربازی شروع شد. از خانواده ام خواستم به خواستگاریش برن. پدرم گفت:" اگر دوسال سربازی رو برات صبر کنه واقعا دوستت داره." و او منتظرم ماند. بعد از سربازی رفتیم خواستگاری. پدر دختر گفت:" سر یک کار دولتی برو. بعد بیا بگو ماهی 50 تومن درآمد داری ولی استخدام رسمی باشی. بیمه باشی."

منم بعد از سربازی دنبال کار رفتم. یک دوستی دارم برام تو وزارت دارایی کار پیدا کرد. الان سه ماهه سربازی ام تمام شده. کارم می کنم. مسؤول خدمات هستم. خواستیم بریم خواستگاری گفتند:" حالا امتحان کنکور داره بعدا بیایید. " من سال 61 دنیا آمده ام و او سال 64. خانم! من اصلا فکر پول نیستم. هر کس به پول فکر بکنه پیر می شه. به نظر من فقط عشق می تونه باعث شادی بشه.

 

تاریخ و محل چاپ: هشتم تیر ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو

گزارش یک زندگی

زندگی را جور دیگری دوست دارم


جسارتش در زندگی غریب است. در سن 10، 11 سالگی در کنار برادرش نقاشی می کشد و می فروشد تا جبران کمبود درآمد پدر را بکند. در 18 سالگی با اینکه نمره ی قبولی کنکورش از حداقل نمره ی پذیرش در رشته ی پزشکی خیلی بالاتر است رشته ی مهندسی کشاورزی را انتخاب می کند تا با طبیعت همراه شود و با علاقه کار کند. در سال سوم دانشگاه، شش ماه در اتاقی کاه گلی در گوشه ی یک باغ سیب زندگی می کند و ...

***

من در یک شهر بزرگ و در یک خانواده ی فقیر به دنیا آمدم. پدرم یک کارمند جزء و مادرم از خانواده ای با فرهنگ بود و در آن زمان یعنی حدود 92 سال پیش، پنج کلاس درس خوانده بود. طبعی بلند داشت. زندگی مان با آن فقری که داشتیم هماهنگی نداشت. از نظر شرایط پوشاک، بهداشت و تغذیه در خانواده ی ما، مادرم با آن دانشی که داشت بهداشت را بسیار مراعات می کرد. خواهرهایم می گفتند مادر، همان لباس هایی را که داشتیم آن قدر تمیز و مرتب نگه می داشت که همه فکر می کردند پدرمان یک کارمند عالی رتبه است. مادرم در کوچه های گلی بچه ها را موقع بردن به مدرسه بغل می کرد تا واکس کفش های شان خراب نشود. به همین دلیل خانواده ی ما وضع واقعی مالی شان را نشان نمی داد. از نظر تغذیه هم مادرمان دقت داشت که وقتی نمی تواند چیز زیادی تهیه کند موادی را بخرد که برای سلامتی ما مفید باشد. من در سال 1330 به دنیا آمدم. آن زمان مادرم 45 سال داشت. بچه ی یازدهم بودم. از این بچه ها هفت نفر ماندند. بقیه فوت کردند. خواهرهایم که ازدواج کرده بودند هر کدام مشکلات خانوادگی خاص خودشان را داشتند که ما تحت تأثیر آن واقع می شدیم. یعنی من خیلی کوچک بودم که وارد زندگی ای شدم که خیلی پرتلاطم بود و با مسائل آشنا شدم. قبل از اینکه به مدرسه بروم سواد داشتم و قبل از اینکه وارد دبیرستان بشوم خیلی کتاب خوانده بودم. به خاطر آن تنهایی ای که در خانه داشتم و برادرم که یکی یکدانه بود و چهار سال بزرگ تر از من، پدر و مادرم شرایط خاصی برای برادرم قائل بودند و من هم پذیرفته بودم. خیلی هم دوستش داشتم. ولی حالا که هر دو بزرگ شده ایم می بینم برای خود برادرم هم خوب نبود که آنها آن قدر زیاد به او رسیدگی کردند.

