پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

کودکی با دنیایی پیچیده از تخیلات به هم بافته


 افتادم ته مصاحبه!

افتادم ته مصاحبه!

 

فصل رسیدن گردو، او را یکی دوباری می‌بینم که با هیکل کوچکش در پیاده‌رو نشسته، با وزنه‌ای جلویش و کنار آن یک نایلون سیاه با ده‌تایی گردو چیده شده در آن. دهانه نایلون لوله شده تا گردوها بهتر دیده شوند. دقیقه به دقیقه همان ده گردو را در نایلون سیاه بالا و پایین می‌کند. با چنان وسواسی این کار را انجام می‌دهد که گویی مطمئن است وقتی گردوی پایینی را بالا ببرد، حتماً نظر مردم را می‌گیرد و مشتریش می‌شوند. اما عابران نه تنها گردویی از او نمی‌خرند، بلکه یکی از آنها که من را مشغول حرف زدن با او می‌بیند به اعتراض می‌گوید: « خانم! بیکاری؟ اینا بچه‌های خانواده‌هایی هستند که بدون هیچ فکر و مسئولیتی بچه درست می‌کنند. ول کنید. حوصله دارید؟ » اما این عابر حتی نمی‌تواند حدس بزند که ذهن این پسر چهار، پنج ساله در چه دنیای پیچیده‌ای از تخیلات به هم بافته، سیر می‌کند و با تمام خیال‌پردازی‌هایش، چه خوب می‌تواند خودش را به «کوچه علی‌چپ» بزند و گفت و گو را «زابه‌راه» کند!

***

چند سالته؟

هفت سال! (تعجب می‌کنم. اصلاً به جثه‌اش نمی‌آید. دوباره می‌پرسم. این دفعه دو، سه انگشت این دست و دو انگشت دست دیگرش را باز می‌کند.) این‌قدر.

کی هفت‌ سالت تمام شد؟

نمی‌دونم. (به وزنه‌ای که جلویش گذاشته اشاره می‌کند) من روی این برم، 25 کیلوام.

چند وقته با وزنه کار می‌کنی؟

اوو، خیلی وقت می‌شه! ده ماه می‌شه. (برای سن کمی که دارد باید هم ده ماه به نظرش زمانی بسیار طولانی بیاید.)

مدرسه نمی‌ری؟

نه.

چرا؟

نمی‌دونم.

از بابا، مامانت نمی‌پرسی؟

بابام می‌گه این مدرسه‌ها حالا تورو نمی‌گیرن. خودمون دوست داریم بریم مدرسه باسواد بشیم، دکتر و اینا بشیم.

مطمئنی هفت سالته؟ اشتباه نمی‌کنی؟

نه، یه داداش دارم از من بزرگ­تره.

چند سال بزرگ­تره؟

داداشم، این‌قدر. (باز تعدادی از انگشتانش را باز می‌کند؛ روی هم هشت تا.)

چرا با انگشت نشون می‌دی؟

آخه ما سواد نداریم.

چند تا خواهر و برادر داری؟

یه دونه خواهر دارم، یه دونه برادر. خواهرم کوچیکه.

خواهرت چند سالشه؟

نمی‌دونم.

خیلی کوچیکه؟

(دستش را به فاصله نیم متر از زمین می‌گیرد.) این قدر.

خواهرت حرف می‌زنه؟

آره، راه هم می‌تونه بره.

پس سه، چهار ساله است؟

نمی‌دونم.

برادرت مدرسه می‌ره؟

نه.

اصلاً مدرسه نرفته؟

(با سر اشاره می‌کند.) نه.

برادرت چه کار می‌کنه؟

(به وزنه اشاره می‌کند.) اون هم از این داره. (نقطه‌ای پایین‌تر از جایی را که نشسته، نشان می‌دهد.) پیش اون بانک. پایین‌تر از اینجا می‌شینه. اون‌ور خیابون. بعدازظهر می‌رم خونه.

صبح از چه ساعتی اینجا هستی؟

نه و نیم. همین الان آمدم.

تا چه ساعتی هستی؟

تا بعدازظهر.

بابات هم اینجاست؟

آره.

چه کار می‌کنه؟

(به بالای کوچه اشاره می‌کند.)  اون بالا گردو می‌فروشه.

برای وزن کردن چقدر می‌گیری؟

هرچی دوست داشته باشن.

