پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

آرزوهای زن فروشنده قصه ما


 

یک تن سالم

یک کیسه پول


قبل از اینکه وارد مغازه­ اش بشوم از پشت شیشه دیدم که با تلفن صحبت می­ کند. نرفتم داخل. چند دقیقه ­ای بالا و پایین رفتم. مدتی هم اجناس داخل مغازه را نگاه کردم. دیدم بعضی از ویترین ­ها خالی است. صحبتش با تلفن ادامه داشت. رفتم تو . سلام کردم و مشغول دید زدن اجناس شدم. صحتبش که تمام شد کارم را گفتم. قبول کرد.

***

یک صندلی گوشۀ مغازه­ اش بود. اجازه گرفتم تا آن را نزدیک پیشخوان بگذارم و شروع کنم. تا خواستم روی صندلی بنشینم یک دفعه کنار صندلی­ اش پشت پیشخوان چشمم به کالسکۀ بچه­ اش افتاد که خوابیده بود. گفتم: صدای صحبت ما بیدارش نکند. خیلی راحت گفت:" نه طوری نیست. سرشو گرم می­ کنم."

شما صاحب مغازه هستین؟

اجاره است.

چی می­ فروشین؟

ظرف­ های بلور و کریستال برای کادو دادن. ولی می ­خواییم صنف­مون رو عوض کنیم.

به چه صنفی؟

احتمالا پوشاک.

چرا؟

پوشاک از وسایل مصرفی مردمه.( به اجناس ویترین­ ها اشاره می­ کند.) اینها کادوییه. الان گرون شده. مردم بیشتر رو می­ آرن به چیزای مصرفی مثل شکلات. دیگه کسی می­ خواد بره مهمونی نمی اد یه دست گیلاس بخره. می­ ره شکلات می­ خره.

چند ساله کادویی می­ فروشین؟

الان تو شیش ساله. جنسامون اگه می­ بینی کمه چون حراج زدیم.

چند وقته تصمیم گرفتین صنف­تون­ رو عوض کنین؟

پنج، شیش ماه شده.

چقدر اجاره می­ دین؟

ماهی سه میلیون، پیش 25 میلیون که گفته 30 باید بکنیم.

قبل از این مغازه چه کار می­ کردین؟

مغازه نداشتیم. من مربی مهد بودم.( تعجب می­ کنم. مربی مهد بودن و بعد فروشندگی!)

از مربی مهد چطور اومدین به این کار؟

چون این کار شوهرمه نخواستیم فروشنده بگیره. شوهرم می ­خواست حقوق 600، 700 بده. حقوق مربی مهد 200 بود.

ماهیانه بهتون حقوق می­ ده؟

( خنده­ اش می­ گیرد.) نه دیگه. الان اومدم کمک خرج اون شدم.

کدوم شغل رو بیشتر دوست دارین؟

مربی مهد با اینجا فرق داره. اونجا با بچه­ ها سر و کار داریم اینجا با مردم.

 (بچه در کالسکه ­اش مختصر تکانی می­ خورد. برای اینکه بیدار نشود کالسکه را چند بار تکان می­ دهد.)­

خودتون کدوم کار رو بیشتر دوست دارین؟

مهد کودک رو. با بچه ­ها کار کردن خیلی راحت ­تره تا با مردم سر و کله زدن.

( چهره­ اش آرام است. کاری را که دوست داشته برای مصالح خانواده رها کرده و از این تصمیم راضی است.)

چند سال­تونه؟

من آبان که بیاد می­ رم تو 30.

( مشتری می ­آید . جنسی انتخاب می­ کند و برای پرداخت کارت می ­دهد. کارت را در دستگاه کارت­خوان می­ کشد. بچه بیدار می­ شود. و او ساده و آرام حواسش به همه جا هست.)

چقدر درس خوندین؟

من دیپلمم. ولی مدرک جهاد دانشگاهی تو رشتۀ کودکیاری دارم. مدرک مخصوص کودکیاری برای شغل مربیگری مهد. از جهاد دانشگاهی گرفتم.

دوره­ اش چند ساله بود؟

دو سال.

پس خیلی به مربیگری علاقه داشتین؟

شش سال تو مهد بودم. سال شیشم اجباری شد داشتن این مدرک. رفتم گرفتم.

مدرک گرفتین بعد کارتون رو عوض کردین؟

نه، دو سال دیگه هم کار کردم. شوهرم که کارش رو عوض کرد گفتم کی رو بگیره، کی رو بذارم. خودم آمدم.

پیشنهاد شما بود یا شوهرتون؟

شوهرم.( تأکید در چهره­ اش موج می ­زند؛ یعنی البته پیشنهاد او بوده. قبلا گفته بود برای اینکه جلوی هزینه را بگیرند.)

شما مخالفتی نداشتین؟

نه دیگه. خودم دوست داشتم. بهتر از مهد کودکه که 200 تومن بگیرم. شوهرم با این مغازه بعد از ظهرها کار داره. اگه این کارو نمی­ کردیم اون بعد از ظهرها بیکار بود. 

ادامه مطلب ...