                                                                ***

زمان ازدواج آخرین خواهرم، پدرم هم بازنشسته شد. ازدواج خواهرم خیلی فشار مالی به پدرم آورد. یادم هست که من از همان کلاس چهارم، پنجم دبستان با برادرم شروع کردیم به کار که بتوانیم یک مقدار از وسایل مورد نیازمان را خودمان تهیه کنیم. ما، هر دو، نقاشی مان خوب بود و برادرم خطش هم بسیار زیبا بود. کارمان این بود که از کتاب فروشی های شهرمان کارت های سفید با مرکب چینی و قلم می گرفتیم. من طرح های سیاه قلم می کشیدم و برادرم با خط خوشش جمله های عرض تبریک و سال نو مبارک را می نوشت وچون کار دست بود مشتری های خوبی داشت.

ما از همان موقع توانستیم خودمان را تأمین کنیم. یعنی من که خیلی نقاشی دوست داشتم جعبه ی مداد رنگی ام را از پول خودم خریدم. برادرم هم همین طور. البته درآمدمان فقط خرج خودمان می شد چون ما اصلا نمی توانستیم از خانواده پول بگیریم. من اصلا رویم نمی شد به پدرم بگویم که به من چیزی بدهد. همان روپوش مدرسه و کتاب درسی را می دادند نه بیشتر.

یادم هست آن زمان ها چون پدر و مادرم پیر بودند خودم وقتی مریض می شدم تنهایی دکتر می رفتم. الان بچه های خودم را می بینم تعجب می کنم. من این طوری بار آمده بودم. بیشتر از سنم مستقل شده بودم. البته حسن هایی داشت ولی می شود گفت من به اصطلاح بچگی نکردم.  ادامه مطلب ...

18 ساله است با افکاری بزرگ!

اومدم که تو اجتماع باشم

 

 

از پیاده رو به داخل مغازه ها نگاه می کنم. در یک مغازه مردی را می بینم که سرش را کاملا روی قسمت جلویی پیشخوان خم کرده است. چون پیشخوان سطح صافی ندارد و قسمت بیرونی آن که به طرف پیاده روست کمی از قسمت جلویی آن بلندتر است معلوم نمی شود که خوابیده یا کاری انجام می دهد. وارد می شوم. با خودم می گویم سلام می کنم اگر جواب ندهد یعنی که خوابیده و من فورا بیرون می روم. اگر جواب بدهد که باید ببینم چه پیش خواهد آمد.

تا سلام می کنم سرش را بالا می آورد. در آنی هم متوجه می شوم که خیلی جوان است هم می بینم که سخت مشغول گوشی اش بوده. کارم را توضیح می دهم. با کمی بی اعتنایی گوش می دهد. در چهره اش حالتی است که انگار دنبال بهانه ی خوبی می گردد تا از شر من خلاص شود و دوباره برود سراغ گوشی. می گوید:"من اینجا برای کمک به پدرم هستم. چیزی از این کار نمی دونم. شما باید با پدر من حرف بزنین."

***

در حالی که کاغذهای یادداشت را از کیفم در می آورم می گویم: برای من خود کار مهم نیست. تجربه ی شما از زندگی در همین سنی که هستین برام اهمیت داره. (می بینم که مردد است. راحت نیست. شاید به دلیل جوانی اش است که رک و راست جواب منفی نمی دهد. به هر حال شروع می کنم.)

کارتون چیه؟

اینجا الکترو موتورای صنعتی می فروشیم.

چند ساله میایین تو مغازه ی پدرتون؟

من والله می اومدم از بچگی ... بعضی موقعا اینجا می اومدم ... (به سختی حرف می زند. ذهنَ م می گوید اگر یکی دو سؤال دیگر را هم به همین سختی جواب بدهد مصاحبه را رها کنم.) راستَ ش من الان اطلاع خاصی از اینجا ندارم. شما باید با پدرم حرف بزنین.)

