پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

آواره است با ملافه های تمیز در کوله اش!


یه بچه سرراهی!


یکی از آشنایانم در راهروهای دادگستری به مردی برمی‌خورد که بچه به بغل به دنبال کارهای طلاقش بوده است. حیرانی این مرد نظرش را می‌گیرد. سر صحبت را با او باز می‌کند و نتیجه گفت و گو، دادن شماره تلفن من به او و گرفتن قول قطعی است که حتماً تماس بگیرد.

دو، سه روز بعد زنگ می‌زند. وقتی محل دیدار مشخص می‌شود می‌گوید: “من که شما را نمی‌شناسم. ولی شما حتماً ما را پیدا می‌کنی. چون من و پسرم هر دو کچل کردیم!"*  

***

کمی از خودتان بگویید.

خودم بچه سرراهی هستم. شیرخوره بودم منو می‌ذارن حرم امام رضا. به قول خودشون، اونایی که منو پیدا کردن بردن بزرگ کردن. 16 ساله کردن ما رو. یه روز اختلاف پیش آمد بین اونها. به من گفتن تو بچه ما نیستی. تا 16 سال نمی‌دونستم که اینا پدر و مادر واقعی من نیستن. پدرم کارگر بود. مادرم هم خیاطی می‌کرد. بچه‌دار نمی‌شدن. به من گفتن بچه ما نیستی هرجا دوست داری برو.

کجا بزرگ شده‌اید؟ بعد از این جریان کجا رفتید؟

تو مشهد منو بزرگ کردن. وقتی منو از خونه بیرون کردن فقط یه کرایه ماشین دادن. من تنهایی آمدم تهران. گشنه، تشنه. خرجی نداشتم. اصلاً هیچ سواد ندارم.

شما را مدرسه نفرستاده بودند؟

از من کار قالیبافی می‌کشیدن. مزدمو از صاحب کارم می‌گرفتن. منم بچه بودم. قالیبافی می‌کردم. قالی که تمام می‌شد مزدمو از صاحب کارم می‌گرفتن. حتی برا من لباس هم نمی‌گرفتن. با پول خودم که می‌خواستن لباس نو بگیرن زورشون می‌آمد. از این لباسای دست دوم می‌گرفتن. از این کهنه‌ها. اون موقع روزی 30 تومن، 40 تومن به من می‌دادن. زمان شاه بود. اون موقع 30 تومن 40 تومن، 1000، 1500 تومن ارزش داشت. یادم می‌آد یه نوشابه 9 تومن بود. از کوچیکی عوض اینکه مدرسه بذارن قالیبافی گذاشتن.

صبح ساعت هفت می‌رفتم تا ساعت چهار، پنج بعدازظهر که غروب می‌شد. وقتی از من زیاد کار می‌کشیدن من دست خودمو می‌بریدم که کار نکنم. پدرم منو می‌زد از خونه بیرون می‌کرد. می‌گفت چرا بریدی؟ منم از خستگی که زیاد کار می‌کشیدن مجبور بودم. یادم می‌آد یه صبح منو بیرون کرد. فقط خوراک من سیب بود. سیبای مردم تو باغا. یعنی نونی چیزی گیرم نمی‌اومد بخورم. پولم نداشتم. اونجا یه مسجد کوچیکی بود درش وا بود. شب تو مسجد می‌خوابیدم. یه شب تو مسجد سردم بود. دیدم یه مردی رو آوردن تو مسجد. خوابیده بود. یه پتو روی اون بود. منم رفتم زیر پتوی اون خوابیدم. از ناچاری. سرما بود. زمستون بود. صبح که بیدار شدم دیدم این طرف مرده. معتاد هم بود. از قیافه‌اش معلوم بود. بعد از اون از ترس مرده می‌رفتم خونه پدرم. یه زیرزمینی بود کاه می‌ریختن. شب می‌رفتم اونجا می‌خوابیدم. دیوار کوچیکی داشت. از دیوار رفتم بالا. رفتم لای کاها خوابیدم.