بالاخره چقدر پول می‌دن؟

پنج تومن، ده تومن.

مردم همین‌طوری به تو کمک نمی‌کنن؟

نه.

یعنی وقتی رد می‌شن به تو پول نمی‌دن؟

نه. وقتی وزن می‌کنن پول می‌دن. (نمی‌دانم معنی صدقه را می‌داند یا نه. ولی در همان حالی که چهارزانو روی زمین نشسته، با نگاه کودکانه‌اش که پر از اعتماد به نفس است نشان می‌دهد که صدقه قبول نمی‌کند.)

روزی چقدر پول درمی‌آری؟

400 تومن تا بعدازظهر.

400 تومن کمتر و بیشتر نمی‌شه؟

نه. هر روز 400 تومن جمع کنم چقدر می‌شه؟

ده‌هزار تومن. جمعه هم می‌آیی؟

کی، من؟ نه. (از او تا حالا هر سوالی که می‌پرسم، قبل از جواب دادن با تردید می‌گوید: من؟ انگار غیر از او چند بچه دیگر هم آنجا نشسته‌اند و او نمی‌داند که از کدام بچه سوال می‌کنم. دوباره یاد درآمد ماهانه‌اش می‌افتد.) ده‌هزار تومن می‌شه؟

اگر روزی 400 تومن دربیاری ، ده‌هزار تومن می‌شه. عصر می‌ری خونه چه کار می‌کنی؟

می‌رم نون می‌خورم، می‌رم دم خونه می‌شینم.

می‌شینی چه کار می‌کنی؟

وزن می‌کشم پیش فرهنگسرا.

خونه تون نزدیک فرهنگسراست؟

آره اینجاست. (دستش را در جیبش می‌کند و تکه کاغذی را که با دقت نایلونی رویش کشیده‌اند درمی‌آورد و به من نشان می‌دهد. آدرسی روی آن نوشته شده است.)

آدرس را کی برات نوشته؟

بابام نوشته.

چرا؟

گفته اگه گم شدی، اینو بده مردم تورو بیارن خونه! دیروز گم شده بودم. به مردم گفتم. گفتن اینجاست. رفتم با اتوبوس.

راحت پیدا کردی؟

(به جای جواب دادن، لبانش را کج می‌کند. لابد یعنی تقریباً.) من با داداشم گم شده بودم!

داداشت هم بلد نبود؟

نه.

آدرس را به صاحب ماشین نشون دادین؟

به راننده اتوبوس. (گفتۀ من را تصحیح می‌کند!)

چطور شد گم شدین؟

بابام اینجا اومد. ما ته بازار بودیم.

“ته بازار” چه کار می‌کردین؟

(به وزنه‌اش اشاره می‌کند.) از این داشتیم.

وزنه را برده بودین ته بازار؟

آره.

جاتون را عوض می‌کنین؟

نه، گردو می‌آریم از بازار. با بابام رفته بودیم. بابام رفت ته دیگه ماشین. ما رفتیم ته دیگه ماشین. او ماشین که ما رو برد، جای دیگه رفت.

صبح بود یا بعدازظهر؟

صبح. (صبح رفته‌اند بازار گردو بخرند. بعد “ته بازار” با وزنه کار کرده‌اند. بعد “ته اتوبوس” عوضی سوار شده‌اند و صبح گم شده‌اند. خب، مرا هم حسابی “ته مصاحبه” سر کار گذاشته است!)

صبح کجا رفتین که گم شدین؟  

ته جای دیگه رفتیم! اونجا رو نمی‌دونستیم کجاست. اونجا رفتم 400 تومن کار کردم با یه ده تومنی.

یعنی رفتین کار کردین؟

آره. برادرم زیاد کار کرد، 400 مونده بود بشه هزار تومن. داداشم 400  و 200  تومن کار کرده بود. سه تا 200  تومن. (سعی می‌کنم خودم را به زمین میخکوب کنم! با اندام بچگانه و چهره‌ای که به خاطر حساب کردن پول‌های آن روز “ ته بازار” سخت به هیجان آمده، فقط می‌خواهم بازوانم را دور شانه‌های نحیفش حلقه کنم و به خودم بفشارمش.) نشستیم کار کردیم. عصر آدرسو نشون دادیم، اومدیم خونه.

برادرت بیشتر پول درمی‌آره یا تو؟

برادرم.

