همشهری دلاره نه تو!
در مغازهای، منتظر نشستهام تا کارم انجام شود. گفتهاند باید چند دقیقهای صبر کنم. از روی صندلی حواسم را جلب پیادهرو پررفت و آمد میکنم. درست روبروی ویترین مغازه، زنی کنار پیادهرو نشسته و سیگار میفروشد. رهگذران از او مرتب سیگار میخرند. مردی جعبه درداری را به او نشان میدهد. نگاهی میکند. میگیرد و کنارش میگذارد. تا آنجا که از داخل مغازه میشود دید، یک سینی کهنه ته کولر جلویش گذاشته و آن را با انواع پاکت سیگارها پر کرده است. دایم در حال حرف زدن و رد و بدل کردن سیگار و پول است. فضای خیابان و پیادهرو بسیار مردانه است. زنها کمتر رفت و آمد دارند. اما به نظر نمیرسد کسی در پی آزار او باشد. روابط هرچه است کاری است.
***
روزی که برای گفت و گو با او به آن محل رفتم باز هم چهار، پنجتایی مشتری دور بساطش بودند. حالا دقیقتر میشوم. صندوق چوبی کوچکی به عنوان پایه زیر سینی ته کولر گذاشته. تا هم سینی محتوی سیگارها کمی بالاتر قرار بگیرد و او راحتتر از آن سیگار به مشتری بدهد و هم جایی برای نگهداری پولهایش است. سمت چپش جعبه چوبی مستطیل شکلی دارد برای ذخیره سیگارهایش. نوعی انبار متحرک. صبر میکنم تا مشتریها بروند بعد مقصودم را بگویم. ولی خبری از خلوتی نیست. این میرود دو تا دیگر میآیند. فکر کردم شاید با بودن مشتریها جوابش منفی باشد. به من نگاه میکند که همانطور ایستادهام و حرفی نمیزنم. چیزی نمیگوید. ولی چشمان سبزش نگاه پرسشگرش را به طرف من میفرستد. وقتی میشنود که میخواهم با او صحبت کنم میخندد. تعجب کرده است. کمی گیج شده. میگوید: “چی بگم؟” چهرهاش شکسته شده ولی هنوز نشانی از زیبایی جوانی را در خودش دارد. خوشرو و خوشاخلاق است. همانطور حیران و سرخوش مردی را که پشت سرش در خیابان ایستاده است، صدا میکند و میگوید: “بیا سر سیگارا، من ببینم چی بگم به خانم”. نمیآید. از رهگذران مردی نزدیک ما میآید. میایستد تا بفهمد چه خبر است. تا چشمش به مرد میافتد (آشنا هستند. اکثر مردان آن دور و بر او را میشناسند. چه کسانی که مثل خودش آنجا کار میکنند چه کسانی که از او سیگار میخرند. مشتریهای دایمی). میپرسد: “چی بگم، ها؟” مرد جوابش میدهد: “بگو، بگو از بدبختی این خیابون”.
چی میفروشی؟
سیگار، همهجور دیگه. ایرانی، خارجی.
غیر از سیگار؟
آدامس، ترقه برا عید، چهارشنبهسوری.
چند وقته اینجا فروشندگی میکنی؟
سی ساله اینجام (یک دفعه شلوغ میشود. کاغذهای یادداشت و خودکارم مثل آهنربا جمعشان میکند. چند نفری که او را خوب میشناسند به جای او جواب میدهند. میگویم لطفا بروید. بگذارید خودش راحت حرف بزند. من هم کارم زودتر تمام بشود. مزاحم شما نباشم. رو به طرف زن میگویم اگر نگذارند صحبت کنیم یک وقت دیدی تا ساعت سه همین جا نشستهام! با تعجب میپرسد: “ تا ساعت سه! راست میگی؟” رو میکند به بقیه: “برین. خلوت کنین”.
