کفشهای کهنه را دوست ندارم
از دوستی شنیدم که کفاشی را میشناسد که چند کارگر زیر دستش کار میکنند و کارش بسیار منظم و مرتب است. با تعریفهای او روال کار سازماندهی شدهای در نظرم مجسم میشود که طی آن کفشها طبق برنامهریزی خاصی تعمیر و تحویل مشتری میشوند. چیزی شبیه به یک کارخانه کوچک تعمیر کفش.
***
روزی که برای گفت و گو به مغازهاش رفتم در جوابم گفت: “الان وقت ندارم. باید کار چند کفش را تمام کنم”. پرسیدم: چه روزی وقت دارید؟ گفت: “روز جمعه بعدازظهر بیایید بین ساعت پنج تا هشت”.
مغازهاش از بیرون عادی به نظر میرسد. اما وارد آن که میشوی بلافاصله ردیف کفشهای تعمیر شده ـ هر جفت در یک نایلون و با برگی کاغذ در کنارش ـ که با سنجاقهای بزرگ و همه یک اندازه به بندهای کشیده شده نزدیک سقف آویزان شدهاند، چشمها را به یاد خط تولید کارخانه میاندازد. کفشهای تعمیر نشده در قفسههای فلزی کنار دیوارها در انتظارند. دو دیوار مغازه که در ابتدا موازی هستند ناگهان در انتها به هم میرسند و مغازه را که از بیرون مربع یا مستطیل به نظر میآید، مثلثی شکل میکنند. مقابل در ورودی میزی گذاشته که از کنار آن فقط خودش بتواند به پشت میز و داخل مغازه برود.
بعدازظهر جمعه که به مغازهاش میروم در حال مرتب کردن وسایل است.
چهارپایهای از کنار دیوار برمیدارد و به من میدهد تا این طرف میز بگذارم و روی آن بنشینم. تا چهارپایه را زمین میگذارم بلافاصله پارچه تمیزی میدهد که روی آن بیندازم. کاغذهای یادداشت و خودکارم را از کیف بیرون میآورم تا کار را شروع کنیم. فوراً سنجاق بزرگی هماندازه سنجاقهای زنجیرهای بالای سرمان به من میدهد تا کیفم را با آن به قفسه فلزی آویزان کنم. حتماً برای جلوگیری از گرد و خاکی شدن آن.
بله. تعمیر کفش است.
الان 40 سال.
بله، با همین کار شروع کردم.
خودم چهل و (دچار تردید میشود) 25 تا… (انگار سالها را از من میپرسد یا کمک فکری میخواهد.) 55 سال.
(میخندد.) متولد 1325 هستم. حالا یکی، دو سال بیشتر یا کمتر اهمیتی نداره.
اهل نطنز. مابین کاشان و اصفهان میشه. وسط قرار گرفته.
14، 15 ساله که آمدم. حالا خودت حساب کن. خیلی دقیق نمیدونم.
تا ششم ابتدایی. موقعیت مناسب نبود برای ادامه دادن.
خب، فشارهای زندگی آنموقعها کمک میکرد. یه مقدار هم سختگیری معلمها بود. اونموقع طوری بودند که بالطبع انسان فرار میکرد از این مسایل. (خندهاش میگیرد. حالت عجیبی دارد. وقتی بار اول با او صحبت میکردم چنان خشک و جدی به نظر میآمد که با خودم گفتم باید خندیدن برایش خیلی سخت باشد. ولی حالا که با هم حرف میزنیم میبینم با یادآوری بعضی از خاطراتش چه راحت میخندد.)
خیلی، خانم. من آنقدر شلاق خوردم که باور نمیکنید. معلمی داشتیم به اسم… که بیشتر مواقع تهدید میکرد که هر غلط یک چوب یا یک شلاق دارد. و برای ما که مقداری تو درس ضعیف بودیم آن کارها را انجام میداد. میزد. استثنا هم نداشت. معلم کلاس، حالا حساب کنیم، سوم ابتدایی بود. مدیر دبستان آقای …، وای، از دبستان میآمد تو 36 تا بچه، ساکت. الان هم هست نطنز. موقعیت شد سوال بفرمایید.
