پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

دختر آدامس فروش


چرا ما باید این جوری باشیم؟


مدتی بود او را می‌دیدم که با پدرش در کنار بساط کوچک دستفروشی گوشه پیاده‌رو می‌نشیند. بساط دستفروشی که نه، فقط قطعه‌ای پلاستیک که روی آن در کنار شرح حال بیماری‌های پدر، جعبه کوچکی آدامس برای فروش گذاشته بودند. در کنار جعبه آدامس مقداری اسکناس و سکه به چشم می‌خورد. پول آدامس‌های فروخته شده و کمک‌های مردم. به نظر دختری چهارده، پانزده ساله می‌آمد که بیشتر وقت‌ها کسل، بی‌حال و بی‌اراده به مردمی که از روبه‌رویش می‌گذشتند، خیره می‌شد. گاهی با سری پایین گرفته چنان محو زمین می‌شد که گویی با نگاه سعی دارد آن را بشکافد. زمانی هم خسته‌تر از همیشه دستانش را متکای سر می‌کرد و در کنار جعبه آدامس به خوابی سبک فرو می‌رفت.

***

روزی که به نزدش رفتم تا با او صحبت کنم تنها بود. کنارش نشستم. گفت:" قبلا با پدرم می‌آمدم. حالا خودم تنهایی می‌آم. سه هفته است. "

چند سالت است؟

16 سال.

پدرت چه کاره است؟

اول اسکلت‌ساز ساختمان بود. بعدش مجروح شد از پا. بیکار شد. ولی حقوق می‌گیره. ماهی 15 تومن. بابام چند بار عمل کرده. پول عمل رو از این و اون قرض کردیم. بعد قرض رو دادیم. خرج خونه که دربیاد از همین پول‌هاست. (اشاره می‌کند به اسکناس‌ها و سکه‌هایی که مردم روی پلاستیک می‌گذارند). الان هم نزدیک به یه میلیون قرض داره. مستأجر هم هستیم، ماهی 25هزار تومن. پول پیش هم دادیم، نمی‌دونم چقدر. مامان ندارم. طلاق گرفته. پنج ساله اصلا ندیدمش. (سردی خاصی در چهره و لحن صدایش وجود دارد. انگار روزهای طولانی آدامس‌فروشی و در واقع جلب توجه و کمک‌های مردم، بروز هرگونه احساسی را در او بی‌شکل کرده است).

چند تا خواهر و برادرین؟ کلاس چندم هستن؟

سه تا دختریم یه دونه پسر. من 16 سالمه. خواهرم 15 سالشه. داداشم 14 سالشه. خواهر کوچیکم هفت سالشه. تا پنجم دبستان خوندم. دو سال تو پنجم مونده بودم. سال سوم دیگه نمی‌ذارن بخونم. من 12 سالم بود مامانم طلاق گرفت. کلاس سوم بودم. منو هشت سالگی گذاشتن کلاس اول. یادم نیست چرا دیر گذاشتن منو مدرسه. خواهرم که 15 سالشه کلاس اول راهنماییه. ترک تحصیل کرده. اول را قبول نشد. داداشم می‌خواد بره اول راهنمایی. درسش بد نیست. خواهر کوچیکم می‌خواد بره دوم ابتدایی. من با بابام دعوام شد. گفتم چرا مادرم رفته. بابام عصبانی شد. کتکم زد. کلاس پنجم بودم. امتحان‌های ثلث سوم بود. نامادری اذیتم می‌کرد. کار ازم می‌کشید. بابام پنج سال پیش همون موقع که مادرم طلاق گرفت ازدواج کرد.

چرا مادرت طلاق گرفت؟

بابام هی اذیتش می‌کرد. نمی‌دونم چرا. بیخودی سر یه چیزایی دعواشون می‌شد. خونه بابابزرگم بودیم، بابابزرگ پدری. چهار تا بودیم. اونجا زندگی می‌کردیم. اجاره نمی‌دادیم. پول آب و گازو می‌دادیم. بابام با بابابزرگم زیاد خوب نبود. بعد از اونجا درآمدیم. سر کوچه بابابزرگم، خونه گرفتیم. اون موقع همین آدامس‌فروشی را داشتیم.