قبل از این چه کار میکردی؟ کجا بودی؟
من دوره شاه لالهزار گدایی میکردم. راستشو بگم دیگه. آدامس میفروختم، گدایی میکردم. (مردی او را صدا میزند. بلند میشود. به من میگوید: “صبر کن. الان میآم”). آدامس، روزنامه میفروختم. (باز مشتری میآید. سیگاری میخواهد که هرچه میگردد پیدا نمیکند. مشتری هم دست بردار نیست. کسی را صدا میکند و میگوید: “بیا اینو رد کن”. میگویم ببخشید مشتریهای شما را امروز من رد میکنم. میگوید: “عیب نداره”). گدایی هم میکردم اموراتم نمیگذشت. (مشتریها پشت سر هم میآیند و از او سیگار میخرند. میگوید: “مشتریها نمیذارن که”. یک مشتری میگوید: “دیروز آمدم، نبودی. کجا بودی؟” جواب میدهد: “سیگار هم چشم همچشمی داره؟ میرفتی یه جا دیگه”. رو میکند به من: “تو رو بگو. گفتی مزاحمی، مشتری میپرونی. ببین اینا اصلاً نمیذارن تو حرف بزنی”. به مردی میگوید: “اصغر بیا بیست تومنتو بده”. یک مشتری میپرسد: “این بسته ترقه چنده؟” میگوید: “پونصد تومن”. ـ “به من چهارصد نمیدی؟” ـ “نه”. ـ “من که همشهریم”. ـ “همشهری دلاره نه تو”. دوباره به یکی گفت: “عموجان مشتری آمد بگو برن”). میرفتم گدایی ساعتای چقدر میآمدم؟ چهارو پنج صبح. حکومت نظامی بود. اول انقلاب زنجیرو باز میکردن من میرفتم. منو میشناختن. اینجوری اجاره خونه میدادم. شوهروم داشتم. من گدایی میکردم، اون میخورد. (گردنش را نشان میدهد: “همدان آتیشم زد. ببین”) ششهزار تومن اجاره میدادم. شوهروم میرفت کفش ملی کار میکرد به من نمیداد. با رفیقش تریاک میکشید. تلویزیون او موقع 1500 تومن خریده بودم. شوهروم با رفیقش، همسایه دیوار به دیوار، تلویزیون نگاه میکرد. من میرفتم گدایی. ما کار میکردیم اون میخورد. (برخی کلمات را با لهجه شیرینی تلفظ میکند. پیداست که یادگار محل تولدش است).
هیچ از حقوقش خرج خونه نمیکرد؟
نه، نه. من کار میکردم اون میخورد. اون موقع جوان بودم. خوشگل بودم. من اون موقع 25 سالم بود. الان 50 سالمه. آدم تهران 25 سالم بود. الان 25 ساله تهرانم.
آن موقع بچه داشتی؟
یه دختر داشتم. گذاشتم پرورشگاه. همدان خودمو آتیش زدم. شوهروم نفت ریخت، رفت. گفت دیوانه است. خودشو آتیش زده.
شوهرت نفت ریخت؟
من نفت ریختم. شوهروم کبریت زد.
پس چرا گفتی شوهرت نفت ریخت؟
یادم نبود. الان یادم آمد. شوهروم کبریت زد. تو همدان. اون موقع حامله بودم. نه ماهه رو کشیده بودم، نه روز مانده بود، میان آتش زاییدم تو بیمارستان. خودم رفتم. هیچکس هم نبود منو خاموش کنه. گر گرفته بودم. با گر رفتم. ماشین گرفتن مردم تو خیابان. بچه اولم بود. مادرم قدیمیه دیگه. مادرم به شوهر غشی شوهر کرد که پدرم باشه. الانم خودم غشیام. میگن ارثیه است. ارثیه است.
زمان عروسی چند سالت بود؟
خودم 17 سالم بود. شوهروم آجیلفروش سینما بود. 15 سالش بود.
از شما کوچکتر بود؟
آره. ما خانه آن صاحب سینما کلفت بودیم، یعنی نوکر بودیم. برا خاطر اجاره خونه. خانهشو تمیز میکردیم. جارو پارو میکردیم. نون مونشو میگرفتیم. برا خاطر اجاره. با مادروم. اونا سینما داشتن. شوهروم آجیلفروش سینمای اونا بود.
چطور شد زن او شدی؟
ارباب منو داد به اون مرده. به شوهروم. گفت: “شاگرد سینمای ماست. تو بیا به این شوهر کن”. بعد رفتم خانه پدرشوهروم. چن تا سیزان داشتن.