(تعجب میکنم. کسی که در گفتن سنش تردید میکند و بالاخره با حساب سرانگشتی به نتیجه میرسد چطور بعد از این همه سال فامیل معلم و مدیر دبستان را بدون کمترین تردیدی به زبان میآورد. انگار همین دیروز مدرسه رفته است.)
بله تا ششم خواندم. چهارم خیلی بد بود. ششم هم بد بود. چهارم آقای… بود که ایشون هم وحشتناک بود.
(سری تکان میدهد و باز هم از یادآوری آن روزها در این سن خندهاش میگیرد.) اگر میدانستی چه بلایی سر ما آمده سر درس خواندن. تا عمر دارم یادم نمیرود. که یک آدم اینقدر بیرحم.
مدیر دبستان یه روز ما رو تنهایی گیر آورد. من کلاس دوم بودم. منظور این است که تمام دانشآموزان آمدند تو صحنه حیاط. ایشون ما را به تنهایی برد کلاس. به دیوار هم تابلوهایی نوشته بودند با خط درشت. مثلاً سبد، غربال نمیدونم داس. انواع و اقسام با تیترهای درشت مینوشتند. ایشان ما را برد دونه، دونه سوال میکرد. ما هم نظر بر اینکه وحشتزده بودیم از اینکه خوب الان چوبی در کار هست اون تعادل روحی را طبعاً از دست داده بودیم. ایشون هم شروع کرد به زدن. تا آنجایی که در توانش بود کوتاهی نکرد. خدا بیامرزدش. چند وقت پیش آمدند اینجا. گفتند من با بچهها خوب بودم. بچهها را دوست داشتم. گفتم شما که بچهها را دوست داشتید یادتون هست چقدر کتک فقط به من زدید؟ شرمنده شدند. عذرخواهی کردند.
نمیدونم دلیلش چی بود؟ از کجا آب میخورد؟ کلاس دوم ابتدایی بودم.
فرض به نسبت دیگران خوب بود. منتهی ما خودمون یه مقداری دوست داشتیم از مدرسه فرار کنیم. به دلیل همینهایی که ذکر شد. خرج و مخارج تامین بود تا اندازهای. ما هم صرفاً به خاطر همین مسایل رفتیم کنار. (کلمات را به نسبت کامل و درست تلفظ میکند. همانطور که کارهای کفاشیاش را با ترتیب خاصی انجام میدهد. به نظر میرسد تمام رفتارش برنامهریزی شده است.)
یک سال در شهرستان ماندم. بعد آمدم تهران.
به کارهای کشاورزی مشغول بودم.
خب، یه مقدار فرهنگ پدر و مادرهامون اون موقع به صورتی بود که میگفتند بیشتر بزنید. (نگاهش به من میافتد. میخندد. از شیوه تفکر پدر و مادرش و مقایسهاش با حالا. در چشمانش میتوان این همه را دید. از خنده او من هم میخندم.) تا حتی من خودم یک روز ناراحت بودم از رفتن به مدرسه. فرض مادرمون میگفت یا بایستی بمیری یا بری مدرسه. پدر که اصلاً جرأت نمیکردیم رو در رویش بایستیم. (دوباره خندهاش میگیرد. مکرر در مکرر. شاید این بار خودش را در مقام پدری مقایسه میکند با پدرش.)
دو تا برادر غیر از خودم. آنها هم تا ششم ابتدایی درس خوندند بعد آمدند تهران. البته یکیشون باز برگشت شهرستان. الان هم شهرستانه.
آمدم تهران مستقیم دنبال همین شغل آمدم چون دوست داشتم این شغل را.