چند روز طول کشید؟

تقریباً یه هفته همین‌جوری بدبختی می‌کشیدم. به خاطر اینکه دستمو می‌بریدم تا یه هفته، ده روز نمی‌تونستم ببافم.

با چی دستت را می‌بریدی؟

با قلاب قالیبافی. یه شب پدرم نزدیک ساعت دوازده‌ونیم شب آمد بره به الاغ کاه بده دید من اونجا خوابیدم. عوض اینکه دست منو بگیره ببره خونه غذا بده با لگد زد تو گوشم. فقط به من فحش داد. لگد زد و رفت خوابید. بلند شدم دیدم از گوشم خون می‌آد. برگشتم رفتم مسجد خوابیدم. (مردمی که در پارک از جلوی ما رد می‌شوند از دیدن مردی که روی نیمکت نشسته و کوله‌ای پایین پایش گذاشته و یک کیسه مشکی روی پاهایش و تند تند حرف می‌زند و من که تند تند می‌نویسم با تعجب چند لحظه‌ای می‌ایستند. نه من و نه او توجهی به آنها نداریم. سرمان به کار خودمان است. بخصوص او که بدون هیچ‌گونه بروز احساسی در چهره‌اش چنان ساده از زندگیش می‌گوید که انگار دارد با همان جدیتی که به آشنای من قول داده که تماس بگیرد، انجام وظیفه می‌کند.)

تهران چه کار کردید؟

تهران که رسیدم رفتم میدان کارگری ایستادم برای کار. بعد رفتم تو یه چلوکبابی سر کار با روزی 120 تومن. بیشتر نمی‌دادن. اولای انقلاب بود. اونجا ظرفشویی می‌کردم. شبا هم تو همون چلوکبابی می‌خوابیدم.

‌شناسنامه‌ام را گذاشته بودن تو قنداقم. شناسنامه رو بهم دادن. یه کرایه ماشین هم دادن. آمدم بیرون. الان هم همرامه. می‌خواهید ببینید؟

چند وقت در چلوکبابی کار کردید؟

نزدیک یه سال و نیم تو چلوکبابی کار کردم. من بعد از دو ماه از چلوکبابی مرخصی گرفتم که برم به پدر و مادرم سر بزنم. اونا تو یه روستای نیشابور بودن. یه کادو خریدم برا مادرم. یه کادوم خریدم برای پدرم. از دل خودم فکر کردم اینا منو بزرگ کردن. برای حق زحمت­شون کادو خریدم براشون. رفتم دیدم نیستن. از صاحب­خونه پرسیدم. گفت قراردادشون سر رسید. از اینجا رفتن. (من همان‌طور که یادداشت می‌کنم زیرچشمی هم مراقب پسرش هستم که زیاد از ما دور نشود. از فکر این‌که به خاطر این مصاحبه پسرش گم شود یا موقع بازی از جایی بیفتد دل توی دلم نیست. ناگهان به هر طرف نگاه می‌کنم پسر را نمی‌بینم. به پدرش می‌گویم من اینجا هستم بروید دنبال پسرتان. بلند می‌شود و به سرعت به سمت چپ پارک می‌رود. اما دست خالی برمی‌گردد. لحظه‌ای نمی‌گذرد که خود بچه از سمت راست پارک که گویا یک زمین کوچک با وسایل بازی دارد به طرف ما می‌آید. نفس راحتی می‌کشم. بچه با اشاره به زمین بازی می‌گوید:" بازی." با اینکه پدرش گفته سه سال ونیمه است ولی هنوز خوب حرف نمی‌زند. نمی‌تواند جمله بگوید فقط تک و توک کلماتی را یاد گرفته است. پدرش می‌گوید:" بچه زرنگیه. خودش خیلی از من دور نمی‌شه." ) یه چادر و یه روسری برای مادرم گرفته بودم یه پیرهن و زیرشلواری برای پدرم. دیدم نیستن، چادر و روسری رو دادم به زنی که گدایی می‌کرد. همین‌جوری بهش دادم. خیلی هم خوشحال شد بنده خدا. من که خودم زن نداشتم. پیرهن و زیرشلواری رو هم خودم پوشیدم.