چی داشتن؟
سیزان دیگه. (باز نمیفهمم. اول فکر میکنم شاید متوجه تلفظ صحیح کلمه نمیشوم. چند بار که تکرار میکند میبینم همان سیزان را میگوید. ولی معنیاش را نمیفهمم. مردی که کنار او ایستاده به زن میگوید: “به من بگو تا برا خانم توضیح بدم”.) یه چیزی زیرزمین بود، دو تا سیزان داشت. نمیدونم شما میگید اتاق. دو تا اتاق داشت. یکی خودشان مینشستن یکی هم ما. یه تنهوی بود، یه اتاق با یه سیزان (مشکل چند تا شد) تنهوی کوچیک بود. اتاق کوچیک را میگیم تنهوی. شوهروم میگفت قالی بباف. من نمیبافتم. یه قالی کشید بافتم. آخرش قبل اون که تمام بشه بریدم. گفتم من حوصلم نمیگیره. من قالی نمیبافم.
شوهرت دیگه سینما کار نمیکرد؟
ما عروسی کردیم از اونجا دراومد. میرفت تخممرغ فروشی، سیبزمینی فروشی. دور میدان همدان. خودمم همدانیم. اون همدانی نبود که. از دهات همدان بود. ترک بود. من فارسم. (مدتی میشود که دور و برمان خلوت شده. حسابی مشتریها را فراری میدهم) تو همون خونه بود که حامله شدم. آتیش زدم. یه قای بابا داشتم یه قای ننه. شما میگید پدرشوهر، مادرشوهر. اینطوری. بچه دیگه نداشتن. من اونجا حامله شدم. حیاط چاه داشت. دلو در میآوردیم از میان چاه آب میآوردیم. اون زمان که من خودمو آتیش زدم تو حیاط شریک ملک از چاه آب درمیآورد میریخت رو من. تو گر آتیش بودم.
چرا خودتو آتیش زدی؟
شوهروم میرفت مهمانی. گفتم منم ببر مهمانی. گفت نمیبرم. خودمو آتیش زدم. منم لج والجی کردم. شوخی شوخی. بچه بودم. (باز چند مشتری نزدیک بساط میشوند. میگوید: “ای بابا، منم مهمان دارم. حالام روزیه آمدی”. همه او را با اسم کوچک صدا میکنند. به یک مشتری میگوید: “آقا وقت ندارم. همه دنبال سیگارای خارجی میگردن. سیگار نقل دهن شماست”. به مشتری دیگری که خودش میان سیگارها دنبال سیگار خاصی است، میگوید: “آقا، دست نزن، میخوای بدوزدی”. رو به من میکند و با مهربانی میپرسد: “خب، تمام شد آتیش گرفتن؟ از یه کتاب چهل توری بدتره”.
حالا واقعاً به خاطر مهمانی نبردن خودتو آتیش زدی؟
(با چشمان روشنش که بیشتر از لبانش میخندند، نگاهم میکند. چند ثانیهای مکث میکند. سرش را جلوتر میآورد) رفته بودم خانه مادرم. وقتی برمیگشتم نزدیک خانه یه مردی دنبالم افتاد. آخه خوشگل بودم. سرم اینقدر بود. (دو دستش را به اندازه دو وجب از هم باز میکند) مادرشوهروم اومده بود چیزی بخره دید. به شوهروم گفت. از ترسوم که شوهروم به من حرفی نزنه نفت ریختم. شوهروم کبریت زد. نه روز بیمارستان بودم. سر نه روز زاییدم. اونجا فیلمبرداری کردن. همین خبرنگارا. از پا تا چشمهام بسته بود. عین کفن. اصلاً ندونستم درد زاییدن چیه. شوهروم زودتر نامه نوشته بود. گفته بود دیوانه است، خودش خودشو آتیش زده.
شوهرت به کی نامه نوشت؟
به دادگاه. طلاق غیابی دادن. بچه بیمارستان همدان دنیا آمد. بچم عین مرده بود. مادروم بزرگش کرد با شیر گاو. الان عقبافتاده شده. بچه را دادم مادرم. خودوم اومدم تهران. فرار کردم اومدم که شوهروم هم دنبال من اومد.