چند وقته آدامس می‌فروشین؟

از هفت سالگی این کارو می‌کردم. موقعی که درس می‌خوندم جمعه‌ها می‌آمدم با بابام آدامس می‌فروختیم. قبلا راه می‌رفتیم، نمی‌نشستیم. بابام دیسک کمر گرفت. بعد از اون دیگه می‌شینیم آدامس می‌فروشیم. هر جعبه چهل‌تایی آدامس داره. تو یه روز اگه بفروشم یه روش رو که بیست تا می‌شه می‌فروشم. دونه‌ای 25 تومن می‌خرم 35 تومن می‌فروشم.

چقدر درآمد دارین؟

روزی سه تومن چهار تومن. هر چی هم که بفروشم،  همشو نون و گوجه و نون و پنیر می‌خوریم. چه­کار کنیم؟ اونم که نخوریم از گشنگی می‌میریم. (به پول‌هایی که مردم روی پلاستیک می‌گذارند اشاره می‌کند و می‌گوید: اینهایی که جمع کردم اگه همش هزار تومن بشه). 

 

چند ساعت اینجا هستی؟ برای ناهار چه کار می‌کنی؟

صبح ساعت شش حرکت می‌کنم. می‌رسم هفت می‌شه. تا عصر ساعت چهارونیم، پنج می‌شینم اینجا. ناهار چیزی نمی‌خورم. صبح صبحانه می‌خورم می‌آم اینجا. وقتی می‌رسم خونه شام می‌شه.

مردم که اذیت نمی‌کنن؟

چرا، مثلا یکی می‌گه بلند شو بریم یه جایی. می‌گن چرا می‌شینی آدامس می‌فروشی؟ دختری، بده. اگه یه جا کار باشه، کار خونگی باشه می‌رم. مثلا ظرف بشورم. جارو کنم. بهتر از آدامس فروشیه. خونه، هیچ‌کس حرف نمی‌زنه ولی اینجا همش حرف می‌زنن. بعضی موقع‌ها می‌شینن می‌گن دختر نشین اینجا، بده. می‌پرسن پدرت چه نوع مریضی داره؟ می‌گم نوشتم بخونید. خسته شدم از آدامس‌فروشی. وقتی دخترای همسن و سال خودمو می‌بینم که تنهایی یا با مادرشون رد می‌شن ناراحت می‌شم. می‌گم چرا همه دارن اون‌جوری می‌گذرونن من باید این‌جوری؟ از همه دخترا و پسرا خجالت می‌کشم.

اینجا نشستی به چی فکر می‌کنی؟

به همه فکر می‌کنم. یه عالمه. به خونه. به بیرون. مثلا خواهرام الان دارن چه­کار می‌کنن. داداشم چه کار می­کنه. همه رد می­شن نگاه می­کنن. می­گم چرا باید این جوری باشه. چرا ما این‌جوری باشیم؟ دلم می‌خواد مثل مردم، پدر و مادرم بالا سرم باشن. مثل بقیه. دلم می‌خواست درسم رو ادامه می‌دادم. نگذاشتن. مدرسه قبول نکرد. سر جر و بحث من و بابام شد. تا قبل از پنجم بدون تجدید قبول می‌شدم. معدلم 18 بود، 17 بود. اون موقع‌ها ممتاز می‌شدم. شاگرد سوم می‌شدم. اون موقع بابام کاری به کارم نداشت. مادرم که طلاق گرفت کلاس سوم بودم. کلاس اول و دوم مامانم بهم می‌رسید. درس می‌داد. اون موقع پدرم منو اذیت نمی‌کرد. الان نامادری غذا برامون درست نمی کنه. باید خودمون درست کنیم. فقط برای خودش و بابام درست می‌کنه. (سرش را خم می‌کند و به زمین خیره می‌شود). مادرمون که طلاق گرفت ما گفتیم می‌خواهیم بریم پهلو مادرمون. قانون گفت اگر بچه­ها دوست دارن باید برن پهلو مادرشون. رفتیم پهلوی مادرمون. هر چهارتامون. کلاس چهارمو که خوندم قبول شدم. کلاس سوم و چهارم پهلو مادرم بودم. پدر مادرمون خرجی می‌داد اونجا. بعد بابابزرگم گفت خسته شدم از دستتون. برید پهلو باباتون باشین. دیگه از اون موقع مادرمونو ندیدیم تا الان. سه، چهار ساله دیگه مادرمو ندیدم. خواهر کوچیکم تا شش سالگی پهلو مادرم بود. شیر می‌خورد. از هفت سالگی اومد پهلوی ما که بذاریمش مدرسه. بابام نمی‌ذاره برم به مادرم سر بزنم.