من درمورد کار اینجا از شما هیچ چی نمی پرسم. فقط از زندگی و تجربه ی خودتون می پرسم. راحت باشین. از بچگی منظورتون از چه سنی؟

من چون دارم می رم دانشگاه اومدم تجربه کسب کنم. به قول گفتنی محل کارو اومدم ببینم تو اجتماع باشم نه اینکه بیام اینجا.

مغازه مال پدرتونه؟

بله.

قبلا که می اومدین مغازه کمک پدر می کردین؟

نه، می اومدم می نشستم. کار خاصی انجام نمی دادم. (هنوز سخت و بی حوصله حرف می زند. باید سؤالی بپرسم که حواسَ ش را از مغازه پرت کند. می روم سراغ رشته ی تحصیلی اش در دانشگاه.)

چه رشته ای می خونین؟

رشته م ریاضی فیزیکِ. انشالله ببینم چی می شه. تا هفته ی دیگه نتیجه ی کنکور میاد.

چه رشته ای دوس دارین قبول بشین؟

مهندسی عمران.

چند ساله تونه؟

من، 18. (کمی راحت تر حرف می زند.)

بعد از فارغ التحصیلی دوس دارین چه کار کنین؟

تو همون رشته ی مهندسی عمران تو شرکتی کار کنم. گسترش بدم اگه خدا بخواد. یه جورایی می شه گفت این قدر می خوام کارم و گسترش بدم که یه جوری بین المللی بشه.

چطور از حالا ذهن تون به بین المللی شدن فکر می کنه؟

آدم، بزرگ فکر کنه می تونه به پیشرفت تای بزرگ برسه. به نظر من آدم نباید ذهنِ شو محدود به چیزای کوچیک کنه. (حالا دیگر گفت و گو برایَ ش جذاب می شود. با شوق و ذوق، منتظر شنیدن سؤال بعدی به من نگاه می کند.)

چه موقعی احساس شادی می کنین؟

موقع هایی که موفق باشم. موفقیت باعث خوشحالی من می شه.

چه چیزی درموفقیت براتون شادی میاره؟

پیشرفت.

تو درس؟

تو درس ، تو زندگی. بلخره تو شاخه های مختلف.

تو سن 18 سالگی چه پیشرفتی تو کدوم شاخه ی زندگی مد نظرتونه؟

(آه می کشد ... با این سن کم اصلا به او نمی آید! چه جوانی ...) پیشرفت منظورم اینه که جوری مسیر زندگی م رو بچینم که بتونم یه مدرک خوبی کسب کنم که یه زندگی راحت و خوبی داشته باشم در حد معقول و همیشه به روند پیشرفتَ م ادامه بدم.

دوس داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

من از زندگی م کاملا راضی یم یعنی هر جوری که الان هستم. پدر و مادرم برام همه کار کردن. از این بهتر نمی شه.

چند تا خواهر و برادر دارین؟

(سرش را تکان می دهد. نفهمیدم چرا؟) یه خواهر دارم.

چند ساله هستن؟

حدود 11.

پدر به شما حقوق نمی دن؟

نه. ("نه" را جوری می گوید که مشخص است هیچ انتظار پول از پدرش ندارد.) بیشتر برا کمک میام. من دنبال پول و اینا نیستم. همین کمک باشم برام بسه.

چه تفریحی دارین؟

تفریح، والله الان که کنکورم رو دادم بیشتر یه چند ماهی استراحت کردم تو خونه. بیشتر بیرون رفتن و دوچرخه سواری. چون الان از اون بازه ی درس خوندن اومدم بیرون این یکی دو ماهِ یه استراحت کوچیکی در واقع داشتم.