چرا؟

نمی‌دونم. اون بلند می‌شه می‌گه مردم بیان رو وزنه‌اش. مردم که وزن نکنن، چه کار کنم؟ داداشم زوری مردم رو می‌کشه رو وزنه. من هرچی پیدا کنم، می‌گه به من بده. دو تا کارت تلفن پیدا کردم، می‌گم چرا بدم؟ کتک‌کاری کردم.

ازت گرفت؟

ندادم. (از جیبش دو تا کارت تلفن درمی‌آورد.)

اینا به درد می‌خوره؟

(دستش را روی گوشش می‌گذارد.) موبایل حرف می‌زنن. من هرچی پیدا می‌کنم داداشم می‌گه مال منه. من شب سه تا پیدا کرده بودم. بابام به عموم زنگ زد.

عموت کجاست؟

تهران. (عابران به ما که می‌رسند چند ثانیه‌ای مکث می‌کنند. کنجکاو می‌شوند که من به این موجود کوچولوی شیرین چه می‌گویم. چند لحظه‌ای بالای سر ما می‌ایستند. لبخندی می‌زنند، سری تکان می‌دهند و می‌روند.)

برای ناهار چه کار می‌کنی؟

با بابام برنج می‌خوریم، برنج با گوشت.

کجا ناهار می‌خوری؟

هیچ کجا. همون‌جا که نشستیم می‌خوریم. بعداً می‌ریم کار می‌کنیم.

غذا از خونه می‌آرین؟

آره. ساندویچ از اینجا می‌خریم.

بیشتر ساندویچ می‌خورین یا از خونه غذا می‌آرین؟

غذا زیاد نمی‌آریم. این‌قدر می‌آریم، (با کف دستش اندازه‌ای را نشان می‌دهد). یه ته دیگ.

خونه مال خودتونه؟

مستأجریم.

چند وقته آنجا هستین؟

دو روز می‌شه! از این جمعه‌ها، دو بار می‌شه. (برای این‌که کمکش کنم که بهتر جواب بدهد، سوالم را جور دیگری می‌پرسم.)

پارسال تو همین خونه بودین؟

نه، ما اینجا نبودیم. زاهدان بودیم.

اهل کجایی؟

من از زاهدانم.

داداشت هم زاهدان به دنیا آمده؟

آره. همه‌مون زاهدانی‌ایم.

خواهرت چی؟ اون اینجا به دنیا آمده؟

اینجا. اون ایرانیه! ایرانی می‌شه. ما زاهدانی‌ایم. (می‌خندم. سعی می‌کنم در چهره‌ام چیزی را ببیند که اعتمادش را هرچه بیشتر جلب کند. می‌خواهم از هرچه در ذهن و قلبش می‌گذرد به راحتی حرف بزند.)

زاهدان هم مال استان سیستان و بلوچستانه. مال ایرانه.

آره، بلوچی هرچی حرف بزنی، می‌دونم. ما که ایرانی نیستیم. اینجا، حرف‌های اینارو بلد شدیم.

حرف کی را بلد شدی؟

حرف مردمو دیگه.

مگه تو ایرانی نیستی؟

نه، زاهدانی‌یم! (رضایت می‌دهم و این بحث را رها می‌کنم. فایده‌ای ندارد!)

دوست داری چه کاره بشی؟

من؟ دکتر می‌شدم. می‌رفتم مدرسه. خوش بهم می‌گذره تو مدرسه.

از کجا می‌دونی؟

می‌دونم. اون پسره که می‌ره مدرسه، خوشم میاد که می‌ره درس می‌خونه. اون بزرگ بشه، می‌ره دکتر می‌شه. منم برم که باسواد بشم.

از کجا می‌دونی اگر تو مدرسه بری، بهت خوش می‌گذره؟

(حسابی خنده‌اش گرفته است.) خودم می‌دونم دیگه. اون بزرگ بشه، می‌ره دکتر می‌شه. برای اون خوشم می‌آد.

تو هم دوست داری دکتر بشی؟

آره.

هیچ کار دیگه‌ای را دوست نداری؟

نه. (ولی ناگهان چیزی یادش می‌آید.) یه کار دیگه، معتاد بشم! ماشین درست‌کنی.

معتاد شدن مگه کاره؟

آره، 100 هزار تومن درست‌کنی!

