پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

زن 62 ساله ای که زحمت عالم دنیا را کشیده!

وقتی تهرون بیابون بود ...


چند صندوق خیار و سیب و گوجه فرنگی بیرون مغازه عابران را به خرید دعوت می کند. صاحب مغازه چادرش را به کمرش بسته و منتظر مشتری است. داخل مغازه از قفسه های مملو از جنس خبری نیست. آنچه که هست بدون نظم خاصی روی طبقه ها گذاشته شده. اجناسی که هیچ با هم جور نیستند و مغازه ای که فقط با نصف ظرفیت خود کار می کند.

***

سلام. می خواهم در مورد کار و زندگی تان با شما صحبت کنم. برای روزنامه.

(می خندد. چشمانش با برقی از تعجب روشن تر می شود.) از من؟ چی دارم برات بگم؟

نگران نباشید. من می پرسم شما جواب بدهید. سخت نیست. چند سالتان است؟

62 سال، 63 سال.

اهل کجا هستید؟

اهل سبزوار، 35 ساله تهرانم.

شوهرتان هم فروشندگی می کند؟

با هم وامی ایستیم، داخل پیری. چه کار کنیم؟ ( نانی از یک کیسه نایلونی درمی آورد و همان طور ایستاده نان خالی را شروع می کند به خوردن.) این هم صبحانه مان! بنویس.

کمی از زندگی تان بگویید؟

سبزوار دنیا آمدم. سبزوار بودیم. بزرگ شدیم. عروسی رفتیم. 35 ساله هم تهرانیم. به غیر از زحمت و زحمت کشی چیز دیگری نداشتیم. خودت حساب کن چند ساله بودم اومدن تهران! سبزوار دو تا بچه داشتم. بچه هام از سرخک بمردند، بعدا" گفتم برم تهران. اینجا بمونم چه کار کنم؟ اومدیم تهران! تا الان هم داریم زحمت می کشیم. 20، 25 سال کارگر مردم بودیم. الان داخل پیری دیگه نمی  تونیم. این هم روزگار ماست. چهار تا بچه داریم. دو تا دختر، دو تا پسر. اونا رو هم عروس کردیم. زن گرفتن. اونا هم مستأجرن. هر دو تا پسرم مستأجرن. ( مرد مسنی که مچ یک پایش را با پارچه  بسته به در مغازه می آید. چهرۀ شیرینی دارد. حدس می زنم شوهرش باشد، زن توضیح می دهد که برای روزنامه است. لحظه ای کوتاه از فکرم می گذرد که فهمیده من با زنش صحبت می کنم خودش را به سرعت رسانده است. منتظر شنیدن اعتراضی از طرف او هستم. اما، برعکس، در جواب زنش با لبخند دلنشینی به هر دوی ما نگاه می کند و می گوید:" برم صبحانه بخورم.")

از کار در خانه های مردم چقدر درآمد داشتید؟

از سه تومن (سه تا یک تومنی) کار کردم روزی! برجی 90 تومن! دیگه آخرا مثلا" 1000 تومن، 1500 تومن می دادن. از وقتی هم که مریض شدم دیگه نتونستم کار کنم. (لهجۀ غلیظی دارد. بعضی افعال را به شکل خاصی به کار می برد که حفظ آن را خالی از لطف ندیدم.) اینجا را شاید 15 ساله راه انداختیم برای کاسبی. این هم که کاسبی نیست. فقط اینجا ایستادم. (به پای شوهرش که هنوز دم در مغازه ایستاده اشاره می کند.) از 48 محرم که زخم شده دیگه خوب نشده. (شوهرش نسخه ای را از جیبش درمی آورد و می گوید:" قند دارم هی باید برم دکتر.")

از کار در خانه ها مریض شدید؟

خونه الان کاراش آسونه. اون که ماشین لباسشویی دارن. جاروبرقی دارن. حالا که کارا آسونه نمی تونم برم کار کنم. قدیم جاروبرقی که نبود. باید آب گرم کنم بیارم. یخ حوض رو بشکنم آب بردارم. سخت بود. حالا که آسونه نمی تونم. الان آرتوروز و هزار درد گرفتم.

شوهرتان چه کار می کند؟

اون هم همین جا! هر دومون همینیم! نه بیمه ایم. نه هیچی. برجی دویست هزار تومن مالیات می بندن. ما هم قسط بندی می کنیم. (هنوز هم نان خالی را بین حرف هایش لقمه می کند و می خورد.)

صبح چه ساعتی به مغازه می آیید؟

صبح کار خونه مو کردم. لباس رو شستم. جارو کردم. ساعت نه و نیم می آم پایین. همین جاست خونه مون. بالای همین جا. ناهار یه غذایی گذاشتم. هی می رم سر می زنم. زحمت عالم دنیا رو کشیدیم. فردا می گن بفرمایید اون دنیا. بچه خواهرم که مغازه بغلی یه می گه نه، بفرمایید نمی گن. ک دفعه می برن. اون دنیا می پرسن چه کار کردی؟! می گم خونۀ مردم زحمت کشیدم. هیچ خیری هم ندیدم. همین طوری گذشت. یه پارکی هم نرفتیم.  

شغل شوهرتان از اول چی بود؟

از اول شوهرم دوره گرد بود. میوه می فروخت. هندوانه، خربزه، 10، 15 سال. وقتی دیگه نتونست اینجا را راه انداختیم. اتاق پایین خونه را مغازه کردیم. بالا دو تا اتاق داریم که می شینیم. از اول که اومدیم مستأجر بودیم. سال دوم سوم انقلاب این خونه رو با خواهرم خریدیم شریکی. بعد قسمت اونا رو ما خریدیم.

چی می فروشید؟

آشغال پاشغال! یخچال نداریم که بگیم ماست داریم کره داریم. (به قفسه های مغازه نگاه می کنم؛ حبوبات، سرکه، مواد شوینده، پفک، کیک، کلوچه، سیگار، لیوان، شامپو و نوشابه دارد. (از هر کدام به مقدار کم. و همان دو سه صندوق میوۀ بیرون مغازه.)

شوهرتان از دوره گردی چقدر درآمد داشت؟

اگر درآمد می داشت که روزگار ما این جوری نبود. اگر درآمد داشت که مستأجر نبودیم. دو تا اتاق بود. زندگی می کردیم که اگه درآمد داشت یه آپارتمان می گرفتیم.

سواد دارید؟

درس نخوندم.

شوهرتان چی؟

اون هم نه.

کار شوهرتان در سبزوار چی بود؟

(می خندد.) چوپون. اون موقع که اومده بودیم تهران هم چوپونی می کرد. روزی شیش تومنش می دادن. از اول خود تهران بودیم. اول اینجا بیابون بود. خونه نبود که. پنج، شیش سال گوسفند می چروند. ما زحمت عالمو کشیدیم. هیچ خیر و برکتی ندیدیم. (هر وقتی از خاطرات گذشته اش می گوید از گفتن این دو جمله غافل نمی شود. انگار تمام سرگذشتش در آنها خلاصه می شود.)

در خانه های مردم که کار می کردید بچه ها را هم می بردید؟

یه موقع می بردم، یه موقع نه. روزی سه تومن می گرفتم. یه تومن می دادم به یه پیرزنی که بچه ها رو نگه می داشت. بعضی خانوما می گفتن بیار بچه ها رو. بعضی جاها که نمی بردیم سختم بود. می بردم پیش پیرزنه.

بچه ها درس نخوانده اند؟

فقط پسر کوچیکم تا نه خونده و دو تا دخترم تا پنج و شیش خوندن. پسر بزرگم هم تا پنج و شیش خونده. درس نخوندن.

به شما کمک می کنند؟

مستأجرن. از کجا می تونن کمک کنن. از کجا بیارن؟ باز ما یه قرون دوزار کمکشون می کنیم. خدا قسمت نکنه که بچۀ آدم بخواد کمک آدم کنه. آدم بمیره راحت تره.

درآمد اینجا چقدر است؟

 معلوم نیست. الان یه ساعت نشستی چقدرفروختم؟چند تا مشتری اومد؟همه می رن بازار روز. فقط خودمو سرگرم کردم. (باز یاد گذشته اش می افتد.) اگر کار کنی دستت پاک باشه همه جا جا داری. اگر پاک نباشه جا نداری. من با آبرو کار کردم.

زندگی بچه ها خوب می چرخد؟

می گم که مستأجرن. زحمت می کشن. کار می کنن. کار اداره ای ندارن. قرض و قوله کردن یه ماشین گرفتن تو ... مسافرکشی می کنن. (مردی با بچه اش وارد مغازه می شود. ویفر شکلاتی می خواهد. می گوید:" نداریم." مشتری که می رود چشمم روی قفسه به ویفر شکلاتی می افتد.)

ولی ویفر شکلاتی دارید، آنجاست.

آدم بیسواد مثل آدم کور می مونه. مشتری هم رفت دیگه.

دامادهایتان چطورند؟

کاری به کارشون نداریم. اونا هم کاری ندارن. اگه آدم خودش خوب باشه اونا هم خوبن. (باقیماندۀ نان را می گذارد توی نایلون.)

صبحانه تان همین بود؟ پنیر و چای با نان نمی خورید؟

خوردم دیگه. همین تمام شد تا یک بعد از ظهر. نون و پنیر و چای! (خنده اش می گیرد.)

چطور هنوز لهجۀ شهرستانی دارید؟

چون پز ندادیم! می پرسیدن تهرانی هستین؟ (بلافاصله لهجه اش را تغییر می دهد و مثل تهرانی ها به سؤال خودش جواب می دهد.) می گفتم آره ننه جون! (آن قدر سریع این کار را می کند که نزدیک است از تعجب شاخ دربیاورم!) اون دنیا می گن چه کار کردی؟ می گم خونۀ مردم کار کردم. بعدش سبزی فروختم. نون فروختم. می گن بفرما جهنم. والله زحمت کشیدم تا حالا. دیگه پنج سال دیگه، شیش سال دیگه، یک سال دیگه زنده باشم ...

 

تاریخ و محل چاپ : 12 مهر ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "

نظرات 1 + ارسال نظر
حمید رضایی شنبه 17 آذر 1397 ساعت 13:08 http://hamid1981.blogfa.com/

اون دنیا می پرسن چه کار کردی؟! می گم خونۀ مردم زحمت کشیدم. هیچ خیری هم ندیدم. همین طوری گذشت. یه پارکی هم نرفتیم...

درود بر شما خانم کیان ارثی
چه حکایتی ست که شکلِ رنجِ آدم ها با گذر هزار سال هم توفیری نمی کند هنوز؟
چه احوالی ست
سپاس از نشر این گفتگوها در فضای اینترنت

سلام
ممنونم از محبت شما و خوشحالم که این گفت و گو ها را دوست دارید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.