من اصلاً ذاتاً از عالم بچگی این کار را دوست داشتم. حتی یه وقتی پدرم یه کفشی خریده بود یعنی گیوهای خریده بود. گذاشته بود قسمت بالای گنجه. با وسیلهای شاید کرسی یا چارپایه رفتم اونو آوردم پایین. دوختهای اونو جدا کردم. باز دو مرتبه با نخ معمولی دوختم و گذاشتم سر جاش. که بعداً قضیه لو رفت. اونم داستان خودش را دارد. (حالا به شدت میخندد. لابد از یادآوری تنبیه جانانه پدرش.)
به خاطر اینکه کفشهای کهنه را دوست نداشتم. گفتم این کفش نو هست، بهتره روی این کار کنم. (انگار همین الان آن گیوه نوی شکافته شده جلوی چشمش است. از حالت چهرهاش به شدت خندهام میگیرد. خندهام را به لبخند میرسانم. پسر بچهای را میبینم که هیجانزده گیوه از هم باز شده را تند و تند با نخ معمولی میدوزد!)
چرا، علاقه داشتم. کارهای ساده را روی آنها انجام میدادم. اون چون نو بود جای خودش را داشت. روش دوخت زدم.
بله. منتهی وقتی آمدم تهران چون آشنایی نبود که فرض معرفم بشود و جایی مشغول کار بشوم، ناچاراً وارد این کار شدم. والا الانش هم علاقه دارم برم تو اون کار. ادامه مطلب ...
لحاف میدوزیم آی لحاف میدوزیم
با عجله برای انجام کاری از پیادهرو میگذشتم که نگاهم به چهره شیرین و لبخند دلنشینش افتاد. بیاختیار ایستادم. عجله داشتم. فرصت گفت و گو نبود. ولی حیفم آمد که با صاحب این چهره چشمنواز صحبت نکنم. جلو رفتم و سلام کردم.
با خوشرویی جوابم را داد. گفتم میخواهم با او برای روزنامه صحبت کنم ولی حالا وقت ندارم. از او خواستم که اگر میخواهد دو روز بعد همان ساعت جلوی همان مغازهای که تصادفی به هم برخورده بودیم بیاید تا با هم صحبت کنیم. در حالیکه به کمان لحافدوزیش تکیه داده بود به همان راحتی پذیرفت. وقت خداحافظی برای لحظهای کوتاه تردید کردم که نکند یادش برود یا دوباره آن محل را پیدا نکند. پس دوباره پرسیدم : یادتان نمیرود؟ حتماً پسفردا میآیید؟ با لبخندی که از عمق دنیادیدگیاش بیرون میآمد نگاهی به من کرد. بعد دستی به ریش سفیدشدهاش کشید و گفت: “من با این ریش سفید دروغ بزنم!”
***
به مغازه که میرسم همانجا ایستاده است و منتظر. به پارک کوچکی در همان نزدیکی میرویم.
ما لحاف میدوزیم. تشک، لحاف، بالش پنبه میزنیم. میدوزیم. خلاصه همۀ این کارا رو آماده میکنیم میدیم به دست خانمها.
29 ساله. آره. خودت میدونی (تا خواستم سالها را از هم کم کنم تا ببینم که از کی شروع کرده، گفت: “نه”) از سال 29 شروع کردم. سال 29 آمدیم دنبال این کار. اون موقع تقریباً 17 سال، 18 سالم بود.
توی آبادی ما توی این کارا بودن. پدر ما هم بود. تو شمال. از شمال شروع کردم. از ساری، قائمشهر. بعد آمدیم تهران. تقریباً 1346 آمدیم تهران. تنها. زن و بچه ما شمالند. اینجا نیستن. ازدواج کرده بودم وقتی آمدم تهران. 33 ساله اینجا دنبال این (به کمان پنبهزنیاش اشاره میکند) تهرانیم.
(وقتی میبیند نگاه من به کمان و بند و وسیله گوشتکوب مانندی است که به دست دارد، میگوید) این کمانه است. بندش را از روده گوسفند درست میکنن. بهش میگن زی. این هم مشته است با اینها پنبه را میزنیم.