می ترسم نتونم قشنگ حرف بزنم


یک زندگی زیرزمینی


شنیده‌ام رفتگری در اتاقکی که بیشتر شبیه به یک حفره زیرزمینی است، زندگی می‌کند. نمی‌دانم چرا کلمات رفتگر و حفره زیرزمینی بلافاصله تکه زمین خشکی را به نظرم می‌آورد که در گوشه‌ای از آن وقتی دریچه‌ای را باز می‌کنی فضای مرموزی به استقبالت می‌آید. دوستی که خبر را برایم آورده، می‌گوید: “آدمی است که زیر زمین زندگی می‌کند! تازه همان‌جا مهمان هم برایش می‌آید!” و چند وقت بعد وقتی می‌فهمد که هنوز به سراغش نرفته‌ام، می‌گوید: “زودتر برو صحبت کن. ممکن است آنجا را خالی کند و برود”.

***

روزی که برای گفت و گو به آن محل می‌روم مردی را با لباس کارگری سبز رنگ می‌بینم که سطل آبی را به فضای درختکاری شده کوچکی می‌برد. موهایش زرد است. کاملا زرد. مطمئن نیستم خودش باشد. گشتی می‌زنم. ناگهان چشمم به دریچه‌ای باز شده می‌افتد. لابد همان حفره زیرزمینی است که برخلاف تصور اولیه من، نه در تکه زمین خشک که در فضای سبز چمن‌کاری شده مرتب و تمیزی دهان باز کرده است. نزدیک می‌شوم. با این خیال که شاید خودش را در آنجا ببینم. ولی نیست. به ساختمانی که درست روبه­روی آن فضای سبز است می‌روم برای پرس‌وجو. می‌گویند فقط اسم کوچکش را می‌دانند. می‌پرسم همان مردی است که موهایش زرد است؟ جواب مثبت است. به طرف فضای درختکاری شده می‌روم. او را می‌بینم که با یکی از همکارانش که او هم لباس سبز پوشیده، صحبت می‌کند. منتظر می‌شوم. تنها که شد به طرفش می‌روم.

سلام. من با مردم در مورد کار و زندگی‌شان صحبت می‌کنم. اگر شما مایل باشید چند دقیقه‌ای هم با شما صحبت کنم.

(با تعجبی که زیر بار حجب و حیا کاملا کمرنگ شده به من نگاه می‌کند.) می‌ترسم نتونم قشنگ حرف بزنم.

نگران نباشید. همین‌طور که صحبت می‌کنید خوب است.

نگاهی سریع به اطراف می‌اندازم. در گوشه‌ای فضای بازی کودکان را می‌بینم که نیمکتی برای نشستن دارد.

کارتان چیست؟

فضای سبز، باغبانم.

استخدام هستید؟

این پیمانکاریه.

پس قراردادی هستید؟

بله. استخدام رسمی نیستم.

چند وقت است این کار را می‌کنید؟

دو ساله.

چطور شد به این کار مشغول شدید؟

پیشتر ساختمانی کار می‌کردم. افتادم. بدنم ضعیف شد. دیگه نتونستم ساختمانی کار کنم به خاطر اون.

چند وقت کارگر ساختمانی بودید؟

نزدیک یک سال و هفت ماه.

اهل کجا هستید؟

کردستان، پاوه.

چند سال است تهران آمده‌اید؟

نزدیک پنج سال.

درس خوانده‌اید؟

فوق‌دیپلم کشاورزی هستم.

از کجا؟

از سنندج.

دیپلم‌تان چه رشته‌ای است؟

کشاورزی.

مگر دیپلم کشاورزی هم داریم؟

داریم، بله. به خاطر پدرم که 15، 16 سال مریض بود من کار کردم. کمک خونه کردم. چون کار کردم همه درسایی که خواندم یادم رفته. به خاطر این‌که بدنم ضعیف بود. دکتر می‌گفت بدنت ضعیف شده. مغزت این‌قدر فکر کردی فکر زیاد کردی هرچی خواندم همش یادم رفته. پدرم زیر 16 سال مریض بود تو پاوه.

از چند سالگی کار کرده‌اید؟

پاوه کار نمی‌کردم. داداش بزرگم بود. اون کمک خونه می‌کرد.

چند ساله بودید که از پاوه آمدید؟

خودم از پاوه آمدم. پنج سال می­شه.

تنها آمدید؟

بله. خودم تنها. گفتم برم کار کنم کمک خونه باشم.

پاوه دنبال کار رفتید؟

اونجا کار نبود.

پدر و مادرتان پاوه هستند؟

پدرم مرده. دو ساله. فقط مادرم.

چند خواهر و برادر دارید؟

دو تا خواهر، چهار تا برادر. با خودم پنج تا برادریم. اونا همه پاوه‌ان.

تا کلاس چندم پاوه بودید؟

دبیرستان، راهنمایی پاوه بودم. از دیپلم رفتم سنندج. نزدیک دیپلم شدنم رفتم سنندج. سنندج دیپلم گرفتم.

تنهایی رفتید سنندج؟

بله تنها.

پاوه آن رشته را نداشت؟

پاوه نبود از اون دانشجوها.

خرج تحصیل را از کجا می‌آوردید؟

از خونه می‌گرفتم. داداشم که کمک خونه می‌کرد خرج منو می‌داد.

بعد از گرفتن فوق‌دیپلم چه کار کردید؟

آمدم تهران. کار کردم، مریض شدم. فکر کردم. همه درسا یادم رفت.

