پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خیاط تعمیرکار

پشت چرخ خیاطی پیر شدم


با تصور خیاطی که کاپشن تعمیر می‌کند به سراغش می‌روم. مغازه‌اش اتاقکی است کوچک و تک‌افتاده در کنار ردیفی از ساختمان‌های مسکونی. وارد مغازه که می‌شوم انبوهی از شلوارهای نیمدار گرد و خاک گرفته را می‌بینم که همه‌جا پخش است: روی میز و صندلی و در طبقه داخل دیوار و کمد. اما اثری از کاپشن نمی‌بینم. با این حال می‌پرسم کاپشن هم تعمیر می‌کنید؟ جواب می‌دهد: نه، فقط شلوار تعمیر می‌کنم.

به راحتی می‌پذیرد که صحبت کند. سپس با اندکی شرمزدگی اضافه می‌کند که “ اگر بتواند درست جواب بدهد”. می‌گویم خیالش راحت باشد چون فقط از کار و زندگیش خواهم پرسید!

 

***

چند سال است به این کار مشغولید؟

پنجاه سالی می‌‌شود.

از چه سنی مشغول این کار شدید؟

کلاس ششم که تمام شد رفتم خیاطی یاد گرفتم. اول پادو بودم، بعد کارگر شدم. از آن به بعد هم سربازی و بعد از سربازی کار خیاطی. تا الان هم مشغول هستیم.

چی می‌دوختید؟

فقط شلوار می‌دوختم. کارم فقط شلوار است.

متوجه می‌شوم که از چرخ کردن دست کشیده تا فقط با من صحبت کند. می‌گویم این‌طور نمی‌شود، از کار باز می‌مانید. همان‌طور که چرخ می‌کنید کمی بلندتر صحبت کنید.

 از سن چهارده، پانزده سالگی رو پای خودم بودم تا حالا. در سن سه، چهار سالگی مادرم را از دست دادم. بعد از کلاس ششم رفتم تو کار خیاطی و تا حالا به این کار مشغول هستم.

چند سال شلوار می‌دوختید؟

الان شلوار دوخته شده زیاد است. الان هر فروشگاهی بروید می‌بینید که دوهزار شلوار دوخته شده برای فروش است. کسی دیگر پارچه نمی‌خرد که بدهد بدوزند. اگر پارچه ارزان بود بیشتر برای دوخت می‌آوردند. الان بیشتر شلوار را برای تعمیر می‌آورند. زانوی شلوار پاره می‌شود، دم‌پا پاره می‌شود. پارچه هم بیاورند می‌دوزیم. اما الان تعداد مراجعان کم است.

مغازه مال خودتان است؟

خیر، سرقفلی را سی، چهل سال قبل گرفتم. فعلاً ماهی هزار تومن اجاره می‌دهیم. سرقفلی را با یک قطعه زمین معاوضه کردم، با یک زمین در تهران.

چطور شد این شغل را انتخاب کردید؟

از اول تو کار خیاطی بودم. از بچگی خیاطی را دوست داشتم. دیدم شغل تمیزیه.

