پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

36 ساله است و مجرد

می خوام رو پای خودم بایستم


وارد که می شوم خانمی را می بینم که پشت پیشخوان مغازه در حال تا کردن چند تکه لباس است. توضیحاتم که تمام می شود به راحتی می پذیرد که صحبت کند. قبل از اینکه وسایلم را از کیفم درآورم با یکی، دو لباس به طرف ویترین می رود و می گوید:" تازه دیدم که مانکن مون لباس نداره." بعد از پوشاندن لباس به مانکن می پرسد:" حالا کجا چاپ می شه؟" من هم طبق روال کارم ( بعد از قطع همکاری با روزنامه ها ) می گویم که مصاحبه را مستقیم در وبلاگم می گذارم.

***

 چه اجناسی می فروشین؟

ما لباس زیر می فروشیم. لوازم آرایش. صنف خرازیم دیگه.

به شما خرازی می گن؟

آره دیگه چون همه چی می فروشیم. ( می خندد.) مغازه که همه چی داشته باشه می شه خرازی.

 چند سالِ به این کار مشغولین؟

20 سال. ( هم چنان لباس تا می کند.)

با تعجب می گویم: ولی اصلا به تون نمیاد 20 سال سابقه ی کار داشته باشین.

می دونین با مادرم با هم بودیم. حدود 12 سالِ شو من بودم. بقیه شو مادرم بوده. من خودم 36 سالَ مه. مادرم 55 سالِ شه.

مادرتون دیگه نمیان مغازه؟

چرا ایشون عصرا میان.

شما عصرا نیستین؟

آره بیشتر عصرا نیستم. بیشتر صُبا هستم.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

اینُ ( کمی فکر می کند. ) دلیل خاصی نداره. آخه پدرم کارش اداری بود یه هو تصمیم گرفتن کار پوشاک بکنن. دیگه ما هم ادامه دادیم.

کلا از اداره اومدن بیرون؟

بله.

چرا؟

دیگه بازخرید کردن خودشونُ اومدن بیرون.

تو چه سنی؟

سن 28 سالگی.

باز با تعجب می پرسم: تو 28 سالگی بازخرید کردن؟

بله، 12 سال کار کردن.

چون امروز نکته ای باعث گیجی ذهنم نشده ...! فورا می پرسم: با 12 سال سابقه؛ نمی تونستن که از 16 سالگی استخدام اداره شده باشن؟

( با حواس پرتی لبخند می زند. ) شاید سی و خورده ای بودن. من بچه بودم یادم نیست. فقط می دونم 12، 13 سال کار کرد.

پس اول پدرتون اومدن مغازه؟

بله. مغازه مون اینجا نبود. ... بود. خونه مون هم اونجا بود. بعد اومدیم اینجا.

قبل از این چه کار می کردین؟

قبل از اینکه بیام اینجا برون کار می کردم. یه شرکتی بود اونجا کار می کردم.

چه کاری بود؟

یه شرکت تجهیزات پزشکی، منشی بودم. بعد خودم دیگه پنج سالِ کار اینترنتی انجام می دم در رابطه با کارم، جدای از این کار.

چه کار اینترنتی انجام می دین؟

فروش لباس زیر زنا.

چقدر درس خوندین؟

من لیسانس علوم ارتباطاتم.

می خندم و می گویم: پس هم رشته ایم.

با خنده می گوید: " بله، بله منم شاخه ی روزنامه نگاری بودم ولی نونی توش نبود اومدیم تو این کار.

چند سال روزنامه نگاری کردین؟

نه اصلا انجام ندادم. فقط درسِ شو خوندم.

روزنامه نگاری نکردین از کجا فهمیدین نون نداره؟

مثلا می دیدم دیگه اون موقع که دانشجو بودم بچه ها کار می کردن همیشه می شنیدم که هم پرخطره هم نون خاصی نداره. دیدم نمی تونم.

کجا درس خوندین؟

دماوند. ( هنوز احساس می کند باید در مورد " نون نداشتن روزنامه نگاری " بیشتر توضیح بدهد. ) یکی از این دوستام که از موقعی که دانشجو بود کار می کرد و الان هم هست، با او در ارتباط بودم بهم می گفت که چه جوریه.

از کار منشی گری چرا اومدین بیرون؟

چون دیگه " پیج " زده بودم از همون موقع، دیدم درآمدم بهتره اومدم بیرون.

چطور شد سراغ این کار اینترنتی رفتین؟

به خاطر اینکه خواستم مغازه مون یه " پیج " داشته باشه یه کارای فانتزی ترُ گذاشتم اونجا نه این سنتی ها. دیدم اون بهتره.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

کار دیگه ... کار دیگه عکاسی دوست داشتم.

