پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گپی با پدر و پسر افغانی

به خاطر اولاد آمدیم


از جایی برمی گشتم. در پیاده رو و بین بوته های کنار آن، پیرمردی توجهم را جلب کرد. بسیار تمیز و پاکیزه بود. و البته با لباس های فرسوده. مقداری لوازم محقر کفاشی نیز جلویش دیده می شد. پیرمرد چهارزانو روی تکه ای موکت نشسته بود و بی حرکت فضای رو به رویش را نگاه می کرد؛ تو گویی در انتظار آمدن کسی است. اما انتظاری که در آن شتابی نیست. تشویشی نیست فقط آرامش است و صبوری.

***

جلو رفتم و سلام کردم. تا خواستم روی زمین پیاده رو بنشینم از کنار بوته ای، یک تختۀ کوچک چهارگوش قرمز رنگ برداشت و به من تعارف کرد که روی آن نشستم مثل یک صندلی برای پذیرایی از میهمانی عزیز.

چند سالتونه؟

(جوابی نمی دهد، دوباره می پرسم، بلندتر. مرد جوانتری که پهلویش است به جای او جواب می دهد.) – 61 سال.

بگذارید خودش جواب بدهد.

پدرم است. گوشش سنگین است.

 (گفتم بلندتر صحبت می کنم و تختۀ قرمز رنگ را تا آنجا که می شود نزدیک پدر می کشم. با این وجود گفت و گوی ما سه نفره ادامه پیدا می کند.)

چند وقته کفاشی می کنید؟

اینجا، دو سال شاید.

قبلا" کجا بودید؟

مولوی، سه سال بودم.

قبل از آن چی؟

قبلش کفش نو می زدم. شهرستان زاهدان.

(هم لهجه دارند و هم پدر نمی تواند درست فارسی صحبت کند.)

اهل کجا هستید؟

اهل افغانستان. شش ساله آمدم ایران. شش ماه زاهدان بودیم. فامیلای ما زاهدان بودند. آمدیم اینجا زاهدان کفش نو می زدیم. با همۀ خانواده آمدم. چهار تا بچه دارم. سه تا دختر است یکیش پسر. زنم هم هست.

(درست نمی توانند فارسی صحبت کنند ولی همین مسأله به حرف زدنشان حالت خاصی داده که حفظ آن را خالی از لطف ندیدم.)

چرا آمدید؟

بدبختی، جنگ شد. دیدم کار و کاسبی نشد. بدبخت شدیم. همسایۀ ما، برادر مسلمان ما، آمدیم. یک پسرم افغانستان شهید شد. زنش مرده. پسر چهار ساله اش مرده. مامانش ناراحت شد. گفتیم می ریم.

زاهدان مغازۀ خودتان بود؟

مال فامیلم بود. درآمدم خوب بود. دخترم اینجا تهران بود. مامانش گفت بریم اونجا. اولاد باز به خاطر اولاد اینجا آمدیم که نزدیک باشیم با هم. افغانستان کفش نو درست می کردم. دخترم جلوتر آمده بود یک دو سالی شد. ما بعد آمدیم دامادم هم افغانیه.

مولوی چطور بود؟

مولوی خوب بود. خدا کریمه. شهرداری اذیت ما کرد بلند شدیم. اینجا آمدیم. این حاج آقا، دستش درد نکنه، صاحب آن مغازه (با دست نشان می دهد.) گفته این چشمش دید نداره، پاش درد می کند، زن و بچه داره باید خرجی دربیاره. صحبت می کنه که اذیت نکنند. دستشان درد نکند. دولت به ما جا داده باید یه لقمه نون خودمون دربیاریم.

الان تو خونه چند نفرید؟

پسر: تو خانه با پسر برادرم هفت نفر می شه، خرج هفت نفر را می ده. بچه ها دو سال سه سال فرق می کنند. 18 سال، 16 سال، 14 سال. وقتی برادر بزرگم شهید شد در جنگ طالبان خانمش موند با پسرش. پسرش با پدر بزرگ آمد. زنش نیامد خودش نخواست بیاد. پدر و مادر خودشو دوست داشت. می خواست پهلوی آنها باشه، بچه با ما خوش بود. مادرش مخالفت نداشت.

چقدر درآمد دارید؟

درآمد می شه دیگه خدا کریمه صبح و شب نمی شه که پس انداز کنیم تو جیب مون(به جیب پیراهنش اشاره می کند.) 25 هزار تومان اجاره می دم. یک اطاق کوچیک. پول نقد ندارم که بدم. (باز اندازۀ اطاق را سعی می کند با دست نشان دهد.) 12 متری می شه یک سال شد تو این خانه بودیم. دوسال تو حیاط دیگه بودیم. بعد بلند شدیم قبلی هم یک اطاق بود. اونجا 20 هزار می دادم.  

بچه ها چه کار می کنند؟
بچه ها درس نمی خونن، اینجا قبول نمی کنن. شناسنامۀ افغانی دارن.