ماهانه چقدر درآمد دارید؟

بخور و نمیر. هرچی کار می‌کنیم می‌خوریم. پس آینده‌ای نداریم که بخواهیم حساب بکنیم. معلوم نیست. یک روز می‌بینی هزار تومن درمی‌آورم. یک روز صد تومن. مثلاً برای عوض کردن زیپ دویست تومن می‌گیرم. ولی ده روز طول می‌کشد تا بیایند ببرند. این است که روی درآمد نمی‌شود حساب کرد. ببینید (اشاره می‌کند به یک ردیف شلوار نو و کهنه که با چوب‌رختی روی میله‌ای در طول اتاقک کوچک شش متری ازاین سر دیوار به آن سر آویزان کرده است). اینها را نیامده‌اند ببرند. (یک شلوار نو را در بین شلوارهای آویخته شده نشان می‌دهد) پارچه این شلوار را پانزده سال پیش آوردند. پانزده ساله که مانده. پارچه‌اش دیکنال قدیمی است. اگر اجرتش را اول گرفته بودم، می‌آمد می‌برد. یا مثلاً یکی زمستان شلوار برای دوختن می‌آورد. هوا که گرم شد دیگر به آن احتیاج ندارد. می‌ماند تا زمستان سال بعد. از زمان شاه هم شلوار مانده داریم. (به دو طبقه که در داخل دیوار درست شده و پر از شلوارهای قدیمی خاک‌گرفته است اشاره می‌کند). ببین چقدر روی آنها گرد و خاک نشسته. اینها از زمان شاه اینجا مانده است. سابق تو خانه‌ها مادربزرگ‌ها شلوارها را وصله می‌کردند. ولی حالا بغل جیب شلوار که پاره می‌شود می‌آورند اینجا. خودشان به این کارها دست هم نمی‌زنند.  اگر این شلوار نو را به کسی بفروشم فقط پول دوخت به من می‌دهد. یک دفعه هم دیدی صاحبش پیدا شد که پارچه‌اش فلان بود. خارجی بود.

حالا چقدر من از این خرده‌کاری‌ها بکنم، دویست تومن دویست تومن بگیرم تا یک کیلو گوشت بشود خرید کیلویی 2200 تومن. خدا رزاق رزق است. خدا می‌گوید از تو حرکت از من برکت. مجبورم در سن 74 سالگی از این کارها بکنم. به کسی اجحاف نمی‌کنم. هر کی هر چی داد می‌گم خدا برکت. هیچ‌کس این کهنه کاری را نمی‌کند. می‌آیند اینجا. من می‌بینم کسی نیست درست بکند. مردم ناچارند. چکار کنند. خوب، من قبول می‌کنم که وصله کنم، دم‌پایش را درست کنم. 

 
وقتی دنبال شلوارها نمی‌آیند چرا نصف پول را اول نمی‌گیرید؟

چهل سال است من تو این مغازه هستم. از اول این‌جور بوده. حالا هم دیگر برای مردم عادت شده است. می‌گویند چطور شد حالا دیگر شما هم جدید شدید پول را می‌خواهید اول بگیرید. اگر بگم بدشان می‌آید. ناراحت می‌شوند. یک عده حقوق بگیر پیر هستند سر برج می‌آیند که سیصد، چهارصد تومن شلوار ببرند. اینها که می‌‌آیند اینجا اکثراً مثل خودمون هستند طبقه سه و چهار، شلوار باباش را می‌‌آورند برای پسرش یا شلوار مادرش را برای دخترش درست می‌کنند. کوچک و بزرگ می‌کنند.

شاگرد دارید؟

شاگرد ندارم. شاگرد نمی‌آید این خرده‌کاری‌ها را بکند. می‌روند تو کارهای تولیدی. تو کارهای نودوزی. از اول هم شاگرد نداشتم (یک نفر برایش چای می‌آورد. تعارف می‌کند: “یکی هم برای شما بیاورد؟” با تشکر می‌گویم نه. بعد دوباره می‌پرسد: “پس یک نوشابه بگیرم، یک شیرموز”. قبول نمی‌کنم) خدا را شکر. تن آدم سالم باشد.