تهران با هم بودین؟
اومدیم تهران قهر نبودیم. من زودتر اومدم. شوهروم میگفت: “من تهران نمیآم. میترسم. تهران آسمان هم داره؟" ما که اومدیم مادروم هم با برادروم اومد. تو همدان مادروم بچه را از من گرفت. گفت: “پسره. حیفه. بگیریم بزرگش کنیم به دادت برسه”. بچه عین قورباغه بود. عقبمانده بود. اینقدر بود. (نشان میدهد. به اندازه کف دست) دکتر گفت 70 درصد آتیش بهش رسیده تو دل من. برادروم اومد خانه دیگه گرفت. مادروم وایستاد ورمن. (به فکر فرو میرود. انگار وقایع یادش رفته. بعد که یادش میآید با هیجان اصلاًحش میکند). موقعی که یه سالی گذشت بعد مادروم اومد تهران. درست بعد ما نیومد. من رفتم کفش ملی پوست سوختهمو نشان دادم. گفتم بدبختم. هم خودمو به کار گرفتن هم شوهرومو. کفش میدوختیم هر دومون. او قسمت مردا بود. من قسمت زنا. یه روز نمیدونم سرچی عربدهکشی کردم. بیرونم کردن. شوهروم ماند. من دراومدم. که رفتم گدایی. (میخواهم بپرسم که پس طلاق غیابی دیگر چه زمانی بود؟ اما میترسم دوباره فراموشیاش باعث شود که وقایع را درهم تعریف کند. از آن میگذرم).
شوهر داری؟
الان شوهر دارم. (باز چشمانش از زبانش جلو میافتند. سرش را جلو میآورد) بگم پنج تا شوهر کردم باور میکنی؟ یکیش عقدی بود چهار تا صیغهای. شوهر پنجمه. صیغهای. زن هم داره. 65، 70 سالشه. چهکار کنم؟ از بدبختیه. میگم برای بچهام سرپرست باشه. به من تنهایی خانه نمیدن. باز اون یه خانهای، چیزی.
خانه شوهرت نرفتهای؟
خانه او؟ زنش میکشدم. خانه خودمه. یعنی خرجی نمیده. فقط یه اسمی سر من باشه. اصلاً خونه من نمیآد. یه وقت میآد سر میزنه. غذا درست میکنه، یه میوهای. فقط میآد یه سر میزنه میره.
غذا برای شما درست میکنه؟
غذا درست میکنه. من اصلاً بلد نیستم درست کنم. ما همدانیها چی درست میکردیم. یه دوازدهای گوشت میگرفتیم 15 قرون. میذاشتیم میان دیگ. از این دیگ کولهای. قلپ قلپ میکرد تا میپخت. مثل الان برنج نبود. املت نبود.
پس همدان با شوهرت بودی، غذا را چهکار میکردی؟
دو تا سیبزمینی، دو تا تخممرغ میخوردیم. یه شب نون و پنیر و چای شیرین میخوردیم. یه ذره آش بلغور مادر شوهروم درست میکرد میآورد میخوردیم.
پس چرا گفتی خرجی نمیده؟
از لحاظ اجاره خانه چیزی نمیده. میوه چرا. خانه را این گرفته منتهی اجارهشو من میدم. زن داره. داماد داره. عروس داره.
چقدر اجاره میدهی؟
ماهی 50 هزار تومن، پول پیش دوملیون. 25 سالم بوده اومدم اینجا. هیچکسی کارم نداره.
دیگه بچهدار نشدی؟
از همان شوهر اولم دو تا زاییدم. دیگه بچهدار نشدم.