رفتین سراغش؟

والله خواستم برم دیدم این قدر هزینه هاش بالاست اون موقع نتونستم برم. شاید تو آینده برم.

ازدواج کردین؟

نه. ( کماکان در حال تا کردن و آماده کردن جنس ها برای چیدن در ویترین و طبقات مغازه است. )

چه موقع احساس شادی می کنین؟

چه موقع احساس شادی می کنم ...؟ وقتی که پول درمیارم.

چقدر پول؟

فرقی نداره. همینکه خوب باشه زندگی مون. زیاده خواه نیستم. همین قدر که رو پای خودم بایستم بسه.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

دوست داشتم زندگیم چه جور باشه؟ ( برای جواب دادن نیاز به زمان دارد. ) اول آرامش مهمِ بعدش پول و ... عاشقانه باشه. بی هیاهو باشه. همین دیگه.

عاشقانه دارین؟

عاشقانه، تا حدودی.

تا حدودی ... یعنی چی؟

یعنی مثلا کسی را دوست دارم ولی عاشق نیستم.

چقدر درآمد دارین؟

از اینجا چون اینجا بیشتر دست مادرمِ دقیق شو نمی دونم بگم چقدر.

تو ماه حقوق نمی گیرین؟

نه چون من کار خودمُ انجام می دم. مثلا مشتری از اینستاگرام میاد. نه اینجا حقوق نمی گیرم.

یعنی از درآمد اینجا اصلا برنمی دارین؟

نه. ( خیلی قاطع جواب می دهد. )

فقط از اینستاگرام درآمد دارین؟

درآمد اینستاگرامم که حالا تازه دو ساله خیلی خوب شده. حداقل ماهی پنج تومن.  ادامه مطلب ...

با 27 سال سن، پدر سه بچه است

دوست دارم مسافر نباشم

 

وارد یک قنادی می شوم. خانمی پشت صندوق نشسته است. بعد از شنیدن توضیحاتم می گوید:" به خاطر شب یلدا سرمون خیلی شلوغه. بذارین یلدا تموم بشه در خدمت تون هستم." درست می گوید چون بلافاصله زنگ تلفن بلند می شود و او بعد از صحبت کوتاهی رو به کارکنان قنادی می گوید:" کیک خانم ... اگه آماده ست براش بفرستین."

 یک مغازه ی وسایل زینتی ( قدیم به چنین مغازه هایی خرازی می گفتند. شاید حالا هم اسم خاصی داشته باشد ولی من خبر ندارم. البته از خرازی های قدیم خیلی شیک تر و اجناسش چشم نوازتر است.) را انتخاب می کنم. خانمی پشت ویترین نشسته و کتاب می خواند. به محض ورود من انگشتش را لای کتاب می گذارد و بلند می شود. خواهش می کنم که بنشیند ولی او همچنان ایستاده به حرف هایم گوش می کند. می گوید:" من فروشنده ام. صاحب مغازه نیست." - : اشکالی نداره. به عنوان فروشنده با شما صحبت می کنم. حتما لازم نیست صاحب مغازه باشه. با خجالت نگاهم می کند و آهسته می گوید:" تمایل ندارم صحبت کنم."

مغازه ی بعدی که واردش می شوم هم مثل قبلی همان خرازی است با سبک جدید. دو مرد پشت ویترین نشسته اند و با هم حرف می زنند. رو به مرد مسن تر کارم را می گویم. او با اشاره به مردی که رو به رویش نشسته است می گوید:" امروز این دوست عزیزم از راه دور اومده اینجا. ترجیح می دم با ایشون حرف بزنم و وقت رو از دست ندم. شماره تلفن بدین به تون زنگ بزنم." - : تلفن فایده نداره. خودم چند روز دیگه میام.

بعد از شنیدن سه بار جواب منفی تصمیم می گیرم از خیر مصاحبه بگذرم. اما بعد از چند قدم چشمم به مردی می افتد که در پیاده رو کفاشی می کند. روی یک صندلی کنار میزی که وسایلش را روی آن چیده نشسته و روی کفشی کار می کند. ذهنم خیلی سریع ارزیابی می کند: حتی اگر موافقت کند باید روی زمین بنشینی و در سرما سؤال و جواب کنی! سال ها گذشته از زمانی که کف پیاده رو یا روی آسفالت خیابان ها می نشستم و با مردم مصاحبه می کردم.  بی اختیار از او می گذرم. ولی ناگهان جرقه ای در ذهنم زده می شود: ای بابا! روی جدول کنار پیاده رو می نشینم. پالتو هم که پوشیده ام. پاها را هم ... یک کاری می کنم آخر!

