پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

18 ساله است با افکاری بزرگ!

اومدم که تو اجتماع باشم

 

 

از پیاده رو به داخل مغازه ها نگاه می کنم. در یک مغازه مردی را می بینم که سرش را کاملا روی قسمت جلویی پیشخوان خم کرده است. چون پیشخوان سطح صافی ندارد و قسمت بیرونی آن که به طرف پیاده روست کمی از قسمت جلویی آن بلندتر است معلوم نمی شود که خوابیده یا کاری انجام می دهد. وارد می شوم. با خودم می گویم سلام می کنم اگر جواب ندهد یعنی که خوابیده و من فورا بیرون می روم. اگر جواب بدهد که باید ببینم چه پیش خواهد آمد.

تا سلام می کنم سرش را بالا می آورد. در آنی هم متوجه می شوم که خیلی جوان است هم می بینم که سخت مشغول گوشی اش بوده. کارم را توضیح می دهم. با کمی بی اعتنایی گوش می دهد. در چهره اش حالتی است که انگار دنبال بهانه ی خوبی می گردد تا از شر من خلاص شود و دوباره برود سراغ گوشی. می گوید:"من اینجا برای کمک به پدرم هستم. چیزی از این کار نمی دونم. شما باید با پدر من حرف بزنین."

***

در حالی که کاغذهای یادداشت را از کیفم در می آورم می گویم: برای من خود کار مهم نیست. تجربه ی شما از زندگی در همین سنی که هستین برام اهمیت داره. (می بینم که مردد است. راحت نیست. شاید به دلیل جوانی اش است که رک و راست جواب منفی نمی دهد. به هر حال شروع می کنم.)

کارتون چیه؟

اینجا الکترو موتورای صنعتی می فروشیم.

چند ساله میایین تو مغازه ی پدرتون؟

من والله می اومدم از بچگی ... بعضی موقعا اینجا می اومدم ... (به سختی حرف می زند. ذهنَ م می گوید اگر یکی دو سؤال دیگر را هم به همین سختی جواب بدهد مصاحبه را رها کنم.) راستَ ش من الان اطلاع خاصی از اینجا ندارم. شما باید با پدرم حرف بزنین.)

من درمورد کار اینجا از شما هیچ چی نمی پرسم. فقط از زندگی و تجربه ی خودتون می پرسم. راحت باشین. از بچگی منظورتون از چه سنی؟

من چون دارم می رم دانشگاه اومدم تجربه کسب کنم. به قول گفتنی محل کارو اومدم ببینم تو اجتماع باشم نه اینکه بیام اینجا.

مغازه مال پدرتونه؟

بله.

قبلا که می اومدین مغازه کمک پدر می کردین؟

نه، می اومدم می نشستم. کار خاصی انجام نمی دادم. (هنوز سخت و بی حوصله حرف می زند. باید سؤالی بپرسم که حواسَ ش را از مغازه پرت کند. می روم سراغ رشته ی تحصیلی اش در دانشگاه.)

چه رشته ای می خونین؟

رشته م ریاضی فیزیکِ. انشالله ببینم چی می شه. تا هفته ی دیگه نتیجه ی کنکور میاد.

چه رشته ای دوس دارین قبول بشین؟

مهندسی عمران.

چند ساله تونه؟

من، 18. (کمی راحت تر حرف می زند.)

بعد از فارغ التحصیلی دوس دارین چه کار کنین؟

تو همون رشته ی مهندسی عمران تو شرکتی کار کنم. گسترش بدم اگه خدا بخواد. یه جورایی می شه گفت این قدر می خوام کارم و گسترش بدم که یه جوری بین المللی بشه.

چطور از حالا ذهن تون به بین المللی شدن فکر می کنه؟

آدم، بزرگ فکر کنه می تونه به پیشرفت تای بزرگ برسه. به نظر من آدم نباید ذهنِ شو محدود به چیزای کوچیک کنه. (حالا دیگر گفت و گو برایَ ش جذاب می شود. با شوق و ذوق، منتظر شنیدن سؤال بعدی به من نگاه می کند.)

چه موقعی احساس شادی می کنین؟

موقع هایی که موفق باشم. موفقیت باعث خوشحالی من می شه.

چه چیزی درموفقیت براتون شادی میاره؟

پیشرفت.

تو درس؟

تو درس ، تو زندگی. بلخره تو شاخه های مختلف.

تو سن 18 سالگی چه پیشرفتی تو کدوم شاخه ی زندگی مد نظرتونه؟

(آه می کشد ... با این سن کم اصلا به او نمی آید! چه جوانی ...) پیشرفت منظورم اینه که جوری مسیر زندگی م رو بچینم که بتونم یه مدرک خوبی کسب کنم که یه زندگی راحت و خوبی داشته باشم در حد معقول و همیشه به روند پیشرفتَ م ادامه بدم.

دوس داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

من از زندگی م کاملا راضی یم یعنی هر جوری که الان هستم. پدر و مادرم برام همه کار کردن. از این بهتر نمی شه.

چند تا خواهر و برادر دارین؟

(سرش را تکان می دهد. نفهمیدم چرا؟) یه خواهر دارم.

چند ساله هستن؟

حدود 11.

پدر به شما حقوق نمی دن؟

نه. ("نه" را جوری می گوید که مشخص است هیچ انتظار پول از پدرش ندارد.) بیشتر برا کمک میام. من دنبال پول و اینا نیستم. همین کمک باشم برام بسه.

چه تفریحی دارین؟

تفریح، والله الان که کنکورم رو دادم بیشتر یه چند ماهی استراحت کردم تو خونه. بیشتر بیرون رفتن و دوچرخه سواری. چون الان از اون بازه ی درس خوندن اومدم بیرون این یکی دو ماهِ یه استراحت کوچیکی در واقع داشتم.

خیلی درس می خوندین؟

بله. (با اشاره ی سر هم تأکید می کند. خب، معلوم می شود حسابی درس می خوانده.)

از کنکورتان راضی هستین؟

به نسبت بله.

اگه خدا نکرده مهندسی عمران قبول نشین چه کار می کنین؟

رشته های دیگه هم انتخاب کردم. اگرم دانشگاه های سراسری نشد می رم آزاد. تحصیلَ م رو هر جوری شده ادامه می دم.

چه مشکلی دارین؟

مشکل که نه، فقط الان تنها دغدغهَ م اینه که همون رشته ای که می خوام قبول بشم.

(مردی وارد مغازه می شود و بلافاصله پشت سر او مرد دیگری وارد می شود و صاف به طرف من می آید. حدس می زنم باید صاحب مغازه و پدر پسر جوان باشد. خودم را آماده می کنم که بشنوم: خانوم چقدر می نویسی، تمام نشد؟ یا اینکه: شما کی هستی؟ از پسر من چی می پرسی؟ اما برخلاف انتظارِ من با کمال ادب با اشاره به صندلی خالی ای که در کنار صندلی ای است که من روی آن نشسته ام، خطاب به من می گوید:" خانوم محترم می شه رو اون صندلی بشینین تا من از اینجا یه وسیله بردارم!" مشتری را که راه می اندازد دوباره می رود بیرون و فضای مغازه را برای ادامه ی مصاحبه ی من با پسرش خالی می کند.)  

تو زندگی از چی می ترسین؟

از چی می ترسم؟ از عدم موفقیت. می تونم بگم بازم از شکست، یه جورایی می شه گفت می ترسم.

ولی خودتون گفتین این رشته نشد یه رشته ی دیگه؟

بله بلخره زندگی همینه دیگه، باید یه راهی رو انتخاب کرد.

زندگی خوب از نظر شما چه جور زندگی ای یه؟

(منتظرم بگوید زندگی ای که در آن موفق باشم و خوب پیشرفت کنم. ولی نه، قبلا نوشتم که چه جوانی ...) زندگی شاد پیش خانواده.

پدرتون بودن آمدن مشتری رو راه انداختن؟

بله.

فکر می کنین پدر بیرون کار داشتن یا رفتن که ما راحت باشیم؟

(لبخند دلنشینی می زند.) نمی دونم... احتمالا رفت بیرون که ما راحت باشیم.

