-
من روزگار زیاد دیدم
سهشنبه 7 آذر 1396 14:07
اگر زمانه با تو نساخت ... … چهارشانه است و بلند بالا. حتی حالا که عمری از او گذشته. ریش یکدست سفیدشدهاش با کلاه کوچکی که از نخ سفید بافته شده و همه وقت بر سر دارد حالتی نورانی به او داده است. آهسته و آرام گاری دستفروشیاش را راه میبرد. با قدمهایی که از هرروز به روز دیگر هیچ تغییری در سرعت حرکتشان نمیبینی. در...
-
آرزوهای زن فروشنده قصه ما
دوشنبه 29 آبان 1396 14:04
یک تن سالم یک کیسه پول قبل از اینکه وارد مغازه اش بشوم از پشت شیشه دیدم که با تلفن صحبت می کند. نرفتم داخل. چند دقیقه ای بالا و پایین رفتم. مدتی هم اجناس داخل مغازه را نگاه کردم. دیدم بعضی از ویترین ها خالی است. صحبتش با تلفن ادامه داشت. رفتم تو . سلام کردم و مشغول دید زدن اجناس شدم. صحتبش که تمام شد کارم را گفتم....
-
می ترسم نتونم قشنگ حرف بزنم
دوشنبه 22 آبان 1396 14:19
یک زندگی زیرزمینی شنیدهام رفتگری در اتاقکی که بیشتر شبیه به یک حفره زیرزمینی است، زندگی میکند. نمیدانم چرا کلمات رفتگر و حفره زیرزمینی بلافاصله تکه زمین خشکی را به نظرم میآورد که در گوشهای از آن وقتی دریچهای را باز میکنی فضای مرموزی به استقبالت میآید. دوستی که خبر را برایم آورده، میگوید: “آدمی است که زیر زمین...
-
جوان شهرستانی و خواب در فضای باز پارک
سهشنبه 16 آبان 1396 12:01
خجالتی اما رفیق باز! رفته بودم تا با پسری حدود ده، یازده ساله که هفتۀ پیش او را در حال چیدن وسایلش سر کوچه ای دیده بودم صحبت کنم. همان طور که از اول خیابان به طرف آن کوچه می رفتم از سر عادت، چهره و رفتار مردمی را که هرکدام به کسب و کاری مشغول بودند نظاره می کردم. در ابتدای کوچه ای پسری بسیار جوان، لاغر با صورتی...
-
از 13 سالگی کار می کردم
سهشنبه 9 آبان 1396 16:25
کلیدساز به جای اینکه کلید بزرگی را جلوی مغازهاش آویزان کند به نشانه کلیدسازی، آن را به دیوار مغازهاش کوبیده. مغازهای که مثل یک تراشیدگی داخل دیوار است. کلید را، که لابد از چوب است، به رنگی درآورده که از فاصله دور هم میتواند توجه را جلب کند. همانکه وقتی با تاکسی از جلوی آن میگذشتم با وجود شلوغی بیش از اندازه...
-
مصیبتی که من کشیدم
پنجشنبه 4 آبان 1396 15:11
... میخواستم پسرم دکتر شه آقایی بعد از خواندن یکی از مطالبم به روزنامه تلفن میکند و شمارهاش را میگذارد برای تماس. برداشتم این است که میخواهد درباره زندگی خودش صحبت کند. اما وقتی به محل کارش میروم معلوم میشود که او علاقه دارد افرادی را که مایل به گفت و گو هستند با من آشنا کند. صحبت مان تقریباً تمام شده که آقایی...
-
اسمم را که نمی نویسی؟
پنجشنبه 20 مهر 1396 13:26
شدیم خلبان موتور! کنار موتور ایستادهاند و با هم حرف میزنند. یکی جوانتر است و دیگری کامله مردی چهارشانه. به فاصله کمی از موتور، یک ماشین پیکان بدون راننده به شکلی پارک شده که پیداست رانندهاش در انتظار مسافر است. چند دقیقه از دور نگاه شان میکنم. از فکرم میگذرد که اگر راننده به طرف ماشینش برود، من هم با دیدن صاحب...
-
کودکی با دنیایی پیچیده از تخیلات به هم بافته
یکشنبه 9 مهر 1396 12:13
افتادم ته مصاحبه! افتادم ته مصاحبه! فصل رسیدن گردو، او را یکی دوباری میبینم که با هیکل کوچکش در پیادهرو نشسته، با وزنهای جلویش و کنار آن یک نایلون سیاه با دهتایی گردو چیده شده در آن. دهانه نایلون لوله شده تا گردوها بهتر دیده شوند. دقیقه به دقیقه همان ده گردو را در نایلون سیاه بالا و پایین میکند. با چنان وسواسی...