بعد از چلوکبابی چه کار کردید؟

بعد از چلوکبابی تو مسجد کار کردم. یک سال و نیم هم تو مسجد قسمت وضوخونه بودم. نظافت اونجا را انجام می‌دادم. چلوکبابی دیگه خسته شدم. کار سنگین بود. به خاطر اینکه آشپزی یاد گرفته بودم گفتم جای دیگه برم آشپزی کنم مزدم بیشتر بشه. به این علت آدم بیرون. رفتم مسجد نماز بخونم دیدم اعلام کردن خدام می‌خوان. منم به خاطر ثوابش رفتم، گفتم بهتره. هم ثوابه هم پولش حلاله. مسجد ماهی 30 تومن بهم می‌داد. دور و بری‌ها همه طلافروش بودن به من کمک می‌کردن. بالاخره زندگیم تامین می‌شد. خود منم اعتیاد ندارم. سیگاری هم نیستم. بعضی روزا پنج‌هزار تومن، شش‌هزار تومن کمکم می‌کردن. یعنی شب که حساب می‌کردم می‌دیدم این‌قدر درآمد دارم. من نمی‌گفتم پول بدن خودشون کمکم می‌کردن. این پولا خرج خونه می‌شد.

چند سالتان است؟ کی ازدواج کردید؟  

الان 36 سالمه. ازدواج اول من هفت سال پیش بود. بعد از مسجد رفتم روستا. همون طرفای نیشابور. اونجا کسی کشاورزی داشت رفتم براش کار می‌کردم. کارگری می‌کردم برا مردم. شبا همون‌جا که کار می‌کردم یه اتاقی بهم داده بودن می­خوابیدم. من داشتم با مینی‌بوس می‌رفتم جایی. یه خانمه آمد بغل دستم نشست. پیرزن بود. من حقیقتش پول مینی‌بوسش را حساب کردم. دیدم پیرزنه، کرایه ماشین اونو دادم. گفتم دو نفر حساب کن. بعد از من تشکر کرد. همین‌جوری صحبت درآمد. گفتم من آدم بدبختیم. گفت چرا؟ قضیه خودمو تعریف کردم. گفت بیا با دختر من ازدواج کن. دخترشو معرفی کرد. با هم صحبت کردیم. بالاخره هم ازدواج کردیم. دختر ایشون از من 16 سال بزرگتر بود. اختلاف سنی داشتیم. ازدواج اولش بود. در سن 45 سالگی با من ازدواج کرد. یه روحانی آوردیم خونه، عقد کرد. شیرینی‌خوری گرفتیم. مدت‌ها با هم خوب بودیم. زندگی می‌کردیم. بعد از پنج سال دیدم اولاددار نمی‌شیم. آمدیم تهران اتاق اجاره کردیم. ده تومن پول پیش داده بودیم، چهارهزار تومن هم کرایه برا یه اتاق زیرزمینی تو پامنار. (هنوز چشمم با نگرانی دنبال بچه می‌گردد و چون سرم بیشتر پایین است و سرگرم نوشتن هستم از او می‌خواهم که مراقب پسرش باشد. می‌گوید: “خیالم راحته. از من خیلی دور نمی‌شه.”) بعد از انقلاب بود. رفتیم درمانگاه. آقای دکتر دوتامونو معاینه کرد. به من گفت شما اولاددار می‌شی. خانومم رو فرستادن بیمارستان. قسمت شیمی درمانی. مریضی سرطان داشت. بعدا خودش رضایت داد که دوباره ازدواج کنم. بعد از شیمی درمانی با خانومم دوباره برگشتیم روستا. برای این‌که خانومم یه خورده باغ و ملک داره، به اونا برسه. زن دوم منو خانوم اولم اونجا توی همون روستای خودمون پیدا کرد. خودشم خواستگاری رفت. خانوم دوم من قبل از من با یکی دیگه ازدواج کرده بود. خدا یه پسر به او می‌ده. هنوز بچه به دنیا نیامده بوده، اختلاف داشتن. کارشون به طلاق می‌کشه. بچه که دنیا می‌آد شوهرش اونو سه طلاقه می‌کنه و سه ماه و ده روزش که می‌گذره ما باهاش ازدواج می‌کنیم. منم هیچ تحقیق نکردم. به علت بیسوادی. کسی رو نداشتم. همین‌جوری خودسرانه ازدواج کردم با این خانوم. دوتایی تحقیق نکردیم. ولی من شرایط زندگیمو گفتم. اون هم قبول کرد.

