پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گفت و گو با مردی که از ده سالگی کار کرده

اونقدری که دوست دارم برای زندگی بچه­ هام باشم

نیستم


وارد خشکشویی که شدم مشغول اتوی یک شلوار بود. با دیدن من به طرف پیشخوان آمد. کارم را توضیح دادم. تا جملۀ آخرم تمام شد بدون اینکه سؤالی بپرسد بسادگی قبول کرد.


***

چند ساله به این کار مشغولین؟

از بچگی.

چند سالگی؟

از 10 سالگی می­ اومدم دم مغازۀ پدرم.

به این کار علاقه داشتین یا چون شغل پدری بود آمدین؟

هم علاقه داشتیم هم شغل پدری بود. جفتش با هم یکی شد.

درس نمی ­خوندین؟

هم درس می ­خوندم هم می ­اومدم مغازه. سوم راهنمایی را که خوندم تموم شد دیگه کلا" اومدم مغازه.

پدرتون مخالفت نکردن؟

چرا می ­گفت بخون ولی من کشش ­و نداشتم.

دوست داشتین کار دیگه ­ای می­ کردین؟

آره. معمولا" همه از کار خودشون خسته می ­شن. فکر می­ کنن یه کار دیگه بکنن بهتره. تهش ­م اونایی که کار دیگه می ­کنن برمی ­گردن به کار اول ­شون! بعضی ­هام نه.

شما دوست دارین چکار کنین؟

فروشندگی. کلا" فروشندگی ، حالا هر چی باشه. فیزیکی نباشه مثل این کاری که می­ کنم.

(چهره­ اش آرام است. در حرف زدن هم آرام است. هیجانی در کلامش نیست. ته لبخندی در چشمانش دارد؛ شاید در جستجوی تغییری.)

چند سال­ تونه؟

47، 48 سال ­مون هست.
یعنی 38 ساله سر این کارین؟

آره دیگه. برا همین خسته شدم. (می ­خندد.)

از اول همین مغازه بودین؟

آره از اول همین جا بودم.

کی ازدواج کردین؟

ازدواجم 10 سالی می ­شه تقریبا".

(به سؤال ­ها نگاه می­ کند. می ­گوید:" خیلی سؤاله که!" خنده ­ام می گیرد. آرامشش با این بی ­حوصله­ گی جور نیست. جواب می ­دهم: زود تموم می­ شه. هنوز هیچی نشده رسیدیم به سؤال نُه. به ساعت مغازه نگاه می­ کنم: هنوز 10 دقیقه نگذشته!)

چه موقعی احساس شادی می­ کنین؟

(فکر می­ کند.) شادی؟ اون موقع که می ­رم پیش بچه ­ها، حال­ شو داشته باشم، خسته نباشم بتونم با بچه ­هام بازی کنم؛ احساس شادی می­ کنم.

چند تا بچه دارین؟

دوتا.

چند ساله هستن؟ چکار می­ کنن؟

هفت ساله و چهار ساله. دو تا دختر. اولی امسال می ­ره اول. پارسال پیش­ دبستانی بود.

دوست داشتین زندگی­ تون چه جور باشه؟

بدون تنش، بدون استرس. چیزی که همه دوست دارن.

تنش چی؟

مشکلات خاص زندگی و خانوادگی همه هست دیگه. باعث تنش می ­شه. کار هست، همسایه هست. در روز هزار جور برا آدم اتفاق می ­افته. اینا استرسه.

مثلا" چه موردی؟

زیادن اتفاقای دور و اطرافم. زیاده. یکیش همون بچۀ دومم که مشکل داره.

چه مشکلی؟

خشکی مفاصل. بدنش خشکه. تا حالا هشت دفعه عمل شده. این مثلا" یکی­ شه.

(مردی با یک پسر بچه وارد می­ شود. می­ گوید:" پتو حاضره؟" - " آره." مشتری با خنده می ­گوید:" گفتم تا اینجا اومدم دست خالی نرم!" از لحن نرم و خودمانی او پیداست که با مشتری ­هایش روابط نزدیکی دارد.)

از بدو تولد این مشکل را داشته؟

بله.

با همسرتون فامیل هستین؟

بله، دختر دایی ­مه ولی کلا" ربطی به فامیلی نداره چون قبلا" آزمایش ژنتیک دادیم. دکتر گفته از چند میلیون، یکی این طوری می­ شه.

پدر هستن؟

بله.

ایشون هم از درآمد می ­برن؟

بله. این درآمد تقسیم می­ شه بین من و پدر و هزینۀ مغازه. آخرش چیزی نمی ­مونه.

درآمد شما به زندگی ­تون می­ رسه؟

آره. بلاخره ما سعی می­ کنیم جلو هزینه ­مونو بگیریم. می­ گم تهش چیزی نمی ­مونه. یعنی برای آینده ­نگری چیزی نمی ­مونه.