***

وقتی با او صحبت می کنم ساکت نگاهم می کند. فکر می کنم از صحبت با یک زن روزنامه نگار کمی خجالت می کشد. بلاخره بعد از مکث کوتاهی می گوید:" چی بگم؟ " - : من می پرسم شما جواب بدین. راحته. روی جدول کنار پیاده رو که شاید پنج، شش سانتی بالاتر از کف پیاده روست می نشینم.

چند سالِ به این کار مشغولین؟

من هشت سال.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

این کار؟ کارای ساختمانی کم شد کار و بار پیدا نشد به این کار مشغول شدم. قبلا کار ساختمانی می کردم.

تهران؟

تو تهران، بندرعباس، کیش.

چند سال کار ساختمانی می کردین؟

چهار، پنج سال.

چند سالِ تونه؟

من، 27 سال.

درس خوندین؟

آره.

چقدر؟

ده سال درس خوندم.

تا کلاس چندم؟

تا نهم.

کجا؟

( سرش پایین است و کار می کند. یک مشتری کفشی برای تعمیر به او می دهد.) افغانستان. من افغانی هستم.

با تعجب می پرسم: افغانی هستین؟

بله.

اصلا به تون نمیاد. چند سالِ اومدین ایران؟

12، 13 سالی می شه.

با خانواده اومدین؟

نه. ( از خجالتش خیلی تلگرافی جواب می دهد. همه چیز را باید باید تک به تک بپرسم.)

تنها اومدین؟

تنها، بله. ( مردی یک لنگه کفش به دست به ما نزدیک می شود. با دیدن من و کاغذها و خو دکارم می پرسد:" چی می پرسی؟" بعد از شنیدن جواب من می گوید:" منم کفاشم. بیا با منم حرف بزن." آدرس می گیرم و صبر می کنم به این امید که کفش را بدهد و برود تا دوباره شروع کنم. اما او نمی رود. برعکس لنگه کفشش را به دست مصاحبه کننده ی من می دهد تا درستش کند و خودش لنگه کفشی را که کفاش در حال کار روی آن بود از او می گیرد تا بقیه ی کارش را خودش انجام بدهد! کفاش به من که همچنان منتظرم نگاه می کند و می گوید:" خب، دیگه ..." یعنی من سؤال بعدی را بپرسم و منتظر رفتن مرد نمانم. )

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

دیگه کاری بهتر از این گیرم بیاد آره.

مثلا چه کاری؟

مثلا پیمانکاری ساختمان یا ...

ازدواج کردین؟

آره.

چند سالِ؟

شیش سال.

بچه دارین؟

آره. ( همچنان سرش پایین و مشغول کار است و من باید کلمه به کلمه از دهانش جواب بیرون بکشم! )

چند تا؟

سه تا.

باز با تعجب می پرسم: 27 سالِ تونه، سه تا بچه دارین؟

( با حجب و حیا می خندد. ) سه تا پسر دارم.

چند ساله هستن؟

یکیش پنج ساله یکیش هم همین جوری میاد پایین. آخریش شیش، هفت ماهه شه. دوتای اولی یک سال تفاوت دارن.

زنِ تون افغانیه؟

بله.

اینجا آشنا شدین یا قبلا آشنا بودین؟

اصلا آشنا نبودیم. همین جوری ...

تهران؟

نه، اون جا ازدواج کردیم. اون جا ازدواج کردیم اصلا ندیده بودیم. رسم ما این جوری نیست که اول آشنا بشیم.

کی براتون انتخاب کرد؟

( مردی که گفت با او هم حرف بزنم و کماکان همان جا نشسته و لنگه کفش قبلی کفاش را تعمیر می کند خیلی سریع می گوید:" من!" البته مشخص است که غیر از همکار بودن با هم دوست هم هستند. لبخند می زنم و می گویم: بذارین خودش بگه. ) پدر و مادرم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

( می خندد. ) هر موقع که پول دستم میاد احساس شادی می کنم. دیگه خاطره ی خوب یادم بیفته. یکی با ما درست همکلام بشه درست صحبت کنه با مهربونی.

مگه با شما درست صحبت نمی کنن؟

چرا. مثلا یه پنج درصد برخورد خوبی ندارن بعضا.

مثلا چه برخوردی دارن؟

اونُ نمی دونم. ( می خندد. )

پس از چی ناراحت می شین؟

شاید یه حرفی چیزی ... ( باید خیلی تعداد این جور افراد کم باشد چون در این مدتی که اینجا نشسته ام پشت سر هم یا مشتری دارد یا افرادی که رد می شوند به او سلام می کنند. )

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

دوست داشتم پولدار می بودیم این کارو نمی کردیم اینجا. پیش زن و بچه مون بودیم.  ادامه مطلب ...