بچه دومت همدان به دنیا آمد یا تهران؟
(یادش نمیآید. دوباره جریان آتشسوزی و تولد پسرش را میگوید تا یادش بیاید. مدتی با خودش حرف میزند که دخترش را اول به دنیا آورده یا پسرش را. یک دفعه چیزی به یادش میآید) بعد از آتیش یه دختر به دنیا آوردم (مردی او را صدا میزند و میگوید: “امروز به من پول میدی؟” ـ نه بابا، پول چی بدم”. رو به من: “اینا نمیذارن که” باز پای مشتریها باز میشود. انگار با هم قرار گذاشتهاند که یک دفعه پشت سر هم میرسند. از هرکس پول میگیرد سریع میگذارد در جعبه دردار زیر سینی. گاوصندوقش است!) پنجاه ساله، بدمصب، یادم میره. (باز کمی گیج میشود). ها، یادم اومد. تو تهران بعد از اینکه منو طلاق داد رفت یه خانه گرفت پسره را داد به من. دختره رو برد. گفت دخترو میبری سیگارفروش میکنی. اونم چی؟ رفت زن گرفت. اون بیچاره از کفش ملی کفش میآورد دختر من میفروخت. به دختروم یاد داده بود. دختروم ور مادرناتنی بود. (خطاب به من) خدا پدرت را بیامرزد. یادم اومد. بعد من و مادروم با هم زندگی میکردیم. اجاره خانه 400 تومن پیش داده بودیم. 400 هزار نه، 400 تا تک تومنی. اجاره خانه شش تومن، هفت تومن میدادیم. ششهزار، هفتهزار. سیگار میفروختم. یه جعبه کوچیکی درست کردم. مادروم میگفت گدایی نکن، بَده. کجا؟ سر توپخونه.
چند سالت بود آن موقع؟
25 ساله بودم. پدر نداشتم. بچه ور ما بود. بچه باد فتق داشت. رفتیم بیمارستان طالقانی. مادروم گریه کرد. گفت ما بیچارهایم. اون جا عملش کردن. (باز مشتریها یکی یکی میآیند. همانطور که سیگار میدهد و پولش را میگیرد، میگوید: “شما نمیذارین که”) بردنش توانبخشی. دیگه خونه نیاوردیمش. جای عقبماندهها سر کوهه. پارک ملت، پارک وی. بعد یکی که منو صیغه کرد، رفت بچهرو آورد. گفت: بَده، آبرو داریم. اگر مانده بود بچهام حالا برا خودش یه آدمی شده بود. خوندن و نوشتن بهش یاد داده بودن. هفتهای یه بار، دو هفته یه بار میرفتیم ملاقاتی. یه شب میآوردیمش خانه. باز میبردیمش. گفتم مرده میخواد برام بمانه. نگو پولهامو میخواست بخوره. آخرش پنجزار منو گرفت و برد.
چرا بچه را آورد خانه؟
صیغه دو ماهه، سه ماهه بودیم. خواست منو گول بزنه. یعنی مثلاً دلش میسوزه. میخواست سیابازی کنه. پنجهزار تومن داشتم. اون وقت میدونی پنجهزار تومن چقدر بود؟ گفت قرضی بده. آخه زن داشت. گفت بنایی دارم. بده ببرم. گرفت رفت. دیگه نیامد. آدرسی نداشتم ازش. صیغهام دو ماه، سه ماه طول کشید. دومی که صیغهاش شدم سیگارفروش بود. همینجا. زنم داشت. اونم به خاطر سیگار منو گرفت. دکه سیگارفروشی داشتم. دکه را قبل از صیغه دومی داشتم. دکه کوچیک بود. بزرگش کرده بودیم. به خاطر دکه منو گرفت. حالا بگم چه بلاهایی سرم آورد، اندازه یه کتاب میشه. (مدتی است که مردی کنار درخت ایستاده و به حرفها گوش میدهد. از راحتی زن در گفت و گو میفهمم که حتماً با او آشناست. حتی در بین تعریفها هی برمیگردد و به او میگوید: “یادته”. او هم با سر اشاره مثبت میکند. گاهی هم که زن چیزی را یادش میرود از او کمک میگیرد. دوباره مشتریها یکی یکی میآیند. به همان مرد میگوید: “ردشون کن”. مرد هم با گفتن: “برین. جمع نشین” آنها را پراکنده میکند).
مگه چهکار کرد؟
یه چند وقتی با من بود. نزدیکای چهار ماه، پنج ماه. مادروم هم ورما بود.
