پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

یه طوری زندگی می کنیم که کسر نیاریم

 چرخ زندگی باید بچرخه!


تنۀ بریده شده درختی که باید ریشه اش هنوز در زمین باشد در گوشۀ یک مغازه تعمیر دوچرخه توجهم را جلب می کند. انگار عمر زیادی از کاشتنش می گذرد که حالا فقط نیم متری از جسم خشک شده اش به زمین وصل است. تنۀ درخت در دو جا فرو رفتگی هایی دارد، احتمالا" برای لانجام کاری خاص. روی آن را هم با تکه ای موکت پوشانده اند، این یکی حتما" برای نشستن.

***

وارد مغازه می شوم. وقتی منظورم را با مرد میانسالی که مشغول کار است، در میان می گذارم به آرامی مرد دیگری را که روی یک صندلی در پیاده رو نشسته و مردم را تماشا می کند، نشان می دهد و می گوید: " صاحب مغازه اونه."

شغل تان چیست؟

تعمیر دوچرخه.

چند سالتان است؟

63 سال، 1318 دنیا آمده ام.

چند سال است به این کار مشغولید؟

40 ساله.

مغازه مال شماست؟

بله.

درس خوانده اید؟

درس نخومدم، اصلا".

اهل کجا هستید؟

تهران.

چرا درس نخوانده اید؟

اون موقع ها یه جوری بود. زیاد عشق و علاقه ای هم نداشتم.

 آن موقع ها چه جوری بود؟

اون موقع ها هم خوب بود، ولی به حساب برای ما سخت بود.

از چه نظر؟

چیزی نداشتیم. امکانات نداشتیم.

چند خواهر و برادر دارید؟

دو تا خواهر داشتم. یکی از آنها رحمت خدا رفت. یکی شو دارم. سه تا هم برادر داشتم. دوتاشون رحمت خدا رفتند. الان یک برادر دارم، یک خواهر.

شغل پدرتان چی بود؟

پدر من نجار بود.

شما دنبال کار نجاری نرفتید؟

خب دیگه (می خندد.) نرفتم. دوست نداشتم.

بچۀ چندم خانواده هستید؟

من بچۀ پنجمم. اون خواهرم بزرگتره از من، برادرم کوچیکتره.

دوران بچگی چه کار می کردید؟

کار می کردم. از شیش، هفت سالگی رفتم دنبال کار.

خواهرها و برادرها هم درس نخواندند؟

اونا هم نخوندن. (به همکارش که مشغول کار است، اشاره می کند.) این برادرم کلاس اول رفت بعد ول کرد. (حسابی خنده اش می گیرد.)

کلاس اول را تمام کرد؟

نه، همونو هم تمام نکرد! (همچنان می خندد. من هم.)

چرا؟

اون برای شیطونی اش بود.

شش، هفت سالگی دنبال چه کاری رفتید؟

رفتم تعمیر چراغ، چراغ سازی. چند سالی تعمیر چراغ کار کردم.

یادتان هست چند سال طول کشید؟

تقریبا" به نظرم 17، 18 سال بودم.

شاگرد بودید؟

بله کارگر بودم. اون موقع روزی دو زار می گرفتم. بعد به 18 زار رسید. کارگر خیلی خوبی شده بودم که 18 زار شده بود. (بی اختیار نگاهش می کنم. از تعریفی که از خودش کرده کمی جا خورده ام. متوجه می شود. در جواب نگاه متعجب من و تأیید حرفش می گوید: " به خدا راست می گم.")

بعد از تعمیر چراغ چه کار کردید؟

بعدا" برای خودم کار می کردم. برای خودم دکان زدم.

دکان را خریده بودید؟

نه اجاره کردم.

یادتان هست چقدر اجاره کرده بودید؟

روزی یه تومن، ماهی 30 تومن.

روزهای تعطیل هم سر کار می رفتید؟

بله. بیشتر موقع ها می رفتم. اون موقع که شاگردی می کردم نصف روز جمعه، تا ظهر می رفتم.