بعد از ازدواج دوم همان‌جا ماندید یا تهران آمدید؟

ازدواج کردیم اومدیم تهران با دو خانوم. تو ورامین یه حیاط دربست اجاره کردیم. زمین خانوم که زمستون کار نداشت. تابستون می رفتیم

میوه هاشو جمع می کردیم می فروختیم و می اومدیم. در سال یکی دو ماه کار داشت. اونجا خواهرزاده‌هاش بودن به باغ می‌رسیدن. مزد

کارگری اونا رومی داد.  من اون موقع تو چلوکبابی بازار کار می‌کردم. آشپزی می‌کردم. بالاخره زندگی ما تامین می‌شد.

خونه دو تا اتاق داشت. یه اتاق مال این بود یه اتاق مال اون. آشپزخانه هم مشترک بود بین اونا. زن دوم چهار سال و دو ماه با مازندگی کرد.

بچه که دنیا آمد با هم خوب بودیم. خیلی هم خوشحال بود. اسمشو گذاشتیم امید. یعنی خود خانومم می‌گفت امید زندگی‌مونه. اسم امید رو هم

خود خانومم انتخاب کرد. خودش دوست داشت بره تو تولیدی کار کنه. منم اجازه دادم. رفت. کار می کرد توی یه تولیدی. بچه رو خانوم بزرگم نگه می داشت.

یک سال و خورده‌ای اونجا کار می‌کرد. مثل اینکه کسی زیر پاش نشسته بود. از سر کار می‌اومد می‌گفت من چه غلطی کردم زن تو شدم. من جوونم، خوشگلم. تو پیرمردی. منم می‌گفتم خودت که دیدی. به زور که ازدواج نکردی. ولی زندگی‌مون پاشیده شد. منم که دیدم زندگی رو تلخ کرده، با من سازش نداره طلاقش دادم. مهریه‌شو بخشید. حتی پول محضرو خودش داد. منم گفتم تو که می‌خوای طلاق بگیری باید خودت بدی. منم اشتباه بزرگی کردم که اجازه دادم بره سر کار. ششم برج (تیر ماه) طلاق گرفتیم. می‌‌خواین نشون‌تون بدم؟

موقع طلاق چند سالش بود؟

زن اول من16 سال از من بزرگتره. زن دومم 16 سال از من کوچیکتره. درست یکی 16 سال بزرگتر و یکی 16 سال کوچیکتر. ( اینجا دیگر شناسنامه‌اش را با طلاقنامه و اجاره خانه از همان کیسه مشکی درمی‌آورد و به من نشان می‌دهد. از شناسنامه‌اش سال تولد زن دومش را پیدا می‌کند. متولد 1360 است. یعنی فقط 20 سال سن دارد با تجربه دو طلاق! ) الان با پدر و مادرش رفتن. اون هفت کلاس سواد داشت. مثل این‌که موقع ازدواج با من 16 سالش بود. تو 14 سالگی با شوهر قبلی‌اش ازدواج می‌کنه. شوهره شش تا بچه داشته. پدرش نافهمی کرده بود که اونو داده بود به این مرد. به طوری که دختر اون مرد از خانوم من بزرگتر بوده.