بودجهمون نمیگرده. چرخمون نمیچرخه که با زن و بچه بیام تهران. کسب ما کساده. بازار ما زیاد مشهور نیست که بتونیم خونه اجاره کنیم. چه کار کنم. 15روز، 20 روز، معذرت میخوام هروقت پولدار شدم میرم. پیش زن و بچه باید خجالت بکشی. حتما 20 روز یک ماه باید بریم. پول داریم نداریم باید بریم. خودت کاسبی، میدونی زن و بچه پول میخواد.
(حتی گفتن این مسایل هم آن شیرینی دلپذیر را که گویی با پوست صورتش عجین شده کمرنگ نمیکند.)
تولد 14 هستم خانم. 65 سال میشه.
نه، اصلاً سواد ندارم. دروغ بزنم؟ ریش ما سفید شده نمیشه دروغ بزنم.
تهران، معلوم نیست. همهجا میریم از دهکده، کن، طالقان و شهرزیبا. همهجا میریم. جوادیه، قلعهمرغی، آذری. جا نیست که ما نریم. دروغ بزنیم؟ میبینی یه خانم آدرس میده. میرم. همهجا میرم. کار و بار ما حسابی نداره. (تکه کاغذ کوچکی از جیبش درمیآورد. آدرسی روی آن نوشته شده است.) خانمی گفته ماه رمضون که تمام شد بیا.
معلوم نیست. ممکن بوده چهار ساعت باشه. یک روز هم دشت نمیکنیم. کار و بار ما معلوم نیست. هر روز باید بیام. (میخندد) نمیشه. گفتم که چرخم نمیگرده. الان خداوکیلی سه روزه اصلاً دشت نکردم.
تو ماه معلوم نیست پنج تا ده تا. ما نمیدونیم. دروغ بزنیم؟ کار و بار ما یک جا نیست. باید یه خاک داشته باشی که نماز بخونی. من یک جا نیستم ، روزیم معلوم نیست.
معلوم نیست. برجی 30 تومن، 25 تومن، 50 تومن. معلوم نیست. دروغ بزنیم؟ من جایی نیستم که ماهی اینقدر بزنم. یه خانم هست تشک براش میزنم. میگه ندارم. دو تا تشک بزنم هزار تومن میده. یه خانم هم هست دستش بازه برای یه تشک دو تومن میده، 1500 تومن میده. معلوم نیست. دروغ بزنم؟ بیشتر کم میدن. مثلاً وضعش کساده. چه کار کنم. اگر نگیرم نمیشه. همونم نیست.
پنج تا بچه دارم. کوچیکترین 25 ساله، 20 ساله نمیدونم. بزرگترین 40 ساله. یه دختر و یه پسرم عروسی کردن. جدا هستن. رفتن. سه تا عزب دارم. دو تا دختر یه پسر. بچههام دو سه تا سواد ندارن. یه دخترم دیپلمه. یه پسرمون هم لیسانس گرفته. سربازی خدمت کرد. دو ساله کار نداره. خونه است. کارش مشکله. آزاد خونده. انسانی بود. ادبیات فارسی بود. میخواد کار کنه. نداره. 26 سالشه. اینم زندگانی میخواد. زن میخواد. آدم همینطوری که نمیتونه زندگی کنه. خب نمیچرخه. چه کار کنم.
اجارهایه. تقریباً برجی 10 تومن میدیم. دو نفریم. پول ندادیم. خیلی ساله. با برجی 70 تومن، 80 تومن شروع کردیم. الان هم همونه که کم میدیم. چون بودیم اینجا. خودت میدونی که بیشتره. تقریباً 30 سال بیشتره اینجا هستیم. بیشتره که کمتر نیست. ما جا عوض نکردیم. جای ما بد نیست. قدیمیه. تیر چوبی و سه در چهاره. حیاط تقریباً نه تا اتاق داره. همه مستأجرن. همه مجردن. جای زن و بچه نیست. تشکیلاتی نیست.
(هوا خیلی سرد است. خودکار را به سختی بین انگشتانم گرفتهام. کلمات از نوک خودکار هرکدام به هر سو که دلشان میخواهد میروند.)