منظورتون پس ­اندازه؟

آره. پس ­اندازی نمی­ مونه. هر چی کار می ­کنیم به قول معروف خرج می ­کنیم.

درآمد را با پدرتون نصف می­ کنین؟

بیشتر من برمی ­دارم. به خاطر مشکلاتی که دارم. اونا هزینه ­ای ندارن.

خرجی چند نفر با پدرتونه؟

الان دو نفر. یه خواهر و یه برادر. مادرم خدا رحمتش کنه.

شما بیشتر برمی ­دارین پدرتون دچار مشکل نمی ­شن؟

خواهرم که تو خونه است درآمد جداگانه داره، هزینۀ خونه می ­کنه.  

شغل ­شون چیه؟

خرید و فروش ملکی باشه، آشنا دارن انجام می ­دن.

برادرتون؟

نه. کار نمی­ کنه.

(مشتری می ­آید. رسید می ­دهد و لباسش را می­ گیرد. عابرانی که از پیاده ­رو رد می ­شوند از همان جا به او سلام می­ کنند.)

خونه مال خودتونه؟

نه. مستأجریم.

چقدر اجاره می ­دین؟

40 تومن با 800 تومن. البته اینم مال یکی از آشناهاست که ملاحظه ­مونو کرده والا باید خیلی بیشتر بدیم. این ماه هم قراردادمون تموم می­ شه. باید یه چیزی اضافه کنیم. معمولا" سالی پنج میلیون با 50 هزار تومن باید اضافه کنم. تو این چند سال این جوری بوده. چهار، پنج ساله. ملاحظۀ ما رو می ­کنه.

چه تفریحی دارین؟

تفریح نداریم. بعضی وقتا یه فوتبالی می ­رفتم که حالا نمی ­رم. تفریح خاصی ندارم.

چرا دیگه فوتبال نمی ­رین؟

نمی ­رسم دیگه.

با خانواده سفر نمی ­رین؟

می ­ریم مثلا" شمالی، اصفهانی. خانمم اصفهانیه. شمال ­م که می­ ریم.

پس چرا گفتین تفریح ندارین؟

این جزو تفریح نیست. مثلا" سالی یه دفعه برم شمال. سالی یه دفعه برم اصفهان.

اهل شمال هستین؟

نه، اصلی­ تمون اصفهانی ­یه.

پس هر دو اصفهانی هستین؟

بله. من خودم تهران دنیا اومدم ولی اصلی ­تمون اصفهانیه.

( پس به همین خاطر است که اصلا" لهجۀ اصفهانی ندارد.)

اگر سفر به نظرتون تفریح نیست، پس چی را تفریح می ­دونین؟

که آدم دست بچه رو بگیره به پارکی، شهر بازی ای، جایی که سالم باشه ببره. یه خرده تو این مسئله ضعیفیم.

یعنی از عهدۀ هزینه ­اش برنمی­ آین؟

سالی یه بار، چرا می ­تونیم. ولی کمه. اونقدی که دوست دارم برای زندگی بچه­ هام باشم، نیستم.

دیگه چه چیزی براتون تنش میاره؟

مشکلات زیاده. یکیش همسایۀ خونۀ بابام ایناست که حدود 10، 12 ساله به خاطرش دادگاه و دادگاه­ کشی داریم. با هزار جور مدرک و سندی که داریم هنوز درگیریم.

تو زندگی از چی می­ ترسین؟

از مرگ. ( این جواب را بلافاصله و بدون ثانیه ­ای مکث با لحنی بسیار محکم به زبان می­ آورد. )

مرگ و پیری، این دو چیز، خیلی ترس دارم ازش.

چرا؟

دور و برم مرگ زیاد دیدم. تو بغلم مرگ زیاد دیدم. چند تا تو بغل خودم مردن.

فامیل نزدیک بودن؟

یکی، خدا رحمت کنه مادرم بود. یکی، از آشناهای محلی بود. همیشه می ­اومد اینجا می ­نشست تو مغازه درددل می­ کرد. مسن بود. اینم تو بغلم مرد. یه روز که اومده بود اینجا، بعد مدتی که با هم حرف زدیم خداحافظی کرد و رفت اون دست کوچه. منم شروع کردم به کار. یه دفعه دیدم دوباره اومد، آشفته، هراسون. گفت:" حالم بده." گفتم:" چته؟" نیم ساعت توبغلم بود تا آمبولانس اومد. گفتن :" تموم کرده. سکته کرده."

از خدا چی می­ خواین؟

سلامتی. آخر و عاقبت به خیری و بازم سلامتی.

سؤال ­های من تمام شد. چیزی مونده که بخواین بگین؟

(نفس راحتی می ­کشد.) نه دیگه، هر چی روزمره هست پرسیدین!

این گفت و گو در سال 1397 انجام شده و هنوز جایی چاپ نشده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.