خیلی درس می خوندین؟

بله. (با اشاره ی سر هم تأکید می کند. خب، معلوم می شود حسابی درس می خوانده.)

از کنکورتان راضی هستین؟

به نسبت بله.

اگه خدا نکرده مهندسی عمران قبول نشین چه کار می کنین؟

رشته های دیگه هم انتخاب کردم. اگرم دانشگاه های سراسری نشد می رم آزاد. تحصیلَ م رو هر جوری شده ادامه می دم.

چه مشکلی دارین؟

مشکل که نه، فقط الان تنها دغدغهَ م اینه که همون رشته ای که می خوام قبول بشم.

(مردی وارد مغازه می شود و بلافاصله پشت سر او مرد دیگری وارد می شود و صاف به طرف من می آید. حدس می زنم باید صاحب مغازه و پدر پسر جوان باشد. خودم را آماده می کنم که بشنوم: خانوم چقدر می نویسی، تمام نشد؟ یا اینکه: شما کی هستی؟ از پسر من چی می پرسی؟ اما برخلاف انتظارِ من با کمال ادب با اشاره به صندلی خالی ای که در کنار صندلی ای است که من روی آن نشسته ام، خطاب به من می گوید:" خانوم محترم می شه رو اون صندلی بشینین تا من از اینجا یه وسیله بردارم!" مشتری را که راه می اندازد دوباره می رود بیرون و فضای مغازه را برای ادامه ی مصاحبه ی من با پسرش خالی می کند.)  ادامه مطلب ...

با دختر بیست سالۀ فروشندۀ سیسمونی نوزاد


همه چی­ و که نباید خودم تجربه کنم


جوان است، خیلی جوان. وقتی منظورم را برایش توضیح می ­دهم آرام گوش می ­دهد و با لبخند به من نگاه می ­کند. هر آن منتظرم که بگوید سنی ندارد که بخواهد از تجربه­ اش حرف بزند ولی مخالفتی نمی کند. تا چشمش به کاغذهای یادداشتم می افتد، می گوید:" صبر کنین تا همکارم و صدا کنم بیاد." همکارش که می آید و خیالش از فروشگاه راحت می شود، شروع می کنیم.

***

کارتون چیه؟
فروشندگی، سرویس سیسمونی نوزاد.

چند ساله به این کار مشغولی؟

دو سال.

چطور شد به این کار مشغول شدی؟

دنبال کار می ­گشتم. تو آگهی خوندم، اومدم. دوهفته آموزشی بود. وایستادم. دیدم علاقه دارم.

چند سالته؟ چقدر درس خوندی؟

20. من دیپلمم و گرفتم ، دو ترم دانشگاه رفتم. دیگه نرفتم.

( با تعجب نگاهش می­ کنم. یاد دلهره­ های پشت ­کنکوری ­ها می­ افتم. )

چه رشته ­ای؟ کدام دانشگاه؟

پردیس رودهن. معماری.

چرا ادامه ندادی؟

چون با یکی از دوستام با هم می ­رفتیم. مسیرمون م دور بود. واسۀ اون مشکلی پیش اومد. نمی ­تونست بیاد. قرار شد از ترم بعدش بریم. که دیگه مشغول کار شدم. نرفتم. ( تعجبم ادامه دارد... جوانی رشتۀ معماری قبول شود بعد چون دوست و همکلاسش به دلیلی نمی ­تواند دانشگاه برود، او هم نرود!)

تنهایی نمی ­تونستی دانشگاه بری؟

نه. چون عادت کرده بودم؛ مسیرو با هم می ­رفتیم، می­ اومدیم. کلاسامون هم تا دیروقت بود، تا ساعت هفت. اونجا زمستوناش تاریک و سرده. ماشین م سخت گیر می ­اومد.

دانشگاه آزاد بود؟ کنکورش راحت بود؟
بله. چون رشته ­م و دوس داشتم و معدلم پایین نبود که دانشگاه قبول نکنه، با همون معدل دیپلم رفتم دانشگاه، ثبت­ نام کردم.