به کی 100 هزار تومن می‌دن؟

همون که ماشین درست می‌کنه. پسرعموی من تو زاهدان ماشین درست می‌کرد. خیلی پول جمع می‌کرد.

پسرعموت مغازه داشت؟

نه، اون به اندازه خودم بود! رفته بود مدرسه.

اگه رفته بود مدرسه، چطوری ماشین درست می‌کرد؟

خوب مدرسه رفته بود. من که سواد ندارم. مادرشون پسرش را می‌خواست معتاد کنه!

معتاد به کی می‌گن؟

اینا که ماشینا رو درست می‌کنن! پس اینا چرا نمی‌افتن؟ پسرعموم هم سالم بود. نمی‌تونست بیفته! زمین رو پاره می‌کنن، تا اینجا (اندازه‌ای را با دستش نشان می‌دهد). ماشین رو میارن می‌رن زیر، ماشین رو این‌جوری این‌جوری (با دستش حرکاتی را تند تند نشان می‌دهد) درست می‌کنن. کارگر بشم یه کاری بکنم. پول دربیارم، پول یه نون.

پس دوست داری ماشین تعمیر کنی؟

آره.

پس فقط دکتر شدنو دوست نداری؟

چرا، هر دو تا شو دوست دارم. (به پسر ده، 12 ساله‌ای که از پیاده‌رو طرف دیگر خیابان رد می‌شود، اشاره می‌کند.) اون که رفت دوست منه! (گیجی‌اش به من هم سرایت می‌کند! یک بچه تا چه حد می‌تواند در دنیای خیال زندگی کند؟)

نزدیک خونه‌تون تا کی با وزنه می‌شینی؟

تا  شب، شب شد می‌رم خونه.

داداشت هم همین‌طور؟

آره، من می‌رم دم فرهنگسرای داداشم می‌ره پارک

تابستون چه کار می‌کنی؟ (این گفت و گو در فصل زمستان انجام شده است)

(دستش را به طرف یکی از مغازه‌های کنار خیابان دراز می‌کند.) می‌آم اینجا، عینک و ماشین را می‌برم می‌فروشم، پولشو می‌گیرم. موتور دارم. کوکش می‌دی، راه می‌ره. از اونا دارم، سه تا. یکیش سرخه. باتری بندازی، راه می‌ره.

اینارو از کجا آوردی؟

بابام برام خریده. گذاشته تو اون مغازه.

چرا الان نمی‌فروشی؟

نمی‌دونم. نمی‌خوام بفروشم. می‌برم خونه. (نمی‌دانم چه می‌شود که دوباره یاد زاهدان می‌افتد.) تابستون ما اینجا نبودیم. زاهدان بودیم. زاهدان ما هیچ کار نمی‌کردیم.

پس زاهدان چه کار می‌کردی؟

نشسته بودم ته خونه، کار نمی‌کردم. فقط نون می‌خوردم. اون مدت خیلی پولدار بودیم! الان شدیم مستأجر. ته زاهدان، تا حتی ماشین داشتیم، دو تا موتور. بابام تفنگ داشت. دزد می‌آمد، می‌زد با تفنگ دزدا را. بابام پلیس بود! دو تا تفنگ؛ یه دونه بزرگ، یکی کوچیک. تانک داشت! از اون ماشینا که تانکه (انگار باعث شده‌ام زیادی به عوالم وهم و خیال برود!)

بابات تانک واقعی داشت؟

آره.

از کجا آورده بود؟

خریده بود از جاهای دور. از پیش دوستاش گرفته بود. از جایی خریده بود.

شغل بابات چی بود تو زاهدان؟

تانک داشت!

کی؟

خیلی وقت پیش.

بابات تو جنگ بود؟

آره، جنگ زاهدان.

اون موقع چند سالت بود؟

(با دستش اندازه 30، 40 سانتی زمین را نشان می‌دهد) این‌قدر بودم. حالا بزرگ شدم. داداشم از من یه ذره بزرگ بود. شیشه را بابام گرفته بود خونه درست کنه. ما شیشه را شکسته بودیم. بابام ما را از خونه بیرون کرد. انداخت ته آب. یه “بلیر” (نمی‌فهمم منظورش چیست با این که چند دفعه تکرار می‌کند باز متوجه نمی‌شوم، به ناچار شروع می‌کند به توضیح دادن.) از اونا که آب پر می‌کنن. انداخت زیر وان. پر آب بود.