درآمدتان را به پدر و مادرتان می دادید؟

بیشترشو به پدرم می دادم. (اکثر مردمی که از جلوی مغازه می گذرند با او سلام و احوالپرسی می کنند. پیداست که با اهل محل از خیلی قدیم آشناست.)

درآمد پدرتان خوب نبود؟

آنچنانی نبود.

دکان پدرتان مال خودش بود؟

مغازه نداشت. به حساب جایی کار می گرفت، می برد در یک مغازه درست می کرد. یه چیزی به صاحب مغازه می داد کارو می برد دکون اون انجام می داد. یا یه موقع ها هم کمکی می رفت براشون کار می کرد.

آن زمان خانه از خودتان داشتید؟

بله. پدر و مادرم هم بچۀ تهران بودن، لاله زار. الان رحمت خدا رفتند.

وقتی کار می گردید خرج تان با خودتان بود یا پدرتان؟

با پدرم بود. ولی خودم هم خرج خونه می دادم. درآمد داشتم همه رقم خرج خونه می دادم. کمک می کردم. کمی نگه می داشتم برای خودم خرج می کردم.

خرج چه چیزی می کردید؟

به حساب لباسی، تفریحی، جایی.  

چه تفریحاتی داشتید؟

تفریح ما بازی بود؛ الک دولک، شلتوک.

شلتوک هم یک نوع بازی است؟

بله. توپ را می انداختیم بالا با چوب می زدیم که بره جلو. چند نفر جلو بودند. اگر می تونستند توپ را بگیرند می آمدند جای ما رو می گرفتند. فوتبال بازی می کردیم. یه توپ های کوچولویی بود (با دست اندازه ای را نشان می دهد که خیلی کوچک است.) با اونا فوتبال بازی می کردیم.

واقعا" این قدر کوچک بود؟

بله کوچیک بود. اونایی که فوتبال درست و حسابی می رفتند از اون توپ های گرون قیمت داشتند که ما نداشتیم. می رفتم امجدیۀ قدیم، حالا شده شیرودی. می رفتیم تماشا.

وقتی مغازه را اجاره کردید چند سالتان بود؟

17، 18 ساله بودم.

چند سال در آن مغازه اجره ای کار کردید؟

چند سالش دیگه دقیق یادم نیست. نمی دونم ولی خیلی بودم. من چند جا عوض کردم تا آخر سر اومدم اینجا.

همان کار تعمیر چراغ را ادامه دادید؟

تقدیبا" 17، 18 سال که تو چراغ سازی کار کردم دیدم به درد نمی خوره. دوچرخه سازی را دوست داشتم. موتور خریدم برای خودم. درست می کردم بعدا" کرایه می دادم همون موتور رو.

برای تعمیر دوچرخه و موتور جا داشتید؟

همون مغازۀ چرغ سازی رو که داشتم، دوچرخه سازی کردم. موتور کرایه می دادم. یواش یواش خرده کاری موتور می کردم. یواش یواش موتورم زیاد شد. پنج، شیش تا شد. خریدم. اونا رو کرایه می دادم. بچه ها سوار می شدند برای تفریح.

پس آن زمان هم از این تفریحات بوده؟
(می خندد.) بله، بله.

یادتان هست ساعتی چقدر کرایه می گرفتید؟ چند سال پیش می شود؟

ساعتی پنج تومن، شیش تومن. سالش رو دقیق یادم نیست. همون 30، 40 سال پیش بود.

(برادرش بعد از آن که کارش تمام می شود چارپایه ای برمی دارد و کنار ما می نشیند تا به صحبت های برادر بزرگترش گوش بدهد.)

تعمیر دوچرخه و موتور را از کی یاد گرفتید؟

خودم همین طور سر خود یاد گرفتم. یه رفیق داشتم تقریبا" همسن خودم بود. اون بلد بود. می آمد به من یاد می داد. خودم آن قدر خراب کردم تا یاد گرفتم. موتور مال خودمون بود دیگه. الان به اون صورت تعمیر موتور نداریم. بیشتر تعمیر دوچرخه داریم.