زندگی خوب یعنی همه مون کار کنیم
زندابگی خوب یعنی همه مون کار کنیم
بعد از انجام کاری آسوده در خیابان راه می رفتم که ناگهان با دیدن چهرۀ جدی و جذاب پسر بچه ای پنج، شش ساله که روی صندلی فایبرگلاسی درست به اندازۀ قد و قامتش در کنار پیاده رو نشسته بود بی اختیار ایستادم. با عینکی آفتابی، چنان صاف و اتوکشیده پا روی پا انداخته و به روبه رویش خیره شده بود که انگار در حال بازی نقشی در یک تئاتر خیابانی است. جلوی صندلیش، یک ترازو، چندتایی بستۀ کوچک دستمال کاغذی و یک بسته فال روی زمین بود. نمی توانستم نگاهم را از صورت شیرینِ بچگانه اش بردارم.کمی پایین تر از جایی که پسر نشسته بود، مردی را پای بساط کفاشی اش دیدم. با اشاره به پسر از او پرسیدم: پسر شماست؟ با لهجۀ افغانی غلیظی گفت : "پسرکمه. مال خودمه." گفتم که برای روزنامه ها کار می کنم و اگر اشکالی ندارد می خواهم با پسرش حرف بزنم. با خوشرویی گفت :" چه اشکالی داره؟" رفتم نزدیک پسرش.
***
سلام خسته نباشی. من از طرف روزنامه آمدم با تو حرف بزنم.
سلام چی بگم؟
چند وقته اینجا می شینی برای کار؟
دو ماهه.
قبل از این چه کار می کردی؟
تو مترو فال می فروختم.
چند وقت تو مترو کار کردی؟
یه 20 روز، 30 روز.
قبل از فال فروشی تو مترو چه کار می کردی؟
فقط تو خونه بودم.
چند سالته؟
9 سال.
(تعجب می کنم چون به قیافه و هیکلش نمی خورد ولی به روی خودم نمی آورم تا در حرف زدن راحت باشد.)
کلاس چندمی؟
کلاس دوم.
درسات چطوره؟
خوبه.
نمره هات پارسال چند شد؟
( می خواهم ببینم تخیلاتش تا کجا می رود.)
20.
چند تا 20 داشتی؟
40 تا.
همه رو 20 شدی؟
همه رو خوندم، 20 و 30 اینا می دادن.
مگه نمرۀ 30 هم دارین؟
از 10 داریم تا 25. 30 نداریم.
یعنی کسی زیر 10 نمره نمی گیره؟
( این سؤال ها را چنان جدی و با اعتماد به نفس جواب می دهد تا شنونده باور کند که چنین روش نمره دهی هم وجود دارد.)
نه.
پدر و مادرت چه کار می کنن؟
بابام کفش درست می کنه می فروشه. مادرم تو خونه است.
چند تا خواهر و برادر داری؟
چهار تا. خنده اش می گیره. تا بپرسم چرا می خندی ادامه می ده؛ سه تا برادر، چهار تا دختر.
اون چهار تایی که اول گفتی دخترا را گفتی یا پسرا را؟
پسرا رو.
خودت این کارو دوست داشتی یا خانواده ت گفتن؟
خودم دوست دارم.
چرا از فروش تو مترو اومدی اینجا؟
اونجا مأمور می گرفت. اول منو گرفتن بعد داداشامو. همه مون رو گرفتن. بابام شب اومد. یه چیزایی کاغذ دست بابام بود. داد ولمون کردن.
جمعه نمی آم.
تو خونه چه کار می کنی؟
بازی می کنم. با ماشین.
با خواهر برادرا بازی نمی کنی؟
اونا غذا اوماده می کنن.
( با اینکه فارسی خوب حرف می زند ولی گاهی تلفظ بعضی از کلماتش مبهم است. دوباره می پرسم چی کار می کنن؟ با دست در هوا چیزی را به هم می زند. فهمیدم، یعنی آشپزی می کنند.)