زنش میدونست؟
رفته بود حموم زنا بهش گفته بودن. من و مادروم یه روز رفته بودیم حموم. طلام تو کمد بود. یه زنجیر داشتم. مادروم یه النگو نازکی از کلفتی خریده بود. اون دوره هشتهزار تومن خریده بود. دفترچه بسیج، دفترچه بانک هم مادروم داشت. 300، 400 تومن پول داشت. 400 تا یه تومنی. هیچی. پاک کرده بود. برده بود. پلکان هشته بود از دیوار. پاک کرده بود. برده بود. (یک مشتری چیزی خرید. وسط صحبت یادش میرود که بقیه پول او را داده است یا نه. میپرسد: “آقا 100 تومن تو دادم؟”) برداشت رفت شهرستان. رفتم شکایت کردم. حکم جلبش رو گرفتم. از اون وقت اگر تو دیدی منم دیدم.
شکایت به جایی نرسید؟
نه بابا، گفتن هر وقت تهران دیدی، بده دست ما جلبش کنیم. (رو میکند به مردی که کنار ما ایستاده: “نازی رو بگم؟” میخندد).
نازی اسم مَرده؟
آره. اونم عاشق دکه من شد. هیچی. منو گرفت.
نازی زن داشت؟
نه بابا. بچه بود. من پنج سال از اون بزرگتر بودم. (باز مشتریها میریزند)
دکه را چند خریده بودی؟
دکه را دههزار تومن خریده بودم. سال 1370. نازی کمکم کشیده شد به قماربازی. باز جمع کردم طلا ملا خریدم. نازی همه را دزدید برد قمار. رفت هرویین فروخت. رفت زندان. هیچی. پیش پول خانه را باخت. سیصدهزار تومن بود. باخت. من بهش گفتم ببر بنگاه. رفت باختش. خانه عوض می کردم. پیش پول خانه را باخت. هی گفتم نازی کو؟ گفتن رفته کلانتری. رفتم جلوی کلانتری اونو دیدم. زدمش. گفتم چرا پول منو باختی؟ گفت برات میگیرم. طلا ملا میگیرم. بعد طلاهامو دزدید، رفت قمار. (دوباره یادش میرود که قبلاً گفته این موضوع را) سنگ پر کرده بود تو کیف سامسونیت. اونو تکان میداد. میگفت طلاها میان این کیفه. مادروم میپرسید طلاها کو؟ نازی میگفت هشتم میان این کیفه. کلیدش دست اون بود. آره دیگه، فکر میکردم طلاها اونجاست. یه روز کیفو آمدم دادم همینجا به همسایه بغلی. دادم اون برد. رفت کیف سامسونیت را شکست دید همش سنگه. سنگا را پر کرده بود که ما بگیم طلاست.
بعد چهکار کردی؟
هیچی. چهکار دارم بکنم. رفت چند وقت قایم شد. قمارخانه میخوابید شبا. بعد دید قمار براش نمیبره. همیشه میبازه.آخرش زد به هرویینفروشی، که گرفتنش. هرویین را پر کرده بود میان کیف من، که ماموران آمدن گفتن فلانی این کاره نیست. (با هیجان زیاد تعریف میکند. انگار مامور را جلویش میبیند و میخواهد با تمام انرژیاش ثابت کند که کار او نبوده) بعد از نازی صیغه این مرد شدم. زنم داره. مرد خوبیه. خرج خانه همهچیز میده غیر از اجاره خانه. مرغ، هفتهای یه دفعه یا گوشت میخره میآره. میوه میآره. مادرم حالا خانه یه دعانویس میشینه. امامزاده حسن.
چند تا خواهر و برادر داری؟
یه خواهر، یه برادریم. برادروم داروخونه نسخه پیچه. پسروم پولشو میده پرچم. (دو دستش را به اندازه نیم متر از هم باز میکند و میگوید: “اینقدر پرچم داره.”) بچهام الان میره کار. حمالی میکنه. بهتر شده بود. هرچی میگیم یه چرخی بگیر، میگه نه. بارو تو گردهاش میگیره. الان پسروم 28 سالشه.
چقدر درآمد داری؟
درآمد از اینجا، روزی پنجهزار تومن. 50 هزار تومن کرایه خانه میدم. باید خرج مادرومو بدم. خرج بچم را بدم. این دوره. اون روزا که بازار ، قال و قیله، برو برو داشته باشه، بازار داشته باشه پنج تومن. نباشه دو تومن، سه تومن. نه میخوای بهم بدی نه بگیری. چرا دروغ بگم. فقط میباد 250 بدم برم خانه. 250 بدم بیام اینجا. پای پیاده نمیتانم.