تهران آشنا داشتید؟

هیچ‌کس رو نداشتم. فقط آدرس ساختمانی رو گرفتم. از، همشهری‌ام بود. سنندج بود.

آدرس ساختمان را از همشهری‌تان در سنندج گرفتید؟

بله. گرفتم آمدم برای کار. (لهجه غلیظی دارد. فارسی را هم زیاد خوب صحبت نمی‌کند. حالا می‌فهمم چرا از اول می‌گفت: “می‌ترسم نتونم قشنگ حرف بزنم”. در طول گفت و گو کمکش می‌کنم که جملاتش را کامل بگوید. شاید هم از این گفت و گوی ناگهانی هیجان‌زده شده است.)

تهران که آمدید شب‌ها را کجا می‌خوابیدند؟

قبلاً ساختمان کار می‌کردم همان‌جا می‌خوابیدم. الان فضای سبز می‌خوابم. قبل از اینجا، پارک بودم. اتاق کارگر دارن. اونجا می‌خوابیدم با کارگرای دیگه.

چطور شد آمدید اینجا؟

مهندس پست داد به من. به خاطر اون آمدم اینجا.

چه پستی؟

پست آبیاری، تمیزکاری، علف‌کشی، قیچی‌زنی.

اینجا تنها کار می‌کنید؟

بله تنهایی.

آن مردی که با شما حرف می‌زد همکارتان نبود؟

اون مال اینجا چاه داریم. از آب چاه آبیاری می‌کنیم. آمده بود می‌پرسید: “چرا آب قطع شده؟” گفتم برق رفته.

چند سالتان است؟

28 سال.

چقدر درآمد دارید؟ بیمه هستید؟

45 تومن ماهی. بیمه نیستم.

پارک قبلی هم همین‌قدر می‌گرفتید؟

نه، 35 تومن قبلاً. ساعت کاریم از هفت صبح تا ساعت یک بعدازظهره.

درآمدتان فقط همین 45هزار تومان است؟

قبلاً خونه‌های مردم کار می‌کردم بعدازظهرها. (به منازل آن طرف فضای سبز اشاره می‌کند.) تو خیلی از اون خونه‌ها کار می‌کردم برای خرجی خودم. درمی‌آوردم. خوب بود. الان نزدیک سه ماهه کار نیست از اون خونه‌ها به خاطر این‌که کار کم شده.

چه کارهایی در منازل انجام می‌دادید؟

باغبانی، تمیزکاری خونه. قبلاً چهار، پنج تا برای باغبانی می‌رفتم. الان یه دونه خونه ماهی دوبار برای تمیز کردن. باغبونی نه.

ازدواج کرده‌اید؟

نه، مجردم. (تعجب می‌کنم. چون وقتی از دوستم شنیدم که مهمان هم دارد فکر می‌کردم زن و بچه‌اش از شهرستان می‌آیند و به او سر می‌زنند. خب این هم مثل همان خیال تکه زمین خشک، خیالی بیش نبوده!)

این جای خواب را شرکت فضای سبز به شما داده است؟

بله.

چند متر است؟

جای دو نفر، سه نفر می‌شه. فکر کنم یک و نیم پهنی­شه، دو و نیم طولشه. نزدیک یک سال و نیمه اینجام. زیر باغچه است.

قبلاً چی بوده؟ 
ادامه مطلب ...

جوان شهرستانی و خواب در فضای باز پارک


 

خجالتی اما رفیق باز!


رفته بودم تا با پسری حدود ده، یازده ساله که هفتۀ پیش او را در حال چیدن وسایلش سر کوچه­ ای دیده بودم صحبت کنم. همان طور که از اول خیابان به طرف آن کوچه می­ رفتم از سر عادت، چهره و رفتار مردمی را که هرکدام به کسب و کاری مشغول بودند نظاره می­ کردم. در ابتدای کوچه­ ای پسری بسیار جوان، لاغر با صورتی محجوب و خجالتی را دیدم که دو کیسۀ خیارچنبر و دو جعبۀ سیب قندی را چسبیده به دیوار کوچه گذاشته و خودش هم کنارشان ایستاده، منتظر مشتری. به راهم ادامه دادم تا به کوچۀ مورد نظرم برسم. وقتی رسیدم از پسرک و بساطش خبری نبود. چند دقیقه­ ای صبر کردم شاید پیدایش شود. نشد. گفتم شاید آن روز جایش را عوض کرده. پیاده­ رو دو طرف خیابان را دنبالش گشتم. هیچ جا نبود. از پیدا کردنش ناآمید شدم.

به خودم گفتم می­ روم با همان جوان محجوب گفت و گو می­ کنم. وقتی به سر کوچه رسیدم دیدم مشتری دارد. صبر کردم تا مشتری برود.


***

سلام کردم. با تعجب نگاهم کرد و  جواب سلامم را داد.

من برای روزنامه­ ها کار می­ کنم. می­ خوام با شما راجع به کارتون صحبت کنم.

با حیرت نگاهم می­ کند. خجالت از سر و رویش می­ بارد. چی می­ خواین بپرسین؟ شاید نتونم جواب بدم.

نگران نباش. فقط از کارت می­ پرسم. از زندگیت. مطمئن باش می­ تونی جواب بدی. حس آرامش را که در چهره­اش می­ بینم اولین سؤال را می­ پرسم: فقط سیب و خیارچنبر می­ فروشی؟

الان در حال حاضر. مشتری می­ آید.( فورا" اشاره به مشتری می­ کنم تا متوجه شود که اصلا" نگران وقت من نباشد و سر صبر به آنها برسد.)