امتحان نداده بودی؟

کنکور نداشت.

 ( لابد این هم ترک دانشگاه را برایش راحت­ تر کرده. ظاهرا" متوجه تأثیر این فکر در چهرۀ من شد؛ چون فورا" اضافه کرد:)

 واسۀ دانشگاه دولتی کنکور دادم. قبول شدم ولی چون مسیرش دور بود نرفتم.

کدوم دانشگاه دولتی؟

قزوین بود، ولی یادم نیست دقیق کدوم دانشگاه. چون مسیرش دور بود خانواده ­م نذاشتن برم اونجا بمونم.

پس چرا قزوین و انتخاب کردی؟

چون دانشگاه دولتی رو دوست نداشتم. کنکورم که رفتم، به اجبار خانواده ­م بود.

چرا دوست نداشتی؟

چون من و همۀ دوستام که با هم بودیم، قرار گذاشته بودیم با هم بریم دانشگاه.

( با دیدن حالت چهرۀ من به نرمی می ­خندد.)

چند سال با هم دوست بودین؟

سه سال. کل هنرستان و با هم بودیم.

چه رشته­ ای؟

نقشه­ کشی، معماری.

چند نفر بودین؟

چهار، پنج نفر. ( من هنوز در تعجبم و او می ­خندد.) به خاطر دوستام زندگی ­مو تباه کردم.

( دختر جوانی وارد می­ شود. با نگاهی به من می ­پرسد:" اینجا چه خبره؟"  " از زندگی من سؤال می ­کنه برای روزنامه." تازه وارد شاد و خندان به من می ­گوید:" من خواهرشم." بعد از همکار خواهرش خوراکی می ­خواهد.)

شوخی کردی یا جدی گفتی. شما که خودت دانشگاه و ول کردی؟

آره دیگه؛ چون اونا دانشگاه قبول شدن، رفتن. الانم موفقن.

شما چرا ول کردی؟

چون دیگه اومدم سر کار و کارو ترجیح دادم به درس.

برخورد پدر و مادرت با ترک تحصیلت چی بود؟

( خواهرش ایستاده و خندان به ما گوش می ­دهد.)

خانواده­ م می ­گفتن نه، درست ­و ادامه بده ولی کاری نمی ­کردن؛ فقط می­ گفتن!

( خواهرش که خوراکی­ ها را گرفته در حال رفتن به او می ­گوید:" آز یالان دِ." { کم دروغ بگو.})

دوستی که با شما رودهن قبول شده بود حالا چیکار می­ کنه؟

اون همون ترمی که قرار شد نریم نرفت. ولی ترم بعدش رفت. ولی خب، باز اونم ترک تحصیل کرد. چند ترم خوند بعد مثِ من دوباره ول کرد.

پرداخت شهریۀ دانشگاه آزاد برای خانواده­ ت مشکل بود؟

نه، ولی خودم مشکل داشتم. ( بیشتر زمان گفت و گو آرام است و نرم و سبک می ­خندد ولی از شیطنتی که لازمۀ سنش است در او خبری نیست.)

چه مشکلی؟

چون همۀ دختر دایی­ هام، پسر دایی ­هام درس خوندن، آزاد. هزینه کردن، مدرکشون و ­هم گرفتن ولی خب، هیچی به هیچی. یا مثلا" بابای خودم؛ بابای خودم لیسانس ادبیات داره ولی با شغل آزاد. وقتی اینا رو دیدم هیچ ذوقی برای درس خوندن نداشتم. ( سرش را با تأسف تکان می ­دهد.)  ادامه مطلب ...