مادرت غذا درست نمی کنه؟
مامانم مریضه. قند داره.
خواهر و برادرات چند سالشونه؟
نمی دونم. بابام می دونه.
چند ساعت اینجا هستی؟
از ساعت نُه هستیم تا هفت شب.
گشنه و تشنه می شی چه کار می کنی؟
تشنم بشه می رم از بابام آب می گیرم می خورم. گشنم بشه می رم از مغازه دار ( به سوپری در همان نزدیکی اشاره می کند ) کیک می خرم.
از پول خودت؟
آره از پول خودم.
چقدر درآمد داری؟
ادامه مطلب ...
اگر زمانه با تو
نساخت ...
…
چهارشانه است و بلند بالا. حتی حالا که عمری از او گذشته. ریش یکدست سفیدشدهاش با کلاه کوچکی که از نخ سفید بافته شده و همه وقت بر سر دارد حالتی نورانی به او داده است. آهسته و آرام گاری دستفروشیاش را راه میبرد. با قدمهایی که از هرروز به روز دیگر هیچ تغییری در سرعت حرکتشان نمیبینی. در رفتارش صلابتی وجود دارد که با شیرینی چهرهاش درهم آمیخته و سخت دیدنیاش کرده است.
***
چند بار در حالی که سوار تاکسی یا اتوبوس هستم و از آن محل میگذرم او را میبینم. ولی یکی، دوباری که به قصد گفت و گو با او به آنجا میروم هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. عاقبت شماره تلفنی به دستم میرسد. زنگ میزنم. آژانس کرایه اتومبیل است. میگویند که هرروز برای خوردن غذا به اینجا میآید و اگر من ساعت دو و نیم آنجا باشم میتوانم با او صحبت کنم. در راه آژانس او را میبینم که ظرف غذایش را در کیسه نایلونی به دست گرفته و به همان طرف میرود. خودم را به او میرسانم.
سلام خسته نباشید.
سلام. آیندهات به خیر باشه.
میخواهم درباره کار و زندگیتان با شما صحبت کنم.
من خیلی روزگار گذروندم. خیلی چیزها دیدم. روزگارم هنوز هم میچرخه.
خب من هم در مورد همین چیزها میخواهم با شما حرف بزنم.
لحظهای در صورتم خیره میشود و میگوید: “اگر زمانه با تو نساخت، تو با زمانه بساز”.
شما غذایتان را با خیال راحت بخورید. من چرخی میزنم و برمیگردم.
وقتی برمیگردم من را به اتاقی در طبقه بالا راهنمایی میکنند. اتاق نسبتا بزرگی است با وسایل کهنه و قدیمی؛ چند صندلی، مبل و میز، تلویزیون، رادیو. فضای استراحت رانندگانی که منتظرند به نوبت صدایشان بزنند. در گوشهای از همین اتاق تختی کنار دیوار گذاشتهاند با وسایل خواب. آنها هم مندرس. وقتی به آنجا وارد میشوم غذایش را تمام کرده، در حال جمع کردن است.
چه چیزهای میفروشید؟
لیف، کیسه، آستری، لنگ، پارچه تنظیف (برای تمیز کردن آشپزخانه).
چند سال است دستفروشی میکنید؟
از اول انقلاب.
قبل از آن چه کار میکردید؟
شغل خودمو میخوای یا جد و آبادمو؟
شغل خودتان را.
40 سال تو تعمیرگاه بودم. سرایدار بودم. انباردار بودم. سرویسکار بودم. دفتردار بودم. استخدام بودم.
بیمه بودید؟
بیمه بودم. الانش هم بیمه هستم. یه حقوق مستمری میگیرم. زیر 60 تومن. دقیق 58 هزار تومن.
چند سالتان است؟
90 سالمه، 15 مرداد 1290.
کجا به دنیا آمدهاید؟
هفتاد پشتم مال تهرانه. من لرستان دنیا آمدم. نهاوند. پدرم میرفت کربلا با گاری چهارچرخه. میرفتند برمیگشتند. تو این رفتنا اونجا دنیا آمدم.
چند وقت نهاوند بودید؟
هیچی. منو آوردن تهران.
شغل پدرتان چی بود؟
گاوداری تو تهران، ده درکه.
تهران بزرگ شدید؟
هفتاد پشتم مال تهرانه.
دوران بچگی چه کار میکردید؟
چوپون مادرم بودم. مادرم دو تا میش ماده مهریهاش بود. دو تا میکنه چهار تا، چهار تا میشه هشت تا. میش میزاد دیگه. گوسفند چرونی میکردم.
تا چند سال؟
نمیدونم تا 30 سال. از کند سولقون تا دروازه دولت بیابون برهوت بود. من رنگ پدر و مادرو ندیدم. هشت ساله بودم مادرم فوت کرد. 12 ساله بودم پدرم فوت کرد. ترک تحصیل کردم. افتادم به تراشکاری، آهنگری، چغالهبادوم فروشی، آفتابهفروشی، شهرفرنگی، معرکهگیری. یه چشمم رو هم از دست دادم.
چطور شد؟
چشم چپ. تو مغازه تراشکاری. 16 یا 18 سالم بود. همینطورا. درست یادم نیست. خیابون لختی (تا تعجب را در چشمان من میبیند توضیح میدهد: “قدیم خیابون سعدی را خیابون لختی میگفتن.” رانندهها بلافاصله اضافه میکنند: “چون مردم رو لخت میکردن اونجا.” و وقتی علامت سوال را در صورت من میبینند که انگار میپرسم شما از کجا میدانید، میگویند: “آخه بابا… همهچیز رو برای ما تعریف کرده!”)
چند تا کاروانسرا داشت. کاه و یونجهفروشی داشت. اونجا یا جای دیگه درست یادم نیست. من تو تهران ماده گاو فروختم 12 تومن. گوسفند پروار فروختم 12 قرون. میش هفت قرون. بز شش قرون. من همه کار میکردم. با راستی و درستی زدگی کردم. زیر 20 سال بودم. 16، 17 ساله. میدون هشت گنبدان حسنآباد آرد فروختم خرواری هشت تومن. اون موقع نون خونگی میپختیم.
بله جای دیگهای نداشتم که. (رانندهها میگویند: “بگو رفتی عراق موندی زن گرفتی.”)
200 تومن پول داشتم. در سال 26 کربلا میخواستم برم. موافقت نکردند با 200 تومن. بعد آمدم شهرفرنگ خریدم. از تهران حرکت کردم به کرج، قزوین، “سیاهداون” (دوباره میپرسم چون مطمئن نیستم که درست شنیده باشم. میگوید: “همون همدان.”) از همدان به اسدآباد، لنگاور، صحنه، بیستون، طاقبستان، کرمانشاه، کرند، پاطاق، سردشت، ماهیدشت، شاهآباد، قصرشیرین. پیاده میرفتم. با همه نوع گروهی زندگی کردم. بعضیها درویش بودن. بعضی معرکهگیری میکردن. بعضیها شامورتی بودن. بعضیها گدایی میکردن.
دو تا آفتابه را تو هم جوش میدادن. بعد آب از آفتابه اولی به دومی میرفت. میگفتن ببینید آفتابه اولی آب نداره. بعد تو آفتابه دوم آب میریختن. میرفت تو آفتابه اول که مثلاً از اول آب نداشت. به این میگفتن شامورتی.
هربار از شهرفرنگ که نگاه میکردن ده شاهی، یک قرون میدادن. سه تا چشمی داشت. (رانندهها میگویند: “چرا شعرش رو نمیخونی.”)
(چشمانش میخندند.) شعر که نبود. میایستادم و میگفتم:
ببین و تماشا کن رنگ و وارنگ، شهر فرنگه از همه رنگه
خانوم با همه گروهی زندگی کردم. چرخ فلک هزار نوع میچرخه.