مگه قبلا" چه چیزهایی می­ فروختی؟

گردو، آلبالو، شلیل، آلو. مال باغ خودمونه. خیارچنبرا مال باغ خودمون نیست. خریدیم.

چند سالته؟

الان 17 سال.

درس می­ خونی؟

بله، کلاس سوم دبیرستان. رشتۀ تجربی.

پس الان تابستونه به خونواده کمک می­ کنی؟

بله. نگاهی به من کرد. نفهمیدم چرا. انگار منتظر سؤالی بود. بعد خودش ادامه داد:خونه­ مون تهران نیست شهرستانه.

کجا؟

همدان. حالا نوبت من بود که با حیرت به او نگاه کنم.

پس چطور تهران داری میوه می­ فروشی؟

خونۀ عموم اینجاست. گفتن اینجا بار و اینا را از شهرستان بهتر می­ خرن. با بابام آمدم برای فروش.

پس شما اینجایین. میوه­ ها را از شهرستان براتون می­ فرستن؟

نه، خودمون می اریم. پریشب من رفتم آوردم. دیروز رسیدم. امروزتموم می­ شه. امشب بابام می­ ره. شنبه میاد.

میوه­ ها را کجا نگه می­ دارین خراب نشه؟

داخل پارک . . . می­ ذاریم.

چطوری بهتون اجازه دادن؟

خوب نگهبان پارک می­ دونه از شهرستان میوه­ ها را می اریم زیاد گیر نمی­ ده.( چنان براحتی این حرف­ها را می­ زند انگار نمی­ داند که همۀ پارک­ ا از این خبرها نیست. شبا هم همون جا می­ خوابیم.)

کجا می­ خوابین، تو پارک؟

نمازخونه داره. پارک فضاش آزاده. تو چمن می­ خوابیم.

( آن­قدر راحت از خوابیدن روی چمن حرف می­ زند، انگار چمن همان اتاق مهمانسراست! به خودم می­ گویم آیا محجوب بودن این جوان شهرستانی باعث شده به همین سادگی برای کمک به تأمین درآمد خانواده، میوه به تهران بیاورد، بفروشد و در فضای باز پارک بخوابد؟)

تمام روز اینجا هستی؟

من خودم نه. بابام اینجا میاد. خودم داخل پارک می­ فروشم. هی جا عوض می­ کنیم. من بیشتر داخل پارکم.( پس از خوش شانسی من بوده که امروز به جای پدرش ایستاده و الّا ممکن بود هیچ­ وقت با او حرف نزنم.)

چقدر درآمد دارین؟ مکثی کرد. دیدم سختش است جواب بدهد، گفتم حالا حدودی بگو. خیلی هم دقیق نباشه عیب نداره.

حدودی کلا" بخوای حساب کنی چون بار زیاد میاریم کل هفته 500 هزار تومن برای دو نفرمون.

ثابته این درآمد؟

نه، فرق می­ کنه. زیاد بشه 600 کمش 350.

خواهر برادر داری؟

یکی برادر دارم. دو سال از من کوچکتره.

چند وقته تهران میایین؟

بابام همیشه بار میاره. من خودم یک ماهه میام. از وقتی درسام تموم شد.

خونۀ عموت نمی­ ری؟

نمی ­رم خونۀ عموم. یه هفته برم، دو هفته برم. آدم خودش خسته می­ شه. همش تو پارکم.

(خیلی شخصیت آرامی دارد. خیلی. آدم تعجب می­ کند اصلا" چه طوری رویش می­ شود با مشتری­ ها حرف بزند. در طول صحبت مرتب سیب­ ها را جا به­ جا می­ کند. یا می­ خواهد سیب­ های صاف­ تر و بزرگ­تر را بیاورد رو بگذارد که بیشتر جلب توجه کند یا اینکه یه مقدار هم به خاطر هیجان گپ و گفت ماست.)

پدرت همۀ فصل­ ها میاد تهران؟

نه، زمستونا تو شهر خودمونه. تو بهار، اولّای پاییز، تابستونا که هوا بهتره میاد.

تو شهرتون چقدر درآمد دارین؟

قبل از جواب دادن باز با خجالت نگاهی به من می­ کند و می­ پرسد مثل قبلی اگر هفتگی جواب بدهد عیبی دارد؟ با سر اشاره می­ کنم که نه. هفته­ ای 200 تومن، 300 تومن.

هر جا بایستی از صبح تا شب فقط منتظر مشتری­ای، کار دیگه­ای نمی­ کنی؟

نگاه می­ کند به من. می­ خندد. رویش نمی­ شود آن حرفی را که توی دلش است به من بگوید. آرام می­ گوید: آره دیگه!

می­ خوای کنکور بدی؟

می­ خوام بدم. هنوز نخوندم.

کی می­ خوای بخونی؟

اینجا که وقت نمی­ شه. باید برم شهر خودمون. این ماه هم تا آخر وامیستم. ماه بعدی دیگه می­ رم.

