پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گپ و گفت با دستفروش­ها

چه کسی دست‌های مرا می‌بیند؟


آرامش و وقار عجیبی سر تا پای وجودش را فراگرفته.آرامشی که به هیچ روی با آن‌چه از او در ظاهر می‌توان دید سازگاری ندارد. چشمانش همه وقت با عینک سیاه کهنه‌ای پوشیده شده. عینکی که شیشه طرف راست آن را با کمک چسب نواری معمولی به زور در قاب آن نگه داشته است. معلوم نیست از پشت آن شیشه‌های سیاه خاک گرفته از دور و برش چه چیزهایی را می‌تواند ببیند. اول صبح با کیسۀ سفید روی شانه انداخته‌اش آرام آرام به محلی که پارچۀ مندرس دستفروشی‌اش را پهن می‌کند، نزدیک می‌شود. کنار بساط محقرش می‌نشیند، ساکت، آرام و از ورای شیشه‌های تیره به اطراف چشم می‌دوزد. در رفتارش صلابت خاصی دارد حتی زمانی که بی‌حرکت نشسته است. صلابتی سنگین و خاموش. که نگاه را بی‌اختیار به خود جذب می‌کند.

در تابستان و زمستان سرش را با کلاهی بافتنی می‌پوشاند. برای  فرار از گرمای تابستان در قسمتی از پیاده‌رو که سایه است می‌نشیند و از بطری طلقی یخ بسته‌ای که معلوم نیست همسایه‌ای به او داده یا از خانه آورده آب می­ خورد.‌ زمستان‌ها هم  با حرارت آفتاب خودش را گرم می‌کند.

بعدازظهرها آرام و بی‌صدا، کیسه به دوش به خانه برمی‌گردد. قدم‌هایش را چنان یکنواخت برمی‌دارد که گویی کسی از قبل فاصلۀ آنها را برایش مشخص کرده‌است. شتابی ندارد. انگار در این دنیا کسی در انتظار رسیدن او نیست.

***

کنار بساطش نشستم، پرسیدم: آقا با من صحبت می‌کنید برای روزنامه. گفت: چرا صحبت نمی‌کنم. خیلی هم خوشحال می‌شوم با یکی حرف بزنم.

چند وقته دستفروشی می‌کنی؟

انگار سؤالم را نشنیده باشه، از وضعیت چشماش گفت.  پنج ساله چشمم کور شده. تو منطقه اهواز، پادگان علی‌آباد. رانندۀ پایۀ یک بنز بودم. می‌رفتیم فاو، یخ می‌بردیم خالی می‌کردیم برمی‌گشتیم پادگان.

هفت ماه جبهه بودم. از طرف بنیاد رفته بودیم. در بنیاد کار نمی‌کردیم. قبلاً می‌خواستیم بریم منطقه نشد چون صدمه خوردم. میدون فردوسی را که بمب‌گذاری کردن می‌خواستم برم بسیج ماشین بردارم برم منطقه. گواهینامه‌ام را گرفته بودن، نگه داشته بودن.

همان روز بمب‌گذاری زخمی شدم نفهمیدم کی منو برد بیمارستان امام خمینی.

ششصد، هفتصد تومن پولمو با یه بسته سیگارم برداشتن بردن. چند روزی اونجا خوابیدم.

قبلش شرکت جنرال موتور کار می‌کردم. رانندگی می‌کردم. 27 سال اونجا بودم. صاحب کارخانه نمی‌گذاشت ما را بیمه کنن. یه عده از کارگرا بیمه بودن یه عده‌شون نه. پنجاه‌هزار تومن دادن، بیرونم کردن. گفتن دیگه راننده لازم نداریم. نرفتم شکایت کنم. بعد از هفت ماه بین اهواز و فاو موشک انداختن. موشک خورد به ماشینم. کارتل ماشین سوراخ شد. لاستیکش ترکید. چشمم این‌جور شد. اولش می‌دیدم. بیمارستان نرفتم. بعد بیمارستان بردن. گفتن باید بری خارج، اینجا علاج نمی‌شه. حالا اینجا می‌آم دستفروشی. (‌در گفت و گو مؤدب و باحیاست. )

پنجاه‌هزار تومن کرایه خونه می‌دم. 42 تومن بازنشستگی می‌گیرم. از سپاه حقوق می‌گیرم. بعد از جنرال موتور پانزده سال در بسیج کار کردم. راننده بودم.

