پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

دختر بیست ساله ای که کتاب می فروشد، نمایشنامه نویسی می خواند و عجیب، آرام است

وقتی داستان می­ نویسم ، شادم


 فروشگاه شکیل و چشم ­نوازی است. وارد که می­ شوم دختر بسیار جوانی را در حال صحبت با خانمی می­ بینم. از جواب­ ها متوجه می­ شوم که دختر جوان فروشنده است. به طرف من که می­ آید می ­گویم صبر می ­کنم تا کارش تمام شود. بعد از رفتن مشتری به آرامی و بدون هیچ ابهام و سؤالی در چهره ­اش به توضیحاتم گوش می­ دهد و چنان سریع و بدون مکث، میز کارش را برای نشستن و شروع مصاحبه نشان می ­دهد که گویی کاملا" از قبل با موضوع کار من آشنا بوده است.

***

کارتون چیه؟

کتابفروشی.

اینجا کار می­ کنین یا مال خودتونه؟

پدرم صاحب اینجاس؛ من کارمندم. یه جوری خانوادگی می­ گردونیم اینجا رو.

چند نفر هستین؟

پنج نفریم؛ پدر و مادرم، من و برادرم و برادر دیگه م که هنوز خیلی کوچیکه.

( مشتری می آید. مطابق معمول از اول گفته ام که هر وقت مشتری آمد به کارش برسد؛ من صبر می­ کنم. عذرخواهی می کند و بلند می شود.)

چند ساله به این کار مشغولین؟

سه سال.

قبل از این چکار می­ کردین؟

پدرم ناشر بود. من چون سنم کم بود، کار نمی کردم؛ محصل بودم، دبیرستان می ­رفتم.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

الان همزمان، ناشر و کتابفروشیم. قبلا" فقط نشر بود. پدرم وقتی من و برادر دوقلوم 14، 15 ساله بودیم، ما  را فرستاد نشر ...، برای کارآموزی. رفتیم وسه، چهار سالی اونجا کار کردیم؛ برای آشنایی با محیط فرهنگی. ( مشتری ­ای که قبلا" راهنمایی اش کرده ، می آید و سؤال دیگری می کند. او با آرامش جواب می دهد و حرفش را با من پی می گیرد.) بعد من و برادرم به بابا اصرار کردیم که کتابفروشی بزنیم.

چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

الان 20 سالمه. دارم ادبیات نمایشی می­ خونم. ترم دوم هستم.

دوست داشتین کار دیگه ­ای می ­کردین؟

کار دیگه، دوس دارم بنویسم. نویسندگی و دوس دارم. البته دارم می­ نویسم؛ یعنی خیلی دور از دسترس نیست برام. من جز کتابفروشی، همین الان م قصه می­ نویسم.

چند تا قصه نوشتین؟

الان دو تا. تازه شروع کرده م. نمایشنامه ­نویسی ­می خونم ولی داستان می­ نویسم.

چه موقعی احساس شادی می­ کنین؟

( مکث می ­کند. می­ خندد.)

چرا می­ خندین؟

چون خیلی گسترده س. اگه بخوام معمولی فکر کنم یعنی روال معمولیش رو بخوام درنظر بگیرم، روزایی که با مشتریا خوب برخورد می­ کنم و می ­تونم اینجا رو براشون به یه فضای دلنشین تبدیل کنم و بتونم کتابایی وکه باید فروخته بشن بفروشم، شادم و می­ تونم تو کار، حس خوب بودن داشته باشم.

( مشتری دیگری می آید. کتابی را برمی دارد و خودش پولش را با کشیدن کارت حساب می کند و رو به او در گوشه دیگر فروشگاه با مشتری دیگری حرف می ­زند می گوید:" برگۀ پرداختش­ و می ­ذارم اینجا." همان طور که گفته، برگه را می گذارد و می رود. مردی وارد می شود و نشانی دفتر پیشخوان را می پرسد. او با حوصله جواب می دهد. آرامش عجیبی در رفتار و نرمی خاصی در لحن حرف زدنش هست که به هیچ وجه با سن کمش تناسب ندارد.)

وقتی خوب داستان می ­نویسم، وقتی کتاب خوبی می ­خونم، حس می­ کنم شادم. توی خونه با نشاطم، وقتی رابطۀ خوبی با خونواده دارم و حس می ­کنم که دارم دلنشین برخورد می­ کنم، شادم.

پدرتون چند ساله انتشاراتی دارن؟

اولین شغل­ شون بوده. زمان دانشگاه تو نشر کار می­ کرده ن. بعدها خودشون یه نشر زده ن. همیشه شغل ­شون همین بوده.

در چه رشته ­ای تحصیل کرده ن؟

زمین ­شناسی. تو رشتۀ خودشون کار نکرده ن؛ حتی یه مدت پیراپزشکی خونده ن ولی تو اون زمینه کاری نکرده ن.

فروش کتاب چطوره؟

از فروش، کلا" که راضی نیستیم. هیچ کس تو کار کتاب اون طور که باید، راضی نیست؛ نسبت به بقیۀ کارا. باید حتما" آدم علاقه داشته باشه که تو این حوزه کار کنه چون درآمد اون چندانی نداره. اینجا یه فصلایی از سال، خوبه؛ مثلا" دم عید خوبه؛ مهر که مدرسه ­ها و دانشگاه­ ها باز می ­شه خوبه. تابستونا خیلی بده؛ انگار مردم تابستونا هیچ کاری نمی­ کنن؛ کتاب م نمی ­خونن!

( خیلی تعجب می ­کنم. بلافاصله یاد دوران تحصیلی خودم در دبیرستان می­ افتم که تا امتحانات آخر سال تمام می­ شد بدون فوت وقت سراغ کتاب ­های غیردرسی که در زمان مدرسه نمی­ توانستم بخوانم می ­رفتم و برای جبران خستگی امتحانات و حتی از حرصی که داشتم حتما" در همان شکل و شمایل درس خواندن، کتاب می­ خواندم.)

آدم فکر می­ کنه تابستون برعکس باید باشه؟

دقیقا"، ولی یه رخوتی دارن تابستونا. برعکس، دانشگاه­ ها و مدرسه­ ها که باز می ­شه ترغیب می ­شن کتاب بخونن.

چه نوع کتاب­ هایی دارین؟

کتابای حوزۀ عمومی. مث ادبیات، فلسفه، جامعه ­شناسی، روان­ شناسی و زبان؛ هم آموزشی زبان، هم کتابای اورجینال خارجی.

بیشتر، چه مشتر ­یایی دارین؟

بیشتر کسایی که می­ یان خانمن؛ بیشتر هم ادبیات می ­خونن؛ رمان یا روان ­شناسی. آقایون بیشتر، تاریخ، فلسفه و همون ادبیات. آقایونی که می ­یان، سن­ شون زیاده؛ یعنی پسر جوون خیلی کم می ­یاد. پیرمردا بیشتر می ­یان؛ کسایی که کاری ندارن و بازنشسته شده ­ن.

چه سنی؟

شاید بازنشسته­ های 50، 60 به بالا. جوونا کلا" کتابای تاریخی نمی­ خونن .خانمای کارمند یا دانشجو زیاد می ­یان اینجا.

مشتریای زن چه سنی دارن؟

حدود 30 یا 40 سال.

مشتری زن بیشتر دارین یا مرد؟

خانما بیشتر می­ یان، خیلی بیشتر. اصلا" تک و توک آقا­ها می ­یان؛ مگه اینکه دوستان مجموعۀ خودمون که بیشتر آقا هستن بیان. بیشترشون شاعر، نویسنده یا فیلسوف هستن.

با وجود این می­ گین خانما بیشترن؟

بله، حتی برای جلسه­ های کتابخونی که ما می ­ذاریم بیشتر خانما می­ یان؛ آقایون یا اصلا" نمی­ یان یا خیلی کم.

مشتریای زن، شاغلن یا خانه دار؟

 فکر می ­کنم شاغل باشن؛ کارمند، بیشتر.  

چطور متوجه می ­شین؟

از فرم لباساشون می ­گم یا اینکه در گپ و گفت با مشتریا متوجه می ­شم که کارمندن یا شاغلن حداقل.

( یک مشتری می­ آید و سی دی می­ خواهد. فروشگاه بزرگ است و من تازه چشم ام به قسمت فروش سی دی و اجناس دیگر می ­افتد. بعد از رفتن مشتری برایم چای با بیسکویت می ­آورد. با اینکه برای تمام شدن زودتر کار گفته بودم که چای میل ندارم.)

چیزای دیگه غیر از کتاب هم می­ فروشین؟

آره؛ لوازم ­التحریر، تقویم، زیورآلات، ماگ، مجله­ های خارجی، تابلوی نقاشی، گلدونای کوچیک گیاه کاکتوس و ...

همیشه این قدر آروم هستین یا به خاطر فضای کاری اینجاس؟

( می­ خندد.) آرومه؟ لابد دیگه. من کلا" کم حرفم. اینجا هم فضا ایجاب می ­کنه که آدم یواش صحبت کنه. مردم می ­یان اینجا که مطالعه کنن یا حتی وقتی کتاب انتخاب می ­کنن هم یه بخشایی و ­خونن. باید فضا ساکت باشه. آدما دوس دارن بیان یه جا که دور از شلوغی باشه.

تو خونه یا با دوستان هم آرومین؟

ما تا 12 شب اینجاییم. توی خونه هم آرومم. زیاد صحبت نمی­ کنم. دوستای زیادی ندارم. دانشگاه می ­رم و اینجا کار می­ کنم.

دوس دارین زندگی­ تون چه جوری باشه؟

دوس دارم ساعتای بیشتری را تنها باشم یا تو خونه باشم؛ یعنی کمتر کار کنم. دوست دارم بیشتر وقت کنم چیزایی و که دوس دارم بخونم یا بنویسم. خیلی دوس دارم مسافرت برم. ما حتی عید هم می ­یاییم سرکار. جمعه­هام می­ یاییم؛ سیزده بدرو 22 بهمن؛ همه را اومدیم. چون خونوادگی اینجاییم بلاخره هر ساعتی از روز، یکی­ مون اینجاس و خیلی نمی­ تونیم مسافرت بریم. ( می­ خندد.) کلا" اصلا" نمی ­تونیم بریم.

ساعت کار و روزهای کار ­یتون چه جوریه؟

من هر روزی که دانشگاه نباشم می ­یام اینجا؛ حتی شیش و نیم عصر هم که کلاسم تمام بشه می­ یام اینجا. خیلی کم پیش می­ یاد که نیام. حالت عادی از سه و نیم تا شب؛ یعنی صبحم آزاده. البته چون تا دیر اینجام،  تا ظهر می­ خوابم. بقیه وقتم به حموم و ناهار خوردن و حاضر شدن می ­گذره.

وقتی کلاستون شیش و نیم تموم می­ شه، تو فروشگاه حتما یکی هست؛ چرا می­ یاین؟

نه! این جوری نیس که بتونم نیام؛ چون بهترین حالت اینجا اینه که دو نفر باشیم.

امروز شما تنهایین؟

امروز، صبح اومدم. عصرا بقیه می­ یان. یه روز تو هفته صبح می ­یام چون عصرش کلاس دارم. همۀ خونوادۀ ما می­ یان اینجا. دوستامون بخوان ما رو ببینن، می ­یان اینجا.