دانشگاه می­ خوای چی بخونی؟

هنوز فکر نکردم.( با حجب و حیا می­ خندد. نمی­ دانم به چی. به اینکه فکر نکرده یا رویش نمی­ شود بگوید. سؤال را جور دیگری می­ پرسم.)

دوست داری چه کاره بشی؟

.                                                                                      پزشک. ( همین بود که رویش نمی­ شد بگوید.)

چه رشتۀ پزشکی­ دوست داری بخونی؟

نمی­ دونم. فقط دوست دارم پزشکی بخونم.

دوست داری چطوری زندگی کنی؟

دوست دارم بیام تهران. بابام گفت اگه جور شه شرایطش.

کی می­ شه؟

همین الان هم دوست دارم خونه­ مون اینجا باشه.

(تا حالا دیگر قیمت میوه­ هایش را حفظ شده­ ام. آخر دو جور میوه که بیشتر نیست. به همین خاطر برای اینکه زودتر مشتری­ هایش را راه بیندازد، وقتی که مشغول کشیدن میوه است یا با یک مشتری حرف می­ زند، من جواب مشتری­ های دیگر را که فقط قیمت می­ پرسند می ­دهم که مردم معطل نشوند. یا رد می­ش وند یا می ­ایستند که نوبتشان بشود خرید کنند.)

چرا؟

ما خود همدان نیستیم. تو شهرستان هستیم. اونجا، هم کار نیست...

یعنی از زندگیت راضی نیستی؟

نه، حالا خدا را شکر راضی هستیم. ولی زیاد خوب نیست.( از اینکه گفته نه، کلی دستپاچه شده. سرک می­ کشد جملۀ مرا ببیند که چی نوشته­ ام.) می­ گوید: نمی­ شه اول من بگم شما گوش بدین بعد بنویسین؟ می­ گویم نگران نباشد. هر چه می­ خواهد راحت بگوید. من آمده­ ام که حرف­ های او را بنویسم.

چه چیزش خوب نیست؟ 

ادامه مطلب ...

از 13 سالگی کار می کردم


کلیدساز


به جای اینکه کلید بزرگی را جلوی مغازه‌اش آویزان کند به نشانه کلیدسازی، آن را به دیوار مغازه‌اش کوبیده. مغازه‌ای که مثل یک تراشیدگی داخل دیوار است. کلید را، که لابد از چوب است، به رنگی درآورده که از فاصله دور هم می‌تواند توجه را جلب کند. همان‌که وقتی با تاکسی از جلوی آن می‌گذشتم با وجود شلوغی بیش از اندازه پیاده‌رو، خودش را در چشمانم جا کرد.

***

برای صحبت به مغازه‌اش می‌روم. مشتری دارد. صبر می‌کنم تا ساختن کلید را تمام کند. بسیار جوان‌تر از آن است که کلیدساز باشد. کنار دستگاهی که با آن روی کلید دندانه می‌اندازد یک صندلی گذاشته و زیر آن کارتنی پر از کلید دیده می‌شود. سه تابلو به دو دیوار مغازه زده و آنها را به شکل زیبایی با کلیدهای مختلف تزیین کرده است. مغازه، که اصلاً نمی‌شود آن را مغازه گفت، آن‌قدر کوچک است که برای کار با دستگاه باید در پیاده‌رو بایستد. بعد از تمام شدن کار مشتری، رویش را به طرف من می‌کند و می‌پرسد چه کار دارم. مقصودم را که می‌گویم با چشمانی پر از ابهام نگاهم می‌کند. دوباره توضیح می‌دهم. چند لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود. مردد است. در همان زمان کوتاه، چنان جدی موضوع را در ذهنش سبک و سنگین می‌کند که یک آن به نظرم می‌رسد که باید از خیر این گفت و گو بگذرم. اما، ناگهان چیزی تغییر می‌کند و نتیجه‌ای مثبت از کنکاش ذهنی او بیرون می‌آید. سرش را به علامت رضایت تکان می‌دهد. روی صندلی می‌نشینم و آماده صحبت می‌شوم. در حالی‌که هنوز تردید را در چهره و چشمان او می‌بینم.


چطور شد به این کار مشغول شدید؟

شغل پدرمه.

به این کار علاقه دارید؟

بله.

پدرتان دیگر کلیدسازی نمی‌کند؟

چرا. گهگاهی همین‌جا. ولی اکثراً جای دیگه‌ای هستن.

پس گاهی با هم کار می‌کنید؟

وقتی ایشون هستن من نیستم اینجا. (خیلی جدی و خشک جواب می‌دهد. هنوز ته‌مانده شک و تردید پاک نشده است.)

آن‌وقت شما چه کار می‌کنید؟

کلاً زمان‌هایی که کاری دارم و مجبورم نیایم پدرم می‌آید. به این شکل نیست که پدرم بیاید و من نتوانم بیایم.

چطور شد به این کار مشغول شدید؟

من به این کار هم علاقه دارم. منطقی‌اش اینه که چون شغل پدرمه بهش علاقمند شدم! اگر پدرم این شغل را نداشت بهش علاقمند نمی‌شدم. ولی رشته اصلی خودم کلیدسازی نیست. (حالا چشمانش با برق خاصی می‌درخشند. دیدن حالت انتظار در من تردید را از یادش می‌برد.)

رشته‌تان چیست؟

الکترونیک.

در چه سطحی؟

لیسانس.

درستان تمام شده است؟

بله، سال 78.