چند تا بچه دارید؟

28 سالم بود ازدواج کردم. پنج تا بچه داشتم. یکیشون شهید شده. سه تا دختر، دو تا پسر. الان سه تا دختر، یک پسر دارم. پسرم توی پنجوین عراق شهید شد. تو خاک عراق بسیجی بود. نوزده سالش بود. دیپلم گرفته بود. بنیاد ماهی سی تومن حقوق می‌دهد. ده، دوازده سال نمی‌دانستم پول می‌دهند. هیچ اطلاع نداشتم. مشهد رفتیم از پدر و مادر شهدا شنیدم که حقوق می‌دهند. رفتم وام بگیرم، گفتند حقوق بچه‌ات چقدر است؟ گفتم تا حالا نگرفتم. گفتند برو حقوقت را بگیر. از سال 75 به من حقوق دادند. او در سال 62 شهید شده بود. اول پولی که می‌دادند 25 تومن بود. حالا سی تومن کردند. صد تومن هم وام دادند که از حقوق کم می‌کنند. همون موقع نپرسیدم که حقوق عقب افتاده را می‌دهند یا نه. یعنی خودم نرفتم ببینم. می‌گویند تا بچه گریه نکند مادر شیرش نمی‌دهد. تا دنبال این چیزا نری که نمی‌شود. (همان آقا دوباره چای می‌آورد. می‌گوید: “ایشان همسایه ماست”. می‌پرسم: “قهوه‌خانه دارد؟” می‌گوید: “نه، خانه‌اش اینجاست. چای می‌آورد. پول چای را نمی‌دهم. گاهی شلواری از خودش یا بچه‌اش برای تعمیر می‌‌آورد). دو تا از دخترهایم شوهر کردند. یکی از آنان در دانشگاه شهید بهشتی درس می‌خواند. پسرم تا نه درس خواند. حالا در گلفروشی کار می‌کند. کارگر گلفروشی است.

بچه‌ها به شما کمک نمی‌کنند؟

نه، آنان خودشان اهل و عیال دارند. امروز هرکس باید دستش را بگیرد به زانویش بگوید، یا علی. البته از آنان راضی هستم. با خدا و با نماز هستند.

مستأجرید؟

منزل از خودم است. خیلی وقت است. تقریباً 33، 34 سالی می‌شود. رو خانه قرض نداریم. 98 متر است. پسرم هم الان تو همین خانه می‌نشیند. دو تا اتاق بالاست دو تا پایین. اتاق‌ها سه در چهار است. یکیش کمتر، یکیش زیادتر. بچه‌ها که دنیا  آمدند تو این خانه بودیم.

موقتی که قسط می‌دادید سخت می‌گذشت؟

اون وقت مناسب بود. قسط ما کم بود. زیاد نمود نمی‌کرد. زیاد فشار نمی‌آمد.

از لحاظ خوراک و پوشاک وضعتان چطور است؟

الحمدالله، خدا را شکر. عرض کردم که نمی‌شه گفت چقدر در آخر برج دست ما می‌رسه. شکوه خدا را پیش بنده‌اش نمی‌کنم. دیگر سلامتی شما الحمدالله تا این ساعت روزگار گذشته است. بعداً هم با خداست. با خودمان چیزی نمی‌خواهیم که ببریم. به حق محمد، انشاالله خدا درمانده‌مان نکند که بخواهیم دستمان را پیش کسی دراز کنیم.

 من بارها از خدا خواستم پشت همین چرخ بمیرم که حتی سر سوزنی کسی را تو زحمت و دردسر نیندازم. انشاالله خدا سلامتی را از آدم نگیرد. تا آن روز آخر همه‌کس از آدم متنفر می‌شود. اگر زیاد بماند. سکته کند در رختخواب، بیماری را سر کند. سابق، سکته‌های فعلی را می‌گفتند مرگ مفاجات. سابق روحانی‌ها در منبر می‌گفتند که خدا آنان را دچار مرگ مفاجات نکند. مریض شوند تا از خدا طلب آمرزش کنند. ولی الان مردم می‌گویند این مرگ‌ها سرقفلی دارد! سکته‌های قلبی که آنی است سرقفلی دارد. چون اگر آدم مریض بشود و در بیمارستان‌ها زیر دست دکترها بیفتد، برای دارو و درمان پول پیدا نمی‌شود. می‌خواهم پشت همین چرخ بمیرم، چون برای امر معاشم بوده است که دستم پیش کسی درازنباشد. سربار جامعه نباشم.

(گفت و گوی­مان تمام شده، می‌خواهم خداحافظی کنم، باز می‌گوید: «بروم برای شما شیرموز بگیرم، این طوری که بد شد.»)

 

تاریخ و محل چاپ : یک دی ماه سال 1378 در صفحۀ اجتماعی روزنامۀ آزادگان زیر عنوان " آن سوی چهره­ ها "

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.