پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

اسمم را که نمی نویسی؟


شدیم خلبان موتور!


کنار موتور ایستاده‌اند و با هم حرف می‌زنند. یکی جوان‌تر است و دیگری کامله مردی چهارشانه. به فاصله کمی از موتور، یک ماشین پیکان بدون راننده به شکلی پارک شده که پیداست راننده‌اش در انتظار مسافر است. چند دقیقه از دور نگاه­شان می‌کنم. از فکرم می‌گذرد که اگر راننده به طرف ماشینش برود، من هم با دیدن صاحب موتور می‌توانم تصمیم بگیرم که با او مصاحبه بکنم یا نه. فایده‌ای ندارد، صحبت­ شان حسابی گرم شده است. دیگر نمی‌توانم صبر کنم. جلو می‌روم.

***

من گزارشگر روزنامه هستم. می‌خوام با شما در مورد کارتان صحبت کنم.

(آن‌که جوان‌تر است جلو می‌آید. دومی با تعجب ما را نگاه می‌کند.) من چیزی برای گفتن ندارم.

من سوال می‌کنم شما جواب بدین. سوال‌های معمولی می‌پرسم. مثلاً این‌که چند سالتونه، چقدر درس خوندین، شرایط کارتون چیه؟

لابد می‌خواین اسم منو هم بنویسین! (با گفتن این جمله، در چهره‌اش حسی منفی به وضوح پدیدار می‌شود. مثل وقتی که شخصی احساس می‌کند طرف مقابل می‌خواهد برایش دردسر درست کند.)

من نه اسم شما را می‌نویسم و نه حتی اسم خیابونی را که در آن هستیم.

(او هنوز در کنار موتورش ایستاده است و من در پیاده‌رو. چند ثانیه به طرف من نگاه می‌کند. در حقیقت دارد تصمیم می‌گیرد که گفت و گو بکند یا نه. به طرف پیاده‌رو می‌آید. یک پایش را در پیاده‌رو می‌گذارد و پای دیگرش روی جدول کنار خیابان است، آماده برای جواب دادن.)

چند سال داری؟

25 سال.

چقدر درس خوانده‌ای؟

دیپلم دارم. دیپلم انسانی.

اهل کجا هستی؟

تهران.

بلافاصله بعد از دیپلم، مشغول این کار شدی؟

نه، بعد از دیپلم حول و حوش هفت سال عکاسی کار کردم. همه کاری کردم؛ چاپ، روتوش، عکسبرداری. کارگر مردم بودم. می‌شه گفت الان هشت ماهه آمدم تو کار پیک موتوری. (مسافرکشی با موتور را می‌گوید پیک موتوری.)

چرا؟

حقوقش خیلی کم بود. جواب نمی‌داد که بتونم پولی پس‌انداز کنم برای بعداً خودم. الان 25 سالمه. نمی‌تونستم ازدواج کنم. با حقوق ماهی70، 80 تومن، آدم نمی‌تونه کار بکنه.

با چه حقوقی کار عکاسی را شروع کردی؟

اول که رفتم ماهی هفت تومن می‌گرفتم. بعد که خوب وارد شدم تو کار، حقوقم 80 تومن شد.

با پدر و مادرت زندگی می‌کنی؟

بله.

در خرج خانه، به آنها کمک می‌کنی؟

کمک، چرا. ولی آن‌جوری که بگی، زیاد نه. تا یه حد خیلی کم.

شغل پدرت چیه؟

بازنشسته است.

آن هفت، هشت سال پس‌انداز کردی؟

پس‌انداز کردم ولی آن‌قدری که بخوام باهاش ازدواج کنم یا کاری را شروع کنم، نشد. (چهره خشک و سختی دارد. برای یک جوان 25 ساله چهره عجیبی است.)

روزی چقدر درآمد داری؟

روزی 12 تومن. همیشه این‌طوری نیست. بالا و پایین داره. مثلاً بارون که بیاد، کارمون کمتر می‌شه.

روزی چند تا مسافر داری؟

هفت، هشت نفر.

موتور مال خودته ؟

بله.

برای این کار خریدی؟

اینو چند ساله دارم.

چی شد این کار را انتخاب کردی؟

یکی از دوستام تو این کار بود. گفت خوب می‌شه از این کار پول درآورد. من به طور آزمایشی آمدم. یعنی الان فکر کنم تا آخر شهریور بیشتر تو این کار نمونم. دوباره می‌رم عکاسی. اصلاً کار خوبی نیست.

چرا؟

به خاطر این‌که بیمه نداره، تو سرما و گرما، همش باید بیرون باشی.

ماهی چقدر درآمد داری؟

ماهی حول و حوش 250، 260 تومن.

با حقوق کم عکاسی می‌خواهی چه کار کنی؟

می‌خوام از صبح تا بعدازظهر عکاسی باشم. بعدازظهرهاش هم با موتور کار کنم.

نظر پدر و مادرت چیه؟  

از کار موتور راضی نیستن.

کنکور قبول نشدی؟

اصلاً کنکور ندادم. دنبالشو نگرفتم.

چرا؟

دیپلم رو هم با زور گرفتم.

وقتی با موتور کار می‌کنی، چه مشکلاتی داری؟

(جوری با حیرت نگاهم می‌کند که انگار سوال بیجایی پرسیده‌ام.) مشکل؟ خانوم! همش مشکله. ببین مثلاً تو سرمای زمستون باید بیایی بیرون. تو هوای گرم تابستون بیرونی. تصادف داری. مامورا بهت گیر می‌دن. سمت پایین شهر مشکلی نداریم. سمت بالای شهر گیر می‌دن. به جرم مظنون بودن می‌گیرن. تا حالا دو، سه بار تو گاندی، قیطریه و میرداماد که مسافر داشتم، موتور رو گرفتن. یه بارش مسافر داشتم، یه بارش تنها بودم. جریمه شدم، پنج تومن.

خواهر و برادر داری؟

دو تا خواهر دارم. یکی‌شون ازدواج کرده، آن یکی هم درس می‌خونه.

دوست داشتی چه کاره بشی؟

(برای اولین بار لبخند کمرنگی به لبانش می‌نشیند. از اول گفت و گو تا حالا هیچ چیزی نتوانسته خنده به لبانش بیاورد، حتی سن کمش! خیلی‌ها در سن او هرچقدر هم زندگی دشواری داشته باشند، بالاخره چیزهایی پیدا می‌کنند که به بهانه آنها بخندند. اما لبخند او از شادی نیست. وقتی جواب این سوال را می‌دهد به ذهنم می‌رسد که گویی لبخندش که به همان تلخی چهره‌اش است، به این دلیل است که فکر می کند من جوابش را باور نخواهم کرد!) والله من دوست داشتم خلبان می‌شدم. به خدا من از همان زمان که کوچیک بودم دوست داشتم خلبان بشم. حالا شدیم خلبان موتور!

چرا درس نخوندی اگه دوست داشتی خلبان بشی؟

نمی‌تونستم بخونم. (به سرش اشاره می‌کند.) مغز جواب نمی‌داد. اون موقع که می‌نشستم سر درس خوندن، چیزی حالی‌مون نمی‌شد. فکرمون همش این‌ور و آن‌ور بود.

برای آینده‌ات چه برنامه‌ای داری؟

دوست دارم اگه یه خرده پول دستم آمد، واسه خودم یه عکاسی راه بندازم.

اگه بخواهی ازدواج کنی و پس‌اندازت کافی نباشه، پدر و مادرت نمی‌تونن به تو کمک کنن؟

تا یه حدی. بیشتر نه.

چه تفریحاتی داری؟

تفریحات سالم.

مثلاً؟

پنج‌شنبه، جمعه‌ها با دوستام بیرون می‌ریم. اوشان، فشم، شمال.

وسط هفته چطور؟

هیچی. وسط هفته تفریحات نداریم. همش کاره.

با چه تیپ دختری می‌خواهی ازدواج کنی؟

(باز انگار سوال نامربوطی پرسیده‌ام. چهره خشک و انعطاف‌ناپذیرش دوباره همان حس منفی را پیدا می‌کند. سنگینی نگاهش را به خوبی حس می‌کنم. اگرچه تمام مدت، عینک آفتابی به چشم دارد و نمی‌توانم ببینم در چشمانش چه می‌گذرد. ولی چهره‌اش صادقانه حکایت درونش را برملا می‌کند، حتی اگر چشم‌هایش را نبینی. بالاخره به حرف می‌آید.) من به شکل و ظاهر هیچ اهمیت نمی‌دم.

منم از لحاظ اخلاق و فرهنگ پرسیدم.

دختری باشه که از لحاظ اجتماعی، همسطح خودم باشه. یعنی سرد و گرم روزگار را چشیده باشه.

دلت چی می‌خواد؟

یه کار خوب با یه حقوق مناسب.

کار خوب منظورت همان عکاسیه ؟

اگه عکاسی باشه که چه بهتر. (به موتورش اشاره می‌کند.) کاری باشه که از این کار راحت بشم.

حقوق مناسب یعنی چقدر؟

حقوقی که حداقل بتونم با اون واسه خودم یه زندگی معمولی راه بندازم.

تا چه حد معمولی؟

مثل زندگی پدر و مادرم. از خودم خونه داشته باشم و (هنوز دارد فکر می‌کند که جوابش را کامل کند ولی همان مردی که اول پهلویش بود، نزدیک می‌آید و با اشاره به مامور راهنمایی و رانندگی که با موتورش در حال رفتن است، می‌گوید: “مامور می‌گه روشن کن، برو”. به طرف موتورش می‌رود. من هم به اجبار از او خداحافظی می‌کنم. هنوز از آنجا دور نشده‌ام که به طرفم می‌آید و می‌گوید: “اینو بنویس. دیدی. می‌گه گاز بده، برو. اینجا نایست”. می‌خواهد برود. چیزی ذهنش را مشغول کرده. با حالتی نگران می‌پرسد: “اسمم را که نمی‌نویسی؟”.

 

تاریخ و محل چاپ : 19 مرداد ماه سال 1382 در صفحۀ اجتماع روزنامۀ یاس نو زیر عنوان " خیابان "

نظرات 1 + ارسال نظر
فرحناز عطاریان دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت 09:56

سلام
دوستم
تعریفش از زندگی معمولی جالبترین بخش مصاحبه بود

سلام دوست عزیز
خوشحالم که از این قسمت خوشت آمده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.