الان چکار می‌کنید؟

در حال حاضر به خاطر این بچه بیکارم. خدایی‌اش الان کنار خیابون می‌خوابم. جا و مکان ندارم. زن اولم رفته روستا که میوه‌هاشو جمع کنه. خونه اجاره‌ای، صاحب­خونه گفته خانومت نیست شما مجرد حساب می‌شی، نیا. خودم می‌رم خونه می‌بینم چراغ خونه خاموشه می‌گم همون پارک بخوابم بهتره. از عید تا حالا به خاطر این بچه بیکارم. خانوم اولم هم نگه نمی‌داره. می‌گه بچه هوو نگه دارم؟ ولی وقتی خانوم اولم برگرده می­ریم خونه خودمون. یه کار سبک می‌خوام پیدا کنم. هم بچه‌رو نگه دارم هم خودم مشغول کار بشم. حقیقتش می‌ریم مسجد. صبحونه حلوا می‌دادن. هم صبحونه خوردیم هم برای ناهار گرفتم. ( به نان‌های پیچیده شده‌ای که احتماًلا حلوا را لای آنها گذاشته و داخل نایلونی کنار مدارکش است اشاره می‌کند و می‌گوید: “اینم ناهارمونه.” ) یه لقمه نون رو خدا می‌رسونه. اعتیاد هم ندارم. روم هم نمی‌شه به کسی بگم یه تومن به ما بده. زندگی رو سخت می‌گذرونیم. ( کوله‌اش را باز می‌کند. چند ملافه تمیز تا کرده در آن گذاشته است. کارت بهداشت چلوکبابی‌اش را هم نشان می‌دهد. ) شبا صاحب­خونه راهم نمی‌ده. بده هم خودم نمی‌رم. چراغش خاموشه، دلخوشی ندارم تو خونه. این ملافه‌ها را از خونه برداشتم با تمام مدارکم. فعلاً که آواره‌ام. هرجا شد می‌خوابیم. خانم اولم سواد قرآنی داره. اول می‌گفت خدا یه بچه به شما بده موقع پیری دست­مونو بگیره. الانم موندیم که چه کار بکنیم چه کار نکنیم. یه روزی سر چهارراه سیروس نشسته بودم. دیدم بدبخت‌تر از منم وجود داره. یه عده معتاد هی می‌افتن مامورا می‌گیرن. من اگه بدبختم چهار ستون بدنم سالمه. به خودم گفتم خدایا شکر که ما تو این بدبختی اعتیاد نیفتادیم. آدم یکی رو می‌بینه که آپارتمان ده طبقه داره. اونم شاید هزار جور مشکل داره. من افسوس نمی‌کشم که ساختمان ندارم. از من بدبخت‌ترم وجود داره توی این دنیا. شخصی هست که دست و پا نداره. ولی من چهار ستون بدنم سالمه. یک لقمه نونم بالاخره خدا می‌رسونه. شاید باور نکنین ولی چهارراه سیروس تو خیابون بغل مدرسه خوابیده بودیم. صبح بلند شدیم دیدیم دو تا پرس چلومرغ و میوه گذاشتن بالا سرمون. خدا این‌جوریه. می‌رسونه.