دیدم کاریه فرهنگی و سالم


ما دعوای ارث و میراث نداشتیم

 

چند باری که از این فروشگاه خرید کرده­ ام به نظرم از سه نفری که آن را می­ گردانند فقط یک نفر صاحب آن است و آن دو کمک هستند. او، مردی است جوان، حدود 30 سال. خوش ­برخورد و مؤدب. پرانرژی است و هر لحظه آماده است در حال انجام هر کاری که باشد قیمت اجناس را هم به مشتری بگوید و نه فقط به مشتری که به همکارانش هم. وقتی قیمت کالایی را به خاطر نمی ­آورند. و البته با خوش ­اخلاقی و حوصله­ مندی. نه مثل بیشتر فروشندگانی که وقتی قیمت چند جنس را از آنها می ­پرسی با بدخلقی و اخم و تخم یکی، دوتا را جواب می ­دهند و آخری را بی ­جواب می­ گذارند.

***

چند سالتان است؟

37 سال. ( جوان ­تر از سنش به نظر می ­آید. )

کارتان چیست؟

کار مغازه­ داری لوازم ­التحریر.

چند وقت است؟

توی این مغازه سه ساله. ولی توی بازار 10، 15 سالی می­ شه. بازار هم مغازۀ خودمون بود. مغازۀ پدرم بود. مستقل برای خودم بود. مغازۀ پدر فقط به صورت دفتری بود برای من، به صورت یک پایگاه. برای کار لوازم ­التحریر و کاغذ آ چهار. خرید کاغذ آ چهار و پخش آن. این جا سابقۀ رستوران داشت. حاج آقا، پدر خانمم 10 سال پیش اینجا را خرید. به من گفتند بیا اینجا فعالیت فرهنگی راه بینداز. سابقۀ کار بازار و جواز کار بازارم در اتحادیه هست.

پدرم که فوت کرد مغازۀ بازار را فروختیم. چون پدرم آن مغازه را با شریک خریده بود. سهم شریک را پرداخت کردیم که مشکل نداشته باشیم. از اولی که وارد بازار شدم دوست داشتم مستقل باشم. الانش هم موافق شراکت نیستم. دوست دارم تنها باشم.

چند خواهر و برادر دارید؟

کلا" چهار برادریم. فاصلۀ سنی ­مون کمه، جز آخری. چهارمی 18 سالشه. دومی 33 سال، سومی 30 سال. اخوی دومی تولید کنندۀ پوشه ­های پلاستیکی است. اخوی سوم در کار برنامه ­ریزی و کار کامپیوتر است و اخوی آخری هم هنوز محصل است، پیش ­دانشگاهی.حاج آقا، پدرم، زمانی که در قید حیات بودن می­ گفتن سعی کنین هر کدوم سوا برای خودتون کار کنین که محبت و مهرتون براتون باقی بمونه. چون مال، سردی می­آره. همین طور شد. توی یک کاسه که باشه همیشه در انتهاش حرفه. حالا با هم روابط مون گرمه. بعد از وفات پدرمون هیچ مشکلی نداشتیم. بدون هیچ گونه ناراحتی از همدیگه.

( آقایی وارد می ­شود. گویا می­ خواهد چیزی به دوستش هدیه بدهد و روی آن هدیه چیزی بنویسد. می ­پرسد که برای نوشتن چقدر می­ گیرند. از من عذر می ­خواهد که صحبت مان قطع می ­شود. بعد به مشتری می­ گوید: " نوشتن روی آن کاری نداره. من می ­گم چه چیزهایی بخرین و یادتون می ­دم که خودتون بنویسین. کار ساده ­ایه. ارزان ­تر هم براتون تمام می­ شه. " )

از چند سالگی شروع به کار کردید؟

تقریبا" از 22 سالگی شروع کردم. سال 1364 بود ما آمدیم در بازار. بعد از سربازی. قبلا" طی دوران تحصیل مثل کارمند در مغازۀ دیگران بودیم. جهت اینکه آموزش ببینیم کار می­ کردیم، تابستان­ ها. شاگرد بودم. حقوق ­بگیر بودم. ولی مستقل ، از سال 64 آمدم.