خونه از خودتون بود؟

آره. بابام درست کرده بود. خانواده خیلی پولدار بودیم.

پول‌تون چی شد؟

پولامون خرج شد. بی‌پول شدیم. بابام همه چیزشو فروخت. تانکو آتیشش زدن. مردم زدن. یه نفر ته تانکش مرد. بابام هیچی گناه نکرده بود. گفت نمی‌زنم. اونا آخرش بابامو زدن.

تانک کجا بود؟

ته خونه.

تانک که مال ارتشه.

بابام پلیس بود. جنگ بود. می‌رفت افغانستان. بابامو نمی‌تونن بزنن. نمی‌میره. نصف راه که می‌آمد خونه، نگاه می‌کردیم. خونه‌مون خیلی بزرگ بود.

خونه‌تون چی شد؟

آب اومد، ما می‌گیم سیل، سیل اومد خونه‌مونو آب برد. ماشین‌مونو برد. این‌قدر ما پولدار بودیم. یه خونه پول داشتیم و همش تمام شد. ما که این‌جوری نبودیم. ماشین، ده تا داشتیم. تمومش کرد. رفت.

چه ماشینی داشتین؟

(فوراً به ماشین‌هایی که از خیابان می‌گذرند اشاره می‌کند) می‌گیم داکسن. از این شهرداری‌ها آمده بابامو ببره. بابام یه دفعه کتک‌کاری می‌کنه، دیگه نمی‌تونن. هیچ‌کس نمی‌تونه بابامو ببره.

دلت چی می‌خواد؟

(می‌خندد، به من نگاه می‌کند. باز می‌خندد.) بلد نیستم که چی بگم.

اینجا نشستی، خسته نمی‌شی؟

نه، خسته می‌شم می‌روم اونجا ناهار می‌خورم. خسته که نمی‌شم.

تو محله‌تون، دوست داری؟

آره. اینجا هم دارم. دو تا.

چه بازی‌هایی می‌کنی؟

می‌رم ته مغازه‌شون. همه چیزاشونو دست می‌زنم. بعد اونا صدا می‌زنن. رفته بودم توپم را برده بودم. نگاه می‌کنه زیر صندلی می‌بینه توپم نیست. اونا بازی می‌کردن. رفتم قایمش کردم زیر صندلی که اونا بازی نکنن. توپم مال خودمه.

توپتو می‌آری اینجا؟

توپم خونه است. پیش خونه‌مون یه دوست دارم. اینجا چطوری توپ بیارم. جمعه‌ها ته خونه‌ام. با دوستام فوتبال بازی می‌کنم. فردا می‌رم فوتبال. دوستام هم می‌آن. فوتبال، ته پارک. من یه تفنگ دارم. (دیگر کسی جلودارش نیست حسابی افتاده به تعریف کردن.) می‌رم ته پارک. دوستمو می‌گم توپو بگیر بازی کن. با تفنگ مردمو اگه اذیتم کنه، می‌زنم. تیر که نداره. می‌ترسونمش. اگه بزنم تو چشم مردم، کور می‌شن.

پولی که درمی‌آری به بابات می‌دی؟

پولارو همشو نمی‌دم. 50 تومن نگر می‌دارم، سه تا تیله می‌خرم. می‌ذارم ته تفنگم. همشو، مردم که نباشن می‌زنم تو درختا. درختا داغون می‌شن. اگه چشم مردم بخوره، من می‌رم زندان.

درخت که گناه داره.

چرا؟

درختا را نباید خراب کرد. حیفه.

(می‌خندد. به بوته‌های شمشاد کنار پیاده‌رو اشاره می‌کند.) اینا چی؟ بزرگ می‌شن؟ خشکه. می‌آن می‌کارن. چرا آب نمی‌دن؟ چرا اینجا خشکه؟! (با تمام خیال‌پردازی‌هایش خوب می‌تواند خودش را به کوچه علی چپ بزند و گفت و گو را زا به راه کند!) شب من یه دونه کلاغ پیدا کرده بودم. شهرداری آمد. دستکش داشت. کلاغه رو جمع کرد انداخت ته ماشین. (مردی که در حال گذر از پیاده‌روست تا چشمش به ما می‌افتد با اعتراض به من می‌گوید: “خانوم! بیکاری؟ اینا بچه‌های خانواده‌هایی هستند که بدون هیچ فکر و مسئولیتی بچه درست می‌کنند. خانواده‌های سوئدی را ببین، ده سال از ازدواجشان می‌گذرد، بچه‌دار نمی‌شوند. ول کنید. حوصله دارید؟”)

بابات می‌فهمه 50 تومن نگه می‌داری؟

بابامون اونجاست، من اینجام. حالا هم 100 تومن گرفتم.