پسرتان چند سالش است؟

بچه 12 بهمن 79 سه سالش تمام شد. الان می‌شه سه سال و نیم. من خودم تو دنیا بدبختی‌هایی کشیدم. نمی‌ذارم این مثل خودم بار بیاد. می‌فرستم مدرسه. می‌فرستم پیش یه آدم درست و حسابی که مکانیکی داره یا ضبط‌سازی داره تا یه شغلی یاد بگیره. برا خودش یه هنری یاد بگیره. مزدی هم از طرف نمی‌خوام. به بچه‌ام یاد بده که اینم فردا آواره نشه. دربدر نشه. من این همه بدبختی کشیدم اگه پسرتو می‌خوای داماد کنی یه ماه باید تحقیق کنی. نظر من این‌جوریه. این همه طلاق مال اینه که تحقیق نکردن. اگر پسر یه دختری رو می‌خواد باید پدر و مادر برن تحقیق کنن که چطور آدمی‌ین. حتی برا پسر هم باید تحقیق کنن. پسر و دختر فرقی نمی‌کنه. قدیمی‌ها یه مثل خوبی می‌گفتن که مادرو ببین دخترو بگیر. اگر پدر و مادر، آدمای درستی باشن بچه هم درسته. من برا پسر خودم همین تصمیم رو دارم. اگه پسرم بزرگ شد یه دختری رو خواست، خودشو می‌برم که با هم تحقیق کنیم. که کجا می‌ره، با کی حرف می‌زنه. اگر دیدیم سنگینه، ازدواج می‌کنیم.

شب‌ها که در پارک یا خیابان می‌خوابید مشکلی برایتان پیش نمی‌آید؟

مردم کاری ندارند. کسی هم بپرسه این بچه چه نسبتی با من داره، می‌گم بچمه. همیشه به خاطر بچه، شناسنامه‌رو همراهم نگه می‌دارم که اگه ماموری بپرسه بهش نشون بدم.

با بچه که در خیابان راه می‌روید به چی فکر می‌کنید؟

والله فکرم این بود که برگردم کاری پیدا کنم. حتی معذرت می‌خوام اگه نظافتچی دستشویی باشه. از این کار خوشم نمی‌آد که دست جلو مردم بلند کنم. می‌خوام پول زحمت خودم باشه. حتی اگه نظافت دستشویی باشه.

دلتان چی می‌خواهد؟

رفتم کمیته امداد پیشنهاد کردم با یه زنی همسن خودم، مثل خودم فقیر که زیر پوشش کمیته امداده ازدواج کنم. اون بچه منو نگه داره منم کار کنم خرج زنم و بچم رو بدم. دیگه کمیته امداد به اون حقوق نده. اگه کار کنم روز سه تومن درمی‌آرم. من اعتیاد ندارم. چهار ستون بدنم سالمه. ( خیلی این نکته برایش اهمیت دارد. از اول صحبت تا حالا چندین بار به دلایل مختلف به آن اشاره کرده است. به نظرم می‌آید که از صبح که با پسرش در خیابان‌ها و پارک‌های تهران راه می‌رود و وقت می‌گذراند مدام به آن فکر می‌کند. با آن به خودش قوت قلب می‌دهد و به درستی برایش همانند یک سرمایه ارزشمند شده است. ) درسته چیزی ندارم ولی سربار جامعه نیستم. سالمم. باز می‌گم خدا را صدهزار مرتبه شکر که وجودم سالمه.

کارم تمام شده است. بلند می‌شوم برای خداحافظی. پسرش را صدا می‌زند وبه او می‌گوید: “ امید بیا با خاله خداحافظی کن. ” امید، شاد و سبکبال می‌آید و چون کلمه خداحافظی را هنوز یاد نگرفته با تکان دادن دستان کوچکش از من خداحافظی می‌کند. دیگر می‌خواهم از پارک بروم ولی دیدن هیکل بچگانه امید که کماکان در همان نقطه ایستاده و با اشتیاق برای من دست تکان می‌دهد بی‌اختیار میخکوبم می‌کند. من هم می‌ایستم و چند لحظه‌ای دستانم را برای امید که خیلی ذوق‌زده شده تکان می‌دهم.

*لید گفت و گو ( قسمت ایتالیک شدۀ اول مطلب ) را با همان متنی که سال 80 نوشته و برای چاپ به

 روزنامه داده بودم اینجا آورده­ ام که با لید چاپ شده در روزنامه تفاوت دارد.

 

تاریخ و محل چاپ : 13 شهریور ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت

چهره ها "

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.