به شما نمی دهند؟

پسر: نمی دونم. بالاخره یا مدرک بدن یا کشور ما آرام بشه برگردیم. من و پدرم با هم هستیم. زن و بچه ام افغانستان هستن. نیاوردم وقت نکردیم، بیاریم. با پدر و مادرش زیر حکومت طالبانه موقعی که ما آمدیم طالبان کابل را تصرف نکرده بود. من آمدم با اینها گفتم فامیلا رو سراغ می کنیم دیدن می کنیم برمی گردم. شرایط که خراب شد قسمت نشد. شش ساله زن و بچه ام را ندیدم. خبر دارم خانم مرده. سه تابچه دارم اونجا هستند پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ. (پسر هم مثل پدرش بیش ازحد صبود است و تسلیم سرنوشت) بچۀ بزرگم دختر است، 10 سال دارد. دومی هشت سال. پسرم پنج سال. مدرسه می رفتندو. دختر بزرگم مدرسه بود. موقعی که طالبان آمد تعطیل کردند.

روزی چقدر درآمد دارید؟

دیگه معلوم نمی کنه. مشتری اگر آمد کار می شه اگر نیامد که هیچ (موکت زیر پایش را بلند می کند و یک اسکناس 200 تومانی را نشان می دهد.) تا حالا که یازده است 300 تومن هم کسب نشده.(یک هزار تومانی را هم نشان می دهد.) این را یک حاجی مجانی داده که برای بچه ها نان بخر. گفتم دستت درد نکنه. خودم فقط 200 تومن کاسبی کردم.

غذا چی می خورید؟

خدا وکیلی کسی اگر گوشت بیاره. لوبیا، نخود، بامیه بیشتر نمی تونیم دیگه. کدوم موقع با 200 تومن 300 تومن گوشت چرخ کرده بخریم. تو این شش سال نشده که یک کیلو گوشت بخریم. گوشت گران است. برنج گران است. از کجا بیاریم.

لباس را چه کار می کنید؟

(به لباس هایی که پوشیده اشاره می کند.)

همین که می بینی. از این بیشتر لباس ندارم. مثلا" تو خونه نشستیم می آرند که اینها را بپوشید. دستشان درد نکند. خدا وکیلی نتونستیم تا حالا بخریم.

دوست دارید برگردید افغانستان؟

آرامی باشه دوست داریم دیگه. اگه جنگ باشه کجا بریم. چه کار کنیم. پسرم شهید شد. جنگ نباشه دوست داریم خاک خودمون وطن خودمون. (مردمی که رد می شوند سلام می کنند انگار همه به دیدنشان عادت کرده اند.)

افغانستان چطور یزندگی می کردید؟

خدا کریم می شه. صبح و شام برنج و گوشت می خوریم اینجا هم خدا را شکر خدا وکیل است. اونجا حیاط از خودمان بود. مغازه از بابام مانده بود. مغازۀ ما خراب شد. مغازه را طالبان آتش زدند یک دم.

زن و بچه های شما اینجا چه کار می کنند؟

زن ما باید باشه. بچه ها کارتن جمع می کنن شهرداری می گیره اذیت می کنه. بچه های کوچیک چه کار کنن دیگه که یک پول چای در بیاره پول نان دربیارن. کارتنا رو تو مغازه کیلویی 20 تومن می فروشن.

دخترها هم کارتن جمع می کنند؟

نه، بابا تو افغانستان زن نمی ره مغازه جنس بخره. اینجا دخترم می ره خرید. پسر: دختر با مادر همکاره تو خانه.

تهران غیر از دخترت فامیل دارید؟

آره، دخترم خانۀ جدا داره، اونم اجاره است. چهار تا بچه داره چهار تا دختر. شوهرش جوشکاره.

اینجا هستید غذا را چه کار می کنید؟

اگر کسی آورد می خوریم. اگر نه تا غروب می مانیم تا بریم خانه اگه چیزی مانده می خوریم. ما، این دو نفر تا حالا 200 تومن کار کردیم چی بخوریم، کرایۀ ماشین بدیم یا ببریم برای زن و بچه؟ صبح ها صبحانه تو خانه می خوریم بعد راه می افتیم.

وسایل را از کجا می آورید؟

پسر: جنس ها را از بازار کفاش ها می خریم. کار کفاشی را بیشتر من می کنم چون بابام چشمش دید نداره. گوشش هم سنگین شده من باهاش همکار می شم. خودش همین طورنشسته کارهای کوچیک می کنه. کار ما، پدری همین بود. بابا بزرگ افغانستان مغازه داشت همه تو اون مغازه با هم کار می کردیم. با هم زندگی می کردیم. یک جا بودیم.

چیزی دیگری هست که بنویسم؟

از مقام شهرداری خواهشمندیم که با ما همکاری کنند. مزاحمتی که ما نداریم. ازدولت مسلمان تقاضا داریم کاری کنند که هر چه سریع تر افغانستان مذاکرۀ صلح دست بزند که کشور آرام بشه تا یه راهی پیدا بشه، یه صلحی تو افغانستان بیاد.

(تمام مدت که من می نوشتم، مدام تشکر می کردند و می گفتند دستت درد نکند. انگار هم اینکه من با آنها صحبت کنم باعث می شود تا مشکلاتشان حل بشود.)

 

تاریخ و محل چاپ : 12 دی ماه سال 1379 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.