-
شغلش رو به زوال است
شنبه 1 مهر 1396 13:24
هر چه آن خسرو کند شیرین بود از پشت شیشه میبینم که روی زیراندازی کف مغازه نشسته و روی پارچهای که در جلویش پهن کرده کار میکند. مغازهاش با فروشگاههای دور و بر هیچ همخوانی ندارد. به نظر، شغل رو به زوالی میآید. معلوم نیست با وجود تشکهای آمادهای که استفاده از آنها رایج شده دیگر چه بازار کاری برای یک مغازه لحافدوزی...
-
آواره است با ملافه های تمیز در کوله اش!
دوشنبه 27 شهریور 1396 11:53
یه بچه سرراهی! یکی از آشنایانم در راهروهای دادگستری به مردی برمیخورد که بچه به بغل به دنبال کارهای طلاقش بوده است. حیرانی این مرد نظرش را میگیرد. سر صحبت را با او باز میکند و نتیجه گفت و گو، دادن شماره تلفن من به او و گرفتن قول قطعی است که حتماً تماس بگیرد. دو، سه روز بعد زنگ میزند. وقتی محل دیدار مشخص میشود...
-
مصاحبه با فروشندۀ مغازۀ سه متر در 70 سانت!
دوشنبه 20 شهریور 1396 14:00
خدمات الکترونیکی در یک مغازه یک وجبی هر وقت از جلوی آن سه مغازه یکوجبی! که هر کدام دو دستگاه تلفن دارند رد میشوم اولین چیزی که به ذهنم می رسد معاملات کلانی است که میگویند فقط از طریق تلفن انجام میشود. فکر میکنم آن مغازهها که بیشتر شبیه مختصری تراشیدگی در داخل دیوارند فقط ظاهر قضیه است و اصل همان دستگاه تلفن...
-
گپی دوستانه با دستفروش کتاب های دست دوم
دوشنبه 13 شهریور 1396 15:39
این هم روزی بود کنار سفره کتابهایش مینشیند. روی یک صندلی که با چارپایهای همسایه است. چارپایه را با تکهای بریده شده از یک قالی کهنه فرش کرده است. مثل دفتر کاری که صاحب آن میداند مراجعهکننده دارد و باید وسیله راحتی آنها فراهم باشد. شیرینی چهرهاش به انسان آرامش میدهد. اغلب کسی روی چارپایه نشسته، با هم حرف میزنند...
-
تهران جای خوبیه برای زندگی کردن
دوشنبه 6 شهریور 1396 15:22
گفتم سراغ عدد و رقم نریم می خواهم با مردی که در یک مغازۀ ظروف کرایه ای کار می کند صحبت کنم. به مغازهاش می روم. کرکرۀ مغازه بالاست ولی کسی آنجا نیست. درِ مغازه قفل است. به سمت دیگر خیابان می روم تا فرد دیگری را برای گفت و گو انتخاب کنم. از جلوی چند مغازه می گذرم و به یک مغازۀ عطاری می رسم. از شیشۀ ویترین چشمم...
-
این حرفا به چه درد می خوره؟
پنجشنبه 2 شهریور 1396 23:53
دوست داشتم هر کاری را تجربه کنم دنبال زن مسنی میگشتم که شنیده بودم در آن محل زندگی میکند. از کنار مغازهها که رد میشدم ستون کتابهای روی هم گذاشته شده و نوار کاغذی سفیدی که از ستون کتابها آویزان بود، توجهم را جلب کرد. داخل مغازه رفتم. کتابها منظم و در ستونهای جدا از هم، کوتاه و بلند، روی زمین چیده شده بودند....
-
شوهر بیکار، زن فروشنده
پنجشنبه 2 شهریور 1396 23:20
یک زن در برابر معمای زندگی جدی است و تا حدودی خشک. هر بار که مشتری جنسی را انتخاب میکند و پولش را میپردازد حتماً بعد از بستهبندی و دادن آن به مشتری بلافاصله میگوید: “مبارکتون باشه”. اما گفتن این جمله هیچ تغییری در حالت چهرهاش به وجود نمیآورد. با جدیت و کمی تلخی هر بار آن را تکرار میکند. درست مثل ماشینی که برای...
-
دستفروشم ارباب خودم نوکر خودم
سهشنبه 24 مرداد 1396 14:57
کمتر بخور، گردتر بخواب رفتهام تا با مردی که بساط فروش چای و کیک و کلوچهاش را در یک دستگاه آبسردکنی بیاستفاده مانده روبهروی یک داروخانه شبانهروزی میگذارد، صحبت کنم. دستگاه خالی است. از چای و کیک خبری نیست. برمیگردم. از جلوی مرد جوانی میگذرم که به یک دست نایلونی مشکی و به دست دیگر بستهای گرفته و چیزی را...
-
شغل فرش فروشی دهن پرکنه
دوشنبه 16 مرداد 1396 13:45
تهرون بود و طلافروشیهای لالهزار خیلی وقت است که میخواهم با یک طلافروش مصاحبه کنم. ببینم فردی که در حرفهاش پول زیادی دست به دست میشود خودش چطور زندگی میکند. به یک طلافروشی خیابان لالهزار میروم. فروشنده بعد از شنیدن موضوع مصاحبه میگوید: “صاحب مغازه یک ساعت دیگر میآید. ولی معلوم نیست مایل به صحبت باشد”. از...
-
شغل فرش فروشی دهن پرکنه
دوشنبه 9 مرداد 1396 16:53
گر ه فرش باز شدنی است در فرشفروشی را که باز میکنم انتظار دارم با فروشنده مسنی روبرو شوم. ولی برعکس، دو مرد جوان را میبینم که به کمک هم در حال باز کردن فرش برای مشتری هستند. با این فکر که از کارکنان فرشفروشیاند میپرسم صاحب مغازه نیست؟ مرد جوانی که نزدیکتر به در ایستاده است میگوید: “چرا، خودم هستم. چه فرمایشی...
-
بنویس فال می فروشم
سهشنبه 3 مرداد 1396 13:48
چقدر سوال میکنی ؟ بار اول که از کنارش رد شدم قطعه موکت تمیز و با دقت بریده شدهای که در پیادهرو انداخته بود با کتاب و دفترش که چنان منظم روی آن چیده بود که انگار بهترین میز تحریر دنیاست، توجهم را جلب کرد. به نظر پسری 12، 13 ساله میآمد. جلو رفتم و سلام کردم. پرسیدم: آیا هر روز اینجا مینشینی؟ گفت: هر روز، بعد از...
-
دختر آدامس فروش
چهارشنبه 7 تیر 1396 20:22
چرا ما باید این جوری باشیم؟ مدتی بود او را میدیدم که با پدرش در کنار بساط کوچک دستفروشی گوشه پیادهرو مینشیند. بساط دستفروشی که نه، فقط قطعهای پلاستیک که روی آن در کنار شرح حال بیماریهای پدر، جعبه کوچکی آدامس برای فروش گذاشته بودند. در کنار جعبه آدامس مقداری اسکناس و سکه به چشم میخورد. پول آدامسهای فروخته شده و...
-
ساعتی با زن سیگارفروش
سهشنبه 6 تیر 1396 14:28
همشهری دلاره نه تو! در مغازهای، منتظر نشستهام تا کارم انجام شود. گفتهاند باید چند دقیقهای صبر کنم. از روی صندلی حواسم را جلب پیادهرو پررفت و آمد میکنم. درست روبروی ویترین مغازه، زنی کنار پیادهرو نشسته و سیگار میفروشد. رهگذران از او مرتب سیگار میخرند. مردی جعبه درداری را به او نشان میدهد. نگاهی میکند....
-
خیاط تعمیرکار
پنجشنبه 25 خرداد 1396 18:16
پشت چرخ خیاطی پیر شدم با تصور خیاطی که کاپشن تعمیر میکند به سراغش میروم. مغازهاش اتاقکی است کوچک و تکافتاده در کنار ردیفی از ساختمانهای مسکونی. وارد مغازه که میشوم انبوهی از شلوارهای نیمدار گرد و خاک گرفته را میبینم که همهجا پخش است: روی میز و صندلی و در طبقه داخل دیوار و کمد. اما اثری از کاپشن نمیبینم. با...
-
گپ و گفت با دستفروشها
پنجشنبه 25 خرداد 1396 18:12
چه کسی دستهای مرا میبیند؟ آرامش و وقار عجیبی سر تا پای وجودش را فراگرفته.آرامشی که به هیچ روی با آنچه از او در ظاهر میتوان دید سازگاری ندارد. چشمانش همه وقت با عینک سیاه کهنهای پوشیده شده. عینکی که شیشه طرف راست آن را با کمک چسب نواری معمولی به زور در قاب آن نگه داشته است. معلوم نیست از پشت آن شیشههای سیاه خاک...
-
گپ و گفت در پیاده رو
پنجشنبه 25 خرداد 1396 18:04
با من حرف میزنی؟ وقتی از کنارش رد شدم حیران به جایی خیره شده بود. به نظر پیرزنی هفتاد ، هشتاد ساله میآمد با موهایی کاملاً سفید، روسریش را مثل زنان روستایی بسته بود. برگشتم و در پیادهرو کنارش نشستم. با خودش حرف میزد و دنبال چیزی داخل کیسههای نایلونی خاکگرفتهاش میگشت. خوب که گوش دادم شنیدم که میگوید: “همین...