چند سال است به این کار مشغولید؟

الان 14 ساله که کلیدسازی می‌کنم.

از چند سالگی شروع کرده‌اید؟

(می‌خندد. برای اولین بار. دیگر خشک و جدی نیست.) تقریباً می‌شه گفت از 13 سالگی.

مزاحم درس خواندن شما نمی‌شد؟

خب، نمی‌توانست مزاحمت نداشته باشه برای درس خوندن. ولی برداشتی که خودم داشتم این بود که از بقیه بچه‌هایی که کار نداشتن، درس من بهتر بود.

نیاز مالی داشتید؟

نه.

پس چرا از 13 سالگی شروع به کار کردید؟

سیاست پدرم بود که در کنار درسی که می‌خونم یک حرفه هم داشته باشم.

هنوز کار در رشته تخصصی‌تان را شروع نکرده‌اید؟

الان چون سرباز هستم، نه. لیسانس را گرفتم رفتم خدمت. هنوز خدمتم تمام نشده. البته در محل خدمت تو رشته خودم کار می‌کنم.

در سال‌هایی که کار می‌کردید چه احساسی داشتید؟

احساس غرور می‌کردم. از این جهت که استقلال مالی داشتم. مجبور نبودم برای نیازهای مالی به پدرم رو بندازم و از کسی پول توجیبی بگیرم. تقریباً می‌تونم بگم دوستام هم نسبت به من همین احساس را داشتند. ترجیح می‌دادند به جای من بودند. نه از نظر شغلی، از نظر استقلال مالی که بتونند مخارج خودشون رو دربیارند.

بعد از سربازی چه تصمیمی برای اشتغال دارید؟

تو یک شرکت الکترونیک مشغول به کار می‌شم.

دنبال آن هستید یا جای مشخصی را پیدا کرده‌اید؟

(می‌خندد. یا از کنجکاوی‌های من  که با هر سوال بیشتر می‌شود یا از سرخوشی جوانی که برنامه‌های آینده‌اش روشن است.) تقریباً مشخص است.

کلید‌سازی را می‌خواهید رها کنید؟

‌نه.

چه برنامه شغلی‌ای می‌خواهید داشته باشید؟

تلفیق الکترونیک با کلیدسازی یکی از فکرهایی است که دارم. تا حدودی هم روش کار کرده‌ام.

منظورتان چه جور تلفیقی است؟

چطوری بگم؟ هدفم به صورت اطلاعات کامپیوتری یا دیجیتال درآوردن آن است. یعنی دنده‌های کلید را که خودش یکسری اطلاعات آنالوگ هستن به داده‌های دیجیتال تبدیل بکنیم و اینها را توی حافظه کامپیوتر ثبت کنیم تا قابل پردازش بشود. به طور کلی هدفم طراحی سیستم‌های شاه کلیدی است. (موضوع خیلی تخصصی شده است. می‌گویم اگر فکر می‌کنید طرح‌تان جدید است و کار شما هنوز راه نیفتاده و ممکن است دیگران کاری شبیه به آن بکنند، می‌توانید جواب ندهید. کمی مکث می‌کند. بعد در حالی که به شدت خنده‌اش گرفته است می‌گوید: “نه، چون هیچ‌کدوم از همکارام فکر نمی‌کنم بخواهند توی این کار بروند!”).

اهل کجا هستید؟

تهران.

چند سال دارید؟

27 سال.

ازدواج کرده‌اید؟

نه.

چند خواهر و برادر دارید؟

 یک خواهر، دو تا برادر.

چندمی هستید؟

اولی.

پدرتان برای پسرهای دیگرش هم همین سیاست را دارد؟

بله. من و برادرم به تناوب اینجا کار می‌کنیم. برادرم هم الان مهندسی معدن می‌خونن. دانشگاه آزاد تهران. خودم هم از دانشگاه آزاد لیسانس گرفتم.

برادرتان چند سال دارد؟

23 سال.

پدرتان برای خواهر شما چه سیاستی دارد؟

خواهرم بیشتر در رشته‌های هنری کار می‌کنه. حرفه‌ای که مناسب خانم‌ها باشه پدرم بلد نبود وگرنه به خواهرم هم یاد می‌داد.

برادر دیگرتان هم کلیدسازی می‌کند؟

نه، کوچیکه. هنوز خیلی کوچیکه.

مادرتان موافق حرفه‌آموزی شما بود؟

بله.

مغازه چند متری است؟

حدوداً دوونیم متر مربع.

مغازه خودتان است؟

بله.

چند وقت است این مغازه را دارید؟

حدوداً از 18 سال پیش.

در روز چند تا مشتری دارید؟

شمارش نکردم تا به حال. ولی تعداد ثابتی نیستند. معمولاً با تغییر فصل تعداد مشتری‌های ما هم فرق می‌کنه. (مردم در حال گذر توقف می‌کنند، کوتاه. کمی گوش می‌دهند که بفهمند قضیه چیست؟ وقتی می‌بینند ما بدون توجه به آنها با هم حرف می‌زنیم، رد می‌شوند.)

کدام فصل بیشتر یا کمتر می‌شوند؟

فصل بهار و پاییز از همه بیشتره. چون هوا بهتره مردم بیشتر می‌آن بیرون. زمستان از همه کمتره. تابستون تو رده سومه اگر بهار را اول فرض کنیم.