چطور شد آین حرفه را انتخاب کردید؟

خانوادگی ، کلا" از پدر بزرگ دراین رشته بودن. من دیگه این رشته را عوض نکردم. از سال اول راهنمایی بود. تو رژیم شاه. خیلی سال پیش بود. بیشتر شاگردی مغازۀ پدر بزرگم بود. پدرم برای مغازه­ های دیگه موافق نبودن. می ­گفتن مغازه آشنا باشه که بتونم کارو خوب یاد بگیرم. آموزش داشته باشم. دیدم کار فرهنگیه. با بچه ­ها می ­تونم ارتباط داشته باشم. از  لحاظ درونی کار سالمیه. چون بچه­ ها روحیۀ سالمی دارن و رابطه ­ام با بچه­ ها بیشتر می­ شه.

بلافاصله بعد از فروش مغازۀ پدرتان اینجا آمدید؟

آمدن این جا قبل از فروش مغازۀ پدرم بود. بازاریابی کردم. دیدیم که قدیمی­ های بازاراز بازار رفته­ اند یا مسئلۀ مرگ و میر بود یا بازنشسته شده بودند. آن روحیۀ بازاری از بازار بیرون رفته بود. واسۀ همین تصمیم گرفتم بیام خیابون، ورشکستگی تو بازار خیلی زیاد شده بود. وضعیت خطرناکی داشت بازار. تقریبا" سال 75، 76 بود. آخر سال 76 آمدم اینجا. سال 76 پدرم فوت کردند. آخرای سال 76 بود که ما آمدیم اینجا. ( وسط صحبت ما چند مشتری می­ آیند. همکارش کار آنان را راه می ­اندازد. مشتری دیگری می ­آید. گویا جنسی که می ­خواهد در فقسه ­های داخل مغازه نیست. از من عذرخواهی می ­کند و به اتاقی که در انتهای مغازه قرار دارد می ­رود. لابد انبار است. چند تایی از کالای خواسته شده را می ­آورد و به همکارش می ­دهد. )

چقدر درس خوانده ­اید؟

سال 60 دیپلم گرفتم.الان 19 ساله که دیپلم گرفتم. کنکور شرکت کردم. موفق نشدم. دیگه ادامه ندادم. رفتم سربازی اعتقاد داشتم بیخودی عقب می ­افتم. هم سربازیم عقب می ­افته هم کسبم. اولین سالی بود که دانشگاه ­ها باز شده بود بعد از انقلاب. کنکور دو مرحله ­ای بود. مرحلۀ اول را موفق شدم. مرحلۀ دوم را نشدم چون دوران تابستان را شاگردی می­ کردم، بعد از اینکه موفق نشدم تصمیم گرفتم همان کار را ادامه بدم.

ازدواج کرده­ اید؟

1368 ازدواج کردم.

چقدر درآمد دارید؟

بازار نسبت به اینجا خیلی بهتر بود. بازار کلی ­فروشی بود. درگیر نبودیم با خرده­ فروشی. بعد از اینکه مسئلۀ بازنشستگی در بازار پیش آمد اصلا" موقعیت عوض شد. البته درگیر آن نبودیم. ولی بازار تحت ­الشعاع قرار گرفت.

بچه دارید؟

دو تا بچه دارم. یه دختر و یه پسر. دخترم کلاس سوم ابتداییه. پسرم پیش ­دبستانی می ­ره.

برای راه ­اندازی این فروشگاه مشکلی نداشتید؟

مشکلی نداشتم. چون تمام برنامه­ هایش را حاج آقا، پدر خانمم، دنبالش بود. تو این خیابون رشته ­های زیادی هست از قبیل مانتو، کفش. ولی علاقه ­ام به ادامۀ این رشته بود حتی اگر درآمدش کمتر می ­شد.

از مشتری­ هایتان بگویید؟  ادامه مطلب ...