(شنیدم کسی از پشت سر صدایم می‌زند.) سرم را که برگرداندم دیدم آقایی است که می‌گوید: "خانم، من سه ربع ساعت است اینجا منتظرم که صحبت شما تمام شود. می‌خواستم چیزی به شما بگویم." گفتم: هنوز صحبت من تمام نشده. اگر می‌توانید صبر کنید. اما بعد از چند دقیقه با این فکر که شاید بقیه صحبت طولانی بشود با عذرخواهی از دختر بلند شدم و به طرفش رفتم. مرد جوانی بود حدود 30 ساله. پرسید: " شما مددکار بهزیستی هستید؟ "

 نه، برای روزنامه مطلب تهیه می‌کنم.  

من حاضرم ماهی 15 ‌هزار تومان حتی با جمع‌آوری از دوستانم ماهی 20 ‌هزار تومان بدم که این دختر دیگر اینجا نشینه و درسش را ادامه بده. اما نمی‌دونم چطور این کار را بکنم. هر بار با دیدن این دختر گوشه پیاده‌رو قلبم فشرده می‌شه. هرروز از اینجا که می‌گذرم بار قلبم سنگین‌تر می‌شه.

(اما من که مددکار اجتماعی نبودم نمی‌دانستم چه جوابی به او بدهم. او می‌خواست به این دختر کمک کند تا درسش را ادامه دهد. اما چگونه؟ من هم جوابی نداشتم).

پدر و مادرت چقدر درس خوندن؟

بابام سواد نداره. مامانم تا پنجم خونده بود. من خیاطی و گلدوزی بلدم. مرواریددوزی بلدم. همه را مامانم یادم داد. دو، سه ساله که مدرسه نمی‌رم. کتاب می‌خونم. روزنامه نه. کتاب داستان، اونایی که مونده مامانم خریده بود، چند سال پیش. گذاشته بودم تو کمد. مادرم که بود وضع مالی‌مون همین‌جوری بود. (کمی مکث می‌کند). اون موقع وضع­مون بهتر بود، یه کمی. اون موقع ارزون بود. می‌تونستیم مرغ بخریم. گوشت بخریم. هفته به هفته اگه زود تموم می‌شد، می‌تونستیم بخریم.

خواهرت که ترک تحصیل کرده چه کار می‌کنه؟

مونده خونه. اگه بخواد بیاد آدامس‌فروشی بابام کاری نداره. خودش نمی‌آد. خجالت می‌کشه.

هیچ‌وقت شده یکی از آشناها، تو را اینجا ببینه؟

یکی از دوستام، همکلاسی کلاس پنجم منو دید. رد شد. نگاه کرد. نیامد بام حرف بزنه. خودش بود و مادرش. تعجب کرده بود.

صحبتم که تمام شد تا خواستم بلند بشوم شنیدم کسی صدایم می‌زند. این بار آقایی بود جاافتاده حدودا پنجاه و چند ساله.  رو به من گفت :" خانم من مقداری وسایل منزل دارم که می‌خوام به این دختر بدم. اما نمی‌دونم چطور این کار را بکنم. "

ـ مثلاً چه وسایلی؟

یخچال، فرش.  

بذارید با خودش صحبت کنم.

دوباره به طرفش رفتم و مقصود مرد را به او گفتم. جواب داد:" ولی ما خودمون یخچال و فرش داریم. "

تاریخ و محل چاپ : 23 مهر ماه سال 1379 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی


    

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.