چه چیزهایی می‌فروشی؟

لوازم ماشین. هرچی شد می‌ذارم اینجا می‌فروشم. کبریت می‌فروشم. سیگار می‌فروشم. دیگه سلامتی.

از چه ساعت تا چه ساعتی اینجا هستی؟

صبح ساعت شش می‌آم تا سه، چهار هستم. هر روز مریض نباشم می‌آم. الان مقوا گذاشتم پشتم اینجا نشستم. گاهی سرما می‌خورم، مریض می‌شم. دو، سه روز نمی‌تونم بیام. روز تعطیل هم می‌آم. اگر نیام خرجی نداریم. پنج نفر نون می‌خورن.

هیچ وقت محل را عوض نمی‌کنی؟  

همین محل هستم. نه این‌که دوست و رفیق نشناسن که ما چکار می‌کنیم. همسایه‌های اینجا کمک می‌کنن. همین کاپشن را (اشاره می‌کند به کاپشن نیمداری که تنش است) یه راننده داد.

چند سالته، اهل کجایی؟

متولد 1307 هستم. 71 سالمه. اهل اردبیلم. از اردبیل هم رفتم جبهه. سالش یادم نیست.

قبلاً چه کار می‌کردی؟

درست یادم نیست 24 سالم بود رفتم جنرال موتور. خودم می‌گفتم 27 سال ولی سرپرست تعمیرگاه همون جا گفت: این 29 ساله اینجا کار می‌کنه چرا حقشو از بین می‌برین. هر ماشینی که هرجا می‌بردم سی تومن، پنجاه تومن، بیست تومن می‌دادن. حقوق ماهانه نمی‌گرفتم. همین‌ جوری می‌گرفتم از حقوق ماهانه هم بیشتر بود. جیپ استیشن، تویوتا، ماشین‌های تازه تحویل می‌گرفتم، می‌بردم تحویل می‌دادم به اداره‌جات. یادمه منو فرستادن بازرسی شاهنشاهی. دستمو نگاه کن. (دست راستش را نشان می‌دهد که دو انگشتش معیوب شده) این دو تا انگشتم را گذاشتن لای منگنه فشار دادن. این‌جور ترکید. به بیمه شکایت کرده بودم که چند ساله دارم کار می‌کنم منو بیمه نمی‌کنن، چکار کنم. بعد که رفته بودم بازرسی شاهنشاهی ماشین برده بودم انگشتام را فشار دادن یکی شکست می‌بینی؟ اون یکی افتاد. گفتن چرا رفتی شکایت کردی. گفتم دیگه شکایت نمی‌کنم.

سواد داری؟

سواد اون‌قدرا ندارم. فقط خودم یاد گرفتم خوندن و نوشتن اسم خودم و دیگرون را. راننده بودم یاد گرفتم. مدرسه نرفتم. هشت سالم بود که پدرم فوت کرد. برادرم 24 سالش بود. میرزا کوچک خان او را می‌شناخت. او را برد رشت. در رشت چند وقتی موند. پدرم سه‌هزار جفت چکمه برای دولت دوخته بود. دولت پولش را خورد، نداد. پدرم گفته بود حق منو بدین. گفتن گران حساب کردی. اون وقت پدرم و برادرم را با هم کشتن. قبرشون امامزاده هاشمه.

چشم‌هات اصلاً‌ بینایی ندارن؟

چشم چپم یه کمی سیاه می‌بینه. دست راستی نمی‌بینه. پنج ساله که این‌جوریه.