پسرت پیش پدرش نمیره؟
پسروم میره خانه پدره. یه شب بیشتر نگه نمیداره. هزار تومن رشوه میده که پدره نگهش داره. با دختر و پسر من پنج تا بچه داره. دختروم شوهر کرده دو تا بچه داره. دو تا دختر یه پسر خودش داره. عروسی نکردن. (باز تو فکر میرود. انگار تعداد بچههای شوهر سابقش را کم و زیاد گفته است. چیزی به خاطرش میرسد) ای، نه سه تا دختر داره. با دختر من چهار تا.
برادرت کمک نمیکنه؟
خدا پدرت را بیامرزه کوپن مادروم دست برادرومه. یه وقت نفتی میآره. برادروم یه زن بداخلاق داره. مادروم نمیتانه بره اونجا. من میرم مادرومو میآرم یه ماه، دو ماه نگه میدارم. بچم مادرومه میزنه. فحش میده. بچه که نیست، مرده. خیلی حال مارو میگیره.
مشتریها همه مرد هستن؟
همه مردن. یه وقت بالا شهریها، خانوما، راه گذر از بازار میشن میگن مالبرو چنده. همه مردن. چهکار کنم. اجاره خانهمو کی میده؟ مادرومو کی خرجی میده؟ اگه به اینا (به مردهایی که رد میشوند اشاره میکند) سیگار نفروشم؟ (آقایی که کنار درخت ایستاده و آشنای زن است میپرسد: “میشه اون ورقه رو بدی ببینم؟” میگویم این ورقه سوالهاست باید پیش خودم باشد).
دو میلیون پیش خانه را از کسی گرفتی؟
25 ساله اینجام. دو ملیون چیه خانوم. هرکسی جای من باشه (مغازههای روبرویش را نشان میدهد) تا حالا باید ده تا از این مغازهها داشته باشه. همهرو این شوهرا ازم خوردن. بیچارهام کردن.
پس چرا دوباره شوهر میکنی؟
چهکار کنم. به خاطر پسره. (سرش را جلوتر میآورد و آهستهتر حرف میزند) اگه یه بار بهم تجاوز کنه چهکار کنم. برم به کی بگم.
شوهرت که خانه پیش تو نیست؟
بالاخره پسروم ترس اونها روشه. اگه کاری بکنه میرم دنبالشون. یه روز بهش گفتم یه کاری بکنه. عصبانی شد شروع کرد به هم ریختن خانه. رفتم یه جوری شوهرومه خبردار کردم. آمد جلوشو گرفت. چهکار کنم دیگه. زن این شوهر ده بار این بساطو انداخته سرم. از ناچاریه، از بدبختی.
مادرت چقدر اجاره میده؟
مادروم 80 هزار تومن داده به دعانویسه. اونم ماهی دو تومن بهش میده. خانه مادروم یه سیزانه. اینقدر (با دست فضای کوچکی را نشان میدهد) برق هم نزده. تارکیه. به دعانویسه گفتم این دنیا تاریک، اون دنیا تاریک. بابا یه برق بکش من پولشو میدم. مادروم چیزی نمیخوره. ماهی چهارهزار تومن کمیته میده. با چهارهزار تومن میسازه. بازم منم بهش کمک میکنم. چهارهزار تومن پوله؟
در روز چند ساعت اینجا هستی؟
ساعت هشت صبح میآم تا هفت شب. تا جمعوجور کنم یعنی شش جمع میکنم تا هفت میرم خونه (همین موقع دو جوان با موتور میآیند.) به یکی از آنها اشاره میکند و میگوید: “ببین پسرم است”. با تعجب میپرسم: پسرت؟ میگوید: “پسر هوومه”. پسر جلو میآید و میپرسد: “بابا نیامده اینجا؟” جواب میدهد: “نه، من بابا را ندیدم”. بعد او را صدا میزند که جلوتر بیاید. نزدیک که میشود با اشاره به او به من میگوید: “پسر هوو باشه، اینقدر خوب باشه”. پسر خجالتزده میشود. میپرسد: “چیه؟” جواب میدهد: “هیچی، برای روزنامهس”. من هر روز میآم. نه جمعه دارم، نه شنبه. هر روز میآم. اگه نیام اموراتم نمیگذره.