چند سال موتور کرایه می دادید؟

اینجا که اومدم، تقریبا" همون 40 سال پیش بود که اینجا رو گرفتم، ترس و واهمه هم داشتم که نکنه برن بمیرن. می گفتم نبادا تصادف کنند. خیلی ها هم تصارف می کردند. موتورو له شده می آوردند. پر و پاشون زخمی شده بود. می گفتم خدایا یه طوری بشه من دیگه کرایه دادن موتورو جمع کنم.

بعد از تصادف خسارت موتور را می دادند؟

آره، خسارت هم می دادند.

برای تعمیر موتور کافی بود؟

نه، دیگه. نداشتند بدهند. ما هم دیگه می دیدیم ندارند چیزی نمی گفتبم. ولی خودمون عاصی می شدیم. هی می گفتم خدایا یه طوری بشه جمع کنم فقط تعمیر کنم. پولش خوب بود، اما حرص و جوش هم داشتم

کی ازدواج کردید؟

حقیقت الان تقریبا" 27 ساله. دقیق یادم نیست. تاریخ شو نمی دونم.

بچه دارید؟

بله، پنج تا. چهار تا دختر یه پسر.

درس می خوانند؟

بله. دو تاشون دیپلم گرفتند شوهر کردند. سه تا دارم که درس می خونند. یکی شون پشت کنکوری، یکی شون پیش دانشگاهیه، یکی شون هم نهمه.

منزل مال خودتان است؟

بله. (یک موتور برای تعمیر می آورند. برادرش بلند می شود تا به آن برسد.)

ماشین هم دارید؟

بله، یه پیکان دارم.

چقدر درآمد دارید؟

درآمد آنچنانی ندارم. بخور و نمیر. پس انداز و این چیزا نیست. آخه پیش از این پس اندازی بود، الان فقط می تونیم خودمونو اداره کنیم.

تا چند سال پیش وضع شما بهتر بود؟

همون موقع ها تقریبا" 40 سال پیش. من همون موقع که اینجا را گرفتم خوب بود. اون موقع ها درآمد داشتیم. خرج می کردیم، پس انداز هم داشتیم اما الان نه. پیش از این، قبل از انقلاب هم کار ما پس می رفت.

برای خرج خانواده کم نمی آورید؟

نه، الحمدالله کسر نمی آریم. خرج مون زیاد هم نیست. به قول یارو گفتنی جلوشو گرفتیم. به طوری زندگی می کنیم که کسر نیاریم.

برادرتان با شما کار می کند؟

بله. مغازه مال منه. کاری شریکیم. متوجه شدید؟

درآمد را نصف می کنید؟

بله.

خودتان هم تعمیر می کنید؟

کار باشه، بله.

مشتری هایتان بیشتر آشنا هستند؟

تقریبا". البته مشتری گذری هم داریم. بیشتر مشتری های پنچرگیری ما رهگذرن.

دلتان چه می خوهد؟

دلمون سلامتی می خواد برای همه. سر نماز برای همه دعا می کنیم علی الخصوص برای مستأجرا که صاحب خونه بشن. این بچه  های ما هم خونه دار بشن. اول برای مردم دعا می کنم بعد برای بچه هام. بعد هم موفقیب برای همۀ مسلمون های دنیا. (می خواهم خداحافظی کنم که یاد تنۀ درخت می افتم.)

این تنۀ درخت از اول اینجا بوده؟

(می خندد.) این تنۀ درخت رو هر کس می آد می پرسه درخت بوده تو مغازه، بریدی؟ می گم نه، کندۀ دو شاخه صاف کنی مغازه است! دو شاخه ای که رو چرخ دوچرخه می آد را وقتی کج بشه با این کنده صاف می کنیم. (حالا معلوم می شود که آن فرورفتگی های روی تنۀ درخت برای چیست.) زمین رو کندیم یک دونه موزائیک کف رو درآوردیم چال کردیم این کنده را گذاشتیم توش. به اندازۀ همین تنه که بیرونه به هممون اندازه هم داخل زمینه. نیم مترش توی زمینه. دورش رو سیمان کردیم. البته مال اون موقع هاست که خوصله را داشتیم. همون اول که آمدیم اینجا این رو درست کردیم.

 

تاریخ و محل چاپ : 15 دی ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "   

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.