زن و بچه داری؟

بچه شش تا دارم. زنم تقریباً‌ 55 سالشه. بچه‌ها، بزرگش چهل ساله است و کوچکش هفده ساله. دو تا پسرم و یه دخترم عروسی کردن. یه پسرم شهید شده، خط اهواز، بیست سالش بود. 9 کلاس خونده بود. یه پسر و دخترم که عروسی نکردن خانه هستن. دخترم 24 سالشه ، پسرم هفده سال. اونا درس خوندن و نخوندن، خودشون رفتن. الان یه پسرم که عروسی کرده پهلوی منه. 24 سالشه، ده کلاس سواد داره ولی بیکاره. کار نیست. یه پسر هشت ماهه هم داره. الان غیر از خودم خرجی پنج نفر را می‌دم. عیالم، دخترم، دو تا پسرام، عروس، نوه.

بچه‌ها به شما کمک نمی‌کنن؟

قربانت برم بیشتر دربیارن خرج خودشون می‌کنن. طبقۀ سه و چهار چی در می‌آره که خرج من بکنه. سنگک الان دونه‌ای پنجاه تومنه.  سنگک بخریم یا خرجی بدیم. نه، چیزی ندارن که کمک کنن.

اجاره خانه‌ات چنده؟

پنجاه تومان اجاره می‌‌دم. خواستین شمارۀ تلفن صاحبخانه را هم می‌گیرم می‌آرم. می‌خواهی کارتم را نشان بدم.

(می‌خواهد از جیبش بیرون بیاورد که نمی‌گذارم). دو تا اتاق داره. یکی پسرم نشسته یکی خودم. پسرم روزنامه نگاه می‌کنه یه کاری پیدا می‌کنه چند روزی کار می‌کنه باز بیکار می‌شه. هر دو تا اتاق دوازده متریه. یه حیاط کوچیک داره. حمام داره اما آشپزخانه نداره. راهرو را آشپزخانه کردیم. خانمم درس نخوانده. دخترام هرکدام شش کلاس خواندن. خونه کوچیکه جلوش دکان صاحبخونه است. پشتش هم ما می‌شینیم.

چند سال اردبیل بودی؟

الان 45 ساله تهرانیم. بچه‌ها همشون تولد شدۀ تهران هستن. اردبیل ازدواج کردم آوردم اینجا. اردبیل شاگردی می‌کردم. اینجا هم اول شاگرد راننده بودم بعد گواهینامه گرفتم. اولش گواهینامه نداشتم.

از دستفروشی چقدر درآمد داری؟

اگر خریدن، می‌فروشیم. نخریدن هیچی. تو ماه بیست تومن از دستفروشی دستم می‌آد. بیشتر نمی‌آد. مردم کمک می‌کنن بیشتر. الان صبح که آمدم به فاطمۀ زهرا  صبحانه نخوردم. بعدازظهر می‌رم خونه می‌خورم. صبح ساعت 30/4 بلند می‌شم تا بیام اینجا. اون موقع که نمی‌شه صبحانه بخورم. تا ساعت سه، چهار که برم خونه می‌تونم بخورم. نه نون، نه چای، هیچی.

درآمدت از دستفروشی کم و زیادش چقدر می‌شه؟

کمش می‌شه ده تومن، هشت تومن، زیادش می‌شه 25 تومن. این‌جوریه.  این لوازم ماشین را قبلاً جمع کرده بودم. تو خونه بود. گفتم بیکار شدم می‌فروشیم. حالا یواش یواش می‌فروشیم. می‌دم خونه می‌خورن.

برای هوای سرد و گرم چکار می‌کنی؟

هیچی. می‌لرزیم. الان از صبح نشستم می‌لرزم تا آفتاب دراومد بهتر شد.

مردم چه کمک‌هایی می‌کنند؟

لباس می‌دن بیشتر. پول کمتر می‌دن. همسایه ارمنی بغل دستی زیاد کمک می‌کنه. چای می‌ده. صبحانه می‌ده.

خواهر و برادر داری؟

یه برادر دارم پنج تا خواهر. چهار تا خواهرم فوت کردن. خودم بچه هفتم باید باشم. خواهر بزرگم با راننده‌ای که شناس بود اومد تهران. اینجا بود. بعد خواهر کوچک‌ترم اومد پهلوی او. از هشت سالگی کار می‌کردیم خرجی اونا را می‌دادیم. کمک شاگردی می‌کردیم از اول پای ماشین بودم. مادرم التماس می‌کرد که لباس راننده‌ها بیار بشوریم. من می‌گفتم نه، باید من بمیرم تا لباس اینارو بشورین و پول بگیرین. من نمی‌آوردم. برادرم در یه شهر دیگه‌ای کفاشه. او به من کمک نمی‌کنه. اصلاً حرف نمی‌زنه با ما. اصلاً رفت و آمد نداریم. ده، بیست سال هست که رفت و آمد نداریم.