خونه رفت و آمد ندارین؟

نه، اصلا". برا خواب می ­ریم خونه. بابام که بیاد، می ­ره سراغ نشر؛ اصلا" تو کتابفروشی نمی­ مونه. منم و برادرم، با مادرم و یه نفر دیگه.

خونه مال خودتونه؟

نه، اجاره س.

درآمدتون به زندگی­ تون می ­رسه؟
والا نه واقعا"! حوزۀ فرهنگ، حوزه­ ایه که نسبت به کاری که آدم انجام می ­ده درآمد کمی داره اما خب می ­گذره.

واقعا" دچار مشکل مالی می­ شین؟

من خودم همۀ خرجای خودم و، خودم می­ دم؛ حتی شهریۀ دانشگاه. هر روز توی این کشمکش پرداخت کردن پول کتابا­ییم. از اون ور یه سری وارد می­ شه؛ یعنی بیشتر یر به یر می ­شه تا سود باشه.

بیشتر یر به یر بشه، هزینۀ ماهیانه از کجا می­ یاد؟

همین طور از لابلا می­ یاد. ما تازه تأسیسیم؛ سه ساله باز کردیم. امیدواریم بهتر بشه. مامانم دو جا کار می­ کنه؛ صبحا یه نشر دیگه کار می­ کنه، عصرها می­ یاد اینجا.

چه تفریحی دارین؟

( باز می ­خندد؛ این دفعه شدید!)

 تفریح؟! خب کارایی که می ­کنم برام لذت­ بخشه. تفریح جداگونه ای از کارم ندارم.

چه مشکلی دارین؟

بیشتر، همون کمبود وقت و پرداخت شهریه که یکی از دغدغه­ هامه. خیلی روزا می ­شه که حس شادی ندارم، چون آدم فکر می ­کنه هر قدر بیشتر کار می ­کنه، به اون نتیجه ­ای که باید، نمی ­رسه.

چه نتیجه­ ای؟

یه چشم­ انداز مطمئن ندارم برای آینده­؛ آیندۀ مالی. از اون مدرکی که من در نهایت بعد از چهار سال قراره بگیرم، استفاده ­ای نمی­ تونم بکنم. حتی فکر کردن به یه امر طبیعی مث خریدن خونه، برای کسی مث من تقریبا" غیرممکنه. با مدرک من کاری نمی ­شه کرد؛ با مدرکم نمی تونم هیچ جا استخدام بشم. مگه بنویسم ... یا همین کاری که الان دارم می­ کنم.

 برای شروع یه زندگی مستقل، خریدن خونه یکیشه؛ چیزای واجب­ تری هم هس، مث دکتر رفتن و غذا خوردن؛ اگه بخوام مستقل زندگی کنم، نمی ­تونم.

چقدر حقوق می­ گیرین؟

چون پدرمون صاحب اینجاس، کمتر از قانون کار می ­گیریم. من اگه 160 ساعت و خرده­ ای کار کنم 700 تومن می­ گیرم که این قدر نمی ­شه؛ مثلا" این ماه 130 ساعت شده.

تو زندگی چیزی هست ازش بترسین؟

( می ­خندد. فکر می­ کند.) سؤال سختیه. فکر چیزی نیست که بترسم یا ذهن­م و درگیر کنه منتها چیزایی هستن که دوس ندارم اتفاق بیفتن.

مث چی؟

مث اینکه نتونم نویسنده بشم؛ نتونم آدم خوشفکری بشم؛ اینکه یه آدم سطحی بمونم؛ یعنی به بینش یا جهان­ بینی­ ای که دنبالشم نرسم.

( دنیای ذهن این دختر 20 ساله چه عجیب و جالب است! انسان را حسابی دنبال خودش می­ کشد.)

چه جهان­ بینی یا بینشی؟

پیدا کردن خط فلسفی­ ای که می­ خوام با اون دنیا را ببینم یا توی نوشته ­هام باشه. از الان نمی ­دونم. امیدوارم پیداش کنم. امیدوارم شخصیت خلاقی باشم.