ولی به نظر می‌رسد اگر مردم نیاز به کلید سالم یا جدید داشته باشند دیگر زمستان و بهار نباید فرقی بکند؟

محل ما خاصه. حالت گذری داره. مردم وقتی از اینجا رد می‌شن و چشمشون می‌افته، کلید اگر بخوان می‌سازن.

مشتری‌های شما مال محل نیستند؟

اکثرشون نیستند. 

ادامه مطلب ...

مصیبتی که من کشیدم


 ... می‌خواستم پسرم دکتر شه



آقایی بعد از خواندن یکی از مطالبم به روزنامه تلفن می‌کند و شماره‌اش را می‌گذارد برای تماس. برداشتم این است که می‌خواهد درباره زندگی خودش صحبت کند. اما وقتی به محل کارش می‌روم معلوم می‌شود که او علاقه دارد افرادی را که مایل به گفت و گو هستند با من آشنا کند.

صحبت مان تقریباً تمام شده که آقایی را صدا می‌زند. توضیح خیلی مختصری در مورد کار من به او می‌دهد و ما بلافاصله در گوشه دیگری از اتاق پشت میز ساده‌ای می‌نشینیم.

***

کودکی‌تان چطور گذشت؟

مادرم که مرد، مردن را نمی‌دونستم چیه. فوقش سه سالم بود. فقط این یادمه که رو سنگ تو حیاط می‌شستنش. منو بابابزرگ و مادربزرگم بزرگ کردند. یعنی مردن مادرم تمام زندگی منو برد. مادرم 25 سالش بود. می‌گفتن یه بچه دختر هم بود. بعد از من دنیا آمده بود. ولی مرده بود. مادرم مرد دیگه پدرم رو ندیدم. بعضی موقع‌ها می‌آمد. پدرم بعد از مادرم رفت یه زن دیگه گرفت. سازگار نشد. اونو طلاق داد. رفت یک زن دیگه گرفت. با آن زن هم سازگاریش نشد. همان‌طور ول کرد و رفت. اون زن هنوزم هست. پدرم طلاقش هم نداد. ول کرد، رفت. بعد از مادرم می‌گفتن پدرم دیوانه شد.

این دو ازدواج پدرتان در عرض چند سال بود؟

پدرم دیوانه‌وار در عرض سه سال، شاید هم دو سال و نیم، دو تا زن گرفت. هر دو را ول کرد و رفت. مادرمون که مرد زندگی­مون رفت.

به خاطر دو بار ازدواج کردن پدرتان است که می‌گویید مرگ مادرتان زندگی شما را با خودش برد؟

امیدوارم خدا نظر لطف­شو از هیچ‌کس برنداره. ولی خدا را قسم می‌دم که وقتی مادرم مرد گاومان رفت و نیامد. گوسفندا از بین رفتن. خودبه‌خود. شاید اینا پدرمو دیوانه کرد.

بعد از فوت مادرتان، شما با پدرتان زندگی می‌کردید یا با پدربزرگ و مادربزرگتان؟

تو دهات این‌جور نیست که تا بچه ازدواج کند، جدا بشود. پدر و مادرم هم با پدربزرگم زندگی می‌کردن. بعد از مادرم، پدر پدرم و مادرپدرم منو بزرگ کردن. وقتی پدرم بعد از مادرم زن گرفت با هم یه‌جا بودیم. ولی من زیر نظر مادربزرگم و بابابزرگم بودم. اونها نمی‌تونستند به من کاری کنند. از نظر زندگی زجر کشیدم. از نظر نامادری نه.

پدرتان شغلش چی بود؟

پدرم کشاورز بود. اون موقع ماشین‌آلات نبود. چاروادار بود. چند تا الاغ داشت. با آنها کار می‌کرد. اون کشاورزی­ای که دست بابابزرگ ما بود الان چهار نفر دارن باهاش زندگی می‌کنند. الان هم هست. خونه بابابزرگم تو ده هست. مثل ویلاست.

زمین­تان چی شد؟

همون موقعی که مادرم مرد، پدرم هم ول کرد رفت. پدربزرگم، یه پیرمرد تنها، ارباب زمین رو از دستش گرفت. زمین در اصل مال خودش بود. ارباب پنج‌یک بهره می‌گرفت. گندم، جو. هرچی می‌کاشتند پنج‌یک آن را ارباب می‌گرفت. کسی که نمی‌تونست بکارد از دستش می‌گرفت می‌داد کس دیگه.

درس خوانده‌اید؟

سواد قرآنی دارم. مدرسه اون موقع تو دهات نبود. مکتب بود. در حدود شش را دارم. ولی مدرسه نبود. برای این و اون نوکری می‌کردم. کشاورزی می‌کردم. حیوانات می‌چراندم. زمین شخم می‌زدم. بعد از مادرم، دوازده سالم بود بابابزرگم مرد. من موندم و یه پیرزن. بعد از آن چند سال با مادربزرگم زندگی کردم. سه، چهار سال بعد، اون بیچاره نابینا شد.