از کارت در بسیج بگو.

ما بیکار که موندیم رفتیم کمیتۀ امداد. ما را فرستادن بسیج تهران. مشغول کار شدیم. اولش حقوقم هشت تومن بود. پانزده سال اونجا بودم. یواش یواش اومد بالا، شد بیست تومن، 25 تومن. الان دوسال و خرده‌ایه که گفتن بازنشسته‌ای. 43 تومن حقوقمه. یک تومنش برای بیمه درمی‌آید. 42 تومن حقوقمه. خیلی‌ها می‌گن با پایۀ یک چرا این‌جوری شدی. می‌گم هیچی ما رفتیم منطقه شهید بشیم ولی شهید نشدیم. به خاطر زن و بچه‌هام که خدا نگه داشت خرجی اونارو دربیاریم. من بنیاد شهید نرفتم اون موقع احتیاج نداشتم نرفتم. بعد که رفتم اونا قبول نکردن. که سه سال بعد رفتیم گفتن پرونده نداری. اون موقع خونه داشتیم. خریده بودیم ده تومن. تقریباً 24، 25 سالم بود اون خونه را خریدم. پنج تا اتاق داشت. دو تا این‌ور دوازده متری، سه تا اون‌ور 9 متری. (با دستش اتاق‌ها را نشان می‌دهد) خیلی بزرگ بود. اون موقع احتیاج نداشتم، نرفتم. بعد شهرداری اونجا را خراب کرد. ما الان در حدود بیست سال بیشتره که مستأجریم. جا عوض می‌کنیم. هر یکی یه سال می‌شینیم، بلند می‌شیم. نمی‌گذارن که بشینیم. امسال دو ساله اینجا هستیم. امسال دیگه بلندمون می‌کنه. الان پنجاه تومن بدهکارم. پیش هم دویست تومن دادیم.

اینجا هستی که مشکلی نداری؟

فقط بچه‌ها اذیت می‌کنن. شهرداری نه. یه بار منو بردن. گفتم این کارتم، دارم دستفروشی می‌کنم. برم بشینم یا نه؟ معاون شهرداری گفت: سوارش کنین تاکسی ببره همون جا بنشینه. به زیردستش گفت: نگفتم این‌جور آدما را نیار؟ از من معذرت خواست. می‌دونین خانم، اون موقع که من وسایل ماشین می‌خریدم، می‌ریختم تو خونه که بمانه برای فروش، فکر حالا را می‌کردم. از بچگی فکر حالا را می‌کردم. سیگاری نیستم، دودی نیستم، معذرت می‌خوام تریاکی نیستم. هیچ‌کاره‌ای نیستم.

از دولت چه انتظاری داری؟

از دولت انتظارم اینه که یه روز یه سپاهی آمده بود اینجا سؤال کرد چرا این‌جوری شدی؟ گفتم دست خدا بود. گفت از دولت چه توقع داری؟ گفتم دولت باید بیاد سؤال کنه تو چه کاره­ای؟ ما دو ماه دوماه گوشت و مرغ نمی‌خوریم. سپاهی منو شناخت. در منطقه دیده بود (بغضش می‌شکند و نمی‌تواند جلوی اشکش را بگیرد). دولت باید این انگشت‌ها را ببینه. ما را بلند کنه. فردا، پس‌فردا که ما مردیم این بچه‌هامون چی می‌شن. می‌دونم همه سخت زندگی می‌کنن ولی مثل ما که نه. ما اگر برگردیم بریم وطنمان می‌گن تو چند ساله رفتی، حالا نابینا شدی برگشتی. اون وقت من چی بگم؟

 

تاریخ و محل چاپ : 29 اردیبهشت ماه سال 1378 در صفحه اجتماعی روزنامۀ ایران زیر عنوان " در حاشیۀ زندگی "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.