زندگی خوب به نظر شما چه جور زندگی ایه؟

فکر ­کنم رضایتمندی، به امکاناتی که آدم داره، بستگی نداره؛ بیشتر، یه حس یا مهارته که می ­تونه تو هر شرایطی وجود داشته باشه اما مسلما" یه سری امکانات حداقلی برای رضایتمندی لازمه که می ­تونن تأثیر بذارن.

یه کم این رضایتمندی و که به امکانات وابسته نیست توضیح بدین؟

( بلافاصله جواب نمی ­دهد. فکر می ­کند.)

 بابا همیشه یه مثالی می ­زنه؛ یه فیلمی دیده که توش یه آدم، خیلی زخمی بوده؛ توی یه جنگلی در حال مردن بوده؛ خیلی می­ ترسیده و دوستاش و صدا می­ کرده. بعد یه نفر که کنارش بوده، می ­گه تو وضعیتت این جوریه؛ در حال مردنی؛ زخمت خیلی بزرگه؛ تنها کاری که می ­تونی بکنی اینه که این لحظه رو آروم بگذرونی. بعد اون آدم شروع می­ کنه لبخند زدن و فکر می­ کنه که حداقل می ­تونه آروم بمیره. من نیچه رو دوست دارم. فکر می­ کنم آدم باید زندگی رو با تمام کم و کاستیاش ­، در وهلۀ اول بپذیره و وقتی بپذیره می­ تونه اون جوری که باید و شاید تغییرش بده. نیچه می ­گه ما نباید با غرایزمون مشکلی داشته باشیم؛ می­ گه هر ایدئولوژی، گریزگاهیه برای کسایی که نمی ­خوان بپذیرن که زندگی این جوریه. وقتی نمی­ پذیرن، مسلما" برخوردشون با زندگی سخت­ تره.

اول که هدفم رو گفتم خیلی راحت مصاحبه رو پذیرفتین. قبلا" در این مورد چیزی شنیده بودین؟

نه، نشنیده بودم اما خب پیش می­ یاد. دوستای روزنامه ­نگار زیاد دارم. یکی از راه­ هایی که باعث می­ شه آدما با رضایت و شادی بیشتری زندگی کنن اینه که همدیگه رو درک کنن؛ حتی اگه یکی کار اشتباهی انجام می ­ده؛ حتی اگه مرتکب قتل بشه. اگه آدم خودش و جای دیگری بذاره خیلی راحت ­تر می ­تونه کاری و که اون انجام داده بپذیره.

حتی قتل؟

باید ببینیم طرف چه تجربه­ هایی تو زندگی داشته و چه بلاهایی سرش اومده. این در واقع جامعه س که اون آدم و رشد داده. در واقع مشکل از جامعه­ ایه که اونا توش اجتماعی شده ن؛ از بستر اجتماعی که توش فرهنگی شده ن.

کتابا خاصیت­ شون اینه که یادمون می دن خودمون و جای اون جور آدما بذاریم؛ مثلا" افسانۀ مده­ آ، داستان زنیه که به خاطر عشق به شوهرش بچه­ هاش و می­ کشه؛ به خاطر حسودی به بچه ­هاش، به خاطر توجه شوهر به بچه­ ها. شوهر با زن دیگه ­ای ازدواج کرده بوده. وقتی آدم این کتاب ­و می ­خونه می­ تونه زنایی و که تو حوادث هستن و قتلی انجام داده ن ­، بیشتر درک کنه.

مده­ آ در حقیقت وارثای مردی رو که با زن دیگه­ ای رفته، کشته.

دیگه نکته­ای هست که بخواین بگین؟

نه، فکر کنم در بارۀ همه چیز حرف زدیم.

 

تاریخ و محل چاپ : 28 اسفند ماه سال 1396 در صفحۀ " آدم ها " ، روزنامۀ همشهری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.