از این کارها چقدر درآمد داشتید؟

فقط فرض کن نه ماه، ده ماه کار می‌کردم، سی من گندم می‌دادن. گندم و جو با هم. اینو هم که زمستان می‌خوردیم. من این‌قدر آرزوی ده شاهی را می‌کشیدم، که کاش ده شاهی پول داشتم. اون موقع تو دهات چی بود؟ توت بود، کشمش بود، سنجد بود. رفیقام می‌خریدند و می‌خوردند. من همین‌جور نگاه می‌کردم. یعنی یه ده شاهی گیرم نمی‌آمد که بدم این‌قدر (با کف دست به اندازه چهار انگشتش را نشان می‌دهد) خرما بگیرم. (افسوس می‌خورد. افسوس گذشته‌ها را).

مادربزرگ­تان بعد از نابینایی هم پیش شما بود؟

دیگه من نمی‌تونستم. خونه نبودم. تابستان‌ها هم می‌رفتم بیابون. دو، سه سال داداشای مادربزرگم بردن نگه داشتند. من موندم تنهای تنها. فقط یه خونه خرابه بود و من. ده ما از دهات زنجانه. زنجان شهرمونه. بعد یه کم بزرگ شدم.19 ساله بودم. داییم پیشقدم شد. کسی را که نداشتم. داییم پیشقدم شد برامون زن گرفت. دخترخاله‌مونو گرفت. بهار عروسی کردیم. پاییز زنمو گذاشتم خونه پدرش رفتم سربازی. دو سال سربازی نتونستم یه مرخصی بگیرم. سربازی آذربایجان‌غربی بود. مرخصی پول می‌خواست. کرایه ماشین می‌خواست.

وقتی تنها بودید برای غذا چه کار می‌کردید؟

تابستان‌ها برای هرکسی کار می‌کردم از اون می‌خوردم. می‌موند سه ماه زمستان که همین خاله‌ام که الان مادرزنمه نون برام می‌پخت. لباسا را می‌شست. غذا را خودم می‌پختم. غذامون اشکنه بود. آبگوشت بود. مگه چی بود! گفتم که حسرت ده شاهی رو داشتم (می‌خواهد پذیرایی کند. با چای یا نوشابه. چای را که قبلاً نوشیده‌ام. نوشابه را هم می‌گویم اجازه دهد تا کار زودتر به سرانجام برسد).

بعد از سربازی چه کار کردید؟

بعد از سربازی اومدم یواش یواش مشغول کار شدم. آمدم تهران یه سال همین‌جور کارگری کردم. عمله و بنایی کار می‌کردم. زنم اون سال تو دهات بود. سال 44 از سربازی آمدم. تو کارخونه ارج که تازه می‌ساختن عمله بنایی کردم. اواخر سال 45 یعنی اول اسفند 45، اصلاً روزشم یادمه، روز سوم اسفند 45 استخدام کارخانه ریسندگی شدم. (خاطرات خوش زندگی سایه کمرنگی از نشاط را به صورتش می‌اندازد.) تا 1/6/71 اونجا مشغول بودم. 1/6/71 بازنشسته شدم. چهار سال و نیم سختی کار گرفتم. کارم ریسندگی بود. بعد مکانیک دستگاه‌های ریسندگی شدم. همون‌جا یاد گرفتم. سیم‌کشی ساختمان را هم بیرون یاد گرفتم. پیش یکی از فامیلامون. سال 53 و 54. الان هم می‌تونم ادامه بدم. ولی دستام می‌لرزه. نمی‌تونم کلید برق رو ببندم. الان چند ساله نمی‌تونم.

زن­تان را چه سالی به تهران آوردید؟

همون شرکت که استخدام شدم اول 46، خانومم را آوردم تهران. یک خونه اجاره کردم 35 تومن. 35 تا تک تومنی. زندگی نبود که. یه زیرپله بود که یه چراغ والوری می‌گذاشتیم برای خوراک‌پزی. اتاق در حدود پانزده متر. دو نفر بودیم. دو سال اونجا نشستیم. خونه فامیلمون بود. دو سالم یه جای دیگه نشستیم. اونجا 45 تومن کرایه می‌دادم. اینم یه اتاق بود. حقوق استخدام‌مون مگه چی بود؟ روزی شش تا تک تومنی. ماهی 180 تومن. برا بیمه شش تومن کم می‌کردن. ماهی 174 تومن می‌گرفتم. اون موقع می‌رسید. با اون حقوق، دو نفر بودیم می‌رسید. ولی چه رسیدنی. بعد از اون با یه نفر شریکی اول سال 49 یه خونه 96 متری خریدیم. چهار تا اتاق داشت. نفری دو تا. چهار سال با هم اون‌جوری زندگی کردیم. همشهری‌مون بود. هم دهاتی‌مون بود. بعد از چهار سال فروختیم. جدا شدیم. یه خونه 56 متری خریدیم. دو تا اتاق داشت. یکی بالا یکی پایین. دو تا اتاق 12 متری. این موقع سه تا بچه داشتیم. بعد از چهار سال این خونه رو هم فروختیم، سال 59. (حافظه‌اش در مورد یادآوری تاریخ و سال وقوع حوادث زندگیش بسیار قوی عمل می‌کند.) بعد یه خونه 80 متری خریدیم.

الانم که داریم تو همون 80 متری زندگی می‌کنیم. (می‌خندد. تبدیل به احسن کردن خانه هنوز هم می‌تواند اندکی شادی به او ببخشد.)

روزی چند ساعت کار می‌کردید؟ 
ادامه مطلب ...