آفرین به پدر شما که این قدر مرد باز و راحتی است. قدرشون رو بدونین، خیلی.

(با حجب و حیا می خندد. از حسی که در چهره اش موج می زند پیداست که به داشتن چنین پدری به خود می بالد.)

تحصیلات پدر و مادرتون در چه سطحی یه؟

تحصیلات پدرم، ایشون دیپلمَ ن. شغلِ شون هم که آزاده.

مادر؟

خانه دار، دیپلمِ.

از خدا چی می خوای؟

از خدا، سلامتی.

نکته ای هست که بخواین بگین؟

نه، هیچی. (مثل مصاحبه ی قبلی تا این سؤال را پرسیدم خودم به ذهنَ م رسید که در مورد دبیرستان از او سؤال کنم.)

دبیرستان تون خوب بود؟

بله. ولی بیشتر فضای رقابتی بود فضای رفاقتی نبود. فضای رقابتی اونجا خیلی شدید بود.

کدوم دبیرستان؟

دبیرستان سلام.

همونی که شمال شهره؟

نه، دبیرستان سلام تو کل شهر هست.

دولتی یا خصوصی؟

غیرانتفاعی.

چند سال اونجا درس خوندی؟

سه سال از دهم.

هر سه سال رقابتی بود؟

دهم نه. ولی یازدهم دوازدهم، هر چی به کنکور نزدیک تر می شدیم فضا از حالت صمیمانه در میامد. ولی من با دوست تایی که از دهم باهاشون آشنا شدم همون جوری موندم که از اول بودم. بعضی ها عوض نمی شن. بعضی ها خب، عوض می شن. ( با ته لبخندی به لب بیرون را نگاه می کند. شاید حالا از یادآوری فضای رقابتی، احساس سبکی به او دست داده.)

یعنی قبلا با هم دوست بودین بعدا اونا عوض شدن؟

دوست صمیمی نه ولی رفیق بودیم. بعدا عوض شدن.

چطور عوض شدن؟

اخلاق و رفتارشون عوض شد. یه جوری شد همون سال آخری که کنایه و طعنه زیاد شد. حتی برا یه آزمون کلاسی آدما برا اینکه طعنه نخورن بیشتر درس می خوندن که رتبه شون بیاد بالاتر.

طعنه از طرف کی؟

از طرف هر کسی که رتبه های بالا رو داشت. مثلا کسی که خیلی تلاش می کرده تا رتبه ی بالا بیاره طعنه می زده به دیگرون که یعنی اون طور که اون تلاش کرده اونا تلاش نکردن. حتی وقتی یه ذره رتبهَ ش بالا رفته بوده باز طعنه می زده. فقط برا شخص من نبود. کلا نفرات بالا به نفرات پایین تر تیکه می نداختن، طعنه می زدن.

دبیراتون که این طوری نبودن؟

نه، بیشتر هولِ مون می دادن. اونا خوب بودن. اگرم چیزی می گفتن برا پیشترفت ما بود نه چیز دیگه.

دیگه چیزی نمونده بگین؟

(خنده اش گرفته است.) نه دیگه همه رو شما ماشالله پرسیدین.

تا از جایم بلند می شوم که وسایلَ م را جمع کنم او هم بلافاصله به احترام من بلند می شود. با هیجان و علاقه مندی جوانانه اش می پرسد:"حالا کجا چاپ می شه؟"

می گویم : چون با روزنامه ها به توافق نرسیدم مصاحبه رو تو وبلاگَ م می ذارم. می دونین دیگه که فضای مجازی رو بیشتر می خونن.

می گوید:" آره دیگه کسی روزنامه نمی خونه. دیگه کم کم اصلا کسی روزنامه هم نمی خره."

یک کارت وبلاگَ م را به او می دهم. دوباره با هیجان می پرسد:"حالا کی می ذارین تو وبلاگِ تون؟"

تاریخ را به او می گویم و قبل از خداحافظی به او یادآوری می کنم: دیدین من همین تجربه ی شما، تو همین سن از زندگی تون رو می خواستم. برام کارتخصصی این فروشگاه مهم نبود.

 

این گفت و گو در 21 شهریور ماه سال 1398 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.