پول رو کی به بابات می‌دی؟

شب.

همه پولی که نگه می‌داری خرج می‌کنی؟

50 تومن، 100 تومن چیه.

داداشت همه پولشو می‌ده به بابات؟

آره. من قایم می‌کنم. پول خورده‌اش مال خودمه. 50 تومنی، 100 تومنی مال خودمه. 200 تومنی رو می‌دم به بابام. بعدا می‌گه پول خوردا، 100 تومنی‌ها کو؟ (سعی می‌کند مثل پدرش حرف بزند.) می‌گه کار نکردی تو؟ خبر نداره من می‌رم این چیزارو می‌خرم!

اینا را خرج کنی که 400 تومن نمی‌شه به بابات بدی؟

200 تومنی که می‌شه. خوردشو من می‌گیرم. شب، تو میدون امام حسین نشسته بودم، 100 تومن دادم به بابام، 200 تومن‌شو قایم کردم.

تو که گفتی 200 تومنی‌ها را می‌دی به بابات؟
آره. اونجا قایم کردم. رفتم ته میدون امام حسین، ساندویچ‌فروشی.200 تومن دادم چهار تا ساندویچ خریدم. چهار تا، دونه‌ای50 تومن. خیلی گشنه بودم، سه تا نوشابه گرفتم با پول خوردا.
ساندویچ چی گرفتی؟
کالباس. از اون کالباسا که سبزی می‌اندازن ته آتیش پخته می‌شه. ته نونای ساندویچ می‌اندازن. که خیلی مزه می‌ده. (البته نباید تعجب کنم! من که تا اینجای مصاحبه پیش آمده‌ام باید آماده شنیدن هر جوابی باشم. ولی “سبزی پخته شده در ساندویچ کالباس که خیلی مزه می‌ده” دیگر چه صیغه‌ای است؟!)
چه سبزی‌ای می‌پزن برای ساندویچ کالباس؟
(به هیجان می‌آید. لابد باورش نمی‌شود که من چیز به این سادگی را ندانم! سعی می‌کند با مهربانی برایم توضیح بدهد تا خوب بفهمم! در این حال، به سادگی انسان را مجذوب خودش می‌کند.) از اون کوچولو کوچولوها. از اون سبزی‌ها که خورد خورد می‌کنن. از اونا من خیلی خوردم. از پولام 200 تومنی به بابام می‌دم، 100 تومنی رو به مامانم می‌دم. بابام این قدر پولو چه کار می‌کنه؟ واسه چی ندم به مامانم؟ بابام برام هیچی نمی‌خره. همین دو تا چی‌ رو خریده، می‌گه برو بیار. به مامانم می‌دم. من پولامو قایم می‌کنم. 100 تومنی‌ها را می‌دم مامانم،50 تومنی‌ها مال خودمه.
کی برات لباس می‌خره؟
اینارو، من که پولارو می‌دم مامانم، مامانم می‌خره. مامانم خیلی وقت پیش خریده. (به کفش‌هایش که نیمدار شده، اشاره می‌کند.) کفشو برام خرید، نو بود. این‌جوری نبود. لباسامو مامانم می‌خره.
داداشت مثل تو 50 تومنی‌ها را برای خودش نگه می‌داره؟
نه.
از کجا می‌دونی؟
نمی‌دونم. اون نگه می‌داره می‌ده به بابا. اون دوتا دوتا نگه می‌داره، می‌ره دم خونه ساندویچ می‌خوریم. من داداش کوچولو که ندارم که براش چیز بخرم، بدم بخوره بزرگ بشه کار کنه. تنهایی می‌رم رو صندلی می‌شینم، ساندویچ می‌خورم. خواهرم بزرگ بشه برا من چیزی می‌خره. من بهش پول می‌دم بخره. مغازه را بلد بشه، راه که می‌تونه بره!


تاریخ و محل چاپ : 18 شهریور ماه سال 1382 در صفحۀ اجتماع روزنامۀ یاس نو زیر عنوان " خیابان "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.