مردم که اذیت نمیکنن؟
دیروز از دست یه مرده گریه کردم. اذیت نمیکنن! یه گدایی بود پول خرد به من داد. براش دادم به ساندویچی. دوهزار تومن شد. میگفت سههزار تومن دادم. سیخ شده بود، ایستاده بود. اذیت نمیکنن! میگه دوملیونو از کجا آوردی. من باید50 ملیون،100 ملیون داشته باشم. 25 ساله اینجام. سیگار میفروشم. (پسر جوانی سیگار میخواهد. او را ننه صدا میکند. به او میگوید: “برو از اون یکی بخر”. به جایی پشت سرش اشاره میکند).
سیگارها را خودت میخری؟
(به وسط خیابان پشت سرش اشاره میکند) سیگارو اینجا نقد و نسیه میخرم. میفروشم. عصر به عصر بهشون میدم. نصفش میمانه. نصفشو میدم.
چطور شد اینجا آمدی برای فروشندگی؟
خانهام اول نزدیک اینجا بود. با اینا آشنا شدم. (اشاره میکند به کسان دیگری که در همان محل کار میکنند).
دلت چی میخواد؟
دلم میخواد بچمو بذارم یه جایی نگهش دارن. یه خانه بهم بدن. از این خانهها که تازه میسازن. همین دوملیونو بدم. بقیه شو قسط به قسط، ماهی، میتانم بدم. دیگه وسط خیابان نباشم.50 هزارو بدم قسط خانه. مادروم هم این آخر عمریه ببرم پیش خودم. دیگه نشینه خانه اون دعانویسه. پسروم یه مرد شده دیگه اونجاها قبولش نمیکنن.
از خدا چی میخوای؟
(میخندد. چهرهاش باز میشود) چی میخوام از خدا؟ چی دارم بخوام؟ فقط یه حیاط، یه پسر سالم. خودمم غش دارم. قرص میخورم. ناراحتی قلبی دارم. (سرش را جلو میآورد تا من هم سرم را جلوتر ببرم. صدایش را آرامتر میکند. دوباره آن موجود داخل چشمانش با سرزندگی به من نگاه میکند) یه جایی، بیمارستانی باشه برم جراحی کنم. جراحی پلاستیک (تعجب میکنم. از چشمانم میخواند. گره روسریاش را کمی جابجا می کند. پوستهای سوخته و جمع شده را میبینم. میگویم زیر روسری که دیده نمیشوند. با شور و شوق جواب میدهد: “بیرونم میآد. از اینجا تا اونجا بود”. از این طرف گردن تا آن طرف گردنش را نشان میدهد. انگار اگر من قبول کنم مشکل حل میشود). آدم اگه دیوانه نباشه که تن سالم خودشو آتیش نمیزنه. گفت وگوی ما که به دلیل رفت و آمدهای پیدرپی مشتریها دو ساعتی طول کشیده، توجه همه را جلب کرده. هرکدام چیزی میگویند: ـ “همه اینها رو میشه فیلم کرد”. ـ “حالا از فردا از فلان مرکز میآن سراغت”. خطاب به من: “خانوم، حسابی پر کردیها”. میگویم ببخشید مزاحم شدم. دو دستش را میگذارد روی چشمهایش و میگوید: “قدمت رو چشمم. مهمان ما بودی. شما ببخشین منو”. موقع خداحافظی بلند میشود. خیلی بامرام است. کاغذهایم را میگذارم توی کیفم و بلند میشوم. هنوز زیپ کیف را نبستهام. میگوید: “زیپ کیف بازه. ببند. ببند”. باز چشمانش به جنبوجوش افتاده. نمیدانم برای چی. میپرسد: “سیگاری هستی؟” او هم چشمان مرا میخواند. فوراً عذرخواهی میکند. چندین مرتبه، پشت سر هم، تا اگر ناراحت شدهام از دلم درآورد. میخندم و میگویم: نه، سیگاری نیستم.
تاریخ و محل چاپ : 18